عادت نمیکنم، پس هستم! | روایت تجربۀ یک مربی فلسفۀ کودک از فلسفهورزی با کودکان
بعد از چند جلسه نشستن در کنار بچهها، کمکم یاد گرفتم که باید بتوانم پابهپای آنها شگفتزده شوم. شگفتزدگی واقعی. فهمیدم بچهها ادا را زود تشخیص میدهند. احوال بد و خوب را میفهمند. یاد گرفتم باید سؤال داشته باشم. دقت کنم. و واقعاً لکههای سیاه روی ماه را شگفتانگیز بدانم. که البته شگفتانگیز هم هست. فهمیدم اشک ریختن برای یک نقاشیِ پاره شده را جدی بگیرم، چرا که نقاشیِ جایگزین، هرچقدر هم بهتر باشد، باز فرق مهمی با آن قبلی دارد. اینکه دیگر آن نیست و یک چیز دیگر است. فهمیدم گاهی این بدیهی شمردنهای بزرگسالان است که باعث میشود دیگر از هیچچیزی شگفتزده نشوند. و این میتواند نقطۀ شروع ضعف در تفکر و اندیشیدن آنها باشد که به کودکان هم منتقل شده و آنها را در مسیرِ چهارچوبهای خشک بزرگسالی قرار میدهد.
علیه آیرونی | جستاری کوتاه دربارۀ ابتذال کنایه
نقطۀ مقابل آیرونی عریانی است؛ جلوی چشم دیگران بودن است. برای همین، عوض خریدن مبلمانی مضحک – منظورم آباژورهایی با پوستۀ نارگیل و تابلوهای مزخرف «اَلوها» («سلام» به زبان هاوایی) و «ویلکامِن» («خوشآمدید» به زبان آلمانی) است برای اینکه نشان بدهید توریستی، که نیستی – آدم تابلوی نقاشیای میخرد که وسعش به آن میرسد و در خانهاش آویزانش میکند. به خانهاش چیزی میبخشد که به آن «جایگاه ممتاز» میگویند. در این مورد، آدم خیلی پولدار با آدم نهچندان پولدار فرقی ندارد: ذوق او را وُسعش به نمایش میگذارد. چیزی که تو میبینی چیزیست که او میپسندد. زشت، بیروح، ظریف، شگفتانگیز: در داوری مختارید. چیزهایی از این دست که میان قاباند، جایشان روی طاقچه است – نخراشیده/مطلا، بیشیلهپیله/ساکت – بیدفاعاند، بدون زره یا حجاب به سویتان روانه میشوند.
از گلستان تا خیابان | سرگذشت خوابگاه 16 آذر دانشگاه الزهرا در سه روایت
خوابگاه 16 آذر نامش را از خيابانی كه سر نبشش بود وام میگرفت؛ آپارتمان 13 طبقۀ فرتوت و تقریباً نیمهویرانی که دانشگاه الزهرا آن را برای دانشجویان متأهل، دانشجویان خارجی سایر دانشگاهها و تنبیه تنبلهایی چون ما که عمداً يا عملاً درس را کش داده بودیم در نظر گرفته بود. در این خوابگاه نه از درختان بلند پیچکپوش خبری بود، و نه از نهر آب روان. آپارتمانی بود خسته و نیمهجان با معماری پهلوی دوم که بیشتر اوقات آسانسورش خراب میشد. اگر گلستان ونک تمثيل بهشت زمينی و باغ عدن بود، خيابان 16 آذر استعارهای از هرجومرج، شلوغی و زندگی شهری بود. ما وقتی از بهشت گلستان به جهنم خيابان تبعید شدیم اين را فهميديم كه «افسوس! انسان قدر سعادت را نمیداند، موقعی میفهمد که آن را از دست داده است.»
جایگاه حقیقت در روایت شخصی | جستاری از ویوین گورنیک دربارۀ خاطرهنویسی
در هر بحثی که دربارۀ «روایت شخصی» صورت میگیرد، کلمۀ «تفکر» کلید ماجراست. تفکر عمیق است که موفقیت و ناکامی کاری را رقم میزند. چیزی که در اینجا به آن فکر میکنیم تجربهای عاطفی است که در دل رابطه، موقعیت یا مجموعه رویدادها جا دارد. «حقیقت» تجربهای است که نویسنده در پیاش است. برای آنکه خواننده بتواند همان چیزی را حس کند و بفهمد که راوی حس میکند و میفهمد – اگر قبول داشته باشید که تمام هدف نوشتن همین است – تفکرات راوی باید در بافتی روی دهد که خودش روشنگر است. پس ناگزیر باید با انبوه خاطرات پراکندهای که یکپارچگیشان نیز حفظ شده، بافت را ترکیببندی کرد (ترکیببندی، نه ابداع). همینجاست که خاطرهنویسی شبیه نوعی قطعۀ ادبی میشود، و همینجاست که دچار تمام گرفتاریهایی میشویم که این نوع نوشتن برای خوانندههایی ایجاد میکند که الزامات ترکیببندی و تفاوتش با انتقال واقعیتها را بهدرستی درک نمیکنند.
دعوت به همنشینی با خرسهای گریزلی | جستاری در باب زیستن به شیوۀ بومیان
ممکن است من چیزی را که نیم ساعت پیشتر همه دیدهایم به خاطر نیاورم ولی بومیان همسفرم آن را به خاطر میسپارند. آنها مدتی پس از مواجههمان با خرسی گریزلی متوجه چیز دیگری میشوند، مثل چند لاخ موی زبر خرس گریزلی که به تنۀ درخت چسبیده، و آن را به جزئیاتی مرتبط میسازند که حین تماشای آن خرس مشاهده کرده بودند. همان رخدادی که من داشتم ذیل «مواجهه با گریزلیِ دشتهای قطبی» در ذهنم دستهبندی میکردم، آنان همچون غوطهوری آنی در جریان رودخانه تجربهاش میکردند. در آن شنا میکردند، متوجه جریان کِشندهاش بودند، حواسشان به دمای آب و جریانهای مخالف و محل ورود جریانهای جانبی بود. شیوۀ من عمدتاً توجه به ابژههای درون صحنه بود؛ تعدادی نقطه که سعی میکردم همهشان را با یک خط به هم وصل کنم و از معنایشان سر دربیاورم. همقطارانم خودشان را در گیرودار رخدادی پرتکاپو قرار داده بودند. و بر خلاف من، هیچ نیازی به استخراج معنا از آن نمیدیدند. شیوهشان این بود که اجازه دهند رخداد همچنان ادامه پیدا کند. به همهچیز توجه کنند و بگذارند هر مفهومی که هست به وقتش پدیدار شود.
اسطورههایی که نابرابریهای سازمانی را توجیه میکنند! | یادداشتی دربارۀ عدالت سازمانی
معمولاً مجموعهای از رفتارها باعث میشود نابرابری در سازمان موجه به نظر بیاید و رفتهرفته به امری روزمره و بدیهی تبدیل شود. شناسایی این رفتارها اهمیت بسیاری دارد، بهویژه از آن روی که این اقدامات به تنهایی و در خلاء عمل نمیکنند، بلکه اثر تجمیعی دارند؛ یعنی اینکه شخصی در چه جایگاه شغلیای استخدام شود، تأثیر میگذارد بر اینکه چقدر احتمال ارتقاء و جابجایی در سازمان داشته باشد، چه پاداشهایی بگیرد و به طور کلی از چه منافعی بهرهمند یا محروم شود. با مرور ادبیات موضوع به دو اسطورۀ مهم در این رابطه میرسیم: بهرهوری و شایستهسالاری. بهرهوری و شایستهسالاری همواره در سازمانها مورد تأکید مدیران بودهاند. آنها برای توجیه تصمیماتی که اتخاذ میکنند چنان بر این دو مفهوم تأکید دارند که گویی معیارهایی جهانشمول و یکسره عاری از ارزشگذاری برای سنجش بهرهوری و شایستگی در دست دارند. اما توجه به این نکته ضرورت دارد که نگاه غیر انتقادی به این مفاهیم موجب پدید آمدن هالهای از تقدس خواهد شد که در نهایت میتواند عدالت سازمانی را کمرنگ کند.
دنیای رابله | جستار باختین دربارۀ فرمهای طنز در قرون وسطا – قسمت دوم
میخائیل باختین در یکی از کتاب مهمترین کتابهایش، رابله و دنیای او، به انواع طنز و کمدی در فرهنگ عامۀ قرون وسطا میپردازد و میکوشد آنها را از هم تفکیک کند. به زعم باختین، با وجود تنوع جشنهای مردمی مثل کارناوالها، مراسم و آیینهای خندهدار، انواع دلقکها، لودهها، غولها، کوتولهها، تردستها و نوشتههای تمسخرآمیز، همۀ آنها در یک چیز اشتراک داشتند؛ همگی به فرهنگ طنز کارناوالیِ عامۀ مردم متعلق بودند. باختین در بررسی این فرهنگ کارناولی در آثار رابله، به سه دستۀ متمایز طنز میرسد و مشخصۀ هر یک را تشریح میکند. در قسمت اول، به یکی از این سه دسته پرداخته شد. این مطلب که بخش دوم و پایانی است، به دو قسم بعدی میپردازد.
قصۀ دیگران | یادداشتی بر کتاب پژوهش روایی در علوم تربیتی
نوشتن دربارۀ یک کتاب همیشه سختتر از نوشتن یک متن شخصی یا حتی گزارش دانشگاهی است. هر کتابِ تازهمنتشرشده حکم یک منشور را دارد. با هر رویکرد و دیدگاهی که به سراغش بروی، چیزی از خودش و جهانِ نویسندهاش را نشانت میدهد. اگرچه کتابِ تازۀ پژوهش روایی در علوم تربیتی -همانطور که از عنوانش برمیآید- برای اهالی حوزههای مشخصی همچون برنامهریزی درسی، پژوهشگران و دستاندرکاران علوم تربیتی نوشته شده، اما هر پژوهشگرِ علاقهمند به پژوهش روایی احتمالاً بتواند توشۀ خودش را از همه یا بخشی از این کتاب بردارد.
!Ye kam | روایتی دربارۀ تبعید، تنهایی، هویت و زبان
مهاجرت، مخصوصاً مهاجرت اجباری، مشکلات زیادی به همراه دارد که احتمالاً یکی از دشوارترین و هولناکترین آنها مسئلۀ زبان است. زیستن با زبان غریبه تجربهای است که نگاه ما به جهان و به خودمان را تغییر میدهد، آنقدر که گویی هویت جدیدی پیدا میکنیم. این موضوع برای مهاجران نسلهای دوم و سوم پیچیدهتر هم میشود و گاهی به چندپارگی هویتی و سرگردانی زبانی میانجامد. سحر گلشن، نویسندهای ایرانیچینی که در کانادا به دنیا آمده و از کودکی در معرض چند زبان کاملاً متفاوت بوده، این بیوطنی، چندگانگی و سردرگمی را تجربه کرده است و در این جستار، از دو ملاقات با پدربزرگ ایرانیاش، حاجی، میگوید؛ دیدارهایی که با فاصلۀ تقریباً دو دهه و در کودکی و جوانی او اتفاق افتادهاند.
کلمات نجاتدهندهاند | یادداشتی بر کتاب و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد
درونمایۀ اصلی کتاب و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد نه سفر است، نه ترس از آن، نه پا گذاشتن از منطقۀ امن، نه تجربه کردن هیجانات جدید. بلکه بازسازی ارتباط نویسنده با مرگ و ازدستدادن است. نویسنده سوگی را در کودکی تجربه کرده و سوگی را در بزرگسالی برای خود ترسیم میکند. سوگ ازدستدادن همه«چیز». ردپای خشم از این سوگ در تجربههایی که روایت میکند، پیداست. او پلهپله میخواهد این سوگ خودخواسته را در سفرهایش التیام دهد. با یک انکار شروع میکند، «همهچیز به شکلی باورنکردنی خوب پیش میرفت … همهمان به یک اندازه از جادوی سفر شگفتزده بودیم و درکنار هم احساس امنیت میکردیم. به نظر میرسید میتوانیم تا ابد از سفر جادهای پرماجرامان در شعف باشیم.» اما روایت اینجا تمام نمیشود، مثل همۀ روایتهایی که باید خواند تا آخر پاییز شود. «درست به همان اندازه که سفر را شعفناک شروع کرده بودم، موقع خداحافظی غمگین بودیم. بهایی بود که باید بابت لذت هیجان پرداخت میکردیم، درست مثل خود زندگی.»