خداحافظ چارلی راویولی عزیز! | یادداشتی بر «دیدار اتفاقی با دوست خیالی»
فکر میکنم بتوان با کتاب «دیدار اتفاقی با دوست خیالی» از دل هر ماجرایی، به نگاه جدیدی رسید. جستارهای گاپنیک، با همهی تنوع و وسعتِ موضوعیشان، عموماً در یک مضمون اشتراک دارند: دغدغهها، ترسها و اضطرابهای برآمده از زندگی شهری مدرن، و البته گیر نکردن در این ترسها و اضطرابها و بیواهمه دوباره نگاه کردن به آنها.
نقشهها را موشک کن | یادداشتی بر کتاب «قطاری که ایستگاه نداشت»
در کتاب «قطاری که ایستگاه نداشت» میبینی که میشود همهچیز این جهان را جابهجا کرد، لااقل در محدودهی ذهن و زبان. میشود ابرها را روی سنگفرش کشید و باران را از زمین به آسمان باراند یا ستارهی قطبی را در جیب شلوار گذاشت و آن را به رفیقی قرض داد. همین میشود که روایت در جایی ما را میان شعر و داستان قرار میدهد. بهیچ آک به ما نشان میدهد که میشود مرزهای جهان را بر هم زد. چیزهای سخت و سفت میتوانند تغییر کنند و هر آنچه سخت و استوار به نظر میرسد، میتواند دود شود و به آسمان برود.
ناکجاهای پرواز فکر | یادداشتی بر کتاب «نزدیک ایده»
نویسندگان جستارهای کتاب «نزدیک ایده» با بیانی نسبتاً ساده، گاهی بسیار شخصی، انتقادی و خیلی وقتها طنزآمیز پرسشهایی دربارهی ارتباط میان مکان مادیِ ما و مکان شکلگیری و درهمآمیزی ایدهها و خیالات ذهنیمان مطرح میکنند و مضامینی تازه و تصویری نو از جهان و دیگران و خود ما پیش چشممان میگذارند. آنها بارها و به شیوههای مختلف ما را با چند پرسش مهم مواجه میکنند: مکانهای الهامبخش پرواز فکر چگونهاند؟ چه فضاها و چه مکانهایی بسترِ تفکر خلاق میشوند؟ چه ارتباطی میان مکان مادی و ایدههای ذهنی ما وجود دارد؟ آیا اصلاً چنین ارتباطی همیشه وجود دارد یا ماجرا، بسته به شخص تجربهکننده، فرق میکند؟
کالبدی برای ارواح سرگردان | یادداشتی بر کتاب «خاک کارخانه»
خاک کارخانه از ابتدا گرههایی میگذارد و نوید گرههایی را میدهد که قرار است در این پارچه (چیت) پیداشان کنیم. البته همهی گرهها را باز نمیکند (و چنین ادعایی هم ندارد). در واقع، شما باید با دیدن تکهای از این پارچه، خودتان بقیهاش را تصور کنید. در خاک کارخانه با جای خالی بعضی از قطعات پازل نهایی هم مواجه میشویم. خاصیت چنین متنهایی همین است. اینها ناداستان هستند؛ قصههایی با ساختاری منسجم که در آن حفرههایی هم وجود دارد، قطعاتی ناموجود. ناموجود بودن این قطعات هم جزو ساختار این نوع متون است. خواننده خودش باید با قطعاتی از قصههای دیگری که ارواح سرگردان درونش روایت میکنند، جای خالی ناموجودها را پر کند.
نقطههای نورانی زندگی | یادداشتی بر کتاب «خاک کارخانه»
«خاک کارخانه» همانطور که لابهلای حرفها، غبارِ تصاویر کارخانه را پاک میکند، یادمان میآورد که تعطیلی کارخانه، تعطیلی کارخانهها، فقط به اعداد و ارقام ختم نمیشود. ما با رویدادی انسانی طرفیم. لایههای پنهانتر و انسانیتری هم وجود دارند که باید واکاوی شوند، آسیبهایی وجود دارند که هیچوقت شنیده و دیده نمیشوند، و خوشیهایی که برای همیشه از دست میروند. خوشیهای جمعی، حلقهی مفقودهی این روزهای ما.
کتاب، قلبی در سینهی دیگری | سولنیت از خلوت خواندن و نوشتن میگوید
آن شیئی که کتاب مینامیم واقعاً کتاب نیست، بلکه ظرفیت بالقوهاش است، همانند صفحهی نت موسیقی یا دانهی گیاه. فقط حین خواندن است که کتاب به تمام و کمال هستی مییابد؛ و آشیانهی واقعیاش درون ذهن خواننده است، جایی که این سمفونی طنینانداز و آن دانه سبز میشود. کتاب قلبی است که تنها در سینهی دیگری میتپد. من در کودکی مدام میخواندم و بهندرت حرف میزدم، چون احساس دوگانهای به محاسنِ معاشرت، به خطرات مسخره شدن، تنبیه شدن یا رسوا شدن داشتم. تصور درک شدن و تشویق شدن، بازشناسیِ خودم در دیگری یا تصدیق شدن به ذهنم هم خطور نکرده بود و هیچ نمیدانستم که چیزی برای ارائه به دیگری نیز در خودم دارم. به همین خاطر کتاب میخواندم و کوهی از واژهها را فرومیبردم و تا سالها روزی یک رمان کودک و بعدها یک رمان بزرگسال، در هفته حدود هفت کتاب، را با ولع میبلعیدم؛ روزهی سکوت گرفته بودم و دستهدسته کتاب از کتابخانه به خانه میآوردم.
از شنبهها متنفرم | یادداشت کارمندی دونپایه بر خاطرات کپیرایتری دونپایه
داستانهای کسبوکار معمولاً شیریناند و پایان خوشی دارند. همیشه این داستانها را با حسرتی امیدوارانه دنبال میکنیم که شاید روزی داستان زندگی و کار ما را هم در لینکدین و تدکسها غِرغِره کنند و عکسمان را، با لباسی ساده و تکراری، روی جلد مجلهها و کاور پستهای اینستاگرام بگذارند. اما کسی قصهی آدمهای شکستخورده را نمیگوید. این آدمها جوری در تاریخ حل میشوند که انگار هرگز روی زمین نبودهاند. هیچکس از ملال درازکشیده روی میز کارمندی که از ساعت ده صبح خمیازه میکشد و غُر میزند، چیزی نمیگوید. مصائب کارمندی مثل جزوهای پنهانی، از زیر صندلی گَردان کارمندی که اهرم بلندی/کوتاهیاش همیشه خراب است، به دست کارمندان تازهنفس میرسد و همانجا حبس میشود. چطور بشود تا کارمند شجاعی پیدا شود و جرأت بلند حرف زدن پیدا کند و شکوایههایش را جار بزند، بدون ترس از اینکه بیکلاس و ضعیف جلوه کند یا بالادستیها و افراد شیکپوش و موفق متهمش کنند که خودت عُرضه نداشتی.