برچسب‌هایی مثل داستان بازاری و داستان ادبی برای ما غریبه نیستند. اما چه چیزی این دو را از هم متمایز می‌کند؟ و آیا داستان بازاری لزوماً بی‌ارزش و کم‌مایه است؟ در این مطلب بی‌کاغذ اطراف، ریوکا گالچن درباره‌ی همین موضوع حرف می‌زند.


چند سال پیش شهاب‌سنگی به سیاره‌ی مشتری برخورد کرد. این برخورد فرورفتگی‌ای به بزرگی کره‌ی‌ زمین روی سطح مشتری ایجاد کرد که از دور مثل یک نقطه‌ی سیاه بود. به نظرم آن شهاب‌‌سنگ فضایی شبیه ادبیات است که تقریباً بدون این‌که فاجعه‌ای بیافریند در سیاره‌ی کلمه‌های دیگر سقوط می‌کند؛ سقوطی که از جنبه‌های فراوانی فقط یک رخداد جزئی و اتفاقی‌‌ست اما این موجود زمینی خاص وسعتی به بزرگی کل جهان دارد.

اما کدام بخش سیاره را ادبیات می‌گویند و کدام بخش‌هایش ادبیات نیست؟ آیا همیشه باید چشم‌ ما به دهان جماعت مؤلفان و منتقدان (که قدرت و نفوذشان کم و زیاد می‌شود) باشد تا برای‌مان تصمیم بگیرند و به ما بگویند چه چیزی ادبی‌ست و چه چیزی بازاری؟ نه این که حالا ادبی‌بودن چنان موهبتی باشد. خودمان می‌بینیم داستان بازاری چقدر خوانده می‌شود و چقدر هم پول‌ساز است و معمولاً غنیمتِ ادبی‌بودن همان است که بگویند این اثر ادبی‌ست و نه بیشتر. آیا این جماعت برچسبِ‌ادبی‌زن معمولاً  گرفتار تنگ‌نظری، خودمهم‌پنداری، عشق کور به زبان و فهمی عجیب‌وغریب که دم‌به‌دم هم تغییر می‌کند، نیستند؟ بی‌تردید پیش می‌آید که از نوشته‌ای عالی غافل شوند و نوشته‌ی به‌دردنخوری به چشم‌شان مهم و بزرگ بیاید.

اما اگر قرار باشد جیره‌‌ی «ادبی»‌ای  که با مکافات، ابهام و سرگردانی مشخص شده را هم دور بریزیم، ما می‌مانیم و بازار که به‌مان بگوید چه چیزی ارزشمند است و چه چیزی بی‌ارزش. بعدش چاره‌ای نداریم جز این که بپذیریم اشعار جان اَشبِری مثلاً خیلی بدتر از فلان ترانه‌ی پرطرفدارند چون از دنیای مردم «واقعی» دورند، زیادی پایبند حالت بیان یک عبارت‌اند، یک جور خودنمایی و پُز در آن‌هاست و چیزهای دیگری که خودتان می‌توانید در میان احساسات پوپولیستی کاذب‌تان پیدا کنید.

ترجیح می‌دهم برای تفکیک داستان ادبی و داستان بازاری، سراغ تعریف‌های کاربردی‌تری بروم تا به وجوه تمایزی معنادارتر و باثبات‌تر اشاره کنم.

داستانی که هدفش پیدا کردن مخاطب و پول فراوان است (و معمولاً به هدفش می‌رسد) داستان بازاری‌ست. و می‌گویند داستانی که ارزشش از جاذبه‌ی بازاری‌اش بیشتر است، داستان ادبی‌ست.

شاید داستان بازاری واقعاً چیز خوبی باشد. شاید هم فقط به خوبی یک پاکت چیپس دوریتوز باشد. اما هر چه باشد، داستان بازاری به‌شکلی با بازار هم‌خوان است. اگر معنای برچسب‌ داستان بازاری این باشد که کمی زمان می‌برد تا نه‌تنها صدهاهزار یا میلیون‌ها نفر اثری را بخوانند و به آن عشق بورزند، بلکه آدم‌های کم‌شمار دیگری هم آهسته‌آهسته و پس از زمانی طولانی به این نتیجه برسند که اثر مزبور دارای ویژگی‌های ادبیات برتر است، آن‌قدرها اسف‌بار یا یأس‌آور نیست. دست‌کم برای من.


آیا همیشه باید چشم‌ ما به دهان جماعت مؤلفان و منتقدان (که قدرت و نفوذشان کم و زیاد می‌شود) باشد تا برای‌مان تصمیم بگیرند و به ما بگویند چه چیزی ادبی‌ست و چه چیزی بازاری؟


با این همه، اگر کلمه‌ی «ادبی» را نداشتیم تا با آن از کتاب‌های باارزشی که در بازار چندان نمی‌درخشند مراقبت و حمایت کنیم، احتمالاً حالا کتاب‌های اُمو و تایپی مِلویل را داشتیم ولی از موبی‌دیک خبری نبود. از کتاب‌های باربارا پیم هم اثری نبود. از بهترین رمان فلن اوبراین یعنی سومین پلیس هم همین‌طور. از شگفتی‌ها و غرابت‌های نوشته‌های فلیسبرتو هرناندز (پدربزرگ رئالیسم جادویی)‌ و نبوغ اخلاقی هانس کایلسون هم محروم می‌شدیم.

اما واقعاً‌ در این‌ جور کتاب‌ها چه چیز باارزشی وجود دارد؟ ارزشی که غیر از ارزش بازاری یک نوشته باشد چیست؟ معیارهای ادبی متعددی وجود دارند که ارزش یک اثر ادبی را توضیح می‌دهند. مثلاً این که اثر ادبی آشنایی‌زدایی می‌کند یا صادق است یا پیچیده و اغتشاش‌آفرین است یا مختص تجربه و قدرت زبان است. همه‌ی این‌ها هم قانع‌کننده به نظر می‌رسند گرچه به‌تنهایی ناقص‌اند.

با این همه، گاهی احساس سرافکندگی می‌کنم که ادبیات برایم مهم است. انگار صرف نکردن بیشتر وقتم برای آثار عامه‌پسند یک جور مردم‌گریزی‌ست. بعضی روزها هم از این کار بی‌معنای خودم، یعنی ارتباط دادن و چسباندن موضوع اهمیت دادن به مردم و عامه‌پسندی، تعجب می‌کنم.

دل‌خوشی‌ام این است که دیگر کسی به ادبیات فکر نمی‌کند. نه فقط کسانی که رسالت رسمی‌شان فکر کردن به ادبیات بوده که بقیه هم دیگر به ادبیات فکر نمی‌کنند. ماجرا از این قرار است که ستاره‌شناس آماتوری به اسم آنتونی وِزلی ـــ‌برنامه‌نویس استرالیایی کامپیوترــ شهاب‌سنگی را که به سیاره‌ی مشتری خورده، کشف کرده است. او این طور یادش می‌آید که «تا نصفه‌شب داشتم از سیاره‌ی مشتری تصویربرداری می‌کردم و راستی‌راستی مشغول جمع‌آوری وسایلم بودم که به خانه برگردم و مسابقه‌ی گلف تماشا کنم. اما بالاخره تصمیم گرفتم کمی خستگی در کنم و بعد از نیم ساعت که دوباره برگشتم چشمم به نقطه‌ی سیاهی افتاد که روی مشتری پدیدار شده بود.»

 

منبع: نیویورک‌تایمز

نویسنده: ریوکا گالچن

مترجم: رویا پورآذر