«نویسندهای که از زبانی به زبان دیگر کوچ کرده در زبان میزبان دنبال زبانی از آنِ خود میگردد؛ زبانی که به شکلی نمادین او را به طبیعی بودن زبان مادری، زبان بیلهجه، بازگردانَد. بنابراین در نظر چنین نویسندهای «سبک» همهچیز است. البته برای نویسندهای که به زبان مادریاش مینویسد هم مسئلهی سبک به رگ و ریشه مربوط میشود. اگر اینطور نباشد، اصلاً نویسنده نیست. چون نویسنده صرفاً کسی نیست که مینویسد؛ کسی است که نوشتن برایش تنها شکل هویت شده است. با این حساب نویسندهای که به زبان مادریاش مینویسد، میتواند به نویسندهای که از زبانی به زبان دیگر کوچ کرده چنین بگوید: چیزی که تو را متمایز میکند نوشتن به زبانی دیگر نیست، بلکه نویسنده بودن است، و وجه تمایز همهی ما نویسندگان همین است که خود را نه به زبان خود، که به زبان دیگران بیان میکنیم.»

فابیو مورابیتو نویسنده، شاعر و مترجم مکزیکی ایتالیایی‌تبار مسافری است در سرزمین زبان؛ نویسنده‌ای که از زبان مادری‌اش به زبانی دیگر کوچ کرده و بیش از هر چیز به کلمه، به جمله، به نوشتن و خواندن، و به پیوند ذهن و زبان می‌اندیشد. در این جستار که ترجمه‌‌اش به عنوان مقدمه‌ی کتاب «به زبان مادری گریه می‌کنیم» منتشر شده، مورابیتو از تجربه‌ی نوشتن به زبانی جز زبان مادری می‌گوید و از تردیدهای همیشگی نویسنده‌ها. 


چهار سال پیش میخواستم کتاب شعری منتشر کنم که در شعری از آن گفته بودم «به زبانی مینویسم/ که یادش گرفتهام/ پس ناگزیرم از بیدار شدن/ به هنگامی که دیگران خواباند.» چند سطر پایینتر در همان شعر باز همین فکر را با کلمههایی دیگر تکرار کرده بودم: «پیش از سپیده مینویسم/ ساعتی که شاید فقط منم که بیدارم/ و میتوانم اشتباه کنم/ به زبانی که یادش گرفتهام.»

ویراستارم تلفن کرد و پرسید عبارت «به زبانی که یادش گرفتهام» به حرفم چه ربطی دارد. گفت ما همهی زبانها را یاد میگیریم، از جمله زبان مادری‌‌مان را. نمیدانستم چه بگویم. یک لحظه به نظرم رسید حرفش درست است و آدمیزاد زبان مادری خودش را هم یاد میگیرد. اما چیزی ته دلم میگفت بیدلیل نیست که این عبارت در شعرم آمده. بله، نمیشود انکار کرد که آدمیزاد زبان مادری خودش را هم یاد میگیرد اما شیوهی یادگیری زبان مادری با شیوهی یادگیری زبانهای دیگر کاملاً فرق دارد. اولین تفاوتش این است که ما همزمان با یادگیری زبان مادری، خود پدیدهی «زبان» را هم کشف میکنیم و این کشف بیهمتا، کشف نابترین شکل شهود در زندگی بشر، فقط یک بار اتفاق میافتد. یادگیری زبانهای دیگر ناگزیر بعد از یادگیری زبان اول، زبان بنیادین، رخ میدهد. زبانهای دیگر، حتی اگر در سنین پایین یادشان بگیریم، زیر سایهی زبان اول زاده میشوند و همیشه کمابیش زیردستش میمانند چون ما آنها را «بعد» از کشف خود زبان یاد گرفتهایم.

آیا ما واقعاً حرف زدن را یاد میگیریم؟ در معنای دقیق کلمه، بله. درست همانطور که یاد میگیریم روی دو پا بایستیم و راه برویم. اما من هرگز نشنیدهام مادری بگوید فرزندش دارد راه رفتن را یاد میگیرد. مادرها میگویند «کمکم دارد راه میافتد» یا ـــ بیشتر از آن ـــ «دیگر راه افتاده»، حتی اگر بچه هنوز احتیاج داشته باشد به چیزی تکیه کند. به نظر مادر، همین که بچهاش سعی میکند روی دو پا بایستد یعنی دیگر راه افتاده. مهم هم نیست چند روز یا چند هفته طول میکشد تا بچه واقعاً بتواند راه برود. زبان هم همینطور است. مادرها نمیگویند بچه «دارد یاد میگیرد» حرف بزند؛ میگویند بچه «به حرف افتاده» یا ـــ بیشتر از آن ـــ «زبان باز کرده»، حتی اگر فقط دو کلمه حرف زده باشد. با این حساب، بر اساس خِرد مادرانه ما بعد از گذراندن مقطع خاصی از فرایند رشد «زبان باز میکنیم» و اینطور نیست که زبان مادری را «یاد بگیریم.»

پس آن سطر شعر من چندان هم نادرست نبود. من میتوانم بگویم به زبانی مینویسم که یاد گرفتهام، نه به زبانی که با آن «زبان باز کردهام» و کسی آن را به من نداده است. من به زبانی مینویسم که در پانزدهسالگی یاد گرفتهام، که به نظرِ بعضی [برای یادگیری زبان] زود است و به نظر بعضی هم دیر. وقتی کسی میپرسد، همیشه جواب میدهم که در مورد زبان اسپانیایی حسم چیزی است شبیه حس رسیدن به آخرین قطار، آن هم قطاری که داشته راه میافتاده و بهناچار دنبالش دویدهام تا جا نمانم. شاید هم اشتباه میکنم و قطار در واقع بدون من رفته است. این شک راحتم نمیگذارد و شاید اساس و بنیان بیشتر یا حتی همهی آنچه مینویسم باشد. همین جملهی «این شک راحتم نمیگذارد» که حالا نوشتم به تردیدم انداخت؛ مطمئن نبودم که باید بنویسم «راحتم نمیگذارد» یا «راحت نمیگذاردم.» در این جمله جای درست ضمیر «م» مسئلهای مربوط به دستور زبان نیست چون به لحاظ دستوری هر دو شکل جمله درست است. اینجا حس یکی بودن با زبان مطرح است، روان و سلیس بودن، میل به ذوب شدن کامل در زبان اسپانیایی.

به خودم میگویم شاید هر که مینویسد با چنین دوراهیهایی مواجه میشود؛ شاید همهی ما که مینویسیم زبان مادری دیگری داریم و اصلاً مینویسیم تا سر زخمی را که از زبان جدامان میکند، ببندیم و آنچه را که غریبه و بیگانه به نظرمان میرسد دوباره چون زبان مادری، چون واقعیت، بازیابیم. از خودم میپرسم آیا ریشه داشتن در زبانی بیگانه ـــ مثل مورد من ـــ تأثیری بر توانایی ما در نوشتن دارد؛ آیا توان نوشتن را در ما بیشتر میکند یا فرضاً برعکس، نوشتن را به نوعی محال میکند؟ جور دیگری بگویم: کسی که به زبانی غیر از زبان مادریاش مینویسد، به سبب ورود نسبتاً دیرهنگام به وادی زبانِ نوشتههایش با دشواریهای بیانی دست و پنجه نرم میکند و سردرگمی و دودلیِ مربوط به سبک را به ریشه نداشتن خودش در زبان متن و خو نگرفتنش با آن نسبت میدهد. کسی که به زبان دیگری مینویسد نوعی اضطرار و تبوتاب را تجربه میکند. آیا کسانی که به زبان مادریشان مینویسند و هرگز دربارهی میزان آشناییشان با زبان دچار شک و تردید نشدهاند، به شیوههای دیگری همان اضطرار را تجربه کنند؟

در هر صورت، نوشتن به زبانی دیگر عملی است که تقریباً همیشه پیش از آن با نوعی لکنت دستبهگریبانی؛ لکنتی که نشانهی ترس است: میترسی آنطرف خط پا بگذاری و چیزی عزیز را از دست بدهی، مخصوصاً کودکیات را. نویسندهای که به زبانی غیر از زبان مادریاش مینویسد وضعیت خاصی را تجربه میکند. ناچار است آنچه از دست داده را به زبانی بازیابد که با تجربهی خودش از سالهای درهمآمیختگی شدید زبان و اشیا بیگانه است. در نتیجه نویسنده‌‌ای که از زبانی به زبان دیگر کوچ کرده احساس میکند شیوهای که برای بازآفرینی گذشتهاش انتخاب کرده تصویری ناآشنا میآفریند؛ گویی که این گذشته را کسی دیگر زیسته، نه خود او. حالا آن ثبات و سکونی را هم که عمل نوشتن به خاطره میدهد به اینها اضافه کنید. هر چیزی که مینویسیم ـــ خواه شعر و داستان و خواه خاطرهنویسی ساده ـــ با دستکاری قصهی واقعهای در گذشتهی ما مقرر میکند که آن قصه چنان که نوشتهمان به تصویرش کشیده، ماندگار شود. از آن به بعد، هر بار که سراغ خاطرهی آن مقطع زندگیمان برویم، به واسطهی کلمههایی که واقعه را با آنها خلاصه کردهایم به تصویری تغییریافته میرسیم. اگر این تغییر به زبانی غیر از زبان مادری رخ بدهد وزن بیشتری پیدا میکند چون واژهها در این حالت از دو غربال میگذرند: غربال خودِ نوشتن که واقعه را در قالب صلب داستان میگنجاند، و غربال زبان دوم که واقعه را در قاب کلمهها و قواعدی مینشاند که برای جهان کلامی اصلیاش بیگانهاند. به همین سبب هیچکس به اندازهی نویسندهای که ریشه در زبانی دیگر دارد به حرص و ولع سیریناپذیر ذاتیِ نوشتن واقف نیست. چنین نویسندهای با آزمودن توان روایت اولشخص برای کالبدشکافی تجربهی زیسته و بازآفرینیاش از صفر، به شناختی از سبک دست مییابد که اساساً بسیار عمیقتر از شناخت نویسندگانی است که به زبان مادریشان مینویسند.

نویسندهای که از زبانی به زبان دیگر کوچ کرده در زبان میزبان دنبال زبانی از آنِ خود میگردد؛ زبانی که به شکلی نمادین او را به طبیعی بودن زبان مادری، زبان بیلهجه، بازگردانَد. بنابراین در نظر چنین نویسندهای «سبک» همهچیز است. البته برای نویسندهای که به زبان مادریاش مینویسد هم مسئلهی سبک به رگ و ریشه مربوط میشود. اگر اینطور نباشد، اصلاً نویسنده نیست. چون نویسنده صرفاً کسی نیست که مینویسد؛ کسی است که نوشتن برایش تنها شکل هویت شده است. با این حساب نویسندهای که به زبان مادریاش مینویسد، میتواند به نویسندهای که از زبانی به زبان دیگر کوچ کرده چنین بگوید: چیزی که تو را متمایز میکند نوشتن به زبانی دیگر نیست، بلکه نویسنده بودن است، و وجه تمایز همهی ما نویسندگان همین است که خود را نه به زبان خود، که به زبان دیگران بیان میکنیم.


منبع: LALT

مترجم: الهام شوشتری‌زاده