زیستن نه بر پایۀ دروغ | جستاری از سولژنیتسین در نکوهش سرسپردگی و دروغ
هنگامی که زور و خشونت وارد زندگی آرام مردم شود، چهرهاش از فرط غرور و اعتمادبهنفس گلگون خواهد شد؛ گویی پرچم به دست میگیرد و فریاد میکشد «من خشونتم! کنار بروید! متفرق شوید! لهتان میکنم!» ولی زور و خشونت بهسرعت پیر میشود؛ چند سالی که بگذرد، دیگر آن اعتمادبهنفس را نخواهد داشت و برای آنکه خود را سر پا نگه دارد و چهرۀ موجهی از خود نشان دهد، بهحتم ناگزیر است «دروغ» را نیز متحد خود کند. زیرا زور و خشونت را با هیچچیز جز دروغ نمیتوان پنهان کرد و دروغ نیز فقط با زور و خشونت سر پا میماند. خشونت هم دست سنگین خود را هر روز بر شانۀ همه فرود نمیآورد: او از ما فقط طلب اطاعت و فرمانبری از دروغ دارد، طلب شرکت هر روزه در دروغ. بنیاد سرسپردگی همین است.
بر ساحل رود اُردن | بازگشت به فلسطین پس از سی سال
آوارگی، شاید از اصلیترین کلیدواژههای روایتِ فلسطین باشد. بیرون راندهشدن از کاشانه و سرزمین و زندگی در جایی غریب، در حسرت و رؤیای جایی آشنا. مرید برغوثی، شاعر فلسطینی، از آوارگان این سرزمین است که در ۱۹۹۶، بعد از سیسال توانست به زادگاهش رامالله برگردد و کتاب «رأیت رامالله» روایت این سفر است. متن پیشِ رو، انتخابی از همین کتاب است که سال ۹۷ برندۀ جایزۀ ادبی نجیب محفوظ شد و ادوارد سعید آن را «یکی از بهترین روایاتِ آوارگی» لقب داد.
آنچه سرطان با خود میبَرَد | جستاری از اَن بویر در مورد تجربۀ سرطان
دیگران از دچار شدن ما به سرطان با خبر نمیشوند، مگر آنکه خودمان به آنان بگوییم. من هم به همین منظور از نخستین نیایش جان دان اسکرینشات گرفتم و در فیسبوکم گذاشتم. بعد، سرگرم کارهایی شدم که در دستورالعملهای اینترنتی خوانده بودم، مثل خبر دادن به مادرم، خبر دادن به دختر نوجوانم، سابیدن و تمیز کردن آشپزخانه، مذاکره با کارفرما، پیدا کردن کسی برای نگهداری از گربه، رفتن به دستدومفروشی و یافتن لباسی سازگار با پورت شیمیدرمانی، تماس گرفتن با دوستانم و ابراز ناراحتی از اینکه مادر مجرد شاغلی هستم که کسی نیست از دخترم مراقبت کند. در بخش سرطان همه به گونۀ دردناکی هیئت یکسان و برابری دارند: سرها همه تاس است، چهرهها همه گیج و منگ، صورتها همه ورمکرده از مصرف کورتون، زیر پوست همه هم پورتهای پلاستیکی به روشنی لامپ دیده میشوند. سالخوردگان شیرخواره به نظر میرسند، جوانان مانند پیرسالان رفتار میکنند، میانسالان میفهمند ویژگیهای میانسالانهشان رو به زوال است. مرزهای بدنهامان هم شکسته میشود؛ آنچه را باید درون بدنمان نگه داریم حالا انگار بیرون میریزد.
رابطهها و میدانها | چطور از علم مدرن در مدیریت سازمانها استفاده کنیم؟
سازمان پدیدهای قابل تحویل به نظام سادۀ علت و معلول نیست و نمیتوان آن را صرفاً از طریق مطالعۀ اجزا به عنوان بخشهای منفرد تشریح کرد. به عبارت بهتر، مطالعۀ سازمانها با تمرکز بر اجزا سادهانگارانه است. گویی وضعیت سازمان فقط در یک لحظۀ خاص مورد توجه قرار گرفته و تصویر آن در یک برش زمانی مشخص مورد نظر بوده. به این ترتیب تصویر کلی شامل اجزا و روابط بین اجزا در یک لحظۀ خاص و نشانگر وضع موجود خواهد بود. اما به باور مارگارت ویتلی مطالعۀ سازمان منوط به مطالعۀ همزمان سهگانۀ اجزا، روابط متقابل و هدف (کارکرد) است و در این میان کلید شناختِ سازمان، شناخت «رابطهها» و «میدانها» است. یعنی هیچ جزئی به طور مستقل وجود ندارد و نمیتوان آن را بدون درک روابطش با سایر اجزا شناخت.
معامله با شیطان | دربارۀ امضا و فلسفۀ آن
امضا چیست؟ امضا لرزهنگار شخصیت است. مثل افقی کوهستانی است، شبیه امواج دندانهداری است که هر کلمه داخل کلمۀ بعدی رفته. وقتی با عجله خطخطی میکنیم، اسممان بیشتر شبیه نوار قلب میشود تا امضا: نشانهای از زندگی منظم و موزون. امضا زودگذر و موقتی هم هست؛ تا رو برمیگردانی، جوهر در کاغذ محو میشود، درست مثل دود موتور هواپیما در آسمان. ما برای امضا بیشتر از دیگر شکلهای نوشتاری اعتبار قائلیم. شکل حروفش و مشخصات خطشناختی منحصربهفرد هر یک از این حروف، به آن صلابت میدهد. امضای شما متناقض است: هم بداههای ناموفق است و هم تقلیدی نهچندان وفادارانه. هر امضا تکراری است که با تفاوتهایی اتفاق میافتد. اگر یک امضا را دو بار بزنیم و دقیقاً عین هم باشند، احتمالاً جعلش کردهایم. گرچه هر شکلی که با دستتان کشیدهاید باید عملاً امضا تلقی شود، ولی سندیت و اعتبارش وابسته به چیز دیگری است: به شخص، سازمان یا دستگاهی که تکرارهای گذشتهاش را تأیید میکند.
تاریخچۀ فشردۀ کار؛ از دورۀ پروتستانتیسم تا عصر پساصنعتی
در آتن روزگار سقراط، کار را وظیفهای کمارزش میدانستند؛ وظیفهای برای بردگان و قطعاً نه برای مردان طبقهٔ اشراف. «زندگی خوب» تنها برای شهروندان دولتشهرهای آن روزگار میسر بود که مجبور نبودند کارهای پرزحمت انجام دهند. بعدها در قرن ششم، نظام فئودالی تحت تأثیر راهبان مسیحی از جمله بندیکتِ قدیس وجههای شرافتمندانه به کار بخشید و آن را راهی برای مقابله با تنبلی و بطالت معرفی کرد. کار راهی شد برای تزکیه و تأدیب نفس. با این حال، کار برای غایتی فکری و دینی را برتر از کار یدی میدانستند. این تلقی از تقسیم کار در بنگاههای کسبوکار امروزی هم حاکم است. در این بنگاهها وظایف «فکریِ» دانشورزان یقهسفید، در مقایسه با کارهای یدی پرزحمت، رضایت شغلی بیشتری در سطوح بالاتر خودتحققبخشی ایجاد میکنند. از این دیدگاهها دربارۀ کار فکری و یدی که بگذریم، با آغاز اصلاحات پروتستانی در قرن شانزدهم به رهبری مارتین لوتر و ژان کالوَن، اخلاق کار پدیدآمده در قرن ششم شکل فردیتر و سکولارتری به خود گرفت.
قصهگویی مشارکتی؛ تبادل قصه برای تحول سازمانی
تنشهای فردی و جمعی زمانی در سازمان بروز میکنند که روایت، قصه و استعارههای غالب، بدون گفتوگوی معنادار یا جلب رضایت افراد، بر آنها تحمیل شود. روایتهای انحصاری میتوانند خلاقیت و انگیزه را سرکوب کنند و افراد را از مشارکت در کار هدفمند و ارزنده بازدارند. تکقصۀ غالب خطرناک است و خطر بدفهمیِ جدیِ مفروضات و تجربیات زیستۀ دیگران را با خود دارد. اما با تبادل قصه، اعضا فرصتی برای یاد گرفتن از یکدیگر به دست میآورند. چون هر یک از کارکنان از بسترهای اجتماعی متفاوتی هستند و با خود قصههای منحصربهفردی را میآورند که بر اساس تجربیات واقعیشان و مرتبط با کار است. وقتی این قصهها رد و بدل میشوند، پر از استعاره هستند، چون استعارهها میتوانند قصهها را در خاطر فرد زنده یا فعال کنند.
نان به پا میخیزد | دربارۀ وجوه پیدا و پنهان نان
از بسیاری جهات نان که «چیزی بسیار بدیهی و پیشپاافتاده به نظر میرسد»، میتواند «بسیار عجیب، سرشار از ظرافتهای متافیزیکی و الهیاتی» هم در نظر گرفته شود. به این دلیل که در نهایت نان بهراستی خودش را چنان در مقامِ اربابِ بسیاری از چیزها – «مایۀ حیات»، کالای اصلی نهایی، ابژهای که تعیینکنندۀ مرز اصلی خودِ بقاست – معرفی میکند که چه به عنوان ابژه، چه به عنوان ایده، قدرت نمادینِ عظیمی را در دلِ خود انباشته است. بدیهی است که به همین دلیل واژه و تصویرِ «نان» اغلب بر خودِ واژۀ ارزش دلالت دارد و به صورت استعاری به غذا در معنای عام کلمه، یا در عباراتی از قبیل «نانآورِ خانواده»، «نان دیگری را آجر کردن» و غیره، به چیزی شبیه «معیشت» اشاره میکند. در زبان عامیانه از هر دو واژۀ «نان» و «خمیر» به عنوان معادلی برای پول استفاده میشود. و جای تعجبی ندارد، چون دقیقاً در جوامعی مانند ما که اساساً بر مبنای ثروت و فقر دستهبندی شدهاند، نان بدل به «ابژهای چندظرفیتی میشود که زندگی، مرگ و رؤیاها بدان وابستهاند… نقطۀ اوج و ابزارِ واقعی و نمادینِ خودِ هستی.»
سگی ولگرد، گربهای خیابانی | در باب بیهدفی در جستار
میگویند جستار شبیه سفر است یا پرسهزنی یا گشتوگذارِ بیمقصد. شیوهٔ کارِ جستار این است که نشان دهد ذهنی متفکر، پرسهزن، یا به عبارتی ذهنی مشغولِ کار را بازنمایی میکند. و البته که این بازنمایی مانند هر بازنماییِ دیگری اندکی سادهشده، ناتمام و حتی میشود گفت سردستی و فریبکارانه است: نوعی شبیهسازی معیوب، شیادی، و خیلی وقتها هم تقلیدی بسیار ضعیف از اصل. احساس خواننده هنگام خواندن جستاری ناب با ابتداییترین ابزارهای موجود در جعبهابزار هر جستارنویسِ دستبهقلمی بهسادگی ایجاد میشود. تمامِ کاری که ما جستارنویسها باید بکنیم این است که دربارهٔ آنچه میگوییم ذرهای شک و تردید نشان بدهیم، سردرگمیِ خود را جار بزنیم و فارغ از درستی یا نادرستیِ حرفمان، وانمود کنیم که نمیدانیم چه میکنیم. همهٔ اینها کاری میکنند که حس کنیم با جریان سیال ذهن، با فرایندِ اندیشیدن، سروکار داریم، نه با نوعی بازنماییِ تراشخورده.
زندگی، عشق، جاودانگی، شعر، واژه | دربارۀ مارینا تسوتایوا
مارینا تسوتایوا نیستی را باور نداشت. او جستاری را که سالها پس از مرگ دوست شاعرش، ماکسیمیلیان والوشین، دربارۀ او نوشته بود، «کلامی زنده دربارۀ مردی زنده» نام نهاد. او هم ژنرالهای جنگ ۱۸۱۲ و هم «مادربزرگ جوان» خود را در عکسی قدیمی، همانند زندگان مورد خطاب قرار میداد؛ او قادر بود در عالم بیداری دیدار با پوشکین را تجربه کند و نه تنها او را ببیند و صدایش را بشنود و با او صحبت کند و به همراهش بخندد و دست در دست او در کوهها بدود، بلکه در کوره راه پرگردوغبار آیوداگا «دلانگیزی پیشین کریمۀ زمانۀ دوستداشتنی پوشکین» را نیز احیا کند. حتی مزار تازۀ نزدیکان نیز نمیتوانست تسوتایوا را ناگزیر به قبول واقعیت مرگ کند: من به مرگ باور ندارم. / در خانه / منتظر رسیدنتان از ایستگاه هستم.