دراز کشیده‌ بودم روی زمین. شاخ گاو طلایی بزرگ از پشت تپه‌ها می‌آمد بالا تا آسمان را تصاحب کند. هر چه بالاتر می‌آمد، رنگش نقره‌ای‌تر می‌شد. راهنما توضیح داد که آن روی دیگر ماه هم روشن است به لطف صورت آینه‌گون زمین. نور ماه می‌خورد به زمین و بازتابش آن نیمه‌ی تاریک را روشن می‌کند. در مرز رؤیا و هشیاری قدم می‌زدم. راهنما انگار درباره‌ی من حرف می‌زد. ماه که رو گرداند سمتم، آب از درونم جوشید بالا و اشک شد. شهاب‌ها را می‌کشیدم سمت خودم و آسمان را تماشا می‌کردم.