وقتی داستان، حتی داستان خودزندگی‌نامه‌ای، می‌خوانیم فرض‌مان معمولاً این است که راویِ اول‌شخصِ قصه ــ گرچه شاید بسیار شبیه نویسنده به نظر برسد ــ مخلوقِ نویسنده است، نه خود او. اما ما درباره‌ی خاطره‌پردازی چنین فرضی نداریم و راویِ اول‌شخص را هم‌ارز نویسنده فرض می‌کنیم. بنابراین، چند سؤال مهم مطرح می‌شوند: در این خاطره‌پردازی، با راوی موثق سروکار داریم یا با راوی ناموثق؟ اصلاً راوی چگونه می‌تواند موثق بودنش را ثابت می‌کند و اعتماد خواننده را به دست آورد؟ آیا راه دستیابی به چنین اعتمادی برای نویسنده‌ی ناداستان همانند نویسنده‌ی داستان است؟ و نهایتاُ این‌که اگر خواننده به این نتیجه برسد که راوی ناموثق است، چه می‌شود؟


در اثر داستانی، حتی از نوع داستان خودزندگی‌نامه‌ای، خواننده‌ی خبره فرض می‌کند که نویسنده با راوی اول‌شخص متفاوت است. راوی اول‌شخص مخلوق است، هرچند شباهت زیادی به نویسنده داشته باشد. اما مردم درباره‌ی خاطره‌پردازی لزوماً چنین فرضی ندارند. در عوض، فرض‌شان این است که راوی اول‌شخص هم‌ارزِ نویسنده است و دیدگاه راوی اول‌شخص و نویسنده‌ی زنده‌ی واقعی در مورد آنچه روی کاغذ نوشته شده، یکسان است. مسئله‌ی مهمی که این‌جا مطرح می‌شود، موضوع راوی موثق و راوی ناموثق است.

صدای خوداندیش، راویِ زمان حال را از بیان و تصویر خودش در گذشته جدا می‌کند. این امر، فاصله‌ای بین خودِ راوی زمان حال و خودِ گذشته ایجاد می‌کند؛ فاصله‌ای که امکان قضاوت، تفسیر و بافتمندسازی را به وجود می‌آورد. بدون صدای خوداندیش، یعنی بدون راوی منتقد زمان حال، خواننده ممکن است در مورد ارزیابی یا قضاوتِ خودِ جوان‌تر راوی نامطمئن باشد. در نتیجه، خواننده ممکن است با سهولت بیشتری تصور کند که نگرش خودِ جوان‌تر به خودش و تجربه‌هایش با ارزیابی نویسنده از خودِ جوان‌تر و تجربه‌هایش متناسب است. در این صورت، محتمل‌تر است که خواننده فکر کند شاید نویسنده به نحوی داستان را تحریف کند و ممکن است راوی موثقی برای وقایع گذشته نباشد.

اگر خواننده‌ی خاطره‌پردازی فکر کند راوی ناموثق است، به‌وضوح با مشکلی زیبایی‌شناختی مواجه می‌شویم. در چنین حالتی، خواننده ممکن است در مورد خودِ جوان‌تر قضاوتی کند که خودِ جوان‌تر در مورد خودش نمی‌کند. در عین حال، خواننده تصور نخواهد کرد که نویسنده می‌داند خواننده می‌تواند اطلاعات موجود در متن را به گونه‌ای متفاوت با درک خودِ جوان‌تر از آن اطلاعات تفسیر کند.

مثلاً، خودِ گذشته و جوا‌ن‌تر، نگرشی به معشوق سابقش دارد که به نظر اکثر خوانندگان یک‌طرفه است یا خطاها یا نقش خودِ گذشته در جدایی از معشوق را ندیده می‌گیرد. اگر صدای خودِ راوی حال به نحوی نمایانگر دیدگاهی متفاوت نباشد، خواننده چگونه می‌تواند بداند که نگاه خودِ گذشته به موقعیتْ همان دیدگاه نویسنده در زمان حال نیست؟ به عبارت دیگر، اگر خواننده به این نتیجه برسد که راوی ناموثق است، به این فکر می‌افتد که نویسنده ناخواسته سرنخ‌ها یا شواهدی به او داده که او را به این نتیجه می‌رسانند. علت چنین اتفاقی این است که نویسنده از دلالت‌های ضمنیِ آنچه نوشته، بی‌اطلاع است.

در داستان، اوضاع فرق می‌کند. در داستان، اگر راوی ناموثق باشد، خواننده فرض می‌کند که که نویسنده از این ناموثق بودن آگاه است و خودش آن را پدید آورده است. یعنی نویسنده سرنخ‌هایی به خواننده می‌دهد تا ناموثق بودن راوی را تشخیص دهد. در نتیجه، خواننده درباره‌ی آنچه را که راوی می‌گوید و داستانی را که نقل می‌کند، متناسب با همین فرضِ ناموثق بودن، قضاوت می‌کند و در بافتی خاص قرار می‌دهد. در مقابل، در خاطره‌پردازی، خواننده تمایلی به جدا کردن نویسنده از راوی ندارد و تفاوت اساسی این دو ژانر هم همین است.

چگونه راوی موثق بودنش را ثابت می‌کند و اعتماد خواننده را به دست می‌آورد؟ آیا دستیابی به چنین اعتمادی برای نویسنده‌ی ناداستان همانند نویسنده‌ی داستان است؟

یکی از راه‌های راوی برای جلب اعتماد، تصدیق دو چیز است: اول، دیدگاه‌های دیگری نیز وجود دارد. ممکن است راوی نتواند تمام آن دیدگاه‌های دیگر را بیان کند یا بداند، اما از وجود آن‌ها آگاه است و خواننده را هم از این آگاهی آگاه می‌‌کند.  ممکن است راوی درباره‌ی این دیدگاه‌ها گمانه‌زنی کند. اما اگر حدس و گمان‌هایش جانبدارانه یا نامنصفانه به نظر برسند، آن‌گاه اعتماد خواننده به او رنگ می‌بازد.

توانایی راوی در گمانه‌زنی منصفانه یا دقیق درباره‌ی دیگران تا حدی به توانایی راوی در درک نظر افراد دیگر بستگی دارد. این یک مهارت است و برخی افراد بیشتر از دیگران از آن برخوردارند. اما جنبه‌ای مفهومی و روان‌شناختی نیز برای مسئله‌ی موثق بودن وجود دارد که به نکته‌ی دوم من می‌انجامد: راوی، برای موثق بودن، باید به سوبژکتیویته‌ی خود آگاه باشد و این آگاهی را آشکار کند. چنین کاری مستلزم درک انگیزه‌ها و تمایلات خودش است. آیا راوی آگاه است که ممکن است در گذشته یا حال انگیزه‌های ناخودآگاه داشته باشد؟ آیا حاضر است درباره‌ی آن‌ها تحقیق کند؟ آیا آگاه است که ممکن است روایتش نقطه‌ی کور داشته باشد؟ آیا حاضر است ماهیت نقطه‌های کور و علل آن‌ها را بررسی کند؟ آیا مایل است اگر نه بیشتر، حداقل به اندازه‌ی نقّادی‌اش در قبال دیگرانی که درباره‌ی آن‌ها می نویسد، درباره‌ی خودِ گذشته‌اش نیز نقّاد باشد؟

در خاطره‌پردازی‌هایم، برای اثبات موثق بودنم، دو کار برایم مهم بود. اول، لازم بود به نگاه والدینم به گذشته و حال و تفسیر متفاوت آن‌ها از گذشته، صدایی برای بیان شدن بدهم. برای این کار، باید هم پدر و مادرم و هم خو‌دِ گذشته‌ام را به همان شیوه‌ای در نظر می‌گرفتم که داستان‌نویس‌ها شخصیت‌های رمان‌شان را می‌بیند. خودِ گذشته‌ام و خودِ راوی حالم دانای کل نبودند.

بنابراین، در هر دو خاطره‌پردازی‌ام، به گذشته و تاریخ خانواده‌ام از دیدگاه یک سانسی، یک ژاپنی‌آمریکاییِ نسل سومی، نگاه کردم. پدر و مادرم نیز از نظرگاه یک نیسی، یعنی نسل دوم ژاپنی‌آمریکایی، داستان‌شان را روایت می‌کنند. مطلقاً نمی‌توانستم مطمئن باشم که دیدگاه من درست‌تر از نظر آن‌هاست. فقط می‌توانستم مطمئن باشم که حقیقت هم دیدگاه من و هم دیدگاه آن‌ها را در بر می‌گرفت.

این گزاره من را به دومین نکته درباره‌ی اثبات موثق بودن راوی در خاطره‌پردازی می‌رساند؛ نکته‌ای که شاید در ابتدا نادرست به نظر برسد. به جای این‌که ابژکتیویته‌ای را که از آن برخوردار نبودم مسلّم بگیرم، روشن کردم که از دیدگاه سوبژکتیو خودم به گذشته‌ام می‌‌نگرم. باید درباره‌ی محدودیت‌های شخصیت و منش خودم پذیرا و آشکار صحبت می‌کردم. نمی‌توانستم خطاها یا کارهای نادرستم را پنهان کنم.

اما سوبژکتیویته‌ی من به شخصیت و وضعیت روانی خاص خودم یا وقایع خاص گذشته‌ام محدود نمی‌شود. این سوبژکتیویته مستلزم واکاوی هویت نژادی و قومی من هم می‌شد و مستلزم این‌که تصدیق کنم این هویت نژادی و قومی مانند عینکی عمل می‌کند که از پشت آن به تجربه‌هایم نگاه می‌کنم؛  مستلزم این‌که خودم را نه‌فقط از دریچه‌ی فردیت، بلکه از منظرگاه عضویتم در یک گروه، یعنی ژاپنی‌آمریکایی‌ها، به‌ویژه ژاپنی‌آمریکایی‌های نسل سوم، ببینم.

چنین دیدگاهی با سویه‌ی غالب تفکر و فرهنگ آمریکایی ــ تأکید بر فرد (مانند جمله‌ی معروف و مبتذل سفیدپوست‌ها: من هیچ نژادی نمی‌بینم!) ــ. در تضاد است. برای درک محدودیت‌های این گرایش منحصراً آمریکایی، دوریس لسینگ، رمان‌نویس بریتانیایی، را در نظر بگیرید که در ایران متولد شد و دوران کودکی‌اش را در زیمبابوه گذراند. آگاهی لسینگ از هویت و نقش‌های جنسیتی‌اش در مقام زن بر کسی پوشیده نیست. چیزی که شاید کمتر مورد توجه باشد این است که چگونه او در محیطی نژادی بزرگ شد و در آن محیط کاملاً آگاه بود که در چهارچوب یک گروه زندگی می‌کند: او استعمارگری سفیدپوست بود که میان استعمارشدگان آفریقایی زندگی می‌کرد. بنابراین، او در مجموعه‌ جستاری با عنوان زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می‌کنیم، می‌نویسد:

واقعیت این است که همه‌ی ما در گروه زندگی می‌کنیم، گروه‌هایی از قبیل خانواده، یا گروه‌های کاری، اجتماعی، مذهبی و سیاسی. تعداد بسیار کمی از مردم در انزوای فردی خودشان، خوشحال هستند. و همسایگان چنین آدم‌هایی هم معمولاً آن‌ها را افرادی عجیب وغریب یا خودخواه یا بدتر می‌پندارند. اکثر مردم نمی‌توانند مدتی طولانی تنها بمانند. آن‌ها همیشه دنبال گروهی هستند که به آن تعلق داشته باشند و اگر یک گروه منحل شود دنبال گروهی دیگر می‌گردند. ما هنوز هم حیواناتی گروه‌دوست هستیم و ایرادی هم ندارد. آنچه خطرناک است، تعلق به یک یا چند گروه نیست، بلکه درک نکردن قوانین اجتماعی حاکم بر گروه‌ها و بر ماست. وقتی در گروهی هستیم، میل داریم مانند آن گروه فکر کنیم: اصلاً شاید برای یافتن افراد «همفکر» به گروه ملحق شده باشیم. اما گاهی هم می‌بینیم عضویت‌مان در گروهْ فکرمان را تغییر می‌دهد. سخت‌ترین کار جهان این است که عضوی از گروه باشیم و در عین حال، نظر مخالف فردی‌مان را حفظ کنیم.

گاهی وقتی با دانشجویانی که خاطره‌پردازی می‌کنند، کار می‌کنم، متوجه می‌شوم آن‌ها به‌سختی خود را عضوی از یک گروه می‌دانند. این عضویت می‌تواند مبتنی بر مؤلفه‌های گوناگونی باشد، مؤلفه‌هایی از قبیل جنسیت، گرایش جنسی، قومیت، نژاد، مذهب، طبقه‌ی اجتماعی، نسل، فرهنگ، تاریخ، منطقه و غیره (توجه کنید: ناتوانی یا امتناع نویسندگان سفیدپوست از تأیید هویت نژادی خود نیز می‌تواند نشانه‌ای از عضویت آن‌ها در یک گروه در نظر گرفته شود). به این ترتیب، بررسی محدودیت‌ها و ذهنی بودن دیدگاه فرد به بیان جدیدی از هویت فرد می‌انجامد، به جستجوی زبانی برای توصیف و بافتمندسازی عضویت فرد در گروه. خیلی وقت‌ها وقتی خاطره‌پردازِ مبتدی نمی‌تواند یا نمی‌خواهد تصویری از خودِ روایتگر زمان حال ترسیم کند، پای عضویت او در گروهی خاص در میان است.

هنگامی که جستار «ژاپنی شدن» را می‌نوشتم، وقتی به شیوه‌ی معمول برخی از مردان سفیدپوست آمریکایی در نوشتن درباره‌ی ژاپن نگاه می‌کردم، آنچه اغلب آزارم می‌داد این بود که آن‌ها دیدگاه‌شان را عینی و بدون تعصب می‌پنداشتند. آن‌ها به طور کلی هرگز درباره‌ی هویت خود واکاوی یا تردید نمی‌کردند و بنابراین هرگز تحقیق نمی‌کردند یا نمی‌پرسیدند که هویت‌شان چگونه به دیدگاه آن‌ها درباره‌ی ژاپنی‌ها یا تفسیر جنبه‌های مختلف فرهنگ ژاپنی شکل می‌دهد. برای مثال، کارشناسی مدعی بود که ژاپنی‌ها بسیار انزواطلب و غریبه‌ستیز هستند، و برای اثبات این ادعا، حکایتی درباره‌ی یک گایجین (خارجی) سفیدپوست نقل می‌کرد: گایجین به زبان ژاپنی روان صحبت می‌کرد اما ژاپنی‌هایی که با او مواجه می‌شدند، نگرشی متعجب یا سرزنش‌گر به او داشتند. این نویسنده‌ی مرد سفیدپوست اصلاً متوجه نبود که من نیز وقتی انگلیسی صحبت می‌کنم چنین واکنش‌هایی را تجربه کرده‌ام، با این‌که من این‌جا در آمریکا بزرگ شده‌ام و سه نسل خانواده‌ام بیش از یک قرن در این‌جا بوده‌اند. به عبارت دیگر، این نویسنده ظاهراً از غریبه‌ستیزی خیلی از سفیدپوستان آمریکایی در قبال رنگین‌پوستان یا مهاجران بی‌اطلاع است. در نتیجه، حداقل برای منِ خواننده، ناآگاهی او از سوبژکتیویته/سوگیری خودش، ارزیابی او را از ژاپنی‌ها ناموثق می‌کند.


نویسنده: دیوید مورا

مترجم: علیرضا عبادی

منبع: این مطلب ترجمه‌ی فصلی است از کتاب سفرِ غریبه: نژاد، هویت و فوت‌وفن روایی در نوشتن.