جای کسی که کتاب میخواند، تنگ نمیشود | جستاری از تاوادا دربارۀ مطالعه در مترو
ستاره نوتاج۲۵ آبان ۱۴۰۴
حتی وقتی قطار شهری تا خرخره پر است، برای کسی که در حال مطالعه است، هرگز جا تنگ نمیشود. صفحههای کتاب پیرامون بدنِ کتابخوان، فضایی بینهایت گسترده فراهم میکنند. کسی که بغلدست یکی از همین کتابخوانها خوابش ببرد، شاید در رؤیا با شخصیت اصلی کتاب او مواجه شود و اگر بر حسب اتفاق روزی همان کتاب را بخواند، تعجب کند که شخصیت اصلی اینقدر برایش آشناست.
قصۀ رنگِ پریده، خونِ سرد | خاطرات و تفکرات انور خامهای دربارۀ نیما یوشیج
انور خامهای۲۱ آبان ۱۴۰۴
نیما بسیار فروتن و متواضع بود. با آنکه معلومات بسیط و گستردهای داشت و از نبوغ ادبی فوقالعادهای بهرهور بود، هیچگاه خودستایی نمیکرد. اصولاً کمحرف بود و به گفتۀ دیگران بیشتر گوش میداد. ساده و بیپیرایه زندگی میکرد و در همان اتاقی که زندگی میکرد دوستانش را میپذیرفت. نیما از مناعتنفس کمنظیری برخوردار بود. در نهایت تنگدستی و با آنکه از جانب خانوادهاش زیر فشار بود تا کاری پیدا کند، حاضر نبود دست تمنا پیش دوستان فراوانی که داشت دراز و از آنها تقاضای یافتن کار یا کمکی کند. تا آنجا که من میدانم هیچگاه برای انتشار اشعارش در مطبوعات یا به صورت کتاب به روزنامه یا مجله یا بنگاه نشریاتی مراجعه نکرد و هر چه از او به هر صورت چاپ میشد، دیگران به خانهاش میرفتند و از او میگرفتند یا دوستانش ترتیب انتشار آن را میدادند. هیچوقت بابت انتشار آنها پولی قبول نمیکرد و این کار را خلاف شأن شعر و شاعری میپنداشت.
باور محض | به خاطره اعتمادی هست؟
عرفان قادری۱۷ آبان ۱۴۰۴
خاطره وعدۀ خاصی میدهد: داستانی واقعی را روایت میکند که ریشه در گذشتۀ منحصربهفرد نویسنده دارد، گذشتهای که فقط نویسنده از آن مطلع است. به نظر من، خاطرهنویسی بازگشت به اتفاقات گذشته و نقل دوبارۀ آنها با لعابی ظریف و بیغلوغش است که احساس، اعتقاد و تفسیر شخص از وقایع را نشان میدهد. من مینویسم تا احساس، حالت روحی، و سکونی را زنده کنم که هنگام هجوم گذشته بر شخص غالب میشود. غالباً مینویسم تا حس لذتجوییِ عجیب و ناگزیر کودکی را بازیابم؛ دنیای بزرگ و صمیمی و زندهای که کودک در وسط آن جای دارد. این را بازمییابم، ولی میخواهم احضار هم بکنم، و چیز مردهای ــ شاید بیش از هر چیز آن حس لذتجوییِ عمیق ــ را دوباره زنده کنم.
آرنت، باختین و دموکراسی | دیالوگی دربارۀ دموکراسی
رویا پورآذر۱۰ آبان ۱۴۰۴
کتاب خلق دموکراسی نوشتۀ چارلز هِرش، دو نظریهپرداز مهم دموکراسی را برای نخستین بار به گفتوگو با یکدیگر مینشاند: هانا آرنت و میخاییل باختین. این دو متفکر درکی مشابه از دموکراسی داشتند که برآمده از مواجههشان با حاکمیتهایی تمامیتخواه بود؛ آلمان نازی برای آرنت و روسیۀ استالینی برای باختین. هِرش در این کتاب مدعی میشود آرنت و باختین نگاهی یکه به دموکراسی دارند که تمرکز آن بر خلق و خلاقیت است. این دو، دنیایی را در نظر میگیرند که هم فضایی برای رشد و ابراز فردیت همۀ افراد فراهم میکند و هم شکلگیری ارتباط متقابل سالمی میان افراد را سهولت میبخشد؛ دنیایی که ما را به یکسانی فرونمیکاهد. آنها به توصیف بسیاری از خطرات اجتماعی، سیاسی یا ایدئولوژیکی که چنین دنیای انسانگرایانهای را تهدید میکنند نیز میپردازند. آرنت و باختین با مجموعه روشهایی متنوع، جایگزینهایی برای پساساختگرایی و لیبرالیسم پیشنهاد میکنند تا به ما نشان دهند همین سوژۀ متأثر از فرهنگ و خصوصاً زبانی که با آن صحبت میکند و میاندیشد، هنوز میتواند به برساخت خود و جهان کمک کند. در نگاه هر دو نظریهپرداز، انسانها موجوداتی معناآفرین هستند که همزمان با شکلگیریشان توسط زبان، خود نیز جهان را عمدتاً به واسطۀ زبان شکل میدهند.
بلاگ | روایت آدمها و باورهایشان | روایت آدمها و حرفهشان | روایت و حوزههای دیگر | روایت و هنر | زندگینگارهها
نمیتوانی از تاریخ بیرون بپری | جستاری از مارینا تسوتایوا دربارۀ معاصرت هنرمند با زمانه
الهام شوشتریزاده۳ آبان ۱۴۰۴
مضمون اصلی انقلابْ گوشبهفرمانِ زمانه بودن است و مضمون اصلی آیینِ تجلیل و بزرگداشتِ انقلابْ گوشبهفرمان حزب بودن. آیا حزبی سیاسی، حتی قدرتمندترین و خوشآتیهترین حزب جهان، میتواند زمانهاش را بهتمامی نمایندگی کند؟ و آیا میتواند به نام این نمایندگی، تمام و کمال، بر مردم حکم براند؟یسنین بر باد رفت چون سر به حکمی سپرد که برای دیگران وضع شده بود، نه برای او. او حکم زمانه برای جامعه را با حکم زمانه برای هنرمند اشتباه گرفت و اولی را یگانه حکم موجود پنداشت. حکم سیاسی خطاب به شاعر و هنرمند را نباید با حکم زمانه اشتباه گرفت. حکم سیاسی به شاعرْ حکم روز نیست، فرمانِ «اهریمنان روز» است. مرگ یسنین خراجِ ما بود به اهریمنان دیروز. یسنین بر باد رفت چون از یاد برد که او نیز، درست به اندازۀ کسانی که گذاشت به نام و به نمایندگی زمانه در هم بشکنندش و نابودش کنند، پیامآور و منادی و پیشوای زمانه است؛ از یاد برد که او نیز، دستکم به اندازۀ آنها، خودِ زمانهاش است.
سریع، ارزان و مهارناپذیر | دربارۀ کلاژ و زیبایی بیهدف آن
حمیدرضا کیانی۲۶ مهر ۱۴۰۴
وقتی برای اولین بار فیلم را تماشا کردم، از این کلاژ شیفته و سرگشته شدم. این بریدههای متعلق به فیلمهای رباتی درجهٔ دوی دههٔ پنجاه را در فیلم گذاشته که چه؟ بعد، فیلم پرش میکند به جورج مندوسا؛ باغبانی که درختآرایی میکند و تمام عمرش را با وسواس و دقت صرف آرایش درختها و بوتههای یک مشتری خاص کرده است. آخر چرا؟ دوباره بعد از کلاژی از تصاویر ثابت و متحرک فیلم کات میشود به رِی مندز، که در کودکی شیفتهٔ مورچهها، موریانهها و دیگر انجمنهای حشرهای بوده، و بعد به عضویت یک انجمن حشرهشناسی درمیآید و سرِ آخر، محقق و متخصص برجستهای در زمینهٔ شناخت موشکورهای بیمو میشود. استفادهٔ کارگردان از قالبهای بصری گوناگون در کنار شخصیتهای پراکنده و بهظاهر بیارتباط، ما را به این پرسش میرساند که این دیگر چه جور فیلمی است؟ و چگونه باید این تکههای جورواجور را به هم ربط داد؟
در دفاع از بچۀ وسطی | پنج روایت از مورابیتو دربارۀ کودکی
الهام شوشتریزاده۱۹ مهر ۱۴۰۴
ششساله بودم که از همکلاسیام خوشم آمد. از ماسیمو، کودکی خجالتی و ریزهمیزهای که با هیچکس حرف نمیزد. زنگ تفریح اولین روز مدرسه ماسیمو پیشم آمد و از من خواست بند کفشش را ببندم. میان آن همه بچه که فریاد میزدند و دور حیاط میدویدند، درمانده به نظر میرسید. زیبایی و شکنندگیاش به دلم نشست. سر کلاس موقع روخوانی هر کداممان باید تکهای از قصۀ کتاب را با صدای بلند میخواندیم. ماسیمو انگشتش را گذاشت سر خط و اولین کلمه را خواند. در واقع تتهپته کرد. سراغ کلمۀ دوم که رفت، باز گیر کرد. و کلمۀ بعدی هم همینطور. بعد نوبت من شد. نمیدانم چه شد که تصمیم گرفتم بدتر از ماسیمو بخوانم. لابد فکر میکردم اگر چنین کاری کنم آدم بهتری میشوم. همان اولین تپق عمدیام موقع خواندن جملۀ اول کافی بود تا بفهمم نمیتوانم باقی کلمهها را هم اشتباه بخوانم. بیخیال شدم و بقیۀ قصه را چنان روان خواندم که از قیافۀ معلم مشخص بود تحسینم میکند. به گمانم همان وقت فهمیدم سرنوشت حرفهایِ من این است که کتاب بنویسم؛ تقریباً درست همان لحظه که طعم خیانت کردن را چشیدم. همیشه فکر کردهام که این دو ـــ نوشتن و خیانت ـــ رابطهای تنگاتنگ دارند.
بلاگ | دربارهی ترجمه | روایت آدمها و کلمههایشان | زندگینگارهها | مجلهی ادبیات مستند | مدرسهی روایت
جایی همین حوالی | جستاری از جومپا لاهیری در باب ترجمه خود
سارا فریاد۱۲ مهر ۱۴۰۴
جومپا لاهیری پس از نوشتن اولین رمانش به زبان ایتالیایی، قصد داشت ترجمۀ آن را به مترجمی حرفهای بسپرد اما در آخرین لحظه منصرف شد و تصمیم گرفت خود آن را به انگلیسی ترجمه کند یا اصطلاحاً دست به «خودترجمهگری» بزند. لاهیری در این جستار دربارۀ تجربهاش از فرایند خودترجمهگری صحبت میکند و میگوید برخی اصرار دارند خودترجمهگری وجود ندارد و این فرایند حتماً به عمل بازنویسی یا ویرایش نسخۀ نخست تبدیل میشود. به زعم او، ترجمۀ اینچنینی حرکتی است سرگیجهآور و متناقض، همزمان رو به عقب و رو به جلو. نوعی کشمکش همیشگی میان میل به پیش رفتن، و نیروی گرانش مرموزی که تو را عقب میکشد. از دید او، آنچه فرایند ترجمۀ خود را بهشدت ناپایدار و متزلزل میکند، این است که کتاب اصلی در آستانۀ فروپاشی قرار میگیرد. انگار خودش را نابود میکند. یا شاید هم این نویسنده/مترجم است که دارد نابودش میکند، چون هیچ متنی نباید تا این حد زیر ذرهبین برود.
اگر کلمه نبود چه میکردیم؟ | روایت مهزاد الیاسی از سفر به قونیه
مهزاد الیاسی بختیاری۵ مهر ۱۴۰۴
قونیه، شهر شوربا، اذان و خیابانهای خاکستری، با مردمانِ ظاهراً ناشاد و مهماننوازش که به قول مولانا از ذوق بیبهرهاند، با من که سوگند خورده بودم تا معلمی پیدا نکردهام از قونیه نروم، مهربان بود و خیلی زود من را در خود پذیرفت. اما من دیگر برای دیدن هیچچیز کنجکاو نبودم. من که قبلاً هر جا میرفتم ـــ مثل سگی که محدودهاش را علامتگذاری میکند ـــ باید اطرافم را خوب وارسی میکردم، بعد از چند ماه اقامت در این شهر، بهجز سر زدن به تمام خانقاههای شهر، حتی سعی نکرده بودم محلههای اطراف آرامگاه مولانا را ببینم. برنامۀ روزانهام مشخص بود: صبح تا ساعت چهار در هتل کار میکردم؛ چهار تا پنج به زیارت مقبره میرفتم؛ پنج تا هفت در چایخانۀ مِتین مریمگلی مینوشیدم و مثنوی میخواندم؛ و بعدش هم نوبتِ معاشرت با عزیز یا هولیو یا نوریه بود. معمولاً همان اطراف بودند و زائرانی مثل جان را در محوطۀ آرامگاه مولانا شکار میکردند.
علیه «ناداستان» | یا وقتی از ناداستان حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟
محمدحسین واقف۲ مهر ۱۴۰۴
non-fiction نام قلمرویی مشخص نیست؛ اسم یک حاشیه است. انگار ادبیاتْ کشور قصهها باشد و هر چیزی که قصه نیست «خارجی» به حساب بیاید. از همینجا کجفهمی ادبیات آغاز میشود: چرا باید قصهٔ خیالی را کانونِ ثقل بگیریم و باقیِ نثرها را در قیاس با این کانون تعریف کنیم؟ مقالهٔ علمی، تاریخنگاری روایی، جستار شخصی، خاطرهنویسی، نامهنگاری، تکنگاریِ شهری، حتی کتاب آشپزی، هر کدام منطق و زیباییشناسی خود را دارند. اما non-fiction آنها را نه بر اساس کارکرد یا شیوهٔ بیان، بلکه بر اساس نبودنِ چیزی دستهبندی میکند. از نظرِ ناشر و کتابفروش، سهل و مفید است؛ از نظرِ فهمِ ادبیات، بیحاصل.











