در کتاب «قطاری که ایستگاه نداشت» می‌بینی که می‌شود همه‌چیز این جهان را جابه‌جا کرد، لااقل در محدوده‌ی ذهن و زبان. می‌شود ابرها را ‌روی سنگفرش کشید و باران را از زمین به آسمان باراند یا ستاره‌ی قطبی را در جیب شلوار گذاشت و آن را به رفیقی قرض داد. همین می‌شود که روایت در جایی ما را میان شعر و داستان قرار می‌دهد. بهیچ آک به ما نشان می‌دهد که می‌شود مرزهای جهان را بر هم زد. چیزهای سخت و سفت می‌توانند تغییر کنند و هر آنچه سخت و استوار به ‌نظر می‌رسد، می‌تواند دود شود و به آسمان برود.