آدام گاپنیک به گفته‌ی خیلی‌ها، از جمله خودش، زندگی بسیار قشنگی دارد. او از اعضای قدیمی تحریریه‌ی نیویورکر است و خیلی از کتاب‌هایش در فهرست پرفروش‌ها قرار گرفته‌اند. گاپنیک همراه همسر فیلمسازش، مارتا، و دو فرزندشان در منهتن زندگی می‌کند و با آدم‌حسابی‌ها نشست‌وبرخاست دارد و وسط حرف‌هایش جمله‌های این شکلی از دهانش بیرون می‌آیند: «یه بار جان آپدایک داشت می‌گفت…» و در ادامه هم به خاطر بی‌اعتمادبه‌نفسی و اضطراب خاص یهودی‌اش اضافه می‌کند «… البته ببخشید این‌جوری اسمش رو پروندم‌ها».


 

گاپنیک را اولین بار حدود یک سال پیش دیدم و دوستی مشترک‌ در رستورانی در غرب لندن ما را به هم معرفی کرد. با همسر و دختر شانزده‌ساله‌اش اولیویا آن‌جا بود؛ نوجوانی استثنایی و تیزهوش که برایم ماجرای یکی از سفرهای خانوادگی اخیرشان را با چنان فصاحتی تعریف کرد که من با وجود بیست سال فرصت بیشتر، توانایی‌اش را ندارم. یکی‌یکی از راه رسیدن چهره‌های برجسته‌ی لندنی برای معاشرت با پدرش هم هیچ تأثیری رویش نمی‌گذاشت. یکی گفت احتمالاً ریف فایننز و نایجلا لاوسون هم بعداً سری به آن‌ها بزنند. اعضای خانواده‌ی گاپنیک در واکنش لبخند آرامی زدند: به این چیزها عادت دارند.

ملاقات‌مان این بار در خانه‌ی یکی از دوستان گاپنیک در چلسی‌ست که گاپنیک در مدت حضورش در لندن برای تبلیغ کتاب جدیدش، پشت دروازه‌ی غریبه‌ها، آن‌جا می‌ماند. با وجود اختلاف ساعت و خستگی پرواز این بار هم همان رفتار دوستانه‌ای را دارد که از ملاقات قبلی‌ در خاطرم مانده. حرف‌مان را با صحبت درباره‌ی بچه‌ها شروع می‌کنیم. وقتی گاپنیک کارش را شروع کرد اسمش به عنوان یکی از درخشان‌ترین منتقدان نسل خودش سر زبان‌ها افتاد؛ نویسنده‌ای که به موضوعاتی بسیار متنوع می‌پردازد. نگاهی به سوژه‌‌های نوشته‌های سه ماه گذشته‌اش در نیویورکر هم این را تأیید می‌کند: یولیسیز اس. گرانت، فیلیپ راث و الکساندر کالدر. مطلبی که درباره‌ی مجموعه‌ی تلویزیونی ساینفلد نوشته و در آن توضیح داده که این مجموعه چطور فرمول همیشگی کمدی‌های یهودی را سروته می‌کند و یهودی بودن در آن به جای این‌که اصل ماجرا باشد، تبدیل می‌شود به صدایی در پس‌زمینه‌ی شوخی‌هایی درباره‌ی رفتارهای طبقه‌ی متوسط، هنوز که هنوز است برای من یکی از بهترین نگاه‌های انتقادی به ژانر کمدی به شمار می‌رود. شنیده بودم گاپنیک روزی چهار کتاب می‌خواند و راستش باورش اصلاً سخت نیست.

اما این را که می‌شنود، می‌خندد و می‌گوید «چهار تا! نه بابا، اغراقه.» مکثی می‌کند و می‌گوید «ولی راستش دو تا رو خونده‌م.»

کدام دو تا؟

انگار از سؤال تعجب کرده: «چی، آخرین بار؟»

(جواب سؤالم رمان تسلیمِ میشل ولبک و تاریخ نشریه‌ی شارلی ابدو است، هر دو به زبان فرانسوی.)

با این‌حال، عامه‌ی مخاطبان گاپنیک را بیشتر از همه با نوشته‌هایش درباره‌ی خانواده‌اش می‌شناسند؛ شهرتی که به لطف موفقیت عظیم دو کتابش به دست آمده: پاریس تا ماه، مجموعه‌ای از نوشته‌هایی که از پاریس برای نیویورکر می‌نوشت و خیلی از قسمت‌هایش درباره‌ی مارتا و پسرشان لوک است که آن زمان نوزاد بوده، و از میان دروازه‌ی کودکان که این یکی هم به فهرست پرفروش‌ها راه یافت و درباره‌ی زندگی خودش، مارتا و دو فرزند کوچک‌شان در نیویورک، بعد از بازگشت از پاریس بود. در این کتاب و لابه‌لای جستارهایی درباره‌ی یازده سپتامبر و اعیانی‌سازی شهر، گاپنیک با سبک آراسته و روشنفکرانه اما فهم‌پذیر خاص خودش جستارهایی هم درباره‌ی چارلی راویولی، دوست خیالی اولیویای سه‌ساله که همیشه سرشلوغ‌تر از آن است که به دیدن اولیویا بیاید، یا درباره‌ی مرگ آبی، ماهی خانگی دخترش، نوشته است.

پشت دروازه‌ی غریبه‌ها عملاً قسمت پایانی این سه‌گانه یا شاید هم پیش‌گفتارش باشد چرا که کتابی‌ست درباره‌ی مهاجرت گاپنیک و مارتا از کانادا به نیویورک در اوایل دهه‌ی هشتاد؛ زوج جوان و عاشقی که وقتی گاپنیک تلاش می‌کرد رؤیای نویسنده شدنش را محقق کند در یک «قوطی کبریت رمانتیک» زندگی می‌کردند (خطر لو رفتن داستان: گاپنیک در نهایت به آرزویش رسید). ناشر در تبلیغ کتاب آن را پرتره‌ای از نیویورک دهه‌ی هشتاد معرفی کرده و چندتایی پرتره‌ی کوتاه هم از آدم‌های آن دوران، مثل ریچارد اودون و جف کونز در کتاب هست. با این حال، این کتاب در اصل درباره‌ی عشق گاپنیک به همسرش است: «در هجده‌سالگی قشنگ‌ترین دختری بود که به عمرم دیده بودم و این‌که من برایش جذاب به نظر رسیدم تا همین حالا هم بزرگ‌ترین رویداد و معمای زندگی‌ام است.»

این‌که آدم از زندگی مشترکش راضی و خوشحال باشد در زندگی شخصی اتفاق بی‌نظیری‌ست ولی وقتی پای خاطره‌پردازی به میان می‌آید چنین وضعی مسئله‌ساز می‌شود چون هرقدر تلاش کنید وحشتناک‌ترین درگیری و تنشی که می‌توانید از دل خاطرات‌تان بیرون بکشید آن یک باری است که با همسرتان درباره‌ی زمان مناسب برای پخت ماهی تُن بحث‌تان شده بود.

گاپنیک اعتراف می‌کند «از نوشتن درباره‌ی این‌که چقدر زن‌تون رو دوست دارید متن خوش‌ساختی در نمیاد، انگار می‌خواین پُز بدین».

یا انگار از خودمتشکرید؟

«بله، از خودمتشکر. آدم از خودمتشکر به نظر می‌رسه. که عجیبه چون اگه شما درباره‌ی عطش دیوانه‌وارتون برای چیزهای ممنوعه بنویسین، خب اسمش می‌شه ادبیات. ولی اگه بگین در سی سال گذشته کم‌وبیش همه‌چیز خیلی خوب پیش رفته این دیگه ادبیات نیست. تا حدی به خاطر اینه که شادی و رضایت موضوع سختی برای نوشتنه و نوشتن درباره‌ی ناراحتی راحت‌تره. ولی وقتی می‌شنوم مردم می‌گن «شادی با جوهر سفید می‌نویسد» ناراحت می‌شم. به نظرم این حرف واقعیت نداره. ما از خوندن کتاب‌های قدیمی که صحنه‌های خانوادگی خوش‌ساخت دارن لذت می‌بریم؛ یکی از دلایل علاقه‌ی ما به ترولوپ اصلاً همین صحنه‌ها است.»

گاپنیک در بریتانیا یکی از مهمانان همیشگی برنامه‌ی نقطه‌نظر در رادیو ۴ بی‌بی‌سی‌ست و در آن از موضوعاتی بسیار متنوع حرف می‌زند، مثلاً این‌که چرا آدم‌های مذهبی احساس می‌کنند ازدواج همجنس‌گرایان حمله‌ای به آن‌هاست یا رابطه‌ی میان کلمات و موسیقی.

به نظر او جستار خاطره‌پردازانه کمتر از هر فرم دیگری لذت‌طلبانه است چون این گونه از جستار به خواننده اجازه می‌دهد بفهمد «زندگی درونی آشفته و پرمشکلی که دارد آشفته‌تر و پرمشکل‌تر از زندگی دیگران نیست». با این‌حال، گاپنیک زندگی کم‌نظیری دارد و درباره‌ی همین زندگی‌ست که می‌نویسد.

حتی وقتی تازه‌کار بود هم هوش و ذکاوتش باعث می‌شد فرصت‌هایی به او بدهند که دیگران اصلاً از وجودشان خبر نداشتند. مثلاً در نشست‌ روخوانی‌ یکی از کتاب‌هایش ــ‌گاپنیک زیاد مراسمی از این دست ترتیب می‌دهدــ فهمید خاطره‌ای که در کتاب پشت دروازه‌ی غریبه‌ها نوشته و در آن تعریف کرده چطور یک بار مجبور شده در سمیناری فی‌البداهه درباره‌ی کثرت‌گرایی و فردگرایی سخنرانی کند آن‌قدری که فکر می‌کرده مخاطب را نمی‌خنداند. خودش حالا به دلیلش اعتراف می‌کند و می‌گوید «چون معمولاً آدم‌های دیگه توی این موقعیت قرار نمی‌گیرن که مجبور بشن بی‌مقدمه تو یه سمینار سخنرانی کنن.»

همه‌ی داستان‌های از میان دروازه‌ی کودکان از نگاه آدمی روایت می‌شوند که امتیاز زندگی در محله‌ی آپرایست‌ساید نیویورک را دارد و پر هستند از قصه‌هایی درباره‌ی بازی بچه‌ها در شب هالووین جلوی خانه‌های آجرقهوه‌ای این محله. حتی بوی ویرانه‌های یازده سپتامبر هم گاپنیک را، آن‌طور که همان وقت‌ها در جستاری نوشته، یاد «پنیر موتزارلای دودی» می‌اندازد. وقتی درباره‌ی اعوجاج احتمالی نگاهش و ناتوانی‌اش در دیدن چیزهایی دورتر از او می‌پرسم کمی برافروخته می‌شود و می‌گوید «امتیازهای طبقاتی نسبی‌ان.» بعد هم تأکید می‌کند که وقتی به نیویورک رسید آه در بساط نداشت.

می‌گوید «ببین، نوشتن چیزی نیست جز وفاداری حقیقی به تجربه‌، نوشتن نوع خاصی از تجربه نیست. هر تجربه‌ای معتبره و تجربه‌ی ویرجینیا وولف به همون اندازه‌ی تجربه‌ی دی‌اچ لارنس برای نوشتن اعتبار داره. اگه برای نوشتن آزمون ورودی تعیین کنین، نوشتن از بین می‌ره. این‌جا جاییه که من یه کم ستیزه‌جو می‌شم چون فکر می‌کنم این همون چیزیه که باعث تمایز بین آدم‌هایی می‌شه که واقعاً خود نوشتن براشون مهمه و آدم‌هایی که در حقیقت فقط سیاست براشون اهمیت داره… هیچ خواننده‌ی خوبی پیدا نمی‌شه که وقتی پروست می‌خونه بگه «این مطالعه‌ای در باب زندگی برخوردارانه‌ی مردی سفیدپوست در پاریس 1880 است و به همین دلیل، کسی نمی‌تواند با این نوشته ارتباط برقرار کند.» ما با داستان عشق‌ها و خاطره‌ها و اشتیاق‌ها و سرخوردگی‌ها ارتباط برقرار می‌کنیم.»

با این‌حال، علاقه‌ی گاپنیک به نوشتن درباره‌ی دنیای خودش باعث شده آماج حمله‌ی منتقدان باشد. سایت گاوکر که حالا دیگر تعطیل شده بی‌وقفه به او حمله می‌کرد (یکی از معدود القاب قابل چاپ این سایت برای گاپنیک «مردک ریزه‌‌میزه با فتیش نان» بود). سال 2007 هم جیمز وولکات منتقد در نشریه‌ی نیوریپابلیک متنی بی‌رحمانه و 4500کلمه‌ای نوشت که همه‌اش حمله به گاپنیک بود و پوستش را کند. نوشته‌ی وولکات این‌طور شروع می‌شد: «بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم شاید مقصود از حضور آدام گاپنیک در این دنیا خرد کردن اعصاب بوده. اگر این‌گونه باشد باید گفت مأموریتش با موفقیت انجام شده.»


این‌که آدم از زندگی مشترکش راضی و خوشحال باشد در زندگی شخصی اتفاق بی‌نظیری‌ست ولی وقتی پای خاطره‌پردازی به میان می‌آید چنین وضعی مسئله‌ساز می‌شود چون هرقدر تلاش کنید وحشتناک‌ترین درگیری و تنشی که می‌توانید از دل خاطرات‌تان بیرون بکشید آن یک باری است که با همسرتان درباره‌ی زمان مناسب برای پخت ماهی تُن بحث‌تان شده بود.


گاپنیک به هیچ‌وجه از آزردگی از این انتقادات ایمن و مصون نیست. او در جستار مرد به دکتر مراجعه می‌کند، که سال 1998 منتشر شد و از آن زمان بارها و بارها به عنوان یکی از بهترین جستارهای تاریخ نیویورکر معرفی شده، می‌نویسد که سال 1990 کم‌وبیش فقط چون حس می‌کرد بعضی انتقادها دارند از پا درش می‌آورند رفت سراغ روان‌درمانی (درمانگرش هم به او اطمینان خاطر داد که این حمله‌ها چیزی نیستند جز «سربه‌سر گذاشتن»). شب قبل از همین مصاحبه، گاپنیک در مناظره با ویل سلف شکست سختی خورده و این موضوع به وضوح هنوز آزارش می‌دهد و دو بار بحثش را پیش می‌کشد: «شاید زیادی حرفه‌ای یا مثل وکیل‌ها یا نمی‌دونم چی به نظر می‌رسیدم.»

ازش می‌پرسم با حمله‌هایی که وجه خصوصی‌تری دارند چطور کنار می‌آید؟

می‌گوید «آدم هیچ‌وقت کامل ایمن نمی‌شه. فکر کن داری راه خودت رو می‌ری و یه تصویر نسبتاً معقولی هم از خودت توی ذهن داری، بعد یهو می‌بینی ازت تصویر هیولایی از امتیازهای طبقاتی رو ساختن. فکر کنم بخشی از این زهر ریختن‌ها از اون‌جا میاد که خیلی‌ها آرزو دارن وارد جهان ادبیات بشن ولی می‌بینن انگار همه‌ی صندلی‌های این بازی از قبل به شکلی ناعادلانه پر شده و کسایی روشون نشسته‌ن که زودتر از اون‌ها رسیده‌ن.»

دیوید رمنیک، سردبیر نیویورکر، نظر دیگری دارد. به گفته‌ی او، گاپنیک «اشتیاق سیری‌ناپذیری برای چیزهای زیبا به نیویورکر اضافه می‌کند» و «شاید علاقه‌اش به لذت‌های ظاهراً بورژوایی مایه‌ی دلخوری بعضی‌ها شود ولی به نظر من این حرف‌ها به‌کل مسخره است. اِی‌جِی لیبلینگ، ام‌اف‌کی فیشر و خیلی‌های دیگر هم درباره‌ی لذت نوشته‌اند و شاید آن‌ها هم در دوره‌‌ی خودشان مخالف‌خوان‌های بدعنقی داشته‌اند ولی شک ندارم که نثر آدام و شعف و هوشی که در نوشته‌هایش هست عمری بسیار درازتر از ایرادات آن دسته از منتقدانش خواهد داشت که با غرض‌ورزی سراغش می‌آیند.»

یکی از مضامین تکراری در بسیاری از نقدها درباره‌ی گاپنیک این است که او بفهمی‌نفهمی تصنعی یا قلابی‌ست، یا این‌که خودش را عمداً زیادی بزرگ نشان می‌دهد. خب، واقعاً هم وقتی دارد درباره‌ی تجربه‌ی زایمان همسرش می‌نویسد، درباره‌ی تولد اولین بچه‌شان و ماجرایی که بیشتر از انتظارشان طول کشید، و در ادامه از واکنش لحظه‌ای خودش می‌گوید که رفته بیرون و یک نسخه از احساس زیبایی، کتاب جورج سانتایانا درباره‌ی زیبایی‌شناسی، را خریده، سخت می‌شود پوزخند نزد. ولی اگر چنین کاری کنیم یعنی درک درستی از ریشه‌های گاپنیک نداریم.

او در فیلادلفیا به دنیا آمده و در مونترال بزرگ شده و یکی از شش بچه‌ی خانواده‌اش بوده؛ نوه‌ی مهاجرانی یهودی. خودش می‌گوید «مادر و پدرم خیلی زود ازدواج کردن و بعد به شکلی خارق‌العاده با جهان کتاب و هنر و یادگیری و علم آشنا شدن و بعد همه‌مون با هم درس خوندیم. این شد که از همون اول ما رو به شکل فکرنشده‌ای در معرض همه‌ی این چیزا قرار دادن. هنوز هم فکر می‌کنم بهترین هدیه‌ای که آدم می‌تونه به بچه‌ش بده اینه که اون رو خیلی ساده در معرض چیزهای جذاب بذاره. نه که هل‌شون بده تا برن و یه چیزی رو ببینن، ولی این حس رو درشون ایجاد کنه که هنر و ادبیات هم بخشی از دنیا هستن.»

روش پرورش فرزند پدر و مادر گاپنیک بی‌شک بچه‌های موفقی بار آورده: یکی از خواهرهایش، آلیسون، نویسنده‌ای بسیار معتبر و استاد روانشناسی‌ست و برادرش، بلیک، منتقد هنری‌ست. اما آن‌ها حتماً در بچگی احساس می‌کردند که با بقیه فرق دارند.

«ما اون‌قدر توی اخلاقیات و زیبایی‌شناسی خانواده محصور بودیم که احتمالاً هر لحظه‌ پامون رو می‌ذاشتیم بیرون از مرز خانواده به موجوداتی بی‌نهایت نفرت‌انگیز تبدیل می‌شدیم ولی خودمون ازش آگاه نبودیم. این‌ها رو باید از مارتا بپرسی چون قصه‌های خیلی بامزه‌ای از ورودش به خانواده‌ی من داره. اون‌وقتا مارتا نوزده‌ساله بود و می‌گه خانواده‌مون براش یه چیزی بوده شبیه ترکیب خانواده‌ی گلسِ داستان‌های جی‌دی سلینجر و خانواده‌ی کالن در داستان‌های گرگ‌ومیش.» می‌خندد و می‌گوید «جمع خیلی غریبی بود». بعد در ادامه می‌گوید «اما هنری جیمز یه جایی گفته تنها کشوری که در اون احساس آسایش می‌کرده خانواده‌ی جیمز بوده و من هم قطعاً درباره‌ی خانواده‌ی گاپنیک همین حس رو دارم: اون‌جا تنها کشوریه که من توش احساس آسایش می‌کنم و نوستالژی کودکی توی نوشته‌های من احساس خیلی پرقدرتیه.»

می‌شود فهمید چرا توصیف‌های درخشان گاپنیک از زندگی خانوادگی‌اش خون بعضی‌ها را به جوش می‌آورد ولی این نوع حرف‌های گاپنیک، برای من، بیشتر از آن‌که نشان از تبختر داشته باشند یک‌جور حیرت را نشان می‌دهند؛ این‌ها نوشته‌های مردی هستند که از بخت خوب خودش در یافتن سعادتی این‌چنین در بزرگسالی، آن هم بعد از کودکی شاد و آرامش، در حیرت است. این را به خودش هم می‌گویم و می‌پرسم آیا توصیف درستی از احساسات اوست؟ صورتش نرم می‌شود.

«خودم این‌جوری به زبون نمی‌آوردمش ولی بله، بخت خوبم رو باور نمی‌کنم. می‌دونی، یه داروخانه اون‌ور خیابون هست و خیلی وقتا من رو نصفه‌شب‌ها می‌فرستن اون‌جا که برم آب معدنی یا مثلاً غذای سگ بگیرم. من از کنار اون داروخانه به پنجره‌ی آپارتمان‌مون نگاه می‌کنم، چشمم پر از اشک می‌شه و باور نمی‌کنم که من و مارتا داریم اون‌جا زندگی می‌کنیم، دو تا بچه داریم و همه‌ی این چیزا. هیچ‌وقت برام عادی نمی‌شه که چقدر تا به حال خوشبخت بوده‌م. می‌دونم که این حرفا شبیه ریاکاری به نظر میاد، خودم می‌دونم که آدم سخت‌کوشی هستم و یه سری توانایی هم دارم. ولی خب، بازم برام مبهوت‌کننده‌ست.»

قبل از این‌که بروم، گاپپنیک اصرار می‌کند به مارتا سلامی بدهم و زنی خوش‌سیما با موهایی بلند و زیبا به سمت‌مان می‌آید. به خاطر اختلاف ساعت و سفر، هنوز خواب‌آلود است و رب‌دوشامبر به تن دارد. شبیه شاهدختی‌ست که همین الان پایش را از جنگلی جادویی بیرون گذاشته.

گاپنیک می‌گوید «عزیزم برنامه‌ی امروزت چیه؟ من باید برم بی‌بی‌سی.»

مارتا کم‌کم خودش را بیدار می‌کند و می‌گوید «آهان برای مصاحبه‌هات؟ آره، راست می‌گی. من فکر کردم برم نمایشگاه سزان

گاپنیک می‌گوید «چه فکر خوبی. پس بعد از بی‌بی‌سی توی نمایشگاه می‌بینمت.»

مارتا موافقت می‌کند: «عالیه» و بعد لبخندی به او می‌زند.

واقعاً زندگی قشنگی‌ست.

 

منبع: Adam Gopnik: ‘You’re waltzing along and suddenly you’re portrayed as a monster of privilege’

مصاحبه‌کننده: هدلی فریمن

نشر اطراف پیش از این مجموعه‌جستار دیدار اتفاقی با دوست خیالیِ آدام گاپنیک را با ترجمه‌ی کیوان سررشته منتشر کرده است.