بیشتر ما حالا به شیوه‌های ارتباطی سریع و آنی عادت کرده‌ایم و نامه نوشتن برایمان غریبه است. اما نامه‌نگاری، مخصوصاً در روزگاری که همه‌گیری جهانی کرونا میان ما و خیلی از آدم‌های عزیزمان فاصله انداخته، می‌تواند دریچه‌ای به لذت‌هایی تازه و کم‌نظیر باشد. در این مطلب بی‌کاغذ اطراف، جکی پالزین از روابط پربار و صمیمانه‌ای می‌گوید که نامه‌نگاری‌های خوب برای آدم‌ها ایجاد می‌کنند، آن هم در زمانه‌ای که دیگر بیشتر تعامل‌ها لحظه‌ای و بدون فکر رخ می‌دهند.


ماه‌های اول پاندمی، می‌ترسیدم برای پدربزرگم نامه بنویسم. ویروس را تصور می‌کردم، صورتی‌رنگ و نامرئی، که راه خودش را به کاغذ و پاکت نامه و دستکش کارمند پست و دیگران پیدا می‌کند تا سرانجام به پدربزرگ من برسد. از ماه آوریل بود که شروع کردم برایش هر هفته نامه نوشتن، به مقصد خانه‌ی سالمندانی در سِینت‌پیترِ مینه‌سوتا که در آن اقامت دارد. قبل از آن سالی دو بار برایش نامه می‌نوشتم، برای سپاس‌گزاری به خاطر بیست‌دلارهایی که هیچ وقت یادش نمی‌رفت روز تولدم و سالگرد ازدواجم برایم بفرستد. نود و پنج سالش است. پنج‌تا بچه و دوازده‌تا نوه و هفت‌تا نتیجه دارد، و حالا بیش از یک سال است که هیچ کس بهش سر نزده.

دوران بچگی من، نامه‌نویسی هنوز منسوخ نشده بود. چهارم دبستان که بودیم، با بچه‌های یک مدرسه‌ی ژاپنی نامه‌نگاری می‌کردیم. مخاطبی که مدرسه برای نامه‌های خواهر دوازده‌ساله‌ام انتخاب کرده بود، سربازی بود در جنگ خلیج فارس. من معمولا برای یکی از بچه‌های فامیل هم نامه می‌نوشتم و همیشه هم با شور و مهربانی نامه‌ها را به پایان می‌بردم. دوران دبیرستان من، مادرم با مرد مریض‌احوالی در داکوتای جنوبی نامه‌نگاری می‌کرد که همیشه چنان پردست‌انداز و سخت‌خوان می‌نوشت که تفریح خانوادگی‌مان بود دور میز آشپزخانه بنشینیم و سعی کنیم از معنای حرف‌هایش سر دربیاوریم. آن روزگار دوران اوج زنجیره‌نویسی هم بود؛ یک طرح کلاه‌برداری هرمی که همه‌اش از نامه نوشتن تشکیل شده بود. اگر درست جواب می‌داد، قاعدتاً ثروتمند می‌شدی. البته که جواب نمی‌داد. یادم است یک بار از مادربزرگم جواب گرفتم که بنا بر اصول اخلاقی‌اش در چنین طرح‌هایی شرکت نمی‌کند و متأسف است که زنجیره‌ی من را خراب کرده.

با این اوصاف، زندگی من پر از نامه بوده. خانمی که کمکم کرد پس از دبیرستان بورسیه‌ی هنرهای زیبا بگیرم، برایم شعرهایی می‌فرستاد که شرح زندگی خودش بودند و همیشه در نامه‌ها، کنار امضایش، نقش یک زرافه را مهر می‌کرد. وقتی که دور از خانه در ایرلند درس می‌خواندم، در آپارتمان اشتراکی سردم از دوستان دانشگاهم نامه می‌گرفتم، نامه‌هایی درباره‌ی خوش‌گذرانی‌ها و ماجراهایی که برایشان پیش می‌آمد. طی شش ماه اقامتم در کورک هم نامه‌های بسیاری از خانواده‌ام دریافت کردم؛ سال ۲۰۰۰ همچنان مستندشده‌ترین بخش تاریخ زندگی خانواده‌ی من است.

شور بی‌مثالی هست در رسیدن نامه‌ای که آدمی دوست‌داشتنی برایت نوشته. همان قدر که دوست در جهان وجود دارد، این احساس هم متنوع است.

هر بار که محل زندگی‌ام عوض شد، نامه‌نگاری با دوستان جدیدی را از سر گرفتم. نیویورک‌ را که ترک کردم، سرآشپزی که برایش کار کرده بودم شروع کرد برایم نامه نوشتن؛ نامه‌هایی که همیشه در آن‌ها اشاره‌ای به لوسیندا ویلیامز می‌کرد و یک بار هم برایم دستور پخت پای انبه را نوشته بود. اولین بار وقتی فهمیدم یکی از دوستانم نقاشی بلد است که از هم دور افتادیم و نامه‌هایی که می‌نوشت شامل طراحی‌هایی می‌شدند با جزئیات باورنکردنی. دوستی هم داشتم که در یک نیم‌سال درس خواندنش در هلند، من یک جعبه‌ی کفش را با نامه‌هایش پر کردم و او هم یک کیسه‌ی سوپرمارکتی هلندی را با نامه‌های من.

شور بی‌مثالی هست در رسیدن نامه‌ای که آدمی دوست‌داشتنی برایت نوشته. همان قدر که دوست در جهان وجود دارد، این احساس هم متنوع است. با این حال، گاهی من روزها نامه‌ای را بازنشده نگه می‌دارم، چون نمی‌دانم آماده‌ی خواندنش هستم یا نه. یکی از دوستانم که مدت‌هاست برایش می‌نویسم هم اعتراف کرد که عادتی شبیه این دارد. معلوم نیست انتظار داریم چه چیزی توی این نامه‌ها باشد.

اخیرا در کتاب خاطراتی از لوییز دیکینسن ریچ به چند قاعده‌ی سرانگشتی او برای نامه‌نویسی بهتر برخوردم. این کتاب، در دل جنگل که سال ۱۹۴۲ چاپ شده، روایت تبعیدی خودخواسته است به جنگل‌های مِین. در فصل زمستان، ریچ حدود دو کیلومتر راه را با اسکی یا کفش برفی روی برف سنگین می‌رفته تا نامه‌هایش را از پست میدل‌دَم تحویل بگیرد.

ریچ می‌گوید برای نوشتن نامه، تنها باید گیرنده‌اش را در ذهن داشت. او پیشنهاد می‌کند از هر آنچه ممکن است در نامه اشاره‌ای به آن بکنی یادداشتی برداری. خود من هم حالا همین کار را می‌کنم: ماشین‌هایی که در چارلتن به خاطر روباهی مجبور شدند ترمز کنند، تله‌موشی که زیر درخت بلوطی در پارک هارمن بود، بال سنجاقکی که اِل پیدا کرد (آن قدر بزرگ که برای پرواز نیازی به بدن نداشت!) و… این یادداشت‌ها یادم می‌اندازند که نامه‌نگاری راهی است برای دقت به دنیای اطراف خود و فکر کردن درباره‌ی جهان.

مواجهه با واژه‌های تاریخ‌گذشته‌ی خودم، کمکم کرده با ذات پیچیده‌ی نوشتن افکار خود روی کاغذ کنار بیایم. اندیشه نه کاملاً پایدار است، نه کاملاً خالص، نه کاملاً بی‌عیب‌ونقص.

ریچ توضیح می‌دهد که نباید نامه‌ای بیش‌ازحد طولانی نوشت یا خیلی سریع به نامه جواب داد، چون هر دو کار جواب دادن را برای طرف مقابل دشوار می‌کنند. پیشنهاد می‌کند که هیچ وقت انتظار جواب گرفتن برای نامه را نداشته باشی، تا اگر جوابی آمد به طور خوشایندی غافل‌گیر بشوی. همچنین، بنا بر تجربه‌ی من، ممکن است نامه‌هایی که نوشته دوباره به تو برگردند: نامه‌هایی که نشانی‌شان اشتباه بوده و برگشت خورده‌اند، تمام نامه‌هایی که برای آن دوست دور از خودم فرستاده بودم (و حالا در کمدی که از چیزهای مربوط به او خالی شده نگه‌داری می‌شوند)، و نامه‌های خودم که یک رفیق نامه‌نگاری‌ام وقتی در نودوچندسالگی از دنیا رفت، برایم به ارث گذاشت. خواندن این یادگارها گاهی آشفته‌ام می‌کند؛ نامه‌هایی پر از اندیشه‌هایی که دیگر قبول‌شان ندارم و احساساتی که در گذر زمان تغییر کرده‌اند. مثلا غافل‌گیر شدم وقتی دیدم نامه‌های عاشقانه‌ام کم‌و‌بیش عام و پر از درد عشق کلی و کلیشه‌ای به چشم می‌آیند. مواجهه با واژه‌های تاریخ‌گذشته‌ی خودم، کمکم کرده با ذات پیچیده‌ی نوشتن افکار خود روی کاغذ کنار بیایم. اندیشه نه کاملاً پایدار است، نه کاملاً خالص، نه کاملاً بی‌عیب‌ونقص.

این روزها ما اغلب در لحظه و آنی با یکدیگر تعامل می‌کنیم و می‌خواهیم با تعداد هر چه بیشتری از آدم‌ها در ارتباط باشیم. نامه‌نگاری ذاتی متمرکز و خصوصی دارد. نوشتن نامه زمان می‌برد. مثل هر جور نوشتنی، نشستن پای کار و شروع کردنش سخت‌ترین بخش آن است. شده که ماه‌ها، حتی سال‌ها، نوشتن نامه‌ای را عقب بیندازم و وقتی هم سرانجام دست به نوشتن بردم، اول آدرس گیرنده را بنویسم تا برای انجام کار اصلی که آن همه وقت چنان سختم بوده آماده شوم.

نوشتن را که شروع می‌کنم، خودم هم باورم نمی‌شود چقدر سریع نامه می‌نویسم. اگر بخواهم بگویم شگردی دارم، شگردم این است که بعد از چند خط نوشتن، از اول شروع نمی‌کنم. بسیاری از کلمات را خط می‌زنم و جلو می‌روم. به مرور از این خط‌خطی‌ها به عنوان سند و گواه دشواریِ گفتن آنچه در فکر آدم است خوشم آمده؛ نکته‌ای که دریافتنش می‌تواند همه‌ی ما را در برخورد با آنچه بد گفته شده مهربان‌تر کند.

از شروع قرنطینه دو بار به پدربزرگم سر زده‌ام. من بیرون می‌نشینم و تلفنی با او که چهره‌ی ناخوانایش را از پنجره‌ی طبقه‌ی سوم می‌بینم صحبت می‌کنم. من و خانواده‌ام برای او حباب‌های بزرگ ساخته‌ایم، رنگین‌کمانی محشر روی پیاده‌روی نزدیک به خانه کشیده‌ایم و بادبادک هوا کرده‌ایم، و او تماشا کرده و گفته هیچ کدام از این چیزها را در بچگی نداشته؛ توی شن‌وماسه جاده درست می‌کرده و ماشین اسباب‌بازی‌اش را آن قدر در آن‌ها می‌رانده که جاده‌ها از بین بروند. این تصویر از پدربزرگم که پسربچه‌ای است و سر خودش را گرم می‌کند برایم آرامش‌بخش است.

هر وقت توانسته از من به خاطر نامه‌هایم تشکر کرده، هرازچندگاه جوابی هم برایم می‌نویسد، و اغلب آخر نامه‌هایش می‌گوید نباید احساس کنم مجبورم همچنان برایش نامه بنویسم. اما وقتی که من نمی‌توانم پیش او باشم، نامه آن‌جا هست. نامه‌های ما صمیمیتی‌اند که حفظش کرده‌ایم.

وقت‌هایی که دلم برای پدربزرگ تنگ می‌شود، دم دستم کپه‌ای از نامه‌هایی را دارم که طی سال‌ها برایم نوشته (معمولا همراه با بریده‌روزنامه)؛ به مدیسن، به ایرلند، به نیویورک و بویز و سِینت‌پال. واژه‌های به‌دقت نوشته‌شده‌اش را بررسی می‌کنم و تصورش می‌کنم که با خودکار نقره‌ای در جیب پیراهنش آن‌جا ایستاده و مثل همیشه موقع حرف زدن از حالت‌های بدنش هم کمک می‌گیرد؛ انگشتی که برای اظهار نکته‌ای جالب بالا می‌آید، یا ضربه‌های ساطوری‌مانندی که با لبه‌ی یک دست بر کف آن یکی می‌زند تا روی واژه‌هایش تاکید کند. نامه‌هایش را که به دست می‌گیرم، راحت می‌توانم فکر کنم که او هم به یاد من است.

 


نویسنده: جکی پالزین

مترجم: بهمن بهرامی

منبع: لیت‌هاب