صبح روزی در سال ۱۹۹۰، وقتی سوزان برایسون، استاد فلسفه‌ی تحلیلی کالج دارتموث، مشغول پیاده‌روی در جنوب فرانسه بود، مردی به او حمله کرد، کتکش زد، به او تعرض جنسی کرد، به قصدِ خفه کردن گلویش را فشرد، و رهایش کرد تا بمیرد. اما سوزان جان به در برد و مواجهه‌اش با این واقعه‌ی تروماتیک را دست‌مایه‌ی نوشتن روایتی دستِ اول، درخشان و منحصر‌به‌فرد کرد که در قالب کتاب عواقب بعدی: خشونت و بازساختن خود منتشر شد. صفت‌هایی چون «درخشان» و« منحصر‌به‌فرد» اغراق‌آمیز نیستند. کتاب او دست‌کم از دو جهت شاخص است. اول‌ این‌که، به تعبیر خود برایسون، قصه یا روایت او به نوعی خلاف‌آمدِ «روایت‌های استاندارد» ــ چیزی که خودش «روایت تغییر معکوس» می‌نامد ــ  از تجربه‌ی بزه‌دیدگیِ تجاوز است. بر اساس روایت‌های استاندارد، «زمانی همه‌چیز روبه‌راه بوده اما بعد از تجاوز، دیگر هیچ‌چیز سر جایش نیست. یک زندگی خوب و بی‌کم‌و‌کاست نابود شده اما قهرمانِ داستان با جد و جهد، دوباره آن را می‌سازد.» برایسون با این «روایت‌های خطی از بهبودی» کنار نمی‌آید و نشان می‌دهد که چگونه قصه‌ی شخصی خودش از تجاوزْ سامانِ مشخصی نداشته و همیشه جاری و قابلِ بازنویسی و بازگویی بوده است. او به خوبی این را فهمیده ــ و خواننده‌ی کتابش را هم آگاه می‌کند ــ  که «روایت، با گشودن فرصت‌هایی برای آینده از طریق بازگویی قصه‌های گذشته، ادامه دادن را آسان می‌کند»، اما نه با وعده‌ به سراب‌هایی چون بازیابیِ «گذشته‌ای منسجم»، «‌کنترلِ حال» و «پیش‌بینیِ آینده»، بلکه با پیشنهادِ «‌ادامه دادن، بدونِ این توهمات». ویژگی برجسته‌ی دیگر کتاب برایسون، مواجهه‌ی دقیق و مفهومی ــ چنان که از یک استاد فلسفه‌ی تحلیلی انتظار می‌رود ــ و در عین حال بیانگرانه با تجربه‌ی بزه‌دیدگی و موقعیت‌های مرتبط با آن است. برای نمونه، بزه‌دیده‌ی جرم تجاوز، برای دسترسی به عدالت، به نوعی «مجبور» است خاطره‌ی خود از واقعه‌ی تروماتیک را حمل کند، با آن کلنجار برود، و در دادگاه، چونان بازیگری بر صحنه‌ی تئاتر یا دانشجویی در پیشگاه استاد، بهترینِ خود را ارائه کند. در این میان، میل‌های رقیب یا دست‌کم متفاوتی هم سر بر می‌آورند، از میلِ حقیقت‌خواهی تا مجازات‌خواهی.

این مطلب که ترجمه‌ی بخشی از فصل ششم کتاب برایسون است، در عین کوتاهی، نظرورزیِ خلاقانه‌ای درباره‌ی این «مفاهیم» و «میل‌ها»ست. متن‌هایی از این دست امکان‌های خوبی برای جرم‌شناسی روایی (این‌جا بزه‌دیده‌شناسی روایی) به دست می‌دهند و می‌توانند به غنی کردن فهمِ حقوقی از داستانِ پُر‌پیچ‌وخمِ جُرم و بازاندیشی در شیوه‌ی مواجهه‌ی نهادهای حقوقی با آن کمک کنند.                


از صبح روز محاکمه‌ی مهاجمم، درباره‌ی رأی هیئت‌منصفه نسبتاً مطمئن بودم. وکیلم به قاضی معرفی‌ام کرد، قاضی دستم را گرفت و نگاهی کوتاه اما اطمینان‌بخش به من کرد و گفت «نگران نباشید، همه‌چیز درست خواهد شد.» من و تام، همراه وکیلم که مثل راهنمای تور عمل می‌کرد، وارد تالارهای بزرگ دادگستری در گرنوبل شدیم. وکیلم چنان با افتخار از شکوه این مکان می‌گفت که دیگر احساس نمی‌کردم در دادگستری‌ام و معذب نبودم. او توضیح داد که این‌جا همان جایی است که شخصیت ژولیان سورلِ رمان سرخ و سیاه در آن محاکمه شده. بعد از  دو سال و نیم، اولین بار بود که به چیزی جز دیدن دوباره‌ی مهاجمم اهمیت می‌دادم.

صبح همان روز، قاضی به من گفته بود «باید به شما اطلاع بدهم که ممکن است مهاجم را نشناسید. وزن زیادی از دست داده.» درست می‌گفت. چند مراقب و شش مأمور مسلحْ او را به دادگاه آوردند. لاغر و دست‌بسته بود و بسیار خطرناک جلوه می‌کرد. آن همه مراقبتْ اندکی مایه‌ی خشنودی‌ام بود اما بیشتر تمسخرآمیز به نظر می‌رسید. خشنودی از این جهت که به هر حال خطر نکرده بودند، و مسخره به خاطر این‌که حالا که آن‌چنان ضرورتی ندارد، این‌طور محافظت می‌شوم. روشن بود که دیگر آن‌قدرها هم در خطر نبودم. پس آن‌ها از چه کسی محافظت می‌کردند؟

با این حال، هنگامی که نوبت من شد تا در مقابل دادگاه بایستم و حرف‌هایم را بزنم، قدردان حضور خیلی چیزها بودم: لباس‌های یک‌شکل، تفنگ‌ها، ردای قاضی، اعضای هیئت‌منصفه که روی صندلی‌هایی منظم نشسته بودند. همه‌ی این‌ها نشانی از نظم و قانون، آداب‌دانی و «تمدن» بود؛ چیزهایی که وقتی مورد حمله قرار گرفتم، غایب بودند. صحنه آماده بود تا قصه‌ام را بگویم. اما چگونه باید می‌گفتم؟

حتماً وقتی در آن پیاده‌روی صبحگاهی، هنگامِ چیدنِ توت، سر بلند کردم و مردی را دیدم، کمی احساس نگرانی کرده بودم، چون به‌ناگاه برخاستم، از خیابان رد شدم، توی چشم مرد نگاه کردم، و گفتم «بُن‌ژو». او هم پاسخ داد «بُن‌ژو». این کارش مطمئنم کرد که وضعیت امن است و به راهم ادامه دادم. اگر پاسخ نمی‌داد یا اگر ظاهری تهدیدآمیز داشت، شاید راهم را کج می‌کردم و می‌دویدم سمت جایی که از آن‌جا آمده بودم، یا دست‌کم کمی به عقب برمی‌گشتم و نگاه می‌کردم که مرد چه می‌کند. اما من برنگشتم و به عقب نگاه نکردم. حتی وقتی دنبالم دوید، صدای پای او را نشنیدم. مرد به پشتم کوبید، از پشت اسیرم کرد، و بازوانش را طوری دور دستانم قفل کرد که نمی‌توانستم ضربه‌ای بزنم و از چنگش رها شوم. (بعداً فهمیدم که نبردِ تن‌به‌تن را در ارتش یاد گرفته بود.) همان‌طور که از شیبی کوتاه به پایین جاده هلم می‌داد و به پشت بوته‌‌ها می‌کشاند، تقلا می‌کردم و فریاد می‌زدم «بذار برم». با یک حرکت، به پشت خواباندم و مشت محکمی درست زیر چشمِ چپم زد. ضربه‌ی مشتش لنز را از چشمم بیرون انداخت. نه، بهتر است بگویم ضربه‌اش توانم در «درکِ دنیا» را در هم کوبید.

اولین روایتم از تهاجمْ روایتی متغیر بود. در گرماگرم واقعه، به خودم می‌گفتم این کابوس است؛ نه، تجاوز است؛ نه، قتل است. روایتِ بعدی‌ام روایتی بود که «وجه شرطی» داشت و هنگامِ تهاجم، برای مهاجمم سرهم‌بندی کرده بودم. به او گفتم «[اگه ولم کنی] حتی یک کلمه به کسی نمی‌گم. نمی‌گم کسی به من حمله کرد. می‌گم ماشین بهم زده.» این‌ها جوابی بودند به او که می‌گفت «باید بکُشمت.» توضیح می‌دادم که چرا لازم نیست چنین کاری کند. اما وقتی صدایی از جاده‌ی بالا شنیدم و تا جایی که می‌توانستم بلند فریاد زدم، فهمید که نمی‌تواند به من اعتماد کند. غضبناک شد. خشمگین اما آرام گفت «دروغگو.» وقتی در جاده پیدایم کردند و به مزرعه‌ای در آن اطراف بردند، در همان حال نزار، قصه دوباره سراغم آمد و دست از سرم برنداشت. گفتم «یه مرد بهم حمله کرد.» همان موقع شنیدم که کسی زیر لب می‌گفت «حتماً ماشین بهش زده.» یک نفر دیگر که قصه‌ام را باورپذیرتر می‌دانست، مطمئن گفت «محاله مهاجم اهل این اطراف باشه.» اما در نهایت معلوم شد که اتفاقاً مهاجمِ من درست آن طرف خیابان زندگی می‌کرد.

روایت‌هایی که من برای کشاورز و خانواده‌اش، برای افسر پلیس، برای پزشک، برای امدادگرها و بعداً در بیمارستان، برای تام، برای پزشکان، برای روان‌پزشک، برای ژاندارم‌ها، برای والدینم، برای دوستانم و بعد برای دیگران گفتم، با هم متفاوت بودند. قصه‌ی من هر بار، بسته به آنچه شنونده باید فوراً می‌دانست، شکل می‌گرفت و پس از چند روز که می‌توانستم راحت‌تر نفس بکشم، قصه به تناسب زمانی که برای روایتش در اختیارم قرار گرفته بود، گسترش می‌یافت یا مختصر می‌شد.

هشت ساعتی طول کشید که روی تخت بیمارستان، حرف‌هایم را بزنم تا ثبت شود. حرف‌هایم، بسته به احساسم در موردِ فوریتِ وضعیت یا صبوری یا بی‌صبری افسر ثبت‌کننده، به‌راحتی کوتاه‌تر یا طولانی‌تر می‌شدند. اولین جلسه‌ام با روان‌پزشک دو ساعت و نیم طول کشید. (بیشتر جلسات بعدی حول و حوش چهل و پنج یا پنجاه دقیقه بود. البته بعد از جلسه‌ی اول، دیگر تلاش نمی‌کردم قصه را کامل بگویم.) علاقه‌ی شنونده به قصه‌ام سؤال‌ها و پاسخ‌هایی را پیش میگذاشت که به‌ نوبه‌ی خود به قصه شکل می‌دادند. گاهی علاقه‌ی خاص شنونده به سؤال‌های عجیب و غریب هم می‌انجامید، مثلاً این‌که «وقت‌هایی که از هوش می‌رفتید، چه مدت بیهوش می‌ماندید؟»

سؤال درباره‌ی رخت و لباسِ مهاجمم خیلی عجیب نبود، اما من نمی‌توانستم به آن پاسخ دهم. به ذهنم فشار آوردم تا چیزی یادم بیاید و حدسی بزنم. اولین چیزی که به ذهنم رسید را گفتم و خیلی زود فهمیدم حدسم اشتباه بوده. افسر گفت «اوه، خب، اهمیتی نداره.» بعد به من گفت که مهاجم در واقع چه لباسی پوشیده بوده. (لباس‌های گل‌آلود و خونی او را اندکی پس از حمله در خانه‌اش پیدا کرده بودند.) واضح بود که متهم نمی‌توانست از این خطای حافظه‌ی من برای دفاع از خودش در دادگاه بهره‌برداری کند. بی‌‌اعتنایی افسر به این مورد، گیج‌ترم هم کرد. من فکر می‌کردم که هدف از ثبت اظهارات من دستیابی به حقیقت (نه تنها درباره‌ی آنچه واقعاً اتفاق افتاده، بلکه حتی درباره‌ی آنچه در خاطرم مانده) برای اجرای عدالت است. کم‌کم به ذهنم رسید که نکند همه‌چیز (از جمله «قصه‌ی رسمی») از همان ابتدا جوری درست شده که مهاجمم محکوم شود. برخی چیزها کنار گذاشته شده بودند و برخی دیگر (مانند توصیف من به عنوان «ورزشکار») توسط افسر پرونده به روایت من اضافه شده بودند تا روایتْ قانع‌کننده‌تر شود. هدف دقیقاً دستیابی به حقیقت نبود، مگر این‌که «حقیقت» را صرفاً وسیله‌ای در خدمت هدف ــ در این‌جا محکوم کردن متهم ــ  می‌دانستیم.

هنگام حمله تمام حواسم به نجات یافتن بود. بنابراین می‌شد درک کرد که چرا نتوانستم لباس‌های مهاجمم را به خاطر بیاورم. در لحظه‌های هوشیاری (بعد از بازه‌های بیهوشی) چنان حس می‌کردم به مرگ نزدیکم که دیگر نمی‌توانستم به خودم بگویم «باید لباسش یادت بمونه. برای محاکمه مهمه.» من به محاکمه فکر نمی‌کردم. به یافتن و دستگیری مظنون فکر نمی‌کردم. فقط به جنبه‌هایی از مهاجمم توجه می‌کردم (کاملاً هم متمرکز) که فکر می‌کردم برای جان‌به‌در‌بردنم می‌توانم روی آن‌ها حساب کنم. برای همین، با گذر زمان معلوم شد که جزئیات چهره‌اش را به قدری دقیق به خاطر سپرده‌ام که پرتره‌ی چهره‌نگاری‌اش شباهت بسیاری به او داشت.

پس از چهره‌نگاری (با کمک دو ژاندارم از لیون که ظاهراً به هیچ‌کس ظنین نبودند) پلیس به‌زودی بازگشت و عکس مظنون را نشانم داد و من فوراً شناختمش. مدتی بعد (احتمالاً یک روز بعد، دست‌کم مطمئنم که چند ساعتی گذشته بود)، دوباره برگشتند تا از من بخواهند که عکس او (همان عکسی که شناسایی‌اش کرده بودم) را از  میان صفی از عکس‌ها انتخاب کنم. مطمئناً پلیس‌ها همان بار اول هم باید عکش را با این روش نشانم می‌دادند. می‌دانستم وکلای مدافع متهم هیچ‌وقت از این اشتباه در شیوه‌ی رسیدگی مطلع نخواهند شد و این موضوعْ نگران‌کننده بود.

در محاکمه، کسی درباره‌ی خودِ واقعه چون و چرا نکرد. شواهد فیزیکی نشان می‌داد که تجاوز و شروع به قتل رخ داده و مردی که من به عنوان مهاجم شناسایی کرده‌ام، عامل جنایت بوده و من هم بزه‌دیده. حتی وکیل مدافع متهم به خاطر قدرت و شجاعتم به من تبریک گفت. اما مهاجم من به استنادِ «جنون» از خودش دفاع می‌کرد. من تنها کسی بودم که می‌دانستم او در آن هنگام و کنار جاده چگونه رفتار کرده، چه گفته، چگونه حرکت کرده و چقدر از عملش آگاه بوده. او در آن لحظه می‌دانست که کارش اشتباه است و به خاطر همین هم بود که می‌خواست ردی از خودش نگذارد. و من باید همه‌ی این‌ها را بیان می‌کردم.

رأی هیئت‌منصفه اعلام شد: «در اتهام تجاوز و شروع به قتل، هیئت‌منصفه متهم را مجرم می‌داند.» این رأی فوراً واکنشی جسمی در من برانگیخت: اگرچه احساس غم یا شادی نداشتم اما بدنم می‌لرزید و از شدتِ هق‌هق، تکان می‌خوردم. تنها حسم نوعی «رهاشدگیِ ناگهانی» بود. دیگر مجبور نبودم قصه را در ذهن خودم درست و کامل حفظ کنم. دیگر لازم نبود به این فکر کنم که آیا قصه‌ام را درست فهمیده‌ام یا نه. دیگر می‌توانستم از جزئیاتی که در ذهنم زنده نگه داشته بودم، از روایتی که حفظ کرده بودم، تمرین کرده بودم و در نهایت در دادگاه بیان کرده بودم، رها شوم. از من پرسیدند «چند بار بیهوش شدید؟» پاسخ دادم «چهار بار. دو بار از ضربه به سر، دو بار از تلاش مهاجم برای خفه کردنم.»  پرسیدند «تجاوز جنسی چه؟» پاسخ دادم «تجاوز دهانی بود، نه تجاوز مهبلی.»

واقعیت این بود که حافظه‌ام به من (و به نظام عدالتِ کیفری) به‌خوبی خدمت کرد. حالا یک متجاوز، یک قاتلِ بالقوه، محکوم شده بود. بالاخره می‌توانستم کمی بیاسایم، از قید‌و‌بند جزؤیات راحت شوم، دست‌کم میزانی از وحشت را پشتِ سر بگذارم، و آن را به جایی که آن‌ها لباس‌ها، کفش‌ها، کمربند، خراش‌های ناخن، موها، قطرات، برگ‌ها، شاخه‌ها، خاک، و خون را برداشته و رها کرده بودند، بسپرم. حالا می‌توانستم به نوعی فراموش کنم که چه اتفاقی برایم افتاده. تازه حالا بود که می‌توانستم به آن فکر کنم.

البته من در دو سال و نیمی که منتظر محاکمه‌ی مهاجمم بودم، درباره‌اش بسیار فکر کرده بودم، حرف زده بودم، نوشته بودم. بارها خوابش را دیده بودم، فریاد زده بودم و اشک ریخته بودم. هرگز فراموشش نمی‌کردم. در طول حمله، «مجبور» بودم چهره‌ی مهاجمم را با وضوح کامل به خاطر بسپارم. در آن لحظات، زندگی من به تشخیص و به‌خاطرسپاری هر ژست، شنیدن هر صدا، توجه به هر چیز، وابسته بود. حالا می‌توانستم کمی از آن «اجبار» خلاص شوم.

اگر به هر دلیلی جان سالم به در نمی‌بردم، بدنم می‌توانست شاهدی معتبر اما بی‌صدا برای آنچه در جریان حمله رخ داده بود، باشد. البته در شرایط فعلی هم می‌شود از بدنم، به همان خوبی، در نقش شاهدی برای دادستان استفاده کرد. کاملاً ممکن بود که کسانی دیگر درباره‌ی بدنم داستانی پُر آبِ چشم بگویند و برایش مرثیه بخوانند (عکس‌های صورت و بدن مجروحم بخش مهمی از پرونده‌ای بود که در اختیار هیئت‌منصفه گذاشته شده بود). اما من می‌خواستم خودم قصه‌ام را بگویم. واقعاً می‌خواستم که دادگاه ــ به‌ویژه در خصوص وضعیت روانی مهاجمم ــ  درست و دقیق و دور از احساسات تصمیم بگیرد.

با این حال، چیزی وجود داشت که حس حقیقت‌خواهی را کمرنگ می‌کرد. عکس‌ها، بدون هیچ تلاشی از جانب من، تصویر زخم‌های جسمم را نشان می‌دادند. اما فقط من بودم که می‌توانستم خاطره‌ی آنچه را که در آن تهاجم تجربه کرده بودم، حفظ کنم. قوانین و قواعد ناظر به عدالت جنایی اقتضا می‌کنند که شاهد و شاکی از منظر ناظری بیطرف و عینی، قصه‌ای ‌بی‌واسطه و  ‌بی‌تغییر عرضه کنند که تا حد ممکن شبیه یک عکس باشد. اگرچه برخی از نظریه‌پردازی‌ها درباره‌ی خاطره‌ی تروماتیک، بین «یادآوری غیرارادی چنین خاطراتی» با «واقعی بودن (ادعایی) آن‌ها» ارتباطی می‌بینند، اما دست‌کم در مورد خودم، می‌توانم بگویم که من برای حفظ دقیق قصه‌ی واقعی‌در ذهنم و بازگویی‌اش در دادگاه، به تلاشی آگاهانه نیاز داشتم.

نیاز به حفظ صحت و درستی قصه برای بیان کردنش و شهادت دادن در دادگاه چه ارتباطی با تکرار اجبارگونه‌ی روایتِ تروما دارد؟  ممکن است پس از واقعه‌ی تروماتیک، با تکرار غیرارادی آن به عنوان امری درون‌روانی، تلاشی معطوف به گذشته برای تسلط بر آن واقعه صورت گیرد. این تلاش و تکرار تا زمانی که شنونده‌ی به اندازه‌ی کافی باثبات و قابل‌اعتمادی برای قصه پیدا شود، ادامه می‌یابد.  شاید ضرورتی روان‌شناختی یا الزامی قانونیْ فرد را به بارها گفتنِ قصه‌اش تا زمانِ شنیده شدن وادارد. پس از شنیده شدن و تأیید قصه، می‌توان آن را رها کرد و از شرش خلاص شد. اما سؤال این است که پس از آن، قصه چه می‌شود؟ آیا ما با به اشتراک گذاشتن قصه‌های خودمان، ناگزیر به دیگران زخم می‌زنیم؟ شاید هم بر عکسش درست باشد. شواهدی وجود دارند که نشان می‌دهند تروما، وقتی از طریق «قصه‌‌های ناگفته»  منتقل ‌شود، آسیب بیشتری به دیگران (مثلاً نسل‌های بعدی) وارد می‌کند تا زمانی که روایت می‌شود. شاید بتوان گفت که تروما با «گفتن» است که آرام می‌گیرد. این بازگویی‌های بی‌پایان، که در ظاهر معنایی ندارند، نه تنها برای بازماندگان، بلکه برای شنوندگان هم، تسکین‌دهنده‌اند.


نویسنده: سوزان برایسون، استاد فلسفه‌ی تحلیلی کالج دارتموث.

مترجم: فرهاد الله‌وردی میگونی، عضو هیئت علمی و مدیر گروه حقوق جزا و جرم‌شناسی دانشکده‌ی حقوق دانشگاه مازندران.

منابع تکمیلی: برای مطالعه‌ی بیشتر درباره‌ی جرم‌شناسی روایی می‌توانید به مطلب فیل در تاریکی؛ درآمدی نظری بر جرم‌شناسی روایی در بی‌کاغذ اطراف مراجعه کنید. همچنین، اگر دوست دارید درباره‌ی خاطره‌ی تروماتیک و روایت‌های بزه‌دیدگان و جان‌به‌دربردگان بیشتر بخوانید، می‌توانید سراغ فصل پنجم کتاب ادبیات من؛ راهی به فهم خودزندگی‌نگاری و روایت‌های شخصی بروید.