کولی کنار آتش… | جستاری دربارۀ کوچنشینی و کوچگردی
گاستون باشلار آزادی حرکت را جزو وجوه خانۀ رؤیاییاش نمیبیند. آزادی برایش صرفاً در یک فعالیت حیاتی خلاصه میشود: قابلیت رؤیابافی در آن مکان. او از سردرگمی و وضع دشوار آدم یکجانشین بهتزده میشود: چطور باید از درون یک خانه به معنای جهان دست یافت؟ کوچنشینی اما مسائلی بهکل متفاوت و درست عکس اینها دارد: چطور باید از دل بیریشگی، جهانی معنادار و مشخص ساخت؟ یا به تعبیری تکاندهندهتر، چطور باید به تغییراتِ مدام، معنا بدهیم؟ والدین کوچنشین من موقعیت جغرافیاییشان را اتفاقی میدانستند که بهراحتی میشد تغییرش داد و طوری ماجراجوییهای جغرافیایی را دنبال میکردند که گویی دنبال شکار باشند. آنها در مورد اَشکال مختلف این جهان کنجکاوی شدیدی از خود نشان میدادند و حین حرکت ذهنشان بهتر کار میکرد. وقتی جایی میماندند، دیگر سالم و سرحال نبودند.
کوچ نشینی اینگونه است. من اینگونهام.
آدری هپبورن، سقوط، صاعقه و چند اتفاق دیگر | روایتهایی از پل استر
پل استر چهاردهساله که برای تعطیلات تابستانی به اردوگاهی دانشآموزی رفته، دچار حادثهای تلخ میشود. در مقابل دیدگانش صاعقهای به یکی از دوستانش برخورد میکند و او را میکُشد. پل استر نوجوان یک ساعت کنارش مینشیند و سعی میکند کمکش کند، غافل از اینکه پسرک همان لحظۀ اول از دست رفته و قرار نیست هیچوقت بیدار شود. صورت کبود، چشمان نیمهباز، دهان کج و دندانهای پسر مرده تصاویری هستند که او هیچوقت فراموششان نمیکند و لحظهای از آنها خلاص نمیشود. پل استر در این جستار از قصهها و خاطرات تأثیرگذاری میگوید که همیشه در یادش ماندهاند. روایتهایی که علیرغم پراکندگی در یک چیز مشترکاند: او را به سمت نویسندگی سوق دادهاند و انگیزهای برای نوشتن شدهاند.
مرثیهای برای آن جای خالی
جای خالی مجسمههایی که هزاران سالِ پیش بوداییان خوشذوق بامیان در صخرهها تراشیده بودند حالیام میکرد که ما گاهی در مواجهه با فقدانهای شخصی و جمعی چارهای نداریم جز سوگواری و یادآوری مکرر اینکه ما گرچه میتوانیم با ساختنِ یادمانها یا ترمیم بقایا (مثل همان داربستهای یونسکو در بامیان که نشان از بازسازی دارند) مکان فقدان را کامل یا ناکامل پیش چشممان زنده نگه داریم، اما قدرت متوقف کردن زمان را نداریم. زمان همیشه چموشتر از آن است که بشود آن را از حرکت انداخت. زمان میگذرد، اما مکان ممکن است پابرجا بماند و خود را از خطر فراموشی حفظ کند.
گسلهای خاطره | روی مرز داستان و ناداستان
خاطره همان تخیل است و تخیل همان خاطره. به گمانم ما گذشته را به یاد نمیآوریم بلکه تصورش میکنیم. ما فقط چندتایی از اجزای صحنه را با خود به آینده میآوریم و حول آنها نوعی مدل یا صحنه میسازیم که در واقع تصویر ما از گذشته است. البته مدلها کمکم مضمحل میشوند یا تغییر میکنند. و اینگونه است که ما مدام گذشتهمان را از نو شکل میدهیم.
به زبانی جز زبان خودم | جستاری از هشام مطر
زبان یعنی ترجمه. هر واژهای که استفاده میکنیم نماد چیزی است اما هرگز نمیتواند خودِ همانچیز باشد. و مثل هر ترجمهای، اتکاناپذیری زبان، ظرافتهای متغیرش، سایهروشنها و تردیدهایش، و همهٔ شکافها و کاستیهایی که ممکن است در آن بیابیم، آن را به خطر میاندازد و به پیش میبرد و شگفتانگیزش میکند. برای همین است که نویسندهها، حتی آنهایی که هرگز از محدودهٔ زبانِ مادریشان خارج نشدهاند، کشمکشی بیسروصدا را در رابطهشان با زبان تجربه میکنند. کار روزمرهٔ نویسندهها، خواه خود را در خدمت میراثِ ملیشان ببینند و خواه خود را در سیلاب احساساتِ انسانی غرق کنند، ترجمه است. و هر جا که ترجمه هست، ترس از کجفهمی نیز حاضر است؛ ترس اینکه هیچکس تو را نفهمد. همهٔ ما میلی نهانی به نوعی سرراستی داریم، به یک زبان مادریِ واقعی، به زبانی پیشازبانی که درست به قلبِ چیزها برود و آنیترین، مبهمترین و گریزپاترین افکار و عواطف را نشان دهد. تناقض در اینجاست که چنین بیانِ بیواسطهای، اگر ممکن بود، ادبیات را کمرنگ یا حتی کاملاً منسوخ میکرد. بیان انسانی لبریز از سکوت است. همهٔ کتابهایی که عاشقشان هستیم، به توافقِ جمعیِ ما بر سر ناگفتنیها متکیاند.
باغچهای کوچک برای زنهای ناپیدا | مکان در داستانهای مارگریت دوراس
اهمیت مکان ــ فضای داخلی خانه، جزئیات بیشمار و حتی نمای بیرون پنجرهها و آجرها ــ در آثار مارگریت دوراس انکارناپذیر است. او مکان را پارهای از اصل روایت میداند و پیوندی که میان مکان و شخصیتهایش ایجاد میکند گاهی مسیر قصه را تغییر میدهد. در همهٔ آثار او خانههای بزرگ، اتاقهای خواب، هتلها، دریاها، تالابها، خیابانها و کوچههای نیمهتاریک شهر، در ازدحام و سکوت، پارههایی ماندگار از روایتاند، تا آنجا که گاهی مکان است که قصه را به پیش میبرد. در نظر مارگریت دوراس، مکان ــ چه منظرهای طبیعی و دستنخورده باشد و چه گوشهای از خانه ــ خیالانگیز و تأثیرگذار است. مکان در نظر او فقط نقطهای جغرافیایی نیست. خانهاش انگار همهچیز است، تمام جهان.
ناکجاهای پرواز فکر | یادداشتی بر کتاب «نزدیک ایده»
نویسندگان جستارهای کتاب «نزدیک ایده» با بیانی نسبتاً ساده، گاهی بسیار شخصی، انتقادی و خیلی وقتها طنزآمیز پرسشهایی دربارهی ارتباط میان مکان مادیِ ما و مکان شکلگیری و درهمآمیزی ایدهها و خیالات ذهنیمان مطرح میکنند و مضامینی تازه و تصویری نو از جهان و دیگران و خود ما پیش چشممان میگذارند. آنها بارها و به شیوههای مختلف ما را با چند پرسش مهم مواجه میکنند: مکانهای الهامبخش پرواز فکر چگونهاند؟ چه فضاها و چه مکانهایی بسترِ تفکر خلاق میشوند؟ چه ارتباطی میان مکان مادی و ایدههای ذهنی ما وجود دارد؟ آیا اصلاً چنین ارتباطی همیشه وجود دارد یا ماجرا، بسته به شخص تجربهکننده، فرق میکند؟
آن شب که شهاب میبارید
دراز کشیده بودم روی زمین. شاخ گاو طلایی بزرگ از پشت تپهها میآمد بالا تا آسمان را تصاحب کند. هر چه بالاتر میآمد، رنگش نقرهایتر میشد. راهنما توضیح داد که آن روی دیگر ماه هم روشن است به لطف صورت آینهگون زمین. نور ماه میخورد به زمین و بازتابش آن نیمهی تاریک را روشن میکند. در مرز رؤیا و هشیاری قدم میزدم. راهنما انگار دربارهی من حرف میزد. ماه که رو گرداند سمتم، آب از درونم جوشید بالا و اشک شد. شهابها را میکشیدم سمت خودم و آسمان را تماشا میکردم.
موجودی کریه به نام گردشگر: روایت زخم گردشگری بر تن جوامع بومی
رابطهی گردشگر و جامعهی بومی از آن مضامینی است که مخصوصاً در چند دههی اخیر، بسیاری با نگاهی انتقادی دربارهاش نوشتهاند. درست است که گردشگری مهمترین منبع درآمد مردم خیلی از جوامع بومی است، اما آسیبهای فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و زیستمحیطیاش را هم نمیشود نادیده گرفت. جامائیکا کینکِید، جستارنویس و رماننویس آنتیگواییآمریکایی، در جستار بلند «جایی کوچک» بهتفصیل دربارهی نگاهش در مقام یک بومی به صنعت گردشگری نوشته است؛ جستاری که تصویری متفاوت با آنچه به آن خو گرفتهایم، پیش چشممان میگذاد. این مطلب بیکاغذ اطراف برش کوتاهی است از همین جستار.
برج بابل، برج سکوت | جستاری در ستایش سکوت و تنهایی
ما فرزندانِ نفرینْ چیزی داریم که نیاکان افسانهایمان حتی نزدیکش هم نشدند: سخاوت. ما از جایی به بعد، تنهاییِ پس از نفرین را پذیرفتیم. به سکوت گشوده شدیم. حتی اگر در اعماق ذهنمان از آن وحشت داشته باشیم. «دوباره تنها شدیم.» این اولین جملهی مرگ قسطی است. این جمله را راوی تنهای رمان وقتی میگوید که در پایان روزی طوفانی در خانهاش نشسته و خبر مرگ سرایدارش را به ما میدهد. سلین درست در جملهی اول رمان قطورش سیاهچاله میسازد. همین که کتاب را باز میکنیم دیگر راه فراری نیست. بعدش ما را غرق سکوت میکند و برایش سهنقطه میگذارد… دهها سهنقطه در هر صفحه… «سهنقطههای بیشتر»؛ پر از سخاوت و البته خشم و نفرت.
نویسنده و زبان مادری | جستاری از فابیو مورابیتو
نویسندهای که از زبانی به زبان دیگر کوچ کرده در زبان میزبان دنبال زبانی از آنِ خود میگردد؛ زبانی که به شکلی نمادین او را به طبیعی بودن زبان مادری، زبان بیلهجه، بازگردانَد. بنابراین در نظر چنین نویسندهای «سبک» همهچیز است. البته برای نویسندهای که به زبان مادریاش مینویسد هم مسئلهی سبک به رگ و ریشه مربوط میشود. اگر اینطور نباشد، اصلاً نویسنده نیست. چون نویسنده صرفاً کسی نیست که مینویسد؛ کسی است که نوشتن برایش تنها شکل هویت شده است. با این حساب نویسندهای که به زبان مادریاش مینویسد، میتواند به نویسندهای که از زبانی به زبان دیگر کوچ کرده چنین بگوید: چیزی که تو را متمایز میکند نوشتن به زبانی دیگر نیست، بلکه نویسنده بودن است، و وجه تمایز همهی ما نویسندگان همین است که خود را نه به زبان خود، که به زبان دیگران بیان میکنیم.
وکیل مدافع پولاک | روایت یک معلم تاریخ هنر
عادتم بود موقع درس دادن، بین ردیف صندلیهای دانشجویانم قدم بزنم تا آنهایی که ردیف آخر مینشینند به موبایلبازی یا بعد از حضور و غیاب از در انتهای کلاس جیم میزنند، کار دستشان بیاید و حواسشان جمع درس شود. با یک قدم بلند آخرین ردیف موزاییکها را طی کردم و به انتهای کلاس رسیدم. در ذهنم اطلاعات اثر را مرور کردم و مطمئن شدم چیزی از تحلیل جا نیفتاده باشد. به سمت تخته رفتم تا اسلاید بعدی را نشان دهم و همزمان دمدستیترین سؤال معلمها را پرسیدم: «سؤالی نیست؟»
یکی از بچهها با صدایی که نه آنقدر بلند بود که مطمئن شوم حتماً با من بوده و نه آنقدر آهسته که شبیه زمزمههای دانشجویان زیر گوش همدیگر باشد، گفت «این که هنر نیست.»
تقاطع وصال؛ جغرافیای جنگ
برای بیشتر آدمها جنگ از «جا»یی شروع میشود؛ برای مردم ژاپن از ویرانههای هیروشیما، برای مردم الجزایر از نخستین مناطقی که به اشغال فرانسویها درآمدند، برای حافظهی تن تاریخی ما احتمالاً از خوزستان و کردستان، و برای من از خیابان انقلاب، تقاطع وصال. ما همیشه جنگها را با جغرافیایی که در آن شکل گرفتهاند، روایت میکنیم. تمام جنگها را به پسوند مکان میشناسیم. بزرگترین جنگها را به مفهوم جهان متصل میکنیم تا عینیت بیابند و حقیقت خود را حفظ کنند. اینگونه جنگ به مکان وابسته میشود و معنا مییابد، حتی اگر جنگی که از آن حرف میزنیم، جدال بدنی رنجور باشد با بیماری.
دههی شصت با حضور زیدی اسمیت | مروری بر ماجرا فقط این نبود
آیا خوشیها لذتبخشاند؟ اصلاً مگر میشود نباشند؟ ولی ما گاهی از چیزهایی که نشان دهند قبلاً خوشحالتر از الان بودیم بدمان میآید، مثلاً از دیدن فیلم عروسی نزدیکانمان. در این مطلب بیکاغذ، مرضیه رافع جستارهای زیدی اسمیت را با تجربههای خودش گره میزند و کتاب ماجرا فقط این نبود را از صافی تجربههای زیسته خودش مرور میکند؛ از جستار اسمیت دربارهی اسکار و گره زدنش به ضربالمثل قدیمی خودمان که «درونش خودمان را کشته و بیرونش شما را» تا جستار «حمام» زیدی اسمیت که روایت زندگی طبقهی متوسط روبهپایین انگلستان و سهم پدرها و مادرها از زندگی است و قیاس آن با دههی شصت خودمان و پدرها و مادرهایی که نفس گرمشان کودکی بچههای آن دهه را نجات داد.
از فرط گرسنگی | روایت آدمها و ترسهایشان
روانشناسها میگویند حدود یکسوم جمعیت جهان از مشکلات روانی رنج میبرند که اغلب هم از تجربههای کودکی سرچشمه میگیرند. البته من از مشکل روانیام رنج نمیبرم، مگر اینکه هراس گاهبهگاه از پدیدهای واحد را نوعی رنج مدرن بدانیم. هر بار فیلم یا عکسی میبینم از آوارههایی که جان خودشان و بچههایشان را برداشتهاند و در صحرایی خشک و غبارگرفته، ناامید و خسته و غمگین از سرزمین آشوبزدهشان دور میشوند، یا مهاجرانی سرگردان در اقیانوسی بیانتها که سوار قایقی بادی به امید یافتن خشکی به دوردستها خیره ماندهاند، فقط یک موضوع ذهنم را مشغول میکند: آخرین باری که غذا خوردهاند کی بوده است؟ بزرگترین ترس من در زندگی به احتمال وقوع گرسنگی دستهجمعی مربوط میشود.
حتی اگر کسی نامه را نخواند | نامه به مثابهی ناداستان خلاق
چرا خواندن نامههای دیگران، مخصوصاً نامههای نویسندگان، اینقدر جذاب است؟ به قول یک منتقد، تنها چیزی که از خواندن نامهی یک دوست بهتر است، «خواندن نامهی آدمها به دیگران است»، اما چشمچرانی و کنجکاوی فقط بخشی از ماجراست. دلیل مهمترش این است که نامهی خوبْ نوشتهی خوبی هم هست و همهی ما نوشتههای خوب را، چنانکه سزاوارند، تحسین میکنیم. باربارا لونزبری در کتاب هنر واقعیت میگوید ناداستان خلاق چهار عنصر اساسی دارد: موضوع برگرفته از جهان واقعی، تحقیق جامع، «صحنه»، و (محبوبترین برای من) نگارش درخشان. و اگر خوب نگاه کنید، بهترین نامهها هم همهی این عناصر را در خود دارند. بنابراین میشود گفت که نامه، اگر به شکل خاصی نوشته شود، ناداستان خلاق به حساب میآید.
خیره به فاجعه | جستاری دربارهی پورنوگرافی وحشت
تی.اس.الیوت جایی مینویسد «شعر اهمیتی ندارد.» سه واژهای که در این ترجمهی فارسی کنار یکدیگر قرار گرفتهاند، قطعهای به شدت سرد و بهتآور به وجود آوردهاند. بیایید به جای واژهی «شعر» بگذاریم «کلمه»، «عکس» یا «فیلم». حالا میرسیم به جملهای که فکر میکنم نزدیکترین فاصله را با روایت فاجعه و وحشت دارد. همینقدر سرد. روایت فاجعه حتی نیازی به واژهها و ترکیبهای خشن هم ندارد. این هم بازی ادبی است. فاجعه خودش است و ابعاد رنجی که به قربانی تحمیل میکند برای ما تصورپذیر نیست. ما فقط تماشاگرانی بهتزدهایم در فاصلهای امن که با وسوسه به تماشای ویرانی مینشینیم و با چشمهایی خیره به تصویرها در دلمان با قربانیان ابراز همدردی میکنیم بی آنکه هیچ سنجهای برای آگاهی به وسعت رنجشان داشته باشیم.
انجمن جادوگران کروات | مروری بر کتاب «البته که عصبانی هستم»
تجربهی زیستهی یک نویسنده از تجزیهی وطن؛ این مختصر و مفید آن چیزی است که در کتاب البته که عصبانی هستم با آن مواجه خواهید شد. تجربهی آزارها و اذیتها: از ترک وطن گرفته تا فشارها، تهدیدها و مصاحبههای تحقیرآمیز استادان و همکاران سابق و انتشار عمومی آدرس و تلفن خانهی پدری و سیل تماسهای توهینآمیز پس از آن. فائزه خابوری در این مطلب بیکاغذ از کتاب البته که عصبانی هستم میگوید؛ از نوستالژی برای یوگسلاوی ازدسترفته تا بذلهگویی دوبراوکا اوگرشیچ دربارهی دگرگونی جامعهی پسایوگسلاوی و مسئلهی بیوطنی.
به زبان بینابینی | جستاری دربارهی زندگی میان دو زبان
تجربهی زندگی میان دو زبان و نوسان میان دو فرهنگِ متمایز از آن تجربههایی است که تأثیر ماندگاری در شکلگیری شخصیت و هویتِ آدمها دارد، و شاید به خاطر همین است که خیلی از آدمهایی که چنین تجربهای داشتند دربارهاش نوشتهاند. زندهیاد بتول فیروزان، همکار عزیز نشر اطراف که بهتازگی از دستش دادهایم، تعدادی از جستارهای نوشتهشده حول این مضمون را ترجمه کرده که بهزودی در قالب کتابی منتشر خواهد شد. جستاری که اینجا میخوانید از جستارهایی است که البته به آن کتاب راه نیافته، اما خواندنش برای کسانی که دغدغهی فهم بهتر تجربهی زندگی میان دو زبان را دارند، خالی از لطف نیست.
روایت و نقاشی | نگاه روایی مارک استرند به نقاشیهای ادوارد هاپر
بیشتر ما، البته اگر اهل ادبیات باشیم، مارک استرند را با شعرها و جستارهایش میشناسیم. اما مارک استرند نقاش هم بود و به همین دلیل، دربارهی نقاشیها هم بسیار مینوشت و به این ترتیب، میان کلمهها و رنگها و شکلها پل میزد. علاقهی ویژهی استرند به آثار ادوارد هاپر، نقاش مشهور آمریکایی، او را به نوشتن مجموعهای از جستارهای کمابیش کوتاه دربارهی این نقاشیها واداشت که سال 1994 در قالب کتابی با عنوان هاپر منتشر شدند. استرند در این جستارها نقاشیهای هاپر را با نگاهی روایی میکاود و کمکمان میکند آنها را با نگاهی تازه ببینیم. این مطلب بیکاغذ اطراف ترجمهی پیشگفتار و سه جستارِ کوتاه این کتاب دربارهی سه نقاشی مشهور ادوارد هاپر شبزندهداران، سپیدهدم در پنسیلوانیا و ساعت هفت صبح، است.
آنها به نهنگها شلیک میکنند، مگر نه؟ | دربارهی جهان بازیهای ویدئویی
بازیهای ویدئویی، در بهترین حالت، جهانهایی خیالی پیشِ روی ما میگذارند که تجربهی زندگی در آنها تجربهای یگانه است. آنها ژانرهای مختلف را از ادبیات، سینما، موسیقی، معماری و دنیای مُد میگیرند و ترکیب میکنند تا قصهای روایت کنند که بیشترین درگیری حسی را با مخاطب ایجاد کند. مخاطب، از جایی به بعد، به خودِ شخصیتِ اصلی تبدیل میشود. جهان واقعی و جهان مَجازی در هم ادغام میشوند و این آغاز ماجرایی تازه است. متنی که میخوانید جستوجویی است برای سر در آوردن از یکی از همین تجربهها در بازی «دیسآنرد» یا «سرافکنده».
همآهنگ با ضربان قلب روزگار | برشهایی از جستار «شاعر و زمانه»
مارینا تسوتایوا از بزرگترین شاعران و نویسندگان روسیهی قرن بیستم بود و آثارش را همسنگ آثار بوریس پاسترناک، اسیپ مندلشتام و آنا آخماتووا میدانند. دغدغهی اصلی او شعر بود اما در در دو دههی پایانی زندگیاش بیشتر نثر مینوشت. با این همه، درخت تناور تسوتایوا ریشه در شعر داشت. او شاعرانگی را به قلمروی نثر آورد و با بهرهگیریِ ماهرانه از زبان، ضربآهنگ و خیالپردازی شاعرانه، نثری آفرید که چیزی از شعر کم نداشت. نشر اطراف بهتازگی هفت جستار تسوِتایوا را در کتاب آخرین اغواگری زمین منتشر کرده است؛ جستارهایی دربارهی شعر، هنر، پیوندشان با جان و ضمیر انسانی، جایگاهشان در فراز و فرودِ زمانه، و نسبتشان با جامعهی سیاستزده. آنچه در ادامه میخوانید برشهایی است از جستار «شاعر و زمانه» که مضمون اصلیاش مفهوم «زمانه» و نسبتِ شاعر و هنرمند با آن است.
سفرهی گستردهی جستار | آنی دیلارد از جستار میگوید
در روزگاری که «به نظر میرسد شعر قیمت خودش را بالاتر از تقاضای بازار برده» و و داستان کوتاه هم تا حدی همین مسیر را پیشه کرده و مخاطبان محدودی را هدف قرار گرفته، آنی دیلارد ــ نویسندهی هیچ چیز آنجا نیست ــ جستار روایی را ژانری میداند که همچنان میتواند به دغدغهها و دلمشغولیهای ما بپردازد. در این مطلب بیکاغذ اطراف با دیدگاههای آنی دیلارد دربارهی جستار و کارکرد و مسئولیت آن در قیاس با شعر و داستان کوتاه آشنا میشویم.
منتقد از نگاه شاعر | بریدهجستاری از مارینا تسوتایوا
مارینا تسوِتایوا در کنار آنا آخماتووا، اُسیپ مندلشتام و بوریس پاسترناک، یکی از چهار شاعر بزرگ روس قرن بیستم بود. از شعر که بگذریم، تسوِتایوا نثر درخشانی هم داشت. به قول جوزف برودسکی، شاعر و جستارنویس روسآمریکایی، «ادراک زبانیِ بسیار قویِ» تسوتایوا از او نویسندهای کمنظیر ساخته بود؛ نویسندهای که ماهیت خلاقیت شاعرانه و مفهوم «شاعر» و، به طور کلیتر، «هنرمند» بودن مهمترین دغدغههای فکریاش بودند. به تعبیر درخشانِ خود تسوِتایوا، «هنر یعنی مجموعهای از پاسخها به پرسشهای ناموجود». او در جستارهایش درست سراغ همین پرسشهای ناموجود میرود و با طرح آنها، میکوشد بعضی از دیرپاترین اسرار شعر و هنر را کشف کند. آنچه در این مطلب بیکاغذ اطراف میخوانید ترجمهی برشی است از یکی از مهمترین و معروفترین جستارهای او با عنوان «منتقد از نگاه شاعر» که همراه با شش جستار دیگر از تسوتایوا در کتاب آخرین اغواگری زمین منتشر شده است.
بادخورکها هرگز بر زمین فرود نیامدهاند | جستاری از هلن مکدانلد
بادخورکها پرندگانی جادوییاند، شبیه همهی چیزهایی که ذهن زمینی ما به درکشان قد نمیدهد. زمانی آنها را «پرندهی شیطان» مینامیدند، شاید به این دلیل که دستههای جیغکشِ بادخورکهای سیاه، که همچون صلیب بر فراز کلیساها میچرخیدند، طوری به چشم میآمدند که گویی نه از جهانِ روشنایی، که از دل تاریکی سر برآوردهاند. اما در چشم من، آنها مخلوقات سپهر بریناند، ذاتشان در فهم نمیگنجد و به همین سبب، بیشتر به فرشتگان میمانند. برخلاف تمام پرندههایی که از کودکی میشناختهام، بادخورکها هرگز بر زمین فرود نیامدهاند.
استانبول آرا گولر و استانبول من | به روایت اورهان پاموک
آرا گولر بزرگترین عکاس استانبول مدرن بود. عکسهای او زندگی ساکنان استانبول را هم در کنار معماری عثمانی شکوهمند شهر، مساجد شاهانه و آبنماهای عظیمش ثبت و روایت میکردند. اورهان پاموک، نویسندهی نامدار ترک و برندهی نوبل ادبیات سال 2006، از دوستان گولر بود و در همان محلهی او بزرگ شد. به تعبیر خود پاموک، «استانبولِ آرا گولر استانبولِ من است». پاموک در این مطلب که پس از مرگ گولر نوشته شده از استانبول میگوید و از اهمیت ثبت قصههای ساکنان شهر.
سفر به منتهای ذوق | جستارهای برتر جهان (1960 تا 2010)
در این مطلب میخواهیم جستارهای برتر جهان را که بین سالهای 1960 و ۲۰۱۰ نوشته شدهاند، معرفی کنیم. از دههی شصت میلادی تا کنون، بیشمار جستار عالی نوشته شدهاند و دیوانگی به نظر میرسد که بخواهیم فهرستی از جستارهای برتر جهان که در این دورهی زمانی به فهم ما از فرم ادبی جستار شکل دادهاند، تهیه کنیم. با این حال، چنین فهرستی تهیه شده؛ فهرستی الهامگرفته از جایزهی جستارهای غیرداستانی دانشگاه آیوا که هر سال به «بهترین جستاری که نمونهی بارز هنر جستارنویسی ــــجستوجو، آزمودن، کشف و تغییرــــ باشد» تعلق میگیرد.
دوران نقرهای جستار | فرم ادبی جستار در روزگار عدم قطعیت
کتاب جستارهای معاصر آمریکا گلچین جستارهای چهلوهفت نویسندهی آمریکایی و نمونهای از سبکها و موضوعات مختلفی است که طی بیستوپنج سال اخیر در فرم ادبی جستار جلوهگر شدهاند. در این مطلب بیکاغذ اطراف خلاصهای از مقدمهی این کتاب را میخوانید که در آن فیلیپ لوپیت، ویراستار این کتاب و نویسندهی یکی از جستارهایش، به شکوفایی ناداستان ادبی در زمانهی عدم قطعیت میپردازد.
نامرئی، مثل اشباح | جستاری دربارهی زاهدان و زمان
وقتی یک خارجی در چهارراهِ کهنهی شهری مثل زاهدان میایستد، چیزهایی میبیند که از پیش میخواسته ببیند؛ مثل فقر و نجابت و چهرههای آفتابسوخته. کلیشهی منطقهي محروم و مردمان نجیب نمیگذارد شهر واقعاً دیده شود. کسی که از جای دیگری آمده، احتمالاً همانجا گوشیاش را درمیآورد تا آنچه را میخواسته ببیند برای همیشه ثبت کند. اما شهر، هیچکدام از آن تصاویرِ ثبتشده نیست. در این مطلب بیکاغذ اطراف، قاسم نجاری که خودش زاهدانی است شهر زاهدان را از دریچهی چشم خودش روایت کرده و از اشباح گذشته و آینده گفته است.
پایان قصههای اپیدمی | روزی که آدمها دوباره میخوانند
قصههای اپیدمی پرشمارند و متنوع. ادبیات بیماریهای همهگیر گاهی نومیدانه به آینده نگاه میکند و گاهی امیدوارانه. اما آنچه در پایان این قصهها مشترک است نقطهی تصمیمگیریست؛ آنجا که ما انسانها، ما انسانهای عصر همهگیری کرونا، باید انتخاب کنیم وقتی جامعه بالاخره از بیماری خلاص شد، چگونه میخواهیم از نو شروع کنیم و به چه راهی برویم. در این مطلب بیکاغذ اطراف که کیوان سررشته ترجمهاش کرده است، جیل لپور مروری دارد بر پایان مشهورترین قصههای اپیدمی و درسهایی که این پایانها برای ما دارند.
روایت سفر یا روایت استعمار؟ | جستاری از تزوتان تودوروف
روایت سفر ژانری قدیمی است. آدمها از دیرباز سفر میکردهاند و از دیرباز ماجراهای سفرشان را روی کاغذ میآوردهاند. اما روایت سفر فقط بازگوییِ رخدادهای سفر نیست و ويژگیهای دیگری هم دارد؛ ویژگیهایی که باعث میشوند حتی پس از گذشت قرنها برای خوانندگان جذاب باشند. در این مطلب بیکاغذ اطراف، که ترجمهی فصلی از کتاب پندهای تاریخ است، تزوتان تودوروف ژانر روایت سفر را بررسی کرده و از نسبت این ژانر با تاریخ استعمار و با خوانندهی اروپایی امروزی میگوید.
تکههای رهاشده | جستاری دربارهی احساسات ازدسترفته در قلمروی زبان
نقلقولی یونانی هست که میگوید «وقتی میگویی ارابه، ارابهای از میان لبهایت میگذرد». از شاعرانگی این سخن که بگذریم، میتوانیم نقب بزنیم به این تأویل که با نامگذاری یک پدیدار و به زبان آوردن نامش، آن پدیدار بهتمامی برای ما شناختنی میشود. به عبارتی، ما انسانها با اطلاق واژه به چیزی میتوانیم به رابطهی آن چیز با فاهمهی خود، آگاهی پیدا کنیم. اما در مواجهه با احساسهایی که در زبان خودمان کلمهای برای توصیفشان نمییابیم، دقیقاً چه اتفاقی میافتد؟ در این جستار بیکاغذ اطراف، فربد مهاجر از همین احساسها و ادراکها میگوید.
یادمانهای فقدان | سویههای اخلاقی بهرهگیری از تکنولوژی برای زنده نگه داشتن یاد رفتگان
انسانها، چه در مقامِ فرد و چه در جایگاه عضوی از اجتماع، با تجربهی اندوه شخصی و جمعی غریبه نیستند؛ هر چه باشد، سوگ و اندوه جزئی از وضعیتِ انسانی ماست. اما ما چگونه آنچه را از دست دادهایم به یاد میآوریم، چگونه خاطرهاش را زنده نگه میداریم و برای زنده نگه داشتن یا بهتر بگوییم برای شبیهسازیِ گذشته تا کجا پیش میرویم و ادبیات، هنر و تکنولوژی چه نقشی در زنده نگه داشتن یاد فقدانهای فردی و جمعی ما دارند؟ در این مطلب بیکاغذ اطراف، ان مایکلز، رماننویس و شاعر برجستهی کانادایی، دربارهی پیامدهای اخلاقیِ میلِ ما به شبیهسازیِ گذشته مینویسد.
مصاحبه با آدام گاپنیک | داری راه خودت را میروی و ناگهان میبینی هیولایی
آدام گاپنیک به گفتهی خیلیها، از جمله خودش، زندگی بسیار قشنگی دارد. او از اعضای قدیمی تحریریهی نیویورکر است و خیلی از کتابهایش در فهرست پرفروشها قرار گرفتهاند. گاپنیک همراه همسر فیلمسازش، مارتا، و دو فرزندشان در منهتن زندگی میکند و با آدمحسابیها نشستوبرخاست دارد و وسط حرفهایش جملههای این شکلی از دهانش بیرون میآیند: «یه بار جان آپدایک داشت میگفت…» و در ادامه هم به خاطر بیاعتمادبهنفسی و اضطراب خاص یهودیاش اضافه میکند «البته ببخشید اینجوری اسمش رو پروندمها».
دیدار اتفاقی با دوست خیالی | نظریهای در باب سرشلوغی
سرشلوغی و وقت نداشتن حالا یکی از شاخصههای زندگی شهری مدرن شده. اما این سرشلوغی همیشگی و تمامنشدنی از کِی و از کجا به زندگی ما آمده؟ آدام گاپنیک در جستار «دیدار اتفاقی با دوست خیالی» سراغ همین موضوع رفته و آنچه در ادامه میخوانید برشیست از همین جستار.
تاوان ابهام | کرونا و ناهماهنگی شناختی
همهگیری کویدـ19 یا همان کرونا شکل و شمایل زندگی همهی مردم جهان را تغییر داده است. علاوه بر جنبههای اقتصادی و مادی بحران، روابط انسانی و اجتماعی که زمانی تسکینی برای خیلی از دردهای ما بودهاند، بنا به ضرورت، محدودتر شدهاند و همین موضوع به نوعی ناهماهنگیِ شناختیِ جمعی انجامیده است. النور مورگان، روانشناس انگلیسی، در این جستار سراغ همین موضوع رفته و گرچه نگاهش عمدتاً بر نمونهی خاص همهگیری کرونا در انگلستان و ناکارآمدی دولت این کشور در مواجهه با این بحران متمرکز است، خواندنش خالی از لطف نیست.
تصویر خانوادهام در آینهی کتاب رولد دال
مهاجرت تجربهای بسیار شخصی و شاید به شکلی تناقضآمیز، بسیار مشترک است. بسرات مزغبه در این جستار شرح میدهد که چگونه طنین درد فراق و نیاز به تعلّقی را که در نقش دخترکی سیاهپوست و دور از وطن حس کرده، در کتاب پسر رولد دال…