«عقدهی نداشتنِ آرامگاه خانوادگی از همین روستای دَوان افتاد به جانم. در دوان بود که فهمیدم آرامگاه خانوادگی چقدر مهم است. اگر از قبل بدانی قرار است با کی و کجا دفن شوی، یعنی در زندگی تنها نبودهای. تهش مطمئنی هر جای دنیا که باشی، باز هم قرار است به همانجایی بازگردی که از آن شروع کردهای. میتوانی حدس بزنی در بهار چهجور گلی اطراف قبرت در میآید. منظرهی برفی و بارانی گورت را هم از قبل دیدهای. سر و ته میل به جاودانگی هم با فکر پنجشنبهجمعههایی که اسمت سرِ زبان چهار نفر است، هم میآید. ته دلت قرص است به چیزی در این دنیا، حتی اگر آن چیزْ خانهی مرگت باشد که از قبل ششدنگه زدهاند به نامت. چگونه از بین بردن مردگانْ نگاه زندگان به حیات را لو میدهد. کی گفته بعد از مردن دیگر فرقی ندارد چطور دفن شوی؟ خیلی هم فرق دارد.» این مطلب بی‌کاغذ اطرافْ نسخه‌ی کامل‌ترِ روایت «غریبه‌ای در سرزمین خودت» از کتاب و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد است که نشر اطراف به‌تازگی منتشرش کرده است.


حاضر بودم قسم بخورم بُزها با دقت من را زیر نظر داشتند. وانمود می‌کردند سرشان گرم علف‌ خوردن است اما شش دنگ حواس‌شان به من بود که ایستاده بودم بالای تپه و به روستا نگاه می‌کردم. از آن‌جا، ردیف‌ردیف سنگ‌های دستچین‌شده‌ی تپه‌های روبه‌رو، گنبد آتشکده، امامزاده و محوطه‌ی آرامگاه‌های روستای دَوان معلوم بود. آمده بودم پی درخت انجیر مقدسی که پای آن شمع روشن می‌کنند اما پیداش نکردم. مردم دِه آدرس دادند: «برو طرف تَل شک، آخرین آرامگاه خونوادگی، سمت چپ.» من رسیدم به ته روستا و کنار قبرستان فقط سه بز و یک اسب و یک الاغ دیدم.

نام دکارتی «تَل شک» از آن‌جا می‌آید که زمانی تمام اهالی روستا دو‌به‌شکِ روزه‌ گرفتن بوده‌اند که کسی از بالای همین تپه، هلال اول شوال را می‌بیند و تَل شک می‌نشیند در لغتنامه‌ی جمعی مردم دَوان. ایستاده بودم روی تپه‌ی شک و حس می‌کردم سفر بدون اطمینان از جای خواب امشب، بدون دانستن مسیر امروز یا مقصد فردا، کاری کرده که معنای ندانستن، نشدن و نبودن را بفهمم. شاید به خاطر همین بود که توانستم مرگ را ببینم که از میان علف‌های بلند آرامگاه‌های خانوادگی «دَوان» بلند شد و قدم‌زنان به سمتم آمد. آن‌جا بود که هاشور نیستی را بر هستیِ دوان دیدم.

ما آرامگاه خانوادگی نداریم. در خانواده‌ی ما، نزدیک‌ترین اموات به همدیگرْ مامان و بابابزرگم هستند که در قبرستان شهرکرد با دو ردیف فاصله دفن شده‌اند. بقیه‌مان‌ هر کدام جایی از ایران خاک شده‌ایم؛ اکثراً در یکی از کارخانه‌های تولیدِ انبوهِ قبرِ خارج از شهرهای بزرگ که به‌زورِ پیشوند «بوستان» و «بهشت» ظاهر لطیفی به خود گرفته‌اند. ما خاک‌ شدن در گورستانی پر از علف‌های وحشی در محوطه‌ی یک امامزاده ـــ احتمالاً با حضور افتخاری درختی کهنسال ـــ را با خانه کردن میان خطوطِ موازیِ سنگ‌ قبرهای یک‌شکلِ اطرافِ شهرهای بزرگ تاخت زده‌ایم. انگار اصرار داشته‌ایم ثابت کنیم حتی موقع مردن هم ابداً ربطی به روستا نداریم.

عقده‌ی نداشتنِ آرامگاه خانوادگی از همین روستای دَوان افتاد به جانم. در دوان بود که فهمیدم آرامگاه خانوادگی چقدر مهم است. اگر از قبل بدانی قرار است با کی و کجا دفن شوی، یعنی در زندگی تنها نبوده‌ای. تهش مطمئنی هر جای دنیا که باشی، باز هم قرار است به همان‌جایی بازگردی که از آن شروع کرده‌ای. می‌توانی حدس بزنی در بهار چه‌جور گلی اطراف قبرت در می‌آید. منظره‌ی برفی و بارانی گورت را هم از قبل دیده‌ای. سر و ته میل به جاودانگی هم با فکر پنج‌شنبه‌جمعه‌هایی که اسمت سرِ زبان چهار نفر است، هم ‌می‌آید. ته دلت قرص است به چیزی در این دنیا، حتی اگر آن چیزْ خانه‌ی مرگت باشد که از قبل شش‌دنگه زده‌اند به نامت. چگونه از بین ‌بردن مردگانْ نگاه زندگان به حیات را لو می‌دهد. کی گفته بعد از مردن دیگر فرقی ندارد چطور دفن شوی؟ خیلی هم فرق دارد.

دوانی‌ها به قبرستان می‌گویند «خاکستون». مرگ هر روز در خاکستان‌های دوان از خواب بیدار می‌شود و زندگی‌ می‌کند. نام مرده‌ها، به هر مناسبتی و در هر مکانی، سر زبان زنده‌هاست. چرا نباشد؟ اغلب دوقدم آن‌طرف‌تر از حیاطِ خانه دفن شده‌اند. مرده و زنده با هم همسایه‌اند و هر روز چشم در چشم. زندگان می‌دانند که داستانِ مرگ آن‌ها هم به‌زودی سر سفره‌ی شام روایت خواهد شد و مردگان، آرام و محترم، در سکوتِ لابه‌لای گفت‌وگوهای روزمره در رفت‌وآمدند. از هر دست بدهی از همان دست می‌گیری. جایزه‌ی توجه به درگذشتگان در زمان زندگیْ نیکنامی و محبوبیت به هنگام مُردگی ا‌ست؛ جایگاهی‌ برازنده که یک عمر برای به دست آوردنش فرصت داری، به شرط این‌که عمرت میان همان جمع گذشته باشد. گفت‌وگو درباره‌ی رتق‌و‌فتق امور مقبره‌ها را حتی در کوچه‌های دوان هم می‌شنوم: «دارم این گل‌ها رو می‌برم سر خاک آقام»، «سبزه‌های دایی هنوز خراب نشده؟»، «دیدی سنگ زن‌عمو ترک خورده؟». اگر شاعری این اطراف بود، حتماً می‌سرود «صدای مرگ، در کوچه‌های دوان، روان است.»

دقتِ ‌نظر دوانی‌ها درباره‌ی مرگ ستودنی‌ است. وسواسی عجیب دارند که مرده‌هاشان فقط با قوم‌وخویش همسایه باشند. اغلبِ خاکستان‌های دوانْ خانوادگی یا حداکثر طایفه‌ای‌اند. کنایه‌آمیز است که با وجود این همه دغدغه‌ی مرگ، دوان غسال‌خانه‌ ندارد. می‌گویند دوانی‌ها از سه شغل عارشان می‌آید: دلاکی، نوازندگی ـــ یا به قول خودشان، مطربی ـــ و مرده‌شوری. انگار مرده‌شور داشتن در روستا به معنای پذیرش مرگ است؛ مرگی‌ که دَوانی‌ها مدام به انکارش مشغول‌اند. چند سالی است که میّت‌های دوان را می‌برند کازرون و آن‌جا شست‌وشو می‌دهند و بعد هم با تابوتی چوبی، از همان تابوت‌های مسیحی‌ها، تا دم قبرشان در دوان تشییع می‌کنند. تابوتْ سوغات آمریکاست و چند سال پیش، یکی از دوانی‌ها را با آن از قاره‌ای دیگر به ایران آورده‌اند. «كسى نمى‌‏داند فردا چه به دست مى‌‏آورد و كسى نمى‌‏داند در كدام زمين مى‌‏ميرد.»[1] اما دوانی‌ها هر جای دنیا که باشند، می‌دانند که در دوان خاک خواهند شد.

مبادا فکر کنی مرگ در دوان یعنی غم و غصه. این‌جا مرگ طُره‌ای است تنیده در بافته‌ی زندگی. بالاخره که بهار می‌شود. در بهارِ کازرون، در حضور آن همه درخت انجیر و زیتون و گل‌های صحرایی، نمی‌توان زیاد غمگین ماند. دوانی‌ها حتی اگر در دوان زندگی نکنند، محرم‌ و نوروز خودشان را به دوان می‌رسانند برای زیارت قبور و گل‌گشت. در این روزها، خانواده‌ها بعد از ناز و نوازش قبورِ امواتِ درجه‌یک، راهی دید و بازدید از بقیه‌ی درگذشتگان می‌شوند. کل روستا زیگزاگی تغییر جهت می‌دهد، از این قبرستان به آن یکی. مسن‌ترها البته جم نمی‌خورند. می‌نشینند تا بقیه بیایند دیدن‌شان. آدم‌ها کنار قبور پر از گل و سبزه دور هم جمع می‌شوند. درست مثل کافه. شما بگو گردهمایی زیارت قبور، پذیرایی هم با خرما و حلوا و چای. حالا ممکن است اشکی هم ریخته شود اما تکلیف مرده‌ها مشخص است. اصلِ قضیه همان معاشرت و خبر گرفتن از احوال زنده‌هاست. در دوان نمی‌توان فردگرا بود. مشکلات را دسته‌جمعی به وجود می‌آورند و دسته‌جمعی حل می‌کنند. اگر آرامگاه خانوادگی می‌خواهی‌، باید در زندگی‌ات پیوند محکمی با خانواده داشته باشی. یک ورش حمایت جمعی است و ورِ دیگرش فضولی جمعی. امنیت یا آزادی، قبیله یا غربت.

واکنش دوانی‌ها به مرگْ عقلانی نیست. گویی مرگ را هرگز باور نکرده‌اند. سوگواری در دوان حسی ممتد و بی‌گسست است؛ چیزی مثل مراسم محرم و صفر که انگار هیچ‌گاه تمام نمی‌شود. دوانی‌ها مرگ را آن‌قدر کش می‌دهند که به رشته‌ی باریکی از مناسک تکراری تبدیل می‌شود. عزاداری‌ تمام‌شدنی نیست. شورِ سوگ را در می‌آورند تا قدرتش را بگیرند. پیرزنی که بعد از گذشت دو سال از مرگ شوهرش هنوز سیاه‌پوش است، موقع تعریف‌ کردن از شوهر متوفی‌اش اشک می‌ریزد. تمایلی به اتمام حزن ندارد. با فقدان وصلت کرده است. جوانی در تصادف می‌میرد و در روستا غوغایی به پا می‌شود. همه خود را برای سال‌ها اندوه آماده می‌کنند. داستان‌ها روایت می‌شود، لحظه‌ها ترسیم و نقش‌ها معین. قبر و قصه‌ی جدیدی به روستا اضافه شده است. باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟

چندتا مرغ و خروس رفته بودند لابه‌لای سنگ قبرها. بزها خیلی وقت بود دیگر آن‌جا نبودند. در امتداد نگاهم، غار بزرگی بالای کوه دوان است که می‌گویند چند قرن پیش، عارفی در آن زندگی می‌کرده و شاگردهاش برای آموختن خط میخی از او، از کوه بالا می‌رفته‌اند. «خاکستون غیب» کمی آن‌طرف‌تر است؛ نام‌گرفته از مردی که می‌گویند آن‌جا آن‌قدر مناجات کرده تا عاقبت غیب شده. جاده‌ی خاکی پشت سر من به «قلعه‌دختر» می‌رسد؛ یکی از بی‌شمار قلعه‌دخترهای ایران. پیرمرد دوانی گفت «بعد از غروب نرو سمت قلعه.» پرسیدم «چرا؟» گفت «شبا از اون‌جا صدای گریه‌ی دختر یزدگرد میاد.»

مردم دوان، حتی نسل‌های جدیدِ شیراز و تهران و خارج‌رفته، ‌عموماً میلی به تغییر ندارند. مقاومتْ آسان نیست اما آن‌ها مسلح‌اند. سلاح‌شان در برابر تغییرْ داستان است؛ داستانِ آتشکده‌ای که امامزاده می‌شود، درخت زیتونی که هیبتی انسانی می‌یابد و خواب‌هایی که مرز مشخصی با واقعیت ندارند. انگار تنها ابزارِ تحملِ واقعیتِ محتومِ پایان زندگیْ روایت آن است. کارِ داستان همین است که به مرگ، تقدس بپاشد. جانی که شکارِ مرگ می‌شود هر قدر جوان‌تر باشد، روح روستا با داستان و اندوه بیشتری در برابر مرگ صف می‌بندد. مرگِ بچه‌ها و جوان‌ها قصه‌های کهن‌تری در ضمیر جمعی دوان به یادگار گذاشته. درست مانند دختران یزدگرد که در تمام کوه‌های ایران پناه گرفته‌اند و صدای گریه‌شان هنوز از تاریخ می‌آید. درست مثل رقیه که می‌خوانَد «عمه، بابایم کجاست؟» و علی‌اصغر که ظهر عاشورا روی دست خون‌آلود هزاران تعزیه‌خوان بلند می‌شود و سهراب که هر بار زود حیف می‌شود. تصادفی نیست که بعد از این همه سفر به مرگ رسیده‌ام. برگشته‌ام سر جای اولم. مرگ همیشه آن‌جا جلوی چشمم بوده است. ما، در بزرگداشت مرگ، قصه را مقدس می‌کنیم و حتی می‌توانیم آن‌قدر برای غصه خوردن به عقب برویم که برای غربتِ باباآدم و ننه‌حوا با سنج و دمام، سینه‌ی بوشهری بزنیم. ما هنوز برای هبوط آدم و حوا عزاداریم. از همان اول، به تهش رسیده‌ایم. چیز دیگری برای از دست دادن نداریم.

برای آناستازیا توضیح دادم ضرب‌آهنگِ یکنواختی که می‌شنود در حقیقت صدای سینه‌ زدنِ تن‌های زیاد است. دست‌ها همگی بالا می‌روند و همزمان روی قفسه‌ی سینه پایین می‌آیند. هیچ سازی در کار نیست. سازْ بدن انسان‌ است، مثل صدای موجی که می‌خورد به سینه‌ی دریا. آنا،‌ که انگار همیشه قطره اشکی گوشه‌ی چشم‌ مهربانش پنهان شده و صدایش بی‌دلیل می‌لرزد، پرسید «گفتی عزاداری می‌کنند؟ این همه آدم؟ برای چی؟»

توی اتاق هاستلی در تفلیس نشسته‌ایم که قرار است تا دو روز دیگر به دلیل ورشکستگی تعطیل شود. ساختمانی است کهنه‌ با پله‌های پیچ‌خورده. هر اتاقش به نام یک موسیقی‌دان قدیمی است. از قضای روزگار، اسمِ اتاقِ دخترانه‌ی چهارتخته‌ی ما «ملانی سافکا»‌ست؛ خواننده‌ی محبوبم در هجده‌سالگی که تقریباً هیچ‌کس نمی‌شناسدش. برای منی که بعد از بیست روز چادرنشینی در جنگل‌های گرجستان به شهر آمده‌ام، همه‌ی این‌ها خیلی هم مجلسی است اما غم مثل ادویه توی تمامِ لحظات لذت‌بخش سفرم پخش شده و مزه‌ی تفلیس را غمناک کرده است. عاشق شده‌ام و شکست خورده‌ام. معلوم می‌شود که آناستازیا هم عاشقی شکست‌خورده است. چند ساعت قبل‌، مچِ یکدیگر را موقع اشک‌ ریختن گرفته‌ایم و مرز میان ایران و روسیه، با درددل‌های چندساعته‌مان، خیلی سریع ناپدید شده است. حتی برای هاستلِ ورشکسته‌ای که فقط سه روز مهمانش بوده‌ایم، اشک ریخته‌ایم. احساسات ما ریشه دوانده بود در چهارچوب قدیمیِ درها و پنجره‌های چوبی‌اش و حالا داشتیم آرام‌ آرام ریشه‌هامان را می‌کَندیم، که درد داشت، خیلی درد داشت.

به آناستازیا می‌گویم آهنگ «ممد نبودی ببینی» که از میان پلی‌لیست شلم‌شوربای گوشی‌ام ناگهان در اتاق پخش شده و ریتمش توجه او را جلب کرده، به افتخار یکی از فرماندهانِ جنگ ایران و عراق اجرا شده که درست قبل از آزادیِ شهر کشته می‌شود و آدم‌هایی هم که سینه می‌زنند دوستان او هستند، هم‌رزمانش. می‌گویم البته سینه‌زنی ربطی به جنگ ندارد و نوعی عزاداری مذهبی است و حتی اصلِ این نوحه در عزای یکی از آدم‌های مقدس شیعیان به اسم امام حسین خوانده شده است.

ـ یعنی ایرانی‌ها هنوز برای اون آدم مقدس عزاداری می‌کنن؟

ـ اوهوم. خیلی‌هاشون.

ـ چند سال پیش بوده؟

ـ هزار و سیصد چهارصد سال.

ـ گریه هم می‌کنن؟ یعنی اشک می‌ریزن؟ یا فقط به بدن‌شون می‌زنن؟

ـ آره، گاهی گریه هم می‌کنن.

قیافه‌ی آنا دیدنی است. هضم این همه مقاومت در برابر پذیرش مرگ برایش ناممکن است. ناگهان به جایی رسیده‌ایم که همدیگر را درک نمی‌کنیم. چطور می‌توان بعد از این همه سال هنوز عزادار بود؟ تازه من هنوز درباره‌ی جنگ غیرمنطقیِ هفتاد نفر با چندهزار نفر چیزی نگفته‌ام. نمی‌توانم توضیح بدهم که اسطوره‌های سرزمینم ترکیب متناقض ستایش و انکار مرگ‌اند؛ که قصه‌ی یک شکست شده حماسه‌ی چندمیلیون انسان‌ و همه‌چیز حول داستانی می‌چرخد که همه اول و آخرش را از برند اما روایتش هر بار دوباره موجی از غم و اندوه می‌آورد. ببینی چقدر رنج در این نمایش عظیم، در بزرگداشت مرگ، نهفته است که این‌طور بیرون می‌ریزد.

به گمانم آنا هرگز نتواند درک کند که رودِ خروشان هزاران مردی که زیر نخلِ غول‌پیکرِ جلوی مسجد جامع شهر «تفت» می‌دوند و دست‌های سیاه‌پوشی که همزمان بالا می‌روند و پایین می‌آیند و همراه می‌شوند با صدای جیغِ زن‌ها و ریتمِ رعشه‌آور سینه‌زنی به خاطر بزرگداشت مرگی خودخواسته و شکستی داوطلبانه در جنگی نابرابر است که قرن‌ها پیش رخ داده. راستش من هم نمی‌توانم درک کنم. روی بام مغازه‌ای در تفت نشسته‌ام و به موج دریای عزاداری ظهر عاشورا نگاه می‌کنم و دهانم از حیرت بسته نمی‌شود. برایم شگفت‌انگیز است که مردمی در جهان با تمام وجود این‌قدر غمگین باشند و اندوه و گریه و آه را دسته‌جمعی و کاملاً هماهنگ در چنین گردهمایی‌ باشکوهی اجرا کنند. آن‌قدر عزادارند که گویی مرگ را هنوز باور نکرده‌اند. می‌گویند این نخلِ غول‌پیکر که چنین سریع روی موجِ شانه‌ها‌ی مردان در محوطه‌ی مسجد جامع تفت می‌چرخد بزرگ‌ترین و قدیمی‌ترین نخل عزای ایران است. جالب است که یکی از بزرگ‌ترین نخل‌‌گردانی‌های محرم در شهری با بیشترین جمعیت زرتشتی برگزار می‌شود. ‌اسمش نخل است اما در حقیقت تابوت چوبی مشبکی‌ است به شکل درخت سرو؛ درختی نماد استواری که خود زرتشت در کاشمر کاشت و زرتشتیان تا ابد برای بریده ‌شدنش به دست خلفای عباسی عزادارند. ظهر عاشورا که می‌شود، گویی تمام جمعیت تفت، در بزرگ‌ترین تابوت ممکن، حِرمان را تشییع می‌کنند.

نقل‌قولی منسوب به ابن‌بطوطه می‌گوید «سفر در هزاران مکان غریبه به تو خانه می‌دهد، سپس تو را مانند غریبه‌ای در سرزمین خودت رها می‌کند.» من معنی این حرف را درست نفهمیده بودم تا این‌که بعد از چند سال سفر، به دوان رسیدم. در دوان ظاهراً در سرزمین خودم هستم اما احساس غریبی می‌کنم، چون در دوان واضح است که دوانی نیستم. اما اگر دوانی نیستم، چه هستم؟ هویت منسجم و ریشه‌دار دوانْ آینه‌ای روبه‌رویم گذاشته است. می‌گویند آدمی به خاکی تعلق دارد که مرده‌هایش در آن دفن شده‌اند‌. من نمی‌دانم اهل کجا هستم. روی تپه‌ی شک می‌بینم که چطور تمام زندگی‌ام مانند خانه‌های کاهگلیِ دوان می‌رُمبد و جایش را به آپارتمان‌‌های بتونی می‌دهد، هشتی‌ها خراب و پارکینگ‌ها ساخته می‌شوند، میل به «شدن» به جای «بودن» می‌نشیند و بی‌اعتنایی به قدرت مرگ به جای روایت آن. شگفت‌زده‌ام که ریشه‌های فرهنگی که در آن رشد کرده‌ام را این‌جا، جایی نزدیک کازرون، می‌بینم. جایی پشت کوه‌های تنگه‌ی چوگان ـــ آن‌جا که تاریخ در غار، شمشیر‌به‌دست نظاره‌گر است ـــ مرگ منشوری ا‌ست در حرکت دَوّار؛ منشوری که پرتوی پرشکوه خلقت با رنگ‌های بدیع و دلفریبش آن را دوست‌داشتنی، خیال‌انگیز و پرشور ساخته است.


[1]. سوره‌ی لقمان،‌ آیه‌ی ۳۴.