ربکا سولنیت کنشگر و نویسنده‌ی بیش از بیست کتاب درباره‌ی موضوعاتی از قبیل محیط زیست، سیاست و مسائل زنان است. او سال ۲۰۱۷ به دعوت گروه نویسندگی خلاق دانشگاه استنفورد دوره‌ی «خواندن برای ناداستان‌نویسان خلاق» را در این دانشگاه برگزار کرد و به همین مناسبت روزنامه‌ی استنفورددیلی مصاحبه‌ای با ربکا سولنیت ترتیب داد تا درباره‌ی شغل و دغدغه‌هایش و کنشگری از طریق نوشتن گفت‌وگو کند. این مطلب بی‌کاغذ اطراف ترجمه‌ای‌ست از مصاحبه‌ی نیواستیتس‌من و  استنفورد‌دیلی با او.


اولین خاطره‌ای که یادتان مانده، چیست؟

اولین خاطرات من برمی‌گردد به شهر لیمای پرو، جایی که دو‌سالگی‌ام را گذراندم. این‌ها در خاطرم مانده: سوار شدن روی یک لاک‌پشت گالاپاگوس در باغ‌وحش، زلزله، باغ پشت خانه و تکه‌خاطرات محوی از دریاچه‌ی تی‌تی‌کاکا.

قهرمان‌های شما چه کسانی هستند؟

قهرمان کودکی‌ام خاله‌ی کتاب‌خوانم بود چون کل دیوار خانه‌اش کتابخانه بود و درباره‌ی بیشترشان بذله‌گویی و خوش‌سخنی می‌کرد. از جمله قهرمانان بزرگ‌سالی‌ام این‌ها هستند: جوی هارجو شاعر برجسته‌ی آمریکایی، جوانان درگیر در دادخواهی شرایط اقلیمی ایالات متحده، جنبش طلوع، و کارکنان دلسوز مؤسسه‌ی اویل چنج اینترنشنال.

آخرین کتابی که طرز فکرتان را عوض کرد کدام بود؟

رمان جدید و شگفت‌آورِ اوشن وونگ به نام روی زمین مختصری زیباییم به من یادآور شد که هر واژه می‌تواند افسون کند، و این‌که زیبایی کارهای مهم و شاقی انجام می‌دهد.

برای کدام شخصیت سیاسی احترام خاصی قائل هستید؟

آدم‌هایی که تحسین من را بر می‌انگیزند اغلب کنشگر هستند، نه مقامات انتخاب‌شده: آن‌هایی که در صحراها برای مهاجرانِ غیرقانونی آب تهیه می‌کنند؛ فعالان گردهم‌آیی بومیان آمریکا در استندینگ راک؛ میلیون‌ها انسان دیگر که نام‌شان را هرگز نخواهیم شنید اما مسبب تغییراتی هستند که در نهایت سیاستمدارها پایشان را امضا می‌کنند.

در چه زمینه‌ای تخصص منحصربه‌فرد دارید؟

ذهن من بیشتر شبیه آبکشِ فولادی‌ست تا تله‌ی فولادی؛ خرده‌ریزهای جورواجوری در ذهنم می‌مانَد و خیلی چیزهای دیگر از سوراخ‌هایش عبور می‌کنند. مدت کوتاهی فقط یک یا دو آدم در جهان بودند که بیشتر از من درباره‌ی ادوارد مای‌بریجِ عکاس می‌دانستند.

به‌جز زمان و مکان فعلی، دوست داشتید کِی و کجا زندگی می‌کردید؟

خدای من، خب من زن هستم. مگر این‌که برگردیم به دوران زن‌سالاری ماقبل تاریخ یا جوامع شکارچی-گردآورنده‌یِ بی‌قانون، وگرنه کِی زن‌ها به جایگاه کم‌وبیش واقعیِ انسانی‌شان در قانون و فرهنگ رسیده‌اند؟

کدام برنامه‌ی تلویزیون است که جان‌تان به آن بسته است؟

بیشتر عمرم تلویزیون نداشته‌ام و تا جایی که می‌دانم این کار باعث شده زندگی‌ام خوشایندتر باشد.

دوست داشتید کدام نقاش پرتره‌تان را می‌کشید؟

چون گِینزبِرا در قید حیات نیست، دوستم، تینو رودریگز، نقاش رئالیسم جادویی و پناهنده‌ی مکزیکی.

کدام آهنگ مدام در ذهن‌تان تکرار می‌شود؟

آهنگ «قدرت در دستان مردم است» پتی اسمیت و «قهرمانان» دیوید بویی.

بهترین توصیه‌ای که شنیدید چه بوده؟

اگر دیگران به خاطر کاری که می‌کنید عصبانی‌اند، معلوم است که تأثیرگذارید.

چه چیزی این روزها آزارتان می‌دهد؟

مردسالاری، کودکان پناه‌جو در اردوگاه‌ها، سوخت فسیلی، و وال‌های گرسنه‌ی ساحل محل زندگی‌ام.

چه چیزی زندگی‌تان را بهتر می‌کند؟

نابودی مردسالاری.

لذت‌بخش‌ترین لحظه‌ی زندگی‌تان کدام بوده؟

وقتی همین هفته، شب تولدم، نوه‌های دوساله و پنج‌ساله‌ی برادرم سر رسیدند و به سمتم دویدند تا بغل‌شان کنم.

اگر نویسنده نبودید، چه می‌شدید؟

توپی آتشین از نظرات و ایده‌های به‌زبان‌نیامده و جمله‌های فروخورده.

همه محکوم به فنا هستیم؟

میرایی ترتیبات بسیار زیبایی‌ست تا جا برای نسل بعد باز شود.

از قبل می‌دانستید که می‌خواهید نویسنده بشوید؟

از همان زمان که خواندن را یاد گرفتم. شیفته‌ی قصه‌ها بودم. قصه می‌گفتم و به تعبیری آن‌ها را لاجرعه سر می‌کشیدم. قصه‌گویی حقیقتاً من را سر ذوق می‌آورد، ولی درِ جهان کتاب‌ها ناغافل به رویم باز شد. مادرم می‌گوید هفته‌ی اول کلاس اول خواندن را یاد گرفتم و بعد عاشق کتابخانه‌ها شدم و می‌خواستم کتابدار بشوم چون تمام‌وقت با کتاب‌ها سر می‌کنند… بعد تصمیم گرفتم نویسنده بشوم چون به نظرم رابطه‌ی نویسنده با کتاب‌ها حتی بهتر از کتابدارها بود. بعد فقط مانده بود یادگیری نوشتن؛ که زمان زیادی هم برد. هنوز هم در حال یادگیری‌اش هستم. با نویسنده شدن به‌نوعی زندگی‌ام را آسان‌تر کرده‌ام. همیشه فکر می‌کردم داشتن شغلِ پرزحمت سخت است، اما به گمانم سخت‌تر آن است که مطمئن نباشی قرار است چه‌کار کنی یا می‌خواهی چه‌کار کنی. به همین دلیل، نویسندگی شاید زندگی من را از این جهت آسان‌تر کرد که فهمیدم چه‌کار کنم. نمی‌دانستم چطور به آن‌جا برسم یا اصلاً می‌رسم یا نه، ولی می‌دانستم مقصدم کجاست و این واقعاً کمکم کرد.

موضوع کتاب‌هایتان را چطور انتخاب می‌کنید؟

حسم همیشه این‌طور بوده که آن‌ها من را انتخاب می‌کنند. موضوع باید چیزی باشد که دغدغه‌اش را داشته باشی، چون قرار است چند سال پایش وقت صرف کنی، و البته حس می‌کنم اینجا شکافی هم هست… سال ۱۹۹۷، وقتی تصمیم گرفتم کتابی درباره‌ی قدم زدن بنویسم، چیزهای زیادی بود که می‌شد بهشان فکر کنم و بگویم به نظر نمی‌رسد کسی سراغ‌شان رفته باشد. موضوع کتابم باید ترکیبی باشد بین چیزی که حس می‌کنم خدمتی به جهانیان است و چالشی ادبی که من را به هیجان می‌آورد یا موضوعی که می‌خواهم کندوکاوش کنم، یا نوشتاری که می‌خواهم من نویسنده‌اش باشم.

به نظرتان بهترین راه برای گره زدن نوشته‌هایتان با کنشگری چیست؟

راستش من قبلاً هم یک بار با جولیا باترفلای هیل به دانشگاه استنفورد آمده‌ام، همان زن جوانی که چندین ماه داخل درخت چوب‌سرخی نشست تا جلوی بریدنش را بگیرد، و او به طرز شگفت‌آوری در حرف‌هایش همه‌چیز را سیاسی می‌دانست. همه می‌دانیم که گیاه‌خوار بودن انتخابی سیاسی‌ست، اما غذا خوردن در مک‌دونالد هم انتخابی سیاسی‌ست… نوشتن درباره‌ی چیزهایی که مشخصاً سیاسی هستند همیشه پیچیده است چون ممکن است من حامی طیف خاصی از کار دربیایم، ولی شما همیشه باید استقلال‌تان را حفظ کنید، چون اگر فقط طبق دستور حزبی حرکت کنید، از پروپاگاندا همیشه نوشته‌ی خوبی حاصل نمی‌شود.

این را چطور در نوشته‌هایتان رعایت می‌کنید؟

شما باید بتوانید عیب و نقص‌های نظرگاه جبهه‌ی خودتان را ببینید و بتوانید تصور کنید چرا افرادِ دیگر با شما هم‌نظر نیستند و در این مورد باید خوش‌طبع باشید. من همیشه خوش‌طبعی را نوعی دورنما می‌دانم، توانایی این‌که شکاف بین آنچه باید باشد و آنچه هست را ببینی. همیشه متعصب تندرو هم وجود دارد، چه بنیادگرای جناح‌راستی باشد و چه دوآتشه‌ی جناح چپی. این‌ها معمولاً خوش‌طبعی سرشان نمی‌شود و فکر می‌کنند راه درست همین است، یا همین راه‌حل کارساز است، و تمام خلاف‌اندیشان را همین فردا باید سوزاند. بنابراین پیچیده است… انگار با دغدغه‌مند بودن و بازنماییِ بعضی موضوعات بخواهی شهروند خوبی باشی، اما از نویسنده‌ی خوب بودن دست نکشی، یعنی این پیچیدگی را فدای خط مشی حزبی نکنی. کار من این نیست که ببینم نوشته‌ام مجاب‌کننده است یا نه. من می‌نویسم، اگر آدم‌های دیگر مجاب یا تشویق شدند، چه بهتر.

چطور شد که تصمیم گرفتید در دانشگاه استنفورد به عنوان نویسنده‌ی مهمان تدریس کنید؟

پیشنهادی به من شد که نمی‌توانستم ردش کنم. این روزها استنفورد جای بسیار جالبی‌ست. ما درباره‌ی سیلیکون‌ولی در کلاس صحبت می‌کنیم و نوشتن در زمانه‌ی بلاگ‌ها و مقاله‌های فهرست‌وار و بخش نظرات زیر مطالب آنلاین و نقد‌وبررسی‌های سایت آمازون را نوعی فرم هنری فرعی می‌بینیم… جنبشی به‌سوی این اقیانوس بی‌سروشکل و گل‌آلود اطلاعات که همه به‌نوعی در شکل‌گیری‌اش سهیم هستیم ایجاد شده. به همین دلیل استنفورد به نظرم جای مناسبی برای فکر کردن راجع به این نوع نوشتن‌ها بود… و در این دنیایی که همه‌چیزِ اطراف‌مان در حال تغییر است، نقش و کارکرد این نوشتارها چیست.

از نظر شما روزنامه‌نگاری در عصر فناوری چطور پیش می‌رود؟

برهه‌ی بسیار جالبی‌ست. بسیاری از روزنامه‌نگاران بزرگ فعال هستند و خیلی از آن‌ها در فضاهای جدیدی مثل پروپابلیکا و روزنامه‌ها و مجلات کوچک‌تر مشغول به کار هستند و افرادی مثل دالیا لیت‌ویک درباره‌ی دادگاه عالی برای مجله‌ی اسلِیت گزارش می‌نویسند. به همین دلیل فکر نمی‌کنم روزنامه‌نگاری‌مان دچار بحران شده باشد. از این لحاظ دچار بحرانیم که نمی‌دانیم مردم دارند این‌ها را می‌خوانند یا اخبار سراسر جعلی و سوگیرانه و تحریف‌شده را، چون امروزه انگار در بستنی‌فروشی‌ها، یا کافه‌های سیار یا هر اسمی که روی منابع اخبارمان می‌گذارید پسماندهای سمی پخش می‌کنند. به نظرم مسئله اینجاست که آیا مردم آماده‌ی مشارکت هستند… اما روزنامه‌نگاری، در کل، خیلی بخش‌هایش فاسد شده و خیلی بخش‌هایش هنوز سالم مانده. مشاهده‌ی برآمدن این فرم‌های جدید جالب است. انگار کاملاً تازه و ناشناخته است. نمی‌دانم به کجا خواهد رفت، یا مبنای بودجه‌شان چیست.

برداشت شما از پوشش انتخابات ۲۰۱۶ در رسانه‌ها چه بود؟

رسانه‌ی جریان اصلی ازخودخشنودی و غرور قرص‌ومحکمی دارد. جالب این‌که می‌بینیم برخی از رسانه‌های اصلی کم‌کم دارند با ترامپ همقدم می‌شوند، و به نظرم جلوتر از بسیاری از شهروندان دارند به حالت عادی بر می‌گردند… به گمانم یکی از بحران‌های انتخابات این بود که افراد زیادی به دنبال قصه‌هایی بودند که ساده‌تر از واقعیت باشد. آن‌ها قصه‌هایی می‌گفتند که در آن‌ها یکی بی‌نهایت خوب و دیگری بی‌نهایت بد بود، قصه‌هایی که در آن‌ها انتخابات مثل از دست دادن بکارت است و بهتر است تجربه‌ی دلپذیری باشد. در حال و هوای انتخابات، زبانِ معطوف به مصرف‌گرایی حکم می‌کند به جای این‌که بگویی «من چه دِینی به کشورم و جهان دارم؟» بگویی «من استحقاقش را دارم. من باید بازارِ هدفِ آن‌ها باشم. فلان نامزد به چشمم نیامد.»

از آن‌جا که جو سیاسی و جو محیط زیست هر دو بسیار متغیر هستند، آیا توصیه‌ای برای دانشجویان در مقام نویسنده، کنشگر یا صرفاً انسان دارید؟

من درباره‌ی حقوق زنان زیاد می‌نویسم، که اغلب ساده است. این چیزی‌ست که من را به‌شدت عصبانی یا ناراحت یا مشغولم کرده و مسئله‌ای کاملاً شخصی‌ست. درباره‌ی بدن‌های ما و هویت جنسی ماست، و چه کسی درباره‌ی این‌ها از کوره در نمی‌رود؟ نوشتن درباره‌ی مسائل اقلیمی خیلی سخت است چون مربوط به علم و فناوری و تغییراتی در ابعاد جهانی و سیاست‌های مربوط به انرژی‌ست. من درباره‌اش می‌نویسم و تشویق آدم‌ها به مشارکت لزوماً کار ساده‌ای نیست، اما فکر می‌کنم مهم‌ترین مسئله در جهان است. اگر درکش کنی، اگر هم‌وغمت باشد، متوجه می‌شوی چیزهایی از قبیل غذا و مکان‌های قابل‌سکونت و تنوع گونه‌ها و اقیانوس‌هایی که منشأ حیات‌اند همه به مسائل اقلیمی وابسته‌اند. من عمیقاً به این موضوع علاقه‌مندم.

جالب است که از زمان انتخاب ترامپ، ایالت‌هایی مثل کالیفرنیا سیاست‌گذاری‌های مستقلی در حوزه‌ی انرژی پیش گرفته‌اند و در قبالش واکنش‌های اقلیمی دیده‌اند و به وضعیتی که زمان بوش داشتیم پسرفت کرده‌اند و جالب این‌که باقیِ جهان بدون ما از هم نپاشیده! آمریکا به طرز مضحکی همیشه مدعی بوده «زمینی‌ها، شما بدون ما هیچی نیستید!» و زمینی‌ها هم جواب داده‌اند: «اوضاع ما روبه‌راهه!» چین بخشی از رهبری جهان را در دست گرفته. تا جایی که می‌دانم هیچ کشوری جز آمریکا به خاطر ترامپ از معاهده‌ی اقلیمیِ پاریس خارج نشد. بدون شک این کار باعث انزوای بین‌المللی ایالات متحده شد، مضحکه‌ای که زیر بار این امتناع ناپسند رفت و باعث شد حقایقی که تقریباً کل دنیا به آن باور دارد به رسمیت شناخته شوند قدرت بگیرند. این امر مسئولیت ما در قبال این مسائل را خطیرتر می‌کند. جالب است چیزهای ناگزیر را ببینی؛ مثلاً این‌که منابع تجدیدپذیر ارزان‌تر از انرژی‌های وابسته به سوخت فسیلی می‌شوند… اما اتفاقاتی از این دست باید با سرعت بیشتری رخ بدهند تا به حداقل افزایش دما و در نتیجه به ثبات برسیم.

 

مترجم: نیما م. اشرفی