
اگر کلمه نبود چه میکردیم؟ | روایت مهزاد الیاسی از سفر به قونیه
قونیه، شهر شوربا، اذان و خیابانهای خاکستری، با مردمانِ ظاهراً ناشاد و مهماننوازش که به قول مولانا از ذوق بیبهرهاند، با من که سوگند خورده بودم تا معلمی پیدا نکردهام از قونیه نروم، مهربان بود و خیلی زود من را در خود پذیرفت. اما من دیگر برای دیدن هیچچیز کنجکاو نبودم. من که قبلاً هر جا میرفتم ـــ مثل سگی که محدودهاش را علامتگذاری میکند ـــ باید اطرافم را خوب وارسی میکردم، بعد از چند ماه اقامت در این شهر، بهجز سر زدن به تمام خانقاههای شهر، حتی سعی نکرده بودم محلههای اطراف آرامگاه مولانا را ببینم. برنامۀ روزانهام مشخص بود: صبح تا ساعت چهار در هتل کار میکردم؛ چهار تا پنج به زیارت مقبره میرفتم؛ پنج تا هفت در چایخانۀ مِتین مریمگلی مینوشیدم و مثنوی میخواندم؛ و بعدش هم نوبتِ معاشرت با عزیز یا هولیو یا نوریه بود. معمولاً همان اطراف بودند و زائرانی مثل جان را در محوطۀ آرامگاه مولانا شکار میکردند.







