10 فروردین به خانۀ نوروز، پیرمرد 97 ساله‌ای که آشپز کارخانه است می‌رویم، در را با تأخیر باز می‌کند. پیرمرد تنها زندگی می‌کند، گوش‌هایش سنگین است و خانه‌اش بوی غذای نیم‌سوخته می‌دهد. به آشپزخانه می‌روم و زیر ظرف غذایش را که ته گرفته خاموش می‌کنم. می‌گوید دیگر بوها را خوب نمی‌شنود. روبه‌رویش می‌نشینیم و از سفرۀ کوچک هفت‌سینش عکس می‌گیرم. می‌گوید شب‌ها کتاب خاک کارخانه را زیر بالشتش می‌گذارد و می‌خوابد. با واکرش به اتاق می‌رود و برای این‌که حرفش را ثابت کند سمت تخت می‌رود، بالشت را کنار می‌زند و کتاب را نشان می‌دهد. یک ماه بعد، پیرمرد که عزیز کارخانه بود، برای همیشه می‌رود.


ورودی بهشهر، مهر 1403

رانندۀ اتوبوسِ قرمز، ساعت 5 و 12 دقیقۀ صبح دور میدان نیش ترمزی می‌زند و با صدای گرفتۀ خواب‌آلودی که فقط خودش می‌شنود، می‌گوید: بهشهر، بهشهر. از پله‌های اتوبوس که پایین می‌آیم هوای تمیز بهشهر توی صورتم می‌خورد؛ اکسیژن خالص همراه با بوی رطوبت که انگار ترکیبی از عطر چوبِ مانده و برگ و دریاست. هوا ابری‌ست و نارنج‌های روی درختان جلوه‌گری می‌کنند. اتوبوس قرمز به مقصد گرگان دور می‌شود و چرخ‌ چمدانم نظمِ صبح را بهم می‌زند. خروسی در نزدیکی می‌‎خواند و دستۀ اردکی در محیط حصار کشیدۀ آژانسِ تاکسی‌تلفنی به نظم و ترتیب راه می‌روند. مردی با لهجۀ آشنای مازندرانی می‌پرسد «دِتِر کجا می‌ری؟» سوار پیکان نارنجی می‌شوم و به راننده می‌گویم «می‌شه جلوی کارخونه چند ثانیه توقف کنید؟» از آینه با تعجب نگاهم می‌کند و صدای رادیوی صبحگاهی را کم می‌کند.

– دِتِر! می‌شناسی کارخونه رو؟

بلۀ آرامی می‌گویم و صدای رادیو را بلند می‌کند. جلوی کارخانه می‌ایستیم. پیاده می‌شوم و تصمیم ندارم عکسی بگیرم، سلامی کوتاه می‌کنم و در نوتِ موبایلم با فونت درشت می‌نویسم «کارخانۀ چیت‌سازی بهشهر‌ برای من تمام نشده است.» فکر می‌کردم بعد از چاپ کتاب، دیگر حسابم با کارخانه‌ صافِ صاف می‌شود. اما بعد از تولد کتابم، انگار یک کارخانۀ تازه به دنیا آمد. کارخانه‌ای که در و دیوار و محوطه‌اش با خاطرات آدم‌هایش ساخته شده بود. هربار به بهشهر می‌آیم، مثل قبل، به زیارت کارخانۀ متروک می‌روم، به ساختمان 12فامیلی که سقف شیروانی‌اش قبلاً سالم بود و حالا نصف شده و ریخته است. هربار به بهشهر می‌آیم درِ خانۀ شهربانو و معصومه را می‌زنم، در آغوش می‌گیرم‌شان، در خانۀ کوچک‌شان پذیرایی می‌شوم و برایم از داستان‌های پس از کتاب می‌گویند. شهربانو تعریف می‌کند آخرین باری که به داروخانه رفته، مردی با روپوش سفید از او پرسیده «تو شهربانو طلا نیستی؟» یک بار هم وقتی سر مزار رفته، زوجی او را شناخته‌اند و سرگذشت پرفرازونشیبش را در کتاب خوانده‌اند، او را سوار ماشین شاسی‌بلندی کرده‌اند، جعبه‌ای پرتقال به او داده‌اند و اجازه گرفته‌اند تا خانۀ کوچکش را ببینند.

بهشهر، اسفند 1402

چند روز به نوروز مانده است. با پدرم به تماشای خیابان اصلی شهر می‌رویم که قبلاً نامش پهلوی بوده و حالا امام. دستفروش‌ها تنها در این روزهای آخر سال اجازه دارند خیابان را از آن خود کنند. خیابان بوی سبزه، سنبل، سمنو و باران می‌دهد. مردی از دور برایمان دست تکان می‌دهد، آقای گلپور رئیس پیشین سالن ریسندگی است. بابا را بغل می‌کند. قبل از هرچیزی از من می‌پرسد:

– دخترم از خاک کارخانه چه خبر؟ ما منتظر خاک کارخانۀ دو هستیم.

از نظر کارکنان چیت‌سازی هم، خاک کارخانه هنوز تمام نشده است، نیاز به جلد دومی دارد؛ آن‌هایی که سری اول راضی به مصاحبه نشده بودند، آرشیو خوبی در آلبوم‌هایشان داشتند اما اجازۀ انتشار نمی‌دادند، حالا مایل بودند از کارخانه حرف بزنند. دایرکت اینستاگرامم بعد از چاپ کتاب پر شده بود از عکس‌هایی که قبل از چاپ کتاب اجازۀ دسترسی به آن نداشتم. بعد از چاپ کتاب دل مردم شهر نرم شده بود.

10 فروردین به خانۀ نوروز، پیرمرد 97 ساله‌ای که آشپز کارخانه است می‌رویم، در را با تأخیر باز می‌کند. پیرمرد تنها زندگی می‌کند، گوش‌هایش سنگین است و خانه‌اش بوی غذای نیم‌سوخته می‌دهد. به آشپزخانه می‌روم و زیر ظرف غذایش را که ته گرفته خاموش می‌کنم. می‌گوید دیگر بوها را خوب نمی‌شنود. روبه‌رویش می‌نشینیم و از سفرۀ کوچک هفت‌سینش عکس می‌گیرم. می‌گوید شب‌ها کتاب خاک کارخانه را زیر بالشتش می‌گذارد و می‌خوابد. با واکرش به اتاق می‌رود و برای این‌که حرفش را ثابت کند سمت تخت می‌رود، بالشت را کنار می‌زند و کتاب را نشان می‌دهد. یک ماه بعد، پیرمرد که عزیز کارخانه بود، برای همیشه می‌رود. جمعه، 14 اردیبهشت با این پیام از خواب بیدار می‌شوم:

«سلام شیوا جان، آشپز مهربان کارخانۀ چیت‌سازی فوت کرد. بابت بهترین لحظه‌هایی که برایش ساختی و ذوقی که من ازش دیدم تشکر.»

پیام‌های مهرآمیز دیگری هم دریافت کرده‌ام که عکس‌هایش را در آلبوم گوشی‌ام ذخیره نگه داشته‌ام تا قوت قلبم باشند:

«توی مسیرم به سمت گرگان با خودم گفتم حتماً باید بیام سراغ چیت‌سازی. توی بهشهر توقف کردم، آدرس کارخونه رو از مردم محلی پرسیدم و از در کارخونه عکس گرفتم.»

«کتاب دیروز به دستم رسید، با این که سال‌هاست ساکن مشهدم هنوز صدای سوت کارخونه رو می‌تونم توی ذهنم تداعی کنم.»

«چهار شبه دارم کتاب رو می‌خونم، چه همذات‌پنداری غریبی دارم باهاش! با این‌که متولد دهۀ 60 هستم اما انگار منم توی اون کارخونه کار می‌کردم، پریشب خواب ساختمون کارخونۀ تعطیل شده رو دیدم، پنجره‌ها شکسته بود و درها زنگ زده بود، یه زن میانسال محلیِ مازنی توی ساختمون می‌خندید و برام دست تکون می‌داد. وقتی بیدار شدم بالشم خیس بود.»

اصفهان، آبان 1403

«من از نوه‌های همون مهاجران ترکِ بهشهرم. پدرِ پدرم، عمۀ پدرم و مادربزرگ مادرم توی کارخونه کار کردند. من این کتاب رو عیدی گرفتم و با خودم آوردم ایتالیا. می‌خونمش و یاد آقاجونم می‌افتم، انگار که بهشهرم. اتفاقاً نزدیک محل سکونت من شهرکی هست که مال یک کارخونۀ نساجیه، درست مثل چیت‌سازی. با مدرسه، بیمارستان و حتی قبرستون برای کارگرها و خیلی حسرت می‌خوردم که با این‌که خیلی از چیت‌سازی قدیمی‌تره، آن‌قدر مطلب و عکس ازش هست.»

لینک کارخانه‌ای که الناز برایم فرستاده را باز می‌کنم و با حیرت عکس‌های کارخانۀ ایتالیا را تماشا می‌کنم. انگار این کارخانه، رفیقِ قدیمی کارخانۀ چیت‌سازی بوده است. شاید بین کارخانه‌ها هم چون آدم‌ها رفاقتی، رابطه‌ای و رقابتی‌ست. این را وقتی به اصفهان برای نشستی دعوت می‌شوم بیشتر می‌فهمم. کارخانۀ ریسباف اصفهان با آن درِ غول‌پیکر چوبی‌اش مدهوشم می‌کند. دعوت‌کنندگان بنای کارخانه را نشان می‌دهند، میان این جمع یک پیرمرد فروتن و قد بلند به گوشه‌ا‌ی تکیه داده است. پیرمرد خودش و پدرش هر دو در کارخانه کار ‌کرده‌اند و الان نگهبان کارخانه است. پیرمرد می‌تواند نوروز، آقاجان لامعی یا هر کارگر دیگری در بهشهر باشد. دیگر صدایی نمی‌شنوم، جادوی کارخانه شده‌ام. آن‌هایی که دعوت‌مان کرده‌اند با دست جایی را نشان می‌دهند اما همه‌چیز را محو می‌بینم. تمام در و دیوار کهنۀ کارخانه دور سرم می‌چرخند و من را وصل می‌کنند به کارخانۀ بهشهر. ریسباف اصفهان شش سالی از چیت‌سازی بهشهر بزرگ‌تر است و مثل کارخانۀ بهشهر توسط مهندسین آلمانی راه‌اندازی شده است. روحِ کارخانۀ اصفهان، با روحِ کارخانۀ بهشهر پیوندی دارد و همین دست و پایم را می‌لرزاند. نشست در سالن اداری سابق کارخانه برگزار می‌شود. وقتی قرار است چشم در چشم مخاطبان از کتاب بگویم بغضی پنهانی از ناکجاآباد سردر می‌آورد؛ انگار بهشهرم، انگار آدم‌هایی که دغدغۀ موزه شدن کارخانه را دارند، آدم‌های بهشهرند. غباری کوچک شده‌ام و در جایی با ارتفاع بالاترم؛ جایی که هالۀ خاطراتِ باقی‌مانده از مکان‌ها، دورم را احاطه کرده‌اند و صدایم می‌کنند. درست مثل آن روزی که قرار بود جلوی چشمان کارکنان کارخانۀ‌ بهشهر، که همه ردیف جلو نشسته بودند از کتاب حرف بزنم. به هرچشمی که نگاه می‌کردم در آن نمِ اشکی بود و من که آن بالا بودم باید جلوی بغضم را می‌گرفتم و می‌گفتم که امشب جشنِ کارخانه است و انگار دوباره کارخانۀ بسته‌شده با حضور شما باز شده است.

مشهد، بهمن 1402

نشسته‌ام روبه‌روی جمعیتی، و این اصلاً کار راحتی نیست. قرار است از کتابی بگویم که پنج سال با آن زیسته‌ام. خاطره‌ای از مشهد را گره می‌زنم به بهشهر:

اگر هفته‌ای یک بار برای عکاسی به اطراف حرم سر نمی‌زدم، ماهی یک بار می‌رفتم، چه در برف و باران چه در گرما و آفتاب. جدا از فشار دادن دکمۀ شاتر، در حال مشاهده بودم. مشاهدۀ مردم و رفتارشان با مسافرها، کسبۀ نزدیک حرم و بافت فرسوده‌ای که فرو می‌ریخت و هر روز جایش هتلی تازه سر بلند می‌کرد. رسمی قدیمی در مشهد رایج است که مردم در خیابان‌های منتهی به حرم، در هر موقعیتی که چشم‌شان به گنبد بیفتد سلام می‌دهند. هرگاه سوار اتوبوس می‌شدم، خط 62، به محض این‌که اتوبوس به خیابان امام رضا می‌رسید زن‌ها و مردها نیم‌خیز از جایشان بلند می‌شدند و رو به گنبد سلام می‌دادند.

خرداد ماه 1397 وقتی خانوادۀ ما از مشهد به بهشهر مهاجرت کرد، برای تسکین هجرت از شهری بزرگ به شهری کوچک به فکر پروژه‌ای افتادم و «کارخانۀ چیت‌سازی» بهترین سوژه‌ بود. کارخانه‌ای که ساخت‌وسازش سال 1314 شروع شد و در مهرماه 1317 به بهره‌برداری رسید. سال 1376 به بخش خصوصی واگذار شد و از آغاز دهۀ 80 با رکود و ورشکستگی مواجه شد. جدا از این‌که مادربزرگ و پدربزرگم کارگران کارخانه بودند و بخشی از این پروژه مربوط به آدم‌های کارخانه بود، بخشی دیگر مکان‌ها بودند. به مکان‌های مربوط به کارخانه که هنوز نیمه‌ویران بودند سرک می‌کشیدم و آن اطراف ولگردی می‌کردم. از کلمۀ ولگردی استفاده می‌کنم، چون عکاس محبوبم الیوت ارویت، عکاس فرانسوی نصیحتش به عکاسان این است: «ولگردی کنید.» و می‌گوید خودش بهترین عکس‌هایش را در ولگردی‌هایش گرفته است.

از مهرماه 1397 مشغول ولگردی در محدودۀ کارخانۀ بسته‌شدۀ متروکِ چیت‌سازی بودم. فهمیده بودم بهترین دامی که می‌توانم برای عکاسی پهن کنم جلوی در کارخانه است و بهترین صیدم را آن‌جا می‌توانم بکنم. دریافته بودم آدم‌هایی که از جلوی درِ کارخانه رد می‌شوند، ناخودآگاه قدم‌هایشان کند می‌شود، گاه هیچ کلمه و هیچ دیالوگی نمی‌گفتند و تنها زبان بدن آن‌ها بود و حس‌شان نسبت به مکانی که انگار هیچ‌وقت فرصت سوگواری و خداحافظی با آن را نداشتند. من هربار که مشغول چشم‌چرانی بودم چیز تازه‌ای نصیبم می‌شد. هربار دیالوگ‌های متفاوتی از رهگذران می‌شنیدم. اما آنچه برای من تکان‌دهنده بود، یک جمعۀ نیمه‌ابری بود که تورم را طبق معمول جلوی کارخانه پهن کرده بودم. چیزی نگذشت که پیرمردی از جلوی درِ کارخانه، از آن طرف خیابان رد شد. به مقابل کارخانه که رسید، رو به زمینِ خالی و جنگ‌زدۀ آن تعظیمی کوتاه کرد و سلام داد. لحظۀ تکان‌دهنده‌ای بود. تمام روزهایی که مشغول مشاهدۀ سلام کردن در مشهد و تماشای رفتار آدم‌ها بودم جلوی چشمم زنده شد و بعد پیرمرد راهش را کشید و رفت. در سکوت صبح جمعه به معنای تقدس در کار فکر کردم.

آخر جلسه، دختری میکروفون را می‌گیرد و خاطره‌ای از پدرش می‌گوید که با آلزایمر دست و پنجه نرم می‌کند: «پدرم توی کارخونۀ چیت‌سازی بهشهر کار می‌کرد. پدرم تقریباً اغلب روزها فراموش می‌کنه، گاهی اسم‌ها رو، گاهی جاهارو اما وقتی کتاب رو بهش نشون می‌دم، عکس‌ها و خاطرات رو می‌خونم، پدرم آروم لبخند می‌زنه و خاطرات کارخونه رو به‌خوبی یادشه. چشم‌هاش برق می‌زنه و سرش رو تکون می‌ده و آروم اشک می‌ریزه.»

وقتی هواپیما بلند می‌شود تا از مشهد به تهران برگردم، مسافر بغل‌دستی می‌پرسد:

– حرم رو از این بالا می‌بینی دخترم؟ اگه یه وقت دیدی به منم نشون بده با آقا خداحافظی کنم.

از این بالا، شهر کوچک است. هر خانه یک مستطیل یا یک مربع نورانی است. کنار پنجره نشسته‌ام و سرم را به آن می‌چسبانم، بلوارها و خیابان‌ها نوری کشیده و درازند. نور ماشین‌ها شبیه هزاران نقطه است. لابه‌لای نورهای کوچک، یک نور بزرگ که دور تا دورش طلایی‌ست خودنمایی می‌کند. هواپیما کمی کج می‌شود و به خانم کناری‌ام، حرم را که اندازۀ یک کف دست شده نشان می‌دهم. خانم کناری‌ دستش را به سینه می‌زند و بعد نم اشکش را از گوشۀ چشم پاک می‌کند. بالاتر می‌رویم و نقطه‌های نوری که اندازۀ نوک سوزن شده‌اند میان ابرهای سیاه پنهان و محو می‌شوند. به تعلق مکان‌ها می‌اندیشم، به خانم کناری‌ که دلش پیش حرم است، به خودم که دلم پیش کارخانه. مکان‌ها قبل از آن‌که سر و شکل نهایی به خود بگیرند چه بوده‌اند جز زمینی خالی و بعد مشتی آجر، سیمان، خاک رس، ماسه، چوب و سنگ؟ مکان‌ها بعد از تولد چگونه می‌توانند تو را پاگیر کنند؟ تو را فرا بخوانند، قصه‌ای بگویند تا خوابت ببرد و انگار دست شهرزاد قصه‌گو را خوب خوانده‌اند که هر شب قصه‌ای گفته و بقیۀ داستان را برای شب بعد می‌گذارد اما به جای زهر انتقام، انگار مکان‌ها زهر روزمرگی را از دل‌مان بیرون می‌کشند. بعضی مکان‌ها، زمین‌شان را چون دامنِ گرمِ مادری برایت باز می‌کنند، وجب به وجب‌شان را گیرا می‌کنند، آن‌قدر که اگر یک روز نباشند تو پایت ناخودآگاه به سمتش کشیده شود. حتی اگر ویران شوند، هنوز تداعی‌کنندۀ آغوشی گرم‌اند‌.

من هیچ‌وقت با کارخانه خداحافظی نکرده‌ام. انگار شبیه آن پیرمرد همیشه جلویش خم شده‌ام و سلام داده‌ام.

جادۀ بهشهر – تهران، آذر 1403

سوار اتوبوس می‌شوم و از پشت پنجره با مامان و بابا خداحافظی می‌کنم. هیچ‌وقت لحظۀ خداحافظی برایم عادی نمی‌شود. همیشه مثل بار اول است، سخت، سنگین و تکان‌دهنده. به جاده چشم می‌دوزم. بعد از چاپ کتاب، جدا از دلتنگی برای خانواده دلم برای کارخانه هم تنگ می‌شود. چشم می‌دوزم به پرتقال‌هایی که چون چراغ، دو طرف جاده را نارنجی کرده‌اند و آسمان پر ابری که هر لحظه امکان دارد ببارد. نوتِ موبایلم را می‌خوانم: «کارخانۀ چیت‌سازی بهشهر‌ برای من تمام نشده است.» بعد از چاپ کتاب، انگار کارخانه‌ای کاغذی به دنیا آمده است. این کارخانۀ کاغذی به‌راحتی می‌تواند در دست‌ آدم‌ها جا شود، ورقش بزنند، بخوانند و عکس‌هایش را تماشا کنند. این کارخانۀ کاغذی در شهرهای مختلف سفر کرده است؛ جز شمال، به جنوب و شرق و غرب رفته است و حتی در نزدیکی یک کارخانه در ایتالیا چرخیده است. کارخانۀ کاغذی، قطعاً کارخانه‌ای کامل نیست، هنوز صداهای زیادی در این شهر است که مشتاق‌اند صبحی تا شب یا شبی تا صبح بنشینند و قصه بگویند. قصه به این معنای ساده که با «روزی، روزگاری در این شهر کارخانه‌ای بود…» شروع می‌شود.


نویسنده: شیوا خادمی

♦ کتاب خاک کارخانه برندۀ جایزۀ بهترین کتاب هفتمین دورۀ جشنوارۀ فرهنگی امین‌الضرب سال ۱۴۰۳ شد. برای مطالعۀ این کتاب، لطفاً آن را از فروشگاه اطراف تهیه کنید.

♦ اگر به خاک کارخانه و روایت مستند آن علاقه دارید، پیشنهاد می‌کنیم مقالات «همه‌چیز زیر سر کارخانه بود»، «کالبدی برای ارواح سرگردان» و «نقطه‌های نورانی زندگی» را مطالعه کنید.