خاک کارخانه حکایت شیفتگی به نمایی از گذشتهی صنعتی ایران نیست و در دستهی گزارشهای سرد از وضعیت اجتماعی و کارگری ایرانِ دهههای گذشته قرار نمیگیرد. این کتاب نه روایت حسرت و اندوهی شاعرانه است و نه داستان غمبار مرگ یک مکان. مستندنگاری رخدادی خاص در صنعت نساجی یا قصهی در و دیوار و دستگاه و دوک و نخ هم نیست. خاک کارخانه ماجرای فراز و فرود و نابودی یک واحد تولیدی را روایت نمیکند و قصهی موفقیت و شکست را از زبان کارآفرین و سرمایهگذار نمیگوید.
خاک کارخانه روایت مکان است اما از زبان بازماندگان. ادبیات بازماندگان از زیرگونههای روایت خاطرات جمعی است؛ خاطراتی که معمولاً در کتابهای تاریخی جایی ندارند و با مرگ راویانشان از صفحهی جهان محو میشوند. بازماندگان کارخانهی چیتسازی بهشهر در خاک کارخانه یاد فضایی گمشده و محبوب را زنده میکنند؛ نمایی از پیوندی ناگسستنی با محیط کاری که کالبدش از دست رفته اما تصویر رؤیاییاش بر جای مانده است. آنها آخرین آدمهاییاند که میدانند آن کارخانه برای این شهر چه میکرده. خاک کارخانه تصویر روشنی است از تأثیر ماندگار محیط کار بر حس ارزشمندی در زندگی انسان. در گفتوگوهای نویسنده با کارکنان سابق کارخانه، تصویری از تعلق و وفاداری آنها به محیط کاریشان مییابیم که اگر در این تجربهنگاری ثبت نمیشد، با این نسل از دست میرفت و هیچ درکی از آن نداشتیم.
این کتاب، با نثر گیرا و عکسهای رنگی شیوا خادمی، جهانی خلق میکند که مختصات و زبان و فرهنگ خودش را دارد و ابرروایتی میسازد که برآمده از خاطرات، گفتوگوها، اسناد و مدارک تاریخی، عکسهای فضاساز از ویرانهها، نقشهها، پرترههای کارگران، یادداشتهای کاری، پارچهها، اشیای بهیادگارمانده، و عواطف و اندیشههای راوی است. ذهن ریزبین، نکتهسنج، کمالطلب و وفادار به خردهواقعیتِ راوی از دل این جستوجوی خانه به خانه و قصه به قصه اندکاندک تصویری آفریده که شاید کامل نباشد، اما حاصل ذهن تربیتشدهی عکاسی جوان برای کاویدنِ همهی جنبههای زندگی و دیدن ذرههای زیبایی در هر چیز است. در این جهانِ برساخته میشود سفر کرد و رنجها و لذتهای مردمانی دیگر را لمس کرد؛ سفری چنان که ادبیات برای مخاطبانش آرزو دارد.
دربارهی نویسنده
شیوا خادمی دانشآموختهی عکاسی است و نویسندگی را در کارگاههای کورش اسدی تجربه کرده است. او بعد از پایان تحصیلاتش در رشتهی عکاسی خبری در سال ۱۳۹۲ در مطبوعات مشغول کار شد و در دانشگاه فردوسی مشهد هم در دورهی عکاسی پروژهگرا تدریس کرد. مجموعه عکس «دو پیکرِ» خادمی در سال ۲۰۲۰ مقام اول فستیوال عکس استراسبورگ (RENDEZ-VOUS IMAGE) و در سال ۲۰۱۸ مقام اول جشنوارهی بینالمللی آندره استِنین روسیه را به دست آورد. او عکاس تقدیرشدهی هفتاد و ششمین جشنوارهی بینالمللی عکاسی POY آمریکا در سال ۲۰۱۸ و فینالیست جایزهی عکس لِوالوآی فرانسه در سال ۲۰۲۰ بود. مجموعه عکس «اسمارتیزِ» خادمی در سال ۲۰۲۰ به مقام دوم جشنوارهی بینالمللی آندره استِنین روسیه رسید و در بهار ۱۴۰۲ در نمایشگاه «یادداشتهایی برای سفر به ایران، درسهای آزادی» در شهر میلان به نمایش در آمد. عکسهای مجموعهی «خاک کارخانه» در نهمین دورهی «ده روز با عکاسان» در خانهی هنرمندان تهران و در نمایشگاهی گروهی با عنوان «رؤیاهای سیمانی» در گالری فوتون اسلوونی به نمایش گذاشته شدهاند.
سه برش از کتاب «خاک کارخانه»
«بند دوربین را روی شانهام جابهجا میکنم. جلوی درِ بسته دنبال راهی میگردم و خیال میکنم تمام رهگذران به من خیره شدهاند. عزم کردهام کارخانه را که دیگر زنده نیست، با همهی درهای بسته که یکی دوتا هم نیستند، هر جور شده ثبت کنم. زنی با زنبیل اسفناج چند ثانیه جلوی درِ بسته مکث میکند. پشت سرش پیرمردی که روزنامهاش را زیر بغلش لوله کرده، دوربینم را برانداز میکند و میپرسد «کِدوم شهر نیشتی، کیجا جان؟»[i]
از خودم میپرسم مگر غریبهام. غریبگیِ آدمی در شهر را خودش تعریف میکند یا آن دیگریِ ساکنِ شهر. دربارهی من، حتی پرسشِ مرسوم و سادهی «اهل کجایی؟» هم به کارخانه برمیگردد. همهچیز زیر سر کارخانه است. این کتاب هم شاید در پی پاسخ همین سؤال بهظاهر کوچک و دمدستی است: اهل کجایی؟
با اعتمادبهنفس ساختگی به پیرمرد میگویم «اهل همینجام.» به زمین بایرِ پشت میلهها اشاره میکند و میگوید «اینجه تاریخ بیه.»[ii] کلاه نمدیاش را از سر برمیدارد و قبل از آنکه برود، با لبخندی ماسیده ادامه میدهد که «کارخونهی سوتِ صدا، شهرِ دلِ صدا بیه.»[iii] بعد انگار زیر لب فاتحهای میخواند و میرود.
زن همانطور که جای اسفناجها و سیرها را در زنبیل عوض میکند، میگوید «جانِ مار، این جِه بهشت بیه. درِ بهشته اَمِ وِه دَوِستِنِه.»[iv]
درپوش لنز را میگذارم. هیچ عکسی نگرفتهام اما خودم را دلداری میدهم که شاید روزی دری به تخته بخورد و درِ بهشت به رویم باز شود. کارخانه که قبل از این تنها برایم اسم مکان بود، دیگر اسمی خالی نیست. همچون وردی جادویی، نامش را بارها از مردم شهر میشنوم و گوشم را برای شنیدن قصههایش تیز میکنم. همیشه و همهجا حرفش است، در هر خانهای، در صدای زنانی که چادرهای رنگیشان را به کمر میبندند و عصرها جلوی خانهها مینشینند، در صدای پیرمردهایی که صبحها در باغِ شاه حلقه میبندند و از سیاست حرف میزنند، در عروسی و عزا. همهچیزِ شهر در این کلمهی سهبخشی ریشه کرده است: کارخانه.»
ـ بخشی از مقدمهی کتاب
«ماهمنیر اسم کارخانه را که میشنود، میگوید «مِرِه هیچ یاد دَنیه.»[v] اما با اینکه متولد ۱۳۱۰ است، شک ندارم جزئیاتی در حافظهاش ماندهاند، همانطور که با کمی درنگ، چلهدوانی را به یاد میآورد.
ـ یه آقای آلمانی یه چهارپایه میذاشت پهلوی ما و مینشست و کار یادمون میداد. یاد گرفتنش هم خیلی سخت بود اما من یاد گرفتم. روی صندلی مینشستیم، یه صندلی این طرف، یه صندلی اون طرف. یه اوستا و یه شاگرد، دستگاه هم وسطشون. نخها از داخل یه چیز سیممانند رد میشدن. یه چیزی شبیه میل قلاببافی. من از جایی که نشسته بودم یه نخ میدادم به اوستام، باز اوستام یه نخ میداد به من. این وسط هم یه شونهی نرم بود. در واقع وقتی اوستا نخ رو از اون طرف میداد به من، من از شونه عبورش میدادم و این طرف میگرفتمش. اینقدر این کار رو میکردیم تا طرح کامل بشه. آها، الان یادم اومد، قسمت چلهدوانی کار میکردم. اون موقع که میرفتم کارخونه، این شمدهای کلفت مُد بود. کار من و سهتا خانم دیگه این بود که با دستگاه، طرح شمدها رو دربیاریم. وَردنهای که برای شمد استفاده میشد خیلی بزرگ بود. پارچهی نخی ساده چهارتا وردنه داشت و شمد چهاردهتا. کار ما سختتر میشد. اون بافت رنگی شمدِ ما اسمش صد-چهارده بود. چهارده بار دست ما میرفت و برمیگشت تا نخ رو عوض و بدل کنیم. اینطوری نبود که عددها به ترتیب باشه. اول باید نخِ یک رو میگرفتیم، بعد نخِ پنج رو ، بعد هفت رو… تا طرح شمد درمیاومد و چهارخونه میشد. الان شمدها چاپی شدن. موقعی که ما کار میکردیم، همه کار دست بود.
نیمهی فروردین است و بادِ بهاری بهارنارنجها را در هوا میچرخاند. همراه مامان به خانهی ماهمنیر آمدهایم؛ خانهای هشتادساله با حیاطی بزرگ. ساختمان خانه در شمال حیاط است. ماهمنیر را که میبینم، یاد عزیزجون میافتم؛ انگار پیری همیشه فرمول یکسانی دارد. مامان حتماً زودتر از من یاد عزیزجون افتاده اما به روی هم نمیآوریم. حیاط را آبپاشی کردهاند و بوی خاک نمخورده با عطر شببو آمیخته است. از دور، صدایی هماهنگ با فضا میخواند «خونه هزار هزارتا یاد و یادگاری داره.» مامان مدهوش سبزیهای باغچه شده. بر خلاف من، اناریجه، زولنگ و سِرسِم را بهآسانی اتشخیص میدهد و فوری به تنهی درخت پرتقال میزند تا چشم نخورند. چشم میچرخانم که ببینم صدا از کجا میآید. از آن لحظههایی است که حافظه فریبت میدهد و شک میکنی که ذهنت دارد آهنگ را میخواند یا واقعاً صدا از جایی دورتر نشت کرده و به تو رسیده. ماهمنیر برای مامان از قدمت درختها میگوید؛ از اینکه بذر شببوها را بیست و چند سال پیش برایش پیشکش آوردهاند. بعد از معرفی سبزیها و گلها روی تخت چوبی حیاط مینشیند. برای شروع گفتوگو، از عزیزجون میگویم اما هر چه نشانی میدهم چیزی یادش نمیآید. به سرش اشاره میکند و عمری دراز که از سر گذرانده.»
ـ بخشی از روایت «مره هیچ یاد دَنیه»
«وقتی کارخانه برای همیشه خوابید، من هفت یا هشتساله بودم. اما با کارخانهنگاری به جهانی کوچک و شخصی رسیدهام که آن را با خاطرات آدمهایش ساختهام. من اسم کارخانه را چون افسانهای سینهبهسینه از آدمهای شهر شنیدهام، درِ خانههایشان را باز و بسته کردهام، به چشمهایشان زل زدهام و گوشم را برای شنیدن صدای خاطرات دورشان تیز کردهام. در رفتوآمدهایم بین تهران و بهشهر، هر قدم که جلو میروم، چیزهای تازهای مییابم و جهانم وسیعتر میشود، جهان تازهیافتهام به عکسی ده در پانزده در آلبومی رنگورورفته میماند؛ کوچک است اما نشان از جهان بزرگ کارخانه دارد. گاه قاب را واید میکنم و دور میشوم. گاه قاب را میبندم و نزدیک میشوم. هر بار درِ خانهای به رویم باز میشود، درمییابم هنوز خیلی کم میدانم و در برابر این جهان بزرگ زیادی کوچکم.
الکس وب، عکاس آمریکایی، میگوید «عکاسان کاملاً گوشبهفرمان جهان هستند و جهان نیز به آنها خیلی چیزها میدهد.» من آنقدرها گوشبهفرمان جهان نبودهام اما جهان، گاهی دستودلباز و گاهی هم با وسواس، چیزهایی تقدیمم کرده که پیشتر آنها را نداشتهام. حصار لرزان غریبگی کمکم فرو ریخته و کمابیش میتوانم بگویم که پنج سال بعد از مهاجرت، به لطف کارخانه دیگر غریبه نیستم و با بهشهر دوست شدهام.
تکهپارچههای معصومه را زیر آفتاب کمجان میچینم. طرح چند پارچه آشناست؛ یکی را قبلاً در دستگیرهی قابلمهی عزیزجون دیدهام و دیگری را در جانونیِ دوختِ مامان. هر پارچه زیر دستم صدایی یگانه دارد. به پارچهها زل میزنم تا شاید در نخهای رنگارنگشان آوایی بیابم؛ آوای دور زنانی که همنشین نخ و پنبه بودند و مردانی که ضربآهنگ زندگی را با سوت کارخانه تنظیم میکردند. من تکهپارچهها را دور درخت نمیبندم. در عوض، کلمهها را گرم گرم به تنِ سرد کاغذ میبندم. خدا را چه دیدی؟ شاید روزی گرمای کلمهها کارخانه را از خواب زمستانی بیدار کند و سوتش غبار خاطرات را بزداید و کارخانه شکوفههای پارچهای بدهد.»
ـ بخشی از روایت «و در پایان…»
_________________________________________________________________________________________
[i]. اهل کدوم شهری، دختر جان؟
[ii]. اینجا تاریخ بود.
[iii]. صدای سوت کارخونه صدای قلب شهر بود.
[iv]. مادر جان، اینجا بهشت بود. درِ بهشت را روی ما بستند.
[v] . من هیچی یادم نیست.
_________________________________________________________________________________________
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.