شاید مهم‌ترین هنرِ یک پزشک نه آشنایی‌اش با علم پزشکی، بلکه خوب «قصه شنیدن» و البته خوب «قصه گفتن» باشد. می‌گویم «قصه گفتن» چون هیچ کاری از توضیح بیماری برای کسی که از علم پزشکی سر در نمی‌آورد، سخت‌تر نیست و چنین کاری فقط از عهده‌ی پزشک قصه‌گو بر می‌آید، و می‌گویم «قصه شنیدن» چون‌ به‌تجربه دیده‌ام که فقط وقتی با حوصله به قصه‌های بیمار گوش داده‌ام، در تشخیص بیماری گل کاشته‌ام، نه وقتی که توی کتاب‌ و مقاله دنبال تشخیص بیماری بوده‌ام. و تازه، به‌غیر از بحث ارتباط تشخیص و درمانِ درست با هنر قصه گفتن و شنیدن، بیشتر شکایت‌ها و دلخوری‌های بیماران از پزشکان هم به نشنیدن قصه‌های آن‌ها و البته حرف نزدن و قصه نگفتن پزشکان برای آن‌ها مربوط می‌شوند.


من عاشق نستعلیقم  و اگر قلم و‌ دوات مهیا باشد چیزهایی هم می‌نویسم ولی از خط پرونده‌های مطبم فقط خودم سر در می‌آورم و خودم! نه به سبب رسم بدخطی طبیبانه بلکه چون بخشی از آن نوشته‌ها برای من حکم نقشه‌ی گنج را دارند؛ همان ناخواناترین قسمت پرونده‌هایم که مخصوصاً طوری می‌نویسم‌شان که کسی قادر به خواندن‌شان نباشد.

لاوستاد

تل

ترش

خیا

اجازه دهید قبل از این‌که فاش کنم پشت این کلمات به‌ظاهر بی‌معنا چه نقشه‌ی گنجی پنهان کرده‌ام، از چیزی بگویم که فکر می‌کنم بدون آن یک جای کار طبابت لنگ می‌زند: پرونده‌نویسی و شرح حال گرفتن یا همان نوشتن قصه‌ی بیمار.

زمان انترنی یکی از عذاب‌آور‌ترین کارها برای ما دانشجویان پزشکی، گرفتن شرح حال و پر کردن پرونده‌ی عریض و طویل بیماران بود چون برای چنین کاری باید به قصه‌هایی گوش می‌کردیم که خیلی وقت‌ها به نظر می‌رسید هیچ ربطی به بیماری ندارد (حرف‌هایی از قبیل این‌که «بعد از خوردن ماست و آب‌لیمو در مهمانی پسرعمه‌ام که دامداری دارد و صاحب هزارتا گاو شیرده است و غیره، این لکه‌ها روی دستم ظاهر شد»). با این‌که اساتید طب درباره‌ی اهمیت این کار در پزشکی، روضه‌ها برای ما می‌خواندند، تا چند تار مو در طبابت سپید نکردم، اهمیت این قصه‌های به‌ظاهر بی‌سر‌و‌ته را نفهمیدم.

ولی حالا دیگر مدت‌هاست که حتی اگر روزی صد نفر را ویزیت کنم، تقریباً همیشه روی تکه‌ کاغذی چند کلمه از قصه‌ی بیمار را می‌نویسم تا در ویزیت‌های بعدی دستم مثل بار اول خالی نباشد و همین کلمه‌هایی که بعد از هر بار مراجعه کم‌کم روی هم جمع می‌شوند برای من حکم نقشه‌ی گنج را دارند؛ نقشه‌ای که راه درمان بهتر بیمار را نشانم می‌دهد.

از طرف دیگر، پرونده‌ی بیمارْ سند آشنایی پزشک و بیمار هم هست. آدم‌ها وقتی یک بار همدیگر را می‌بینند و قصه‌های هم را می‌شنوند، بیشتر حرمت هم را نگه می‌دارند.‌ پرونده‌ی پزشکی در کار طبابت حکم سند محضری این آشنایی را دارد و همین آشنایی کمک می‌کند بیماران به ما پزشکان بیشتر اعتماد کنند و به حرف‌مان بیشتر گوش بدهند و داروها را با اطمینان بیشتری مصرف کنند. این اعتماد گاهی هیچ ربطی به صمیمیت یا خوش‌اخلاقی پزشک ندارد بلکه وقتی ایجاد می‌شود که بیمار باور کند پزشکش قصه‌اش را به‌خوبی می‌داند و دقیقاً به خاطر دارد. در این ماجرا، هیچ‌چیز بیشتر از داشتن یک شرح حال و پرونده‌ی خوب به پزشک کمک نمی‌کند.

وقتی بیماری برای چندمین بار نزد یک پزشک می‌رود، پزشکی می‌تواند بهترین تصمیم را برای درمان او بگیرد که پرونده‌ی درست‌وحسابی‌تری از او داشته باشد و قصه‌ی او را خوب به خاطر بیاورد، نه پزشکی که کل کتاب‌های پزشکی را از بر باشد. در واقع، اعتماد بیمار به پزشک وقتی بیشترین آسیب را می‌بیند که پزشک در ویزیت مجدد هیچ‌چیز از قصه‌ی مفصلی را که بیمار قبلاً برایش تعریف کرده، به خاطر نیاورد.

حالا وقت آن است که به نقشه‌ی گنج و به همان کلمه‌های نوشته‌شده در حاشیه‌ی پرونده‌هایم برگردم و رازشان را برایتان فاش کنم. حافظه‌ی ما مثل کامپیوتر نیست که ظرفیت هاردش را بیشتر کنیم. ما مجبوریم برای صرفه‌جویی در سیناپس‌های مغزمان، اطلاعات را در قالب کُدهایی در ذهن‌مان ذخیره کنیم و هیچ‌ کدی بهتر از کدهای داستانی به دادِ حافظه‌ی ما نمی‌رسد. آن کلمه‌های رمزیِ نوشته‌شده در حاشیه‌ی پرونده‌هایم (لاوستاد، تل، ترش، خیا) در واقع همان کدهایی‌اند که به من کمک می‌کند تا بیمارانم را بهتر به خاطر بیاورم، بدون این‌که کل پرونده را پر از جواب آزمایش و ام‌آر‌آی کنم.

مثلاً بیماری مبتلا به ام‌اسی دارم که داستان شوهر عوضی‌اش را قبلاً برایم تعریف کرده و من با دیدن کلمه‌ی «خیا» در پرونده‌اش یاد خیانت‌های شوهرش می‌افتم و بلافاصله، بدون این‌که جواب ام‌آر‌آیش را در پرونده‌ نوشته باشم، تصویر ام‌آر‌آی مغزش در جای دیگری از مغزم روشن می‌شود وقتی هم که از او می‌پرسم «راستی، شوهرت باز هم غلطی کرده؟»، آن چراغ آشنایی و اعتماد که گفتم را در او روشن می‌کنم؛ چراغی که باعث می‌شود به احترام من هم که شده، داروهایش را درست مصرف کند.

یا وقتی خانمی که گوشه‌ی پرونده‌اش نوشته‌ام «تل» وارد می‌شود، یادم می‌افتد همان خانمی است که بعد از دیدن عکس دخترهایم در اینستاگرام من، دوتا تل دست‌ساز خودش را برایشان آورد. علاوه بر این‌که تشکر دوباره‌ام بابت هدیه‌اش سبب می‌شود بیشتر از قبل با من احساس آشنایی کند، یادم هم می‌آید که بیمارم سابقه‌ی روماتیسم دارد و با همان انگشت‌های ملتهب و دردناکش این تل‌ها را ساخته است.

یا وقتی در پرونده‌ی بیمار دیگرم چشمم به کلمه‌ی «لاوستاد» می‌افتد، یادم می‌آید او همان خانم متشخص و متأهلی است که عاشق استادش شده و بعد از آن عشق ممنوعه، گرفتار میگرن شده. با همین یک کد، چیزهای دیگری هم درباره‌ی پرونده‌ی پزشکی‌اش یادم می‌آیند، مثلاً این‌که دفعه‌ی قبل که به او فلان قرص را دادم معلوم شد به آن آلرژی دارد. در نتیجه، هم درباره‌ی آلرژی‌اش می‌پرسم و هم درباره‌ی این‌که آیا هنوز گرفتار آن عشق است یا فراموشش کرده. او هم چشمش برق می‌زند و می‌پرسد «پس هنوز یادتان هست؟»

یا وقتی کلمه‌ی «ترش» را که گوشه‌ی پرونده‌ی بیمار دیگری می‌بینم، یادم می‌آید این پرونده مال همان زنی است که پارسال برایم یک ظرف ترشی آورده بود. ذهنم جرقه می‌زند و یادم می‌آید چقدر دستش تنگ است و دفعه‌ی قبل نتوانسته داروی خارجی‌اش را بگیرد و سردردهایش بدتر شده. پس این بار از همان اول قرص ارزان‌تری برایش می‌نویسم.

در واقع، این کلمه‌های به‌ظاهر بی‌ربط و خرچنگ‌قورباغه‌ای که لابه‌لای پرونده‌ها مخفی کرده‌ام برای من چیزی از نتایج آزمایش‌ها و ام‌آر‌آی بیمارانم کم ندارد. این کدها قصه‌های بیمارانم را به یادم می‌آورند که گاهی خیلی بیشتر از عکس و آزمایش به درمان‌شان کمک می‌کنند. و البته قصه‌ها فقط به کار طبابت نمی‌آیند.

ما آدم‌ها عاشق قصه‌ایم چون مغز ما قصه‌ها را خیلی بهتر از اطلاعات خشک‌ و خالی به خاطر می‌آورد. ما عشق به قصه را از اجداد پیشاتاریخی‌مان به ارث برده‌ایم که شب‌ها از شکار به غارشان برمی‌گشتند و قصه‌ی فرارشان از چنگالِ شیر و شکار ماموت و تعقیب گوزن و و عشق پسر غار همسایه به دختر نئاندرتال غار بغلی را برای هم تعریف می‌کردند. این عشق به قصه تا امروز هم ادامه دارد. کافی است در همهمه و شلوغی اتوبوس یا مترو آهسته‌ قصه‌ای برای بغل‌دستی‌تان تعریف کنید تا ببینید چطور گوش همه برای شنیدنش تیز می‌شود.

آدم‌ها با قصه‌هایشان زندگی می‌کنند و با آن‌ها می‌میرند. قصه‌ها گاهی، مثل قصه‌های شهرزادِ هزار و یک شب، جان آدم‌ها را نجات می‌دهند و گاهی هم آن‌ها را به کشتن می‌دهند، مثل قصه‌ی نان و شراب مسیح که کاتولیک‌ها و ارتدوکس‌ها هزار سال سرِ چند و چونِ روایت کردنش یکدیگر را قتل عام کردند. قصه‌ها برای ما آدم‌ها آن‌قدر مهم‌اند که هیچ دین و ملتی بدون قصه‌هایش معنا پیدا نمی‌کند. تمدن‌های زیادی بدون «چرخ» پیش رفته‌اند ولی هیچ تمدنی بدون قصه‌هایش نمانده و نمی‌ماند.

در قرن گذشته نوعی سیاست قصه‌ستیز بر شیوه‌ی آموزش دنیا حاکم بوده که باعث شده کتاب‌های درسی پر از تعریف و طبقه‌بندی خشک و کلاسیک باشند و قصه‌گویی فقط کار مادربزرگ‌ها تلقی شود. ولی اخیراً اوضاع تغییر کرده چون معلوم شده که اتفاقاً، خلاف تصور قبلی، قصه‌گویی مهم‌ترین راه آموختن است و قصه‌ها به ما کمک می‌کنند تا مفاهیم و افکار پیچیده را به شکلی آسان‌فهم‌تر و به‌یادماندنی‌تر در ذهن نگه داریم. بعد از سال‌ها دشمنی با قصه‌گویی، بالاخره متخصصان آموزش اعتراف کرده‌اند که قصه‌ها مسیرهای میان‌بر و سرراست‌ترِ یادگیری و فهم و یاد‌آوری در مغزند، و چه حیف که دوره‌ی تحصیل من پیش از این اعتراف تمام شد.

یادم می‌آید در دوران مدرسه وقتی درس کسل‌کننده بود و چرت‌مان می‌گرفت، معلم‌ها به طعنه و کنایه  می‌گفتند «دارم درس می‌دم، قصه که نمی‌گم.» انگار فکر می‌کردند قصه‌گویی فقط به کار مادربزرگ‌ها و خواباندن بچه‌ها می‌آید. هیچ‌کس باور نمی‌کرد که همین قصه‌گویی بهترین راه آموختن باشد. شاید من حافظه‌ی خوبی ندارم، ولی وقتی  دوازده سال تحصیلم در مدرسه را مرور می‌کنم، می‌بینم تنها چیزی که از آن همه تاریخ و جغرافیا و علوم و ادبیات در ذهنم مانده قصه‌هایی است که معلم‌ها در کلاس تعریف کرده‌اند. حتی حالا که پزشک شده‌ام، از همه‌ی کتاب‌های مرجع و مقالاتی که می‌خوانم  و کنگره‌هایی که در آن‌ها شرکت می‌کنم، فقط کیس‌ریپورت‌ها (همان قصه‌های بیماران) مدتی طولانی در ذهنم می‌مانند، نه الگوریتم‌ها و اطلاعات خام. فکر می‌کنم به همین دلیل است که کسی نمی‌تواند فقط با درس خواندن در دانشکده‌ی پزشکی و بدون بیمار دیدن، پزشک شود.

اصلاً شاید مهم‌ترین هنرِ یک پزشک نه آشنایی‌اش با علم پزشکی، بلکه خوب «قصه شنیدن» و البته خوب «قصه گفتن» باشد. می‌گویم «قصه گفتن» چون هیچ کاری از توضیح بیماری برای کسی که از علم پزشکی سر در نمی‌آورد، سخت‌تر نیست و چنین کاری فقط از عهده‌ی پزشک قصه‌گو بر می‌آید، و می‌گویم «قصه شنیدن» چون‌ به‌تجربه دیده‌ام که فقط وقتی با حوصله به قصه‌های بیمار گوش داده‌ام، در تشخیص بیماری گل کاشته‌ام، نه وقتی که توی کتاب‌ و مقاله دنبال تشخیص بیماری بوده‌ام. و تازه، به‌غیر از بحث ارتباط تشخیص و درمانِ درست با هنر قصه گفتن و شنیدن، بیشتر شکایت‌ها و دلخوری‌های بیماران از پزشکان هم به نشنیدن قصه‌های آن‌ها و البته حرف نزدن و قصه نگفتن پزشکان برای آن‌ها مربوط می‌شوند.

ما عادت کرده‌ایم با بیماران‌مان مثل یک مسئله برخورد کنیم، اما هر بیمار بیش از آن‌که مسئله یا سؤال باشد، قصه و داستان است. بیمار مسئله نیست که با الگوریتم‌های بله یا نه و اگر و آن‌گاه حل شود؛ انسانی است واقعی با دردهایی واقعی که قصه‌های خودش را دارد و اگر قصه‌هایش را خوب بشنویم، خیلی وقت‌ها خودش به ما می‌گوید که بیماری‌اش چیست و از کجا سرچشمه می‌گیرد.

مثلاً خیلی از بیمارانی که می‌گویند دست‌شان گزگز می‌کند و چشم‌شان تار می‌بیند و سرشان گیج می‌رود، واقعاً ام‌اس ندارند و اگر خوب به قصه‌شان گوش کنیم، متوجه می‌شویم سروکله‌ی علائم‌شان درست بعد از ابتلای دوست یا خویشاوندی به ام‌اس و جست‌وجوی اینترنتی آن‌ها درباره‌ی این بیماری پیدا شده است. گز‌گز دست‌شان فقط چند لحظه طول می‌کشد و تاری دیدشان با زدن عینک برطرف می‌شود. ولی اگر ما پزشکان حوصله نکنیم و قصه‌های بیماران‌مان را تا آخر نشنویم و بخواهیم فقط با الگوریتم‌ها طبابت کنیم، در مواجهه‌ با چنین بیمارانی سریع آژیرِ ام‌اس را به صدا در می‌آوریم و بیمار را به وحشت می‌اندازیم و کلی خرج هم روی دستش می‌گذاریم. قصه گفتن و قصه شنیدن نه‌تنها اتلاف وقت نیست، بلکه کاری کاملاً اقتصادی‌ است.

یادم می‌آید چند سال پیش بیماری جوان به اورژانس بیمارستان آمده بود که مشکل فراموشی داشت. داشتند برای ام‌آر‌آی و نوار مغز و آی‌سی‌یو آماده‌اش می‌کردند. وقتی من بالای سر بیمار رسیدم، هوشیار‌تر شده بود و لابه‌لای قصه‌ی مفصلی که برایم تعریف کرد، از کله‌پاچه‌ای که دیشب خورده بود و از چند قرصی که همیشه بعد از این‌جور ناپرهیزی‌ها سرخود می‌خورد تا کلسترولش را پایین بیاورد، گفت. هنوز قصه‌اش تمام نشده بود که به فکرم رسید آیا واقعاً قرص‌هایی که خورده قرص چربی بوده یا نه. بررسی کردیم و معلوم شد که به‌اشتباه قرص‌های خواب‌آورِ همسرش را نوش جان کرده. معما فوراً حل شد و دیگر نیازی هم به ام‌آر‌آی و نوار مغز و غیره نبود. فقط چند ساعت بعد، با برطرف شدن عوارض قرص، بیمار صحیح و سالم از بیمارستان مرخص شد.

قصه‌ها در طبابت اصل ماجرا هستند و عکس و نوار و آزمایش فرع. و چیزی که اسمش را گذاشته‌ایم «مهارت» یا «تجربه» در واقع هنر کار کردن با همین قصه‌هایی است که روی هم جمع می‌شوند. کدهای قصه‌های بیماران، بر خلاف هزاران صفحه‌ای که پزشک در دوران دانشجویی‌اش خوانده و امتحان داده، هرگز از مغز پزشک پاک نمی‌شوند. ما پزشکان روبات‌های دانلود‌کننده‌ی اطلاعات کتاب‌های مرجع پزشکی نیستیم. بیماران هم تست و مسئله و سؤال کنکور نیستند که جواب‌شان را در حافظه‌مان جست‌وجو کنیم. هر بیمار قصه‌ای است و هر قصه تجربه‌‌ای و هر تجربه سیناپسی که مغز دانشجوی پزشکی را به مغز پزشک با‌تجربه  تبدیل می‌کند؛ مغزی پر از گنج‌های پنهانی و قصه‌های ناگفتنی.


نویسنده: رضا ابوتراب


برای مطالعه‌ی بیشتر درباره‌ی نقش قصه و روایت در پزشکی می‌توانید به مطالب زیر مراجعه کنید:

وقتی قصه مرهم می‌شود

پزشکی روایی | ارج نهادن به قصه‌ی بیماری

قصه‌ی رنجت را بگو | بازنمایی بیماری در قالب روایت