من و آن دمپاییهای قرمز | روایتی از تسهیلگری
تصویری که خیلیها از تسهیلگر و تسهیلگری در ذهن دارند به جادوگری با چوب جادویی شبیه است؛ چوبی جادویی که کافی است وردی بخوانی و در هوا بچرخانیاش تا همهی مشکلات حل شوند. اما آنهایی که تجربهی عملی تسهیلگری دارند، میدانند که واقعیت چیز دیگری است. این مطلب بیکاغذ اطراف روایتی است از اولین مواجههی نویسنده با واقعیتِ تسهیلگری در جامعهی محلی.
افتاد یا هُلش دادند؟ | وقتی یک شکاک به فوتبال یاد میگیرد عاشقش باشد
هدف فوتبال لذت بردن از آن نیست؛ تجربه کردنش است. جام جهانی جشنوارهی تقدیر است؛ جشنوارهای که در آن انسان شرایط سخت خودش و شکست قریببهیقینش را میپذیرد. هر چه باشد، رقابتی که در آن هیچکس برنده نمیشود و هیچکس گل نمیزند برای ما غریبه نیست. صفر ـ صفر نتیجهی زندگیست. شاید سختی درک فوتبال برای آمریکاییها در همین نهفته باشد چون آنها هنوز در زمین مسابقه دنبال باغ عدن میگردند. ولی فوتبال قرار نیست فرار از زندگی باشد. فوتبال خودِ زندگیست، با همهی بیعدالتی و کسالتباریاش… اگر ورزشهای آمریکایی در بهشت جریان دارند، فوتبال بعد از هبوط اتفاق میافتد. این موضوع حتی در یکیبهدوهای فوتبالیها هم هویداست: افتاد یا هلش دادند؟ این قدیمیترین سؤال بشر است.
خیال و بهارخواب | جستاری از کتاب خانهخوانی
خیلی از ساکنان خانههای آجربهمنی و سیمانی ساختهشده در دهههای سی و چهل تهران میگویند زندگی در این خانهها تجربهی خوبی بوده است؛ خانههایی که حالا بیشترشان تخریب شدهاند اما خاطرهشان همچنان پررنگ است. علی طباطبایی در جستارهای کتاب خانهخوانی در پی پاسخ به این سؤال است که چنین خاطرهی پررنگی از کجا آمده است؟ آیا فقط نوستالژی حوض و گلدان شمعدانی است که این گذشتهی از دسترفته را زیبا میکند یا معماری خانه و ویژگیهای ساختمانی آن هم در این تجربه نقش داشته است؟ جستار «خیال و بهارخواب» سراغ سهم ساکنان این خانهها از آسمان شهر رفته است.
دروغهای مصلحتی | ناداستانکی از ارین مورفی
ناداستانکی از ارین مورفی: به ما یاد داده بودند صفت «متفاوت» صورت تفضیلی و عالی ندارد. معلممان میگفت چیزها یا با هم متفاوتاند یا همساناند. «بینقص» هم همینطور؛ یک چیز یا بینقص بود یا نبود. ولی حتماً آرپی حس میکرد کانی از او «متفاوتتر» است.
پایان قصههای اپیدمی | روزی که آدمها دوباره میخوانند
قصههای اپیدمی پرشمارند و متنوع. ادبیات بیماریهای همهگیر گاهی نومیدانه به آینده نگاه میکند و گاهی امیدوارانه. اما آنچه در پایان این قصهها مشترک است نقطهی تصمیمگیریست؛ آنجا که ما انسانها، ما انسانهای عصر همهگیری کرونا، باید انتخاب کنیم وقتی جامعه بالاخره از بیماری خلاص شد، چگونه میخواهیم از نو شروع کنیم و به چه راهی برویم. در این مطلب بیکاغذ اطراف که کیوان سررشته ترجمهاش کرده است، جیل لپور مروری دارد بر پایان مشهورترین قصههای اپیدمی و درسهایی که این پایانها برای ما دارند.
دیدار اتفاقی با دوست خیالی | نظریهای در باب سرشلوغی
سرشلوغی و وقت نداشتن حالا یکی از شاخصههای زندگی شهری مدرن شده. اما این سرشلوغی همیشگی و تمامنشدنی از کِی و از کجا به زندگی ما آمده؟ آدام گاپنیک در جستار «دیدار اتفاقی با دوست خیالی» سراغ همین موضوع رفته و آنچه در ادامه میخوانید برشیست از همین جستار.
تاوان ابهام | کرونا و ناهماهنگی شناختی
همهگیری کویدـ19 یا همان کرونا شکل و شمایل زندگی همهی مردم جهان را تغییر داده است. علاوه بر جنبههای اقتصادی و مادی بحران، روابط انسانی و اجتماعی که زمانی تسکینی برای خیلی از دردهای ما بودهاند، بنا به ضرورت، محدودتر شدهاند و همین موضوع به نوعی ناهماهنگیِ شناختیِ جمعی انجامیده است. النور مورگان، روانشناس انگلیسی، در این جستار سراغ همین موضوع رفته و گرچه نگاهش عمدتاً بر نمونهی خاص همهگیری کرونا در انگلستان و ناکارآمدی دولت این کشور در مواجهه با این بحران متمرکز است، خواندنش خالی از لطف نیست.
آبی دوردست | بازنماییِ حسرت و اشتیاق در هنر
ربکا سولنیت از رنگ آبی دوردست چشماندازهای طبیعی و بازنماییاش در آثار هنری به حس اشتیاق و حسرت انسانی پل میزند؛ حسی که شاید جزء ذاتی وضعیت انسانی باشد.