یوکو تاوادا، داستان‌نویس و جستارنویس ژاپنی‌آلمانی، به هر دو زبان ژاپنی و آلمانی، رمان، داستان، جستار و شعر می‌نویسد. تاوادا در جستارهای ارواح ملیت ندارند، اولین کتاب از مجموعه‌ی «زندگی میان زبان‌ها»ی نشر اطراف، سراغ تجربه‌ی زیستن میان دو زبان رفته و از دریچه‌ای نو به این تجربه نگریسته است. تاوادا شیفته‌ی زبان و درک تجربه‌های زبانی است و در این مصاحبه هم‌ درباره‌ی رابطه‌ی زبان و احساسات‌ و افکارمان حرف می‌زند و درباره‌ی این‌که به کمک ادبیات، راهی متفاوت برای ورود به زبانی تازه یافته است. او می‌گوید غذاهای توکیو را بیشتر دوست دارد، ولی در هامبورگ بهتر می‌نویسد. برای آشنایی با جهان ذهنی تاوادا، پیشنهاد می‌کنیم این مصاحبه‌ی کوتاه را بخوانید.


مصاحبه‌کننده: فکر می‌کنید کدام خصوصیت اخلاقی شما کاملاً ژاپنی است؟

تاوادا: هنگام نوشتن مشکلی ندارم که به شکلی تداعی‌گر بنویسم. یعنی ماجرا منطق یا سوژه‌ی نوشتن نیست، بلکه تصاویری است که در لحظاتی خاص در ذهنم می‌آیند. فکر کنم بدانم چه موقعی تصویر درست است و چه موقع نادرست، حتی اگر نامناسب یا تصادفی به نظر برسد.

م: چه چیزی در آلمان شما را آن‌قدر شیفته‌ کرده که این کشور را به عنوان وطن دوم‌تان انتخاب کرده‌اید؟

ت: اولش تقریباً تصادفی بود. در ژاپن در رشته‌ی ادبیات روسی تحصیل کردم، برای همین می‌خواستم به روسیه بروم. چون متأسفانه در آن دوره تحصیل در روسیه ممکن نبود، برای بورسیه‌ای در لهستان تقاضانامه نوشتم. ولی به دلیل ناآرامی‌های ورشو در سال ۱۹۸۰‌ این خواسته هم محقق نشد. در نهایت در آلمان یک دوره‌ی کارآموزی پیدا کردم. آن موقع کارآموزی برایم مهم بود چون نمی‌خواستم فقط ادامه‌ی تحصیل بدهم. می‌خواستم زبانی اروپایی، در این مورد آلمانی، را از منظری غیرآکادمیک تماشا کنم. می‌خواستم تجربه کنم که چگونه آدم‌ها با زبان سروکار دارند و با آن زندگی می‌کنند، چون این زبان‌ها خیلی با زبان ژاپنی فرق دارند. بعد رفتم و دانشگاه هامبورگ را دیدم. واقعاً شلوغ و پلوغ بود. اصلاً شبیه ژاپن نبود که آدم دقیقاً می‌داند کدام واحد‌ها را باید چه زمانی بگذراند. به نظرم رسید آن‌جا واقعاً دانشگاه نیست، بلکه مجموعه‌ای است از چندین گروه از آدم‌ها که درباره‌ی کتابی صحبت می‌کنند. با استادی آشنا شدم، و این بانو برایم الهام‌بخش بود. به همین دلیل به تحصیل ادامه دادم و حتی رساله‌ی دکتری هم نوشتم. آن دوره بیشتر شعر می‌نوشتم که آن‌ها را هم یک زن ناشر آلمانی منتشر کرد. حتی نشست‌‌های خواندن کتاب هم برایم نوعی اکتشاف بود چون این‌جور نشست‌ها اصلاً در ژاپن متداول نیستند. در آلمان آدم حس می‌کند به عنوان نویسنده به فعالتی فرهنگی مشغول است که داری نوع خاصی از ارزش اجتماعی است،‌ حتی اگر کتاب خیلی خوب هم فروش نرود. برای همین بود که این‌جا ماندگار شدم.

م: شما بیش از بیست سال است در آلمان هستید. آیا در این مدت صاحب هیچ یک از خصیصه‌های آلمانی شده‌اید؟

ت: اگر ناشری آلمانی از من بپرسد که مثلاً دوست دارم متنی برای مجله‌ای بنویسم یا نه و من تمایلی به این کار نداشته باشم، هیچ مشکلی ندارم که صریح و آشکار جواب رد بدهم. ولی ناشران ژاپنی اصلاً این‌طور نیستند. آن‌ها اول مؤلف را به رخداد‌های مختلفی دعوت می‌کنند و یکهو می‌بینی وارد یک «فضای بله‌ای» شده‌ای. گاهی حس می‌کنم این‌ها همه تله است و دقیقاً همین حس است که احتمالاً آلمانی است. با این همه، قدر ناشران ژاپنی را می‌دانم. آن‌ها برای خدمت به مؤلف‌ از هیچ زحمتی فروگذار نمی‌کنند، چون موضوع برایشان رابطه‌ی کلی با نویسنده است، نه چیزهای مجزایی که آدم هر بار باید از خودش بپرسد آیا موظف به انجام‌شان است یا نه. گاهی این رابطه خیلی خوب از آب درمی‌آید.

م: خانم تاوادا، شما در هامبورگ زندگی می‌کنید اما دو سه بار در سال به توکیو می‌روید. به نظر شما کجا بهتر می‌شود زندگی کرد؟

ت: غذاهای توکیو را بیشتر دوست دارم، ولی در هامبورگ بهتر می‌توانم بنویسم. در ژاپن آدم وقتی می‌خواهد تنها باشد و دور خودش دیوار بکشد و تمام‌مدت روی متن کار کند، دچار نوعی عذاب وجدان می‌شود. این کارها در ژاپن عادی نیست. برای همین آدم ترجیح می‌دهد برود بیرون و با بقیه حرف بزند. ولی این‌جوری زمان از دست می‌رود. البته در آلمان هم دوستان زیادی دارم ولی این دلیل نمی‌شود که بخواهم مدام با وجدانم در جنگ باشم.

م: آیا هیچ‌وقت حس کرده‌اید که ساختار زبان به نوعی بر محتوای عبارات شما تأثیر می‌گذارد؟

ت: بله، ولی خنده‌دار است که درباره‌ی ادبیات چنین حسی ندارم. چون به لحاظ محتوایی میان آنچه می‌خواهم به ژاپنی یا به آلمانی بگویم، تفاوتی نیست.

م: شاید دلیلش این باشد که شما در هر دو زبان تجربه‌ورزی می‌کنید.‌ این‌طور نیست؟

ت:‌ بله، این هم هست. ولی در زندگی روزمره ماجرا فرق می‌کند. مثلاً وقتی ژاپنی فکر می‌کنم هیچ‌وقت به ذهنم خطور نمی‌کند که به آب‌و‌هوا بد و بیراه بگویم. حتی نمی‌توانم این ناسزا را درونی کنم. آب‌و‌هوا آن‌جا مقدس نیست ولی جوری هم نیست که بتوان به آن «فحش» داد. ولی در آلمانی به هوا ناسزا می‌گویم بدون آن‌که بخواهم تظاهر کنم.

م: آیا فکر می‌کنید ساختار زبان آن‌قدر نقش مهمی دارد که بتواند بر خصایص اخلاقی آدم‌ها تأثیر بگذارد؟

ت: بیشتر فکر می‌کنم هر زبانی ساختار خودش را دارد و این ساختار هیچ‌وقت با احساسات آدم منطبق نیست. ولی باید با آن کنار بیاییم. برای همین، چیزهایی می‌گوییم که لزوماً دروغ نیستند ولی کاملاً هم با احساسات‌مان منطبق نیستند. صفت «غمگین» برای خودش جایگاهی در زبان دارد ولی دارای هیچ معنایی نیست. ولی در ادبیات می‌شود درباره‌ی چیزی کاملاً متفاوت نوشت، مثلاً درباره‌ی آب یا رنگی خاص، و این‌ها در مغز خواننده با احساس غم مطابقت پیدا می‌کند.

م: فکر می‌کنید بدون واژه می‌توانید فکر کنید؟

ت: سؤال خیلی خوب و مهمی است. حس می‌کنم بتوانم، ولی خیلی‌ها مخالف‌اند. می‌گویند چنان چیزی دیگر فکر کردن نیست.

م: فکر کنم آدم با کمک واژه‌ها بهتر بتواند به خاطر بیاورد. از طریق حافظه می‌شود ساختارهای فکری پیچیده‌ای بنا کرد.

ت: من فکر می‌کنم بوها، رنگ‌ها یا احساسات را می‌شود ناآگاهانه دریافت، و این خود بعداً در زندگی ناگهان باعث افسردگی می‌شود. ممکن است روزی دچار اختلال اضطرابی شوی یا پرخاشگرتر از همیشه باشی و این شاید به تجربه‌ها هم ربط داشته باشد، تجربه‌هایی که لزوماً نمی‌شود آن‌ها را زبانی تحلیل کرد.

م: معروف است که ژاپنی‌ها با زبان‌های خارجی خیلی مشکل دارند. استعداد زبانی خودتان را چطور توجیه می‌کنید؟

ت: فکر نکنم استعداد خاصی داشته باشم، ولی با ادبیات راه کاملاً متفاوتی برای ورود به زبان پیدا کرده‌ام. خیلی بیشتر از کسی که استعداد زبان دارد، دچار اشتباه می‌شوم. رابطه‌ای با زبان دارم که به شکلی بی‌همتا ادبی است. از طریق همین رابطه زبان را جور دیگری یاد گرفته‌ام.

م: ولی شما آن‌قدر صبر و حوصله داشته‌اید که خود را در معرض زبانی غریبه قرار دهید و من به همین می‌گویم استعداد.

ت: فکر می‌کنم جامعه جوری است که باعث می‌شود بزرگسال‌ها خیلی مراقب باشند که به نظر نرسد دچار مشکل زبانی هستند. ولی من تردید دارم که زبانی را بشود به صورت کامل و تا انتها یاد گرفت چون امکانات بیانی متفاوتی در این میان از دست می‌رود. وقتی آدم‌ها درست صحبت می‌کنند معمولاً مثل هم‌نوعان خودشان حرف می‌زنند. اصلاً جالب نیست که درباره‌ی چه چیزی و چگونه حرف می‌زنند. به نظرم خیلی جالب‌تر می‌شود وقتی زبان جایی خراب و خنده‌دار شود. یا وقتی آدم چیز نامناسبی بگوید، یک‌جور هیجان هنرمندانه پدید می‌آید. اگر به این فلسفه اعتقاد داشته باشی دیگر از گفتن چیزی اشتباه یا خنده‌دار خجالت نمی‌کشی. وقتی آدم در بزرگسالی یک زبان خارجی را یاد می‌گیرد طبیعتاً باید خیلی صبر و حوصله داشته باشد، باید مبتکر باشد و تجربه‌ورزی را دوست داشته باشد، بدون آنکه مدام مراقب باشد که آبروریزی نکند. این یک موضوع مهم در خلاقیت است، چون در غیر این صورت من هم زحمت یاد گرفتن آلمانی را بر خودم هموار نمی‌کردم. بنابراین پشت هر واژه‌ی آلمانی یک داستان خجالت‌آور نهفته است.

م: می‌رسیم به آخرین پرسش: واژه‌ی محبوب شما در زبان آلمانی چیست؟

ت: در حال حاضر واژه محبوبم «ستون مهره‌ها» (Wirbelsäule) است. «ستون» (Säule) یک حس محکم و تقریباً بی‌حرکت را منتقل می‌کند ولی بخش دیگر این واژه (Wirbel) [1] با خودش جنب و جوش می‌آورد. از «پلکان مارپیچ» (Wendeltreppe) هم خیلی خوشم می‌آید.


[1] . این واژه در زبان آلمانی هم به معنی مهره است و هم به معنای چرخش و گردباد.


منبع: وب‌سایت سفارت ژاپن در آلمان

مترجم: ستاره نوتاج