زبان یعنی ترجمه. هر واژهای که استفاده میکنیم نماد چیزی است اما هرگز نمیتواند خودِ همانچیز باشد. و مثل هر ترجمهای، اتکاناپذیری زبان، ظرافتهای متغیرش، سایهروشنها و تردیدهایش، و همهٔ شکافها و کاستیهایی که ممکن است در آن بیابیم، آن را به خطر میاندازد و به پیش میبرد و شگفتانگیزش میکند. برای همین است که نویسندهها، حتی آنهایی که هرگز از محدودهٔ زبانِ مادریشان خارج نشدهاند، کشمکشی بیسروصدا را در رابطهشان با زبان تجربه میکنند. کار روزمرهٔ نویسندهها، خواه خود را در خدمت میراثِ ملیشان ببینند و خواه خود را در سیلاب احساساتِ انسانی غرق کنند، ترجمه است. و هر جا که ترجمه هست، ترس از کجفهمی نیز حاضر است؛ ترس اینکه هیچکس تو را نفهمد. همهٔ ما میلی نهانی به نوعی سرراستی داریم، به یک زبان مادریِ واقعی، به زبانی پیشازبانی که درست به قلبِ چیزها برود و آنیترین، مبهمترین و گریزپاترین افکار و عواطف را نشان دهد. تناقض در اینجاست که چنین بیانِ بیواسطهای، اگر ممکن بود، ادبیات را کمرنگ یا حتی کاملاً منسوخ میکرد. بیان انسانی لبریز از سکوت است. همهٔ کتابهایی که عاشقشان هستیم، به توافقِ جمعیِ ما بر سر ناگفتنیها متکیاند.
پیش از هر چیز، لیبی بود. من و پسرها، در خیابانمان در طرابلس، عصرها را به وقتکشی میگذراندیم. آفتاب هنوز سوزان بود و انگار رو به غروب که میرفت، قدرتش بیشتر هم میشد. میترسیدی نکند از دستش بدهی، انگار ممکن بود که دیگر طلوع نکند. یکی از همان عصرها، یکی از پسرها از من خواست چیزی نقاشی کنم. چنین چیزی از من خواست چون من در ساختمانی متروک در خیابانمان، ترکهٔ خوشدستی پیدا کرده بودم؛ بلند و نازک و محکم. در هوا که تکانش میدادم، صدای سوتمانند زیبایی میداد. دوستم گفت «یالا، یه چیزی بکش.» حواسِ همه به من بود، برای همین سریع روی شنها نقشهٔ کشورمان را کشیدم: مربعی با یک ضلعِ کجوکوله که ساحل شمالی را نشان میداد. پسرها گفتند نقشهام غلط است. تورفتگیِ پلهمانند جنوبشرقی کشور را جا انداخته بودم ــ همان تکهای که سودان آن را جدا کرده ــ و البته پیچوتاب مارگونهٔ ساحل مدیترانه را، جایی که انگار دریا شهر بریقه را گاز گرفته. این ماجرا دو سال قبل از آن بود که لیبی را ترک کنم و طرابلس و خیابانمان را تا ۳۳ سال بعد دیگر نبینم.
آن موقع هفتساله بودم. دو مهارتِ عجیب و غریب داشتم که به چشم همسنوسالهایم بیشتر از آنکه تحسینبرانگیز باشد، اسرارآمیز بود. من میتوانستم موقع شنا در دریا آنقدر دور بروم که بقیه جرأتش را نداشتند؛ آنقدر دور که آبِ دریا فرق میکرد: سردتر میشد، سطحش انگار به زمختی سنگ میشد و عمقش، وقتی چشمهایم را زیر آب باز میکردم، به کبودی میزد. هنوز میتوانم ترکیبِ شگفتانگیزِ ترس و احساس موفقیت را، وقتی به عقب نگاه میکردم و ساحل را نمیدیدم، به یاد بیاورم. فرقی نمیکرد چقدر خودم را از سطحِ آب بالا بکشم، به هر حال نمیتوانستم ساحل یا دوستانم را ببینم که اولش پشتِ سرم شنا میکردند ولی بعدش داد میزدند «هشام، تو دیوانهای!» و یکییکی عقبنشینی میکردند و برمیگشتند سمت ساحل. وسط دریا تنها میماندم و میگذاشتم جریانِ آب، با فراز و فرود نرمِ موجها، من را با خودش ببرد. با اینکه قلبم داشت از جا کَنده میشد و کسی هم دیگر من را نمیدید، جسورانه چشمهایم را میبستم و آنقدر دور خودم میچرخیدم تا جهتها را گم کنم. بعد حدس میزدم که ساحل کدام طرف است و به سمتش شنا میکردم. نمیدانم چطور بود که هیچوقت هم اشتباه حدس نزدم. حتی یک بار.
دومین چیزی که بین من و دوستانم فاصله میانداخت، مهارتم در زبان عربی بود. معمای صرف و نحو را حل کرده بودم و از سرشتِ ریاضیگونهاش خوشم میآمد. حفظ کردنِ چند صفحه متن برایم آسان بود و در کلمهبازی هم استعداد خوبی داشتم. وقتی به ساعتِ کلاس صرف و نحو یا روخوانی نزدیک میشدیم، شوقِ غریبی در سینهام حس میکردم. با توجه به ترس و نفرت همیشگیام از مدرسه، این حس بسیار عجیب بود. روزهای مدرسه معمولاً با احتمال مواجههای خطرناک با همشاگردیهای قلدر یا، از آن بدتر، با معلمها همراه بود. کافی بود دست از پا خطا کنی تا مجبور شوی مقابل همهٔ کلاس بایستی و دستت را، مثل گدا، دراز کنی تا ترکه بخوری. بسته به بزرگی خطایی که کرده بودی، ممکن بود ده، بیست یا سی ضربه نصیبت شود. تماموقت هم باید به صورت معلم زل میزدی. اگر رو برمیگرداندی، یک ضربهٔ دیگر هم اضافه میشد؛ آن هم خیلی محکمتر از بقیه، فقط برای آنکه معلم دلش خنک شود و احساس قدرت کند. معلمهای بیرحمتر ترکههایی از چوب درخت زیتون داشتند. این ترکهها، وقتی فرود میآمدند، صدای سوتمانند خفهای میدادند که شبیه ناله بود؛ ترسناکتر از هر صدایی که میتوانستم با ترکههای خشکی که در خیابانمان پیدا میکردم، در بیاورم. من همهٔ توانم را جمع میکردم تا به صورتِ معلم زل میزدم. اما هر بچهای دستکم یک بار وسوسه میشد و به دستش نگاه میکرد تا مطمئن شود پوستش قلفتی کَنده نشده. هر بار ترکه به دستم برخورد میکرد، سوزشِ درد دوباره چنان وحشتناک میشد که انگار توانِ درکش را نداشتم. نفسم را میبُرید. خفهخون میگرفتم. در پسزمینهٔ کلام خبیث و محدودِ ترکه، صدای آزارنده اما به طور عجیبی آرامبخشِ ریزخندههای دوستانم را میشنیدم. وقتی یکی از ما تنبیه میشد، چیزی ــ شاید حس شرم یا اضطراب یا ترس ــ بقیهمان را میخنداند. صدای خندهشان که میآمد، با وجود عذابی که میکشیدم، تمامِ زورم را میزدم که من هم بخندم.
آن روزها مدرسه پر از سرشاخشدنهای بیپایان بود و گاهی دنیا شبیه ماشینِ کنترلیِ ازکنترلخارجشدهای میشد که مدام خودش را به دیوار میکوبد. تنها خوبیِ مدرسه زبانِ عربی بود: یک لحظه خیلی خشک و رسمی و لحظهٔ بعدش بازیگوش؛ دلمشغولیِ ظریف به ساختارهای هندسهگون و قیاسها و تشبیهها؛ شیفتگی به کلمهبازی و ترکیبهای شگرف. حتی از تأکید مبالغهآمیزش بر شرف و آدابدانی و فضیلت هم لذت میبردم. هر روز میآمد و قبای زرینش را دورم میپیچید. وقتی هم که زنگ آخر بالاخره میخورد، زبان عربی در خانه منتظرم بود تا به آغوشش برگردم.
آدمبزرگهای اطرافم هم دلمشغول بحثهای مربوط به زبان بودند و موضوع زبان پای ثابت گفتوگوهای روزمرهشان بود، درست به اندازهٔ مسائل کاربردی و مهمی مثل وضع جادهها یا بحران منابع آبی. ساعتها حرف میزدند و موضوع حرفشان بین زبان عربی و سیاست نوسان میکرد. مثلاً یکی میگفت «با توجه به اینکه قرآن، یعنی متنی قدسی و بیتغییر، اساس زبانِ عربی است، آیا این زبان میتواند در گذر زمان تغییر کند؟ به بیان دیگر، زبان عربی و همچنین ما که به این زبان حرف میزنیم چگونه میتوانیم هم اصیل باشیم و هم مدرن؟ خدا، با انتخابِ زبانِ عربی برای قرآن، مقام رفیعی به این زبان داده اما تغییرناپذیرش هم کرده است.» بقیه مخالفت میکردند و میگفتند «آیا این حقیقت که خدا زبانِ عربی را برای نوشتن مقدسترین کلامش انتخاب کرده به این معنا نیست که زبانِ ما باید در هر عصر و زمانهای کارآمدترین زبان باشد؟ بنابراین آیا ممکن است که خدا قدرتِ این زبان را بیشتر نکرده باشد؟ ببینید نجیب محفوظ، طاها حسین و توفیق الحکیم به کجا رسیدهاند. شعرهای بدر شاکر السیاب و عبدالوهاب البیاتی را بخوانید. مگر نه اینکه همهٔ آنها، هر یک به روش خودشان، زبان عربی را به پیش بردهاند؟ مگر نه اینکه نشان دادهاند هیچچیز از دسترسِ زبانِ مادریِ ما خارج نیست؟» بعد دوباره کسی مخالفت میکرد و بحث به موضوع انقلاب کشیده میشد: «زبان را که نمیشود مثلِ رخت و لباس مدرن کرد. زبان یعنی فرهنگ و سنت و طرز فکر. انقلاب، اگر بخواهیم انقلابی در کار باشد، باید درونِ تکتکِ ما اتفاق بیفتد.»
این بحثها را که میشنیدم، گاهی تصویر رودخانهای که در بسترش میخروشد و پیش میرود در ذهنم شکل میگرفت. گرچه معنای این حرفها را کامل نمیفهمیدم، چیزی که از آنها دستگیرم میشد این بود که ما گرفتارِ مخمصهای هستیم و این مخمصه چیزی دربارهٔ طبیعتِ زبان به ما میگوید. به خودم میگفتم شاید زبان مثلِ آینهای است که قرار است ما را نشان دهد؛ آینهای که شاید کمی بیشتر از آنچه میخواهیم بگوییم، میگوید. تصویر دیگری که این بحثها در ذهنم میساخت تصویرِ زبان به شکل تکه ابری بود که هیچوقت ثابت نمیماند و مدام تغییر شکل میداد؛ نمود تغییر زمانه و تغییر آدمها. همهٔ این فکرها هیجانی رازآلود و وصفناپذیر را در من برمیانگیخت که به تجربهام در دوردستهای دریا بیشباهت نبود. به گمانم برای همین است که همچنان فکر میکنم زبان، بیش از آنکه مقولهای ذهنی باشد، مقولهای جسمانی و تنانه است که تأثیر مادیاش بیشتر و سریعتر از تأثیر ذهنیاش حس میشود.
من به یاد نمیآورم که واژهها روزی بیخطر بوده باشند. اما اواخر دههٔ ۱۹۷۰، دورهای که پسربچهای مدرسهای در طرابلس بودم، خطر واژهها بیش از گذشته واقعی شد. چیزهایی بود که من و برادرم میدانستیم نباید دربارهشان حرف بزنیم، جز وقتی که با پدر و مادرمان تنها بودیم. یادم نمیآید که مادر یا پدرم مشخصاً به ما گفته باشند دربارهٔ چه چیزهایی نباید حرف بزنیم. اینکه کنار هم گذاشتنِ بعضی کلمهها با ترتیبی خاص میتواند آشوبی به پا کند تلویحاً گفته میشد و سریع هم فهمیده میشد. آدمها به خاطرِ به زبان آوردنِ کلمهای اشتباه یا جملهای که بچهای معصوم از زبانشان نقل کرده بود، به زندان میافتادند. «جدی؟ عموت همچین حرفی زده؟ اسمش چیه؟» انگار روحی خبیث در همهٔ دورهمیها فالگوش ایستاده بود. این حس با خودش سکوتی محتاطانه و شکبرانگیز به همراه آورد که سالها در زندگیهایمان باقی ماند. حتی وقتی داشتم اولین رمانم را در آلونکی در بِدفوردشایِرِ انگلستان، کنار رودِ گریتاوز، مینوشتم، نفسهای آتشینِ دیکتاتور را پسِ گردنم حس میکردم. مهم نبود که به زبان انگلیسی مینوشتم و هنوز حتی ناشر هم نداشتم؛ به هر حال داشتم در دل آن سکوت و البته علیه آن مینوشتم.
وقتی که بچه بودم، زمانی که فقط با یک زبان زندگی میکردم، آن سکوت مثل دود سیاهِ برآمده از آتشی تازهافراخته، مدام سایهاندازتر میشد. مقامات اسمهای کسانی را که باید مؤاخذه میشدند فهرست میکردند و این فهرستها در تلویزیون خوانده میشدند. این طور شد که یک روز بعدازظهر، اسم خودمان، یعنی در واقع اسم پدرم، را در تلویزیون شنیدم. پدرم آن موقع خارج از کشور بود. به طرابلس برنگشت. حدود یک سال بعد، ما هم کشور را ترک کردیم تا در قاهره دوباره به او ملحق شویم و زندگیِ جدیدی را آغاز کنیم: مدرسههای جدید و معلمهای جدید.
زبان عربی من، مثل تیغ، کمکم تیزتر میشد. حالا موقع امتحانات که میرسید، پسرهای آشنای خیابانمان نبودند که میخواستند از معلوماتم استفاده کنند، بلکه غریبهها ــ بچههای مصری ــ بودند که البته معمولاً به خاطر لهجهٔ خارجیام دستم هم میانداختند. برای اینکه سرِ امتحان عربی کنارم بنشینند، از سروکولِ هم بالا میرفتند. میگذاشتم از روی دستم بنویسند. با آنها راه میآمدم چون مثلِ همهٔ بچهها فهمی غریزی از قدرت داشتم. من نیاز داشتم در این کشور جدید دوستانی پیدا کنم و آنها هم به عربی من نیاز داشتند. اما این موازنهٔ قدرت خیلی زود بر هم خورد. معلمها همان بلایی را سر من آوردند که آن زمان سر بیشترِ دانشآموزان خارجی میآوردند: آنقدر مردودم میکردند تا خانوادهام پولی به آنها بدهند. مجبور بودم کلاس خصوصی بگیرم تا جیبِ معلمها را پر کنم. مجبور بودم بعدازظهرهای بیشماری از این سر قاهره به آن سرش بروم تا معلمی که همان روز صبح در مدرسه با او کلاس داشتم، در آپارتمانش خصوصی به من درس بدهد. واردِ فضای خمودهٔ بعد از ناهارِ خانهٔ غریبهها میشدم؛ بوهای ناآشنا، صداهای خفهٔ پشتِ درهای بسته، چای ترش با بیسکوییتی که همسر یا خدمتکارِ معلم میآورد، و یک ساعت خواندنِ درسی که از بَرش بودم.
بعد از مدتی، معلمها به جای آنکه بیدلیل مردودم کنند، چنان نمرههای بالایی بهم میدادند که باورکردنی نبود. سر امتحان، با بیملاحظگیِ بیشرمانهای، جوابها را به من میگفتند و درِ گوشم زمزمه میکردند «فقط برای اینکه مطمئن باشی درست مینویسی.» من هم جوابها را غلط مینوشتم. پایتخت جیبوتی کجاست؟ رم. صادرات اصلی عربستان چیست؟ خیار. اما فرقی نمیکرد؛ به هر حال نمرههای بالایی میگرفتم. بالاخره درس و مشق کاملاً از چشمم افتاد. بیعدالتیِ معلمها همکلاسیهایم را خشمگین کرده بود. پسرهایی که تا آن وقت میانهٔ خوبی با آنها داشتم و بعد مدرسه با هم دواندوان میرفتیم سراغ گاریهای هلههولهفروشها تا باقالی یا حَرَنکَش ــ اسمی که مصریها روی توتِ طلایی گذاشته بودند و در گوش من آوایی به اندازهٔ خود این میوه عجیب و دلپذیر داشت ــ بخریم، حالا یواشکی از پشت میآمدند و یک مشت خاک روی سرم میریختند. شبها در رختخواب، یا حتی وقتی موهایم را میشستم، دانههای شن را لابهلای موهایم پیدا میکردم. یک روز وقت ناهار، همین پسرها پشت ستونی در راهروی مدرسه برایم کمین گرفتند و گوشهای گیرم انداختند و مشتهایشان را حوالهام کردند. البته آرام میزدند، انگار دلشان نمیآمد که درست و حسابی از خجالتم در بیایند.
همان وقتها بود که افولِ طولانی و شوم نظام مدارس دولتی مصر شروع شد؛ فروپاشیای که بعد از آن مصر هنوز هم نتوانسته قد علَم کند. عواملِ زیادی در این افول دخیل بودند، یکیشان هم اینکه منصبداران و طبقهٔ متوسط به مدارسی مانندِ مدرسهٔ من پشت کردند. هر کسی که وُسعش میرسید، بچههایش را به مدارس خصوصی میفرستاد که در مصر یعنی مدارسِ انگلیسی، آلمانی یا فرانسوی. وقتی پدر و مادرم متوجه شدند که من در مدرسه چیزِ خاصی یاد نمیگیرم، پیشنهاد کردند به یکی از همین مدارس بروم. اما من فقط عربی بلد بودم. یاد آن رولتِ روسی بازی کردنم با دریا افتادم: چشم میبستم و میچرخیدم تا عمداً راهم را گم کنم. انگلیسی، آلمانی یا فرانسه؟ همه افقهایی ناآشنا بودند. بالاخره مثل آدم کلهشقی که تصمیم میگیرد دل به دریا بزند، گفتم «انگلیسی».
پدر و مادرم شنیده بودند که کالجِ آمریکاییِ قاهره بهترین مدرسهٔ انگلیسیزبانِ کشور است. این مدرسه درست آن سرِ شهر بود، در محلهٔ معادی در جنوبیترین نقطهٔ قاهره. اولین بار که مادرم با ماشین من را برد تا نگاهی به مدرسه بیندازیم، فاصلهاش را تا خانه حساب کردیم: شانزده کیلومتر. حالا به جای اینکه پیاده به مدرسه بروم، جلوی ساختمان بلندمان روی آسفالت رنگورورفتهٔ خیابان که آفتابِ اول صبح تهرنگی برنزی به آن میداد، منتظر اتوبوس مدرسه میایستادم. میدانستم مادرم هشت طبقه بالاتر در بالکن ایستاده و تا وقتی سروکلهٔ اتوبوس پیدا نشود و سوارش نشوم، برنمیگردد توی خانه؛ اتوبوسِ زردِ غولپیکری که انگار از برگی گمشده از کمیکی آمریکایی بیرون آمده بود.
به محض آنکه الفبای انگلیسی را یاد گرفتم و توانستم بخوانم، اتاقکی به من دادند که روزی چند ساعت در آنها رمانهایی از جین آستن، هرمان ملویل یا چارلز دیکنز را جلوی خودم میگذاشتم و با هدفون به نسخهٔ صوتیشان گوش میدادم. کلمهها را دنبال میکردم. گاهی غرق خیال میشدم و یادم میرفت کجا هستم. هیچچیز به اندازهٔ یادگیریِ زبانی جدید باعث نمیشود احساس حماقت کنی. اعتماد به نفست را از دست میدهی. دوست داری ناپدید شوی، به چشم نیایی و تا حد ممکن، کم حرف بزنی.
معلمهای مدرسهٔ آمریکایی هیچوقت برای تنبیه دانشآموزان، کتکشان نمیزدند ولی هم خودشان و هم دانشآموزانشان رام و اهلی به نظر میرسیدند. از قاهرهای که دوستش داشتم خیلی دور بودند، عمداً خودشان را از آن دور نگه میداشتند. حتی تابستانها هم شیشهٔ ماشینشان را پایین نمیکشیدند. میتوانستند به طرز حیرتانگیزی خارجیمآب باشند. بهخصوص دربارهٔ اعراب و مسلمانان و قارهٔ من، آفریقا، افکار صلب و اشتباهی داشتند. تا آن وقت تصور میکردم آمریکاییها چون اهل کشوری نوپا هستند، قاعدتاً باید ذهنِ بازتری داشته باشند.
در لیبی اوضاع خوبی در مدرسه داشتم چون باهوش بودم. در مدرسهٔ دولتیام در مصر هم، البته به بدترین دلایل ممکن، بالاترین نمرهها را میگرفتم. اما در مدرسهٔ آمریکایی به مشکل خورده بودم. همهچیز ــ ریاضی، علوم، سفالگری، شنا ــ را باید به زبانی یاد میگرفتم که به سختی میفهمیدمش و نه در خیابان و نه در خانه به گوشم نمیخورد. از این گذشته، هیچ وجه اشتراکی با همکلاسیهایم نداشتم. بیشترشان بچههای دیپلماتها و نظامیان آمریکایی بودند. هیچ شباهتی هم به آن آمریکاییهایی که تحسینشان میکردم ــ کسانی مثلِ باب دیلن، مالکوم ایکس، محمدعلی کلی، بیلی هالیدی، مارلون براندو و ماروین گی ــ نداشتند.
همان وقتها بود که پاک شیفتهٔ بیلی هالیدی شدم و این شیفتگی باعث شد میانهام با زبان انگلیسی بهتر شود. مثلاً کلمهٔ طنزآمیز comfy (ولو) را از ترانهٔ «اینا و اون و اونا»ی او یاد گرفتم. اغواگری بازیگوشانهٔ آن ترانه برایم آشنا بود، آنقدر که انگار از عربی ترجمه شده باشد. یا وقتی که بیلی هالیدی در «شبیه رسیدن به ماه است» میخواند «نه، امیدم نحیف است، در پستوی قلبم دعا میکنم کوتاه بیایی»، میفهمیدم کلمهٔ جدید slender (نحیف) میتواند چه معنای وسیعی داشته باشد.
تقریباً همان وقتها هم بود که من صاحب اولین واکمنم شدم و نوار کاستی را در خانهمان پیدا کردم که کسی ــ هنوز هم نفهمیدم کی ــ آن را جا گذاشته بود. با خودکار سیاه روی آن نوشته بودند «رویِ دیگرِ باب دیلن». من تا آن وقت اصلاً نمیدانستم باب دیلن کیست، چه برسد که روی دیگرش را بشناسم. بارها و بارها آن نوار را گوش کردم. ترانههایش را از بر کرده بودم، بی آنکه آنها را کامل بفهمم. دیلن به نظرم خیلی خودش بود و من خیلی دربارهٔ آن نوع رهاییاش کنجکاو بودم. او هر چیزی بود جز «متظاهر»؛ یکی از بیشمار کلمهای که از خودش یاد گرفتم. بعد با بقیه آشنا شدم: کنراد و همینگوِی و البته آستن، ترجمهٔ سیکِی اسکات مونکریف از پروست، و غزلوارههای شکسپیر که تکاندهندهترین چیزهایی بودند که تا آن موقع خوانده بودم. جملههای شکسپیر انگار با پوست و گوشتِ آدم آمیخته میشد.
هر چه انگلیسیام بهتر میشد، دردسرهایم با پسرهای آمریکایی بیشتر میشد. همهچیزِ من ــ لباسهای رنگارنگی که دوست داشتم بپوشم، این حقیقت که زنِ آرمانیام بیلی هالیدی بود، و اینکه برِکدنس بلد بودم ــ عصبانیشان میکرد. مسخرهام میکردند و گاهی دعوایی هم سر میگرفت. فهمیده بودم که فارغ از اینکه طرف مقابلم کیست، اگر درست وقتی توقعش را ندارد با کله بکوبم توی دماغش، توی دعوا دستِ بالا را دارم. ولی صدای خرد شدنِ دماغ و منظرهٔ خونی که بیرون میپاشید، آزارم میداد. پیروزی در دعوا تقریباً همانقدر آزارم میداد که شکست.
آن سال، روز ۱۷ آوریل ۱۹۸۴ تظاهراتی مقابل سفارت لیبی در لندن برپا شد. یکی از کارکنان سفارت هم پنجرهٔ طبقهٔ اول را باز کرد و مسلسل آورد و جمعیت را به گلوله بست. پلیسِ زنی به اسم ایوون فلچر کشته شد و یازده لیبیاییِ معترض بهشدت زخمی شدند. کارکنان سفارت از ترکِ ساختمان سر باز زدند و چند روز بعد هم تحت مصونیت دیپلماتیک به فرودگاه برده شدند و توانستند به طرابلس برگردند. این ماجرای هولناک و شرمآور تا چند روز سرخط خبرها بود. هر کسی که کر و کور نبود از ماجرا خبر داشت. صبح روزِ بعدش، سه پسرِ آمریکایی دمِ درِ مدرسه منتظرم بودند. «شما اون پلیسِ زن رو کشتین.» دنبالِ تلافی بودند. کمی بعد از این اتفاق، با اینکه فقط سیزده سال داشتم، به سیگار کشیدن و آبجوخوری افتادم.
دو سال بعد، به مدرسهای شبانهروزی در انگلستان رفتم. میترسیدم چیزی شبیه آن ماجرا دوباره اتفاق بیفتد. اما برای اولین بار، کمکم از مدرسه خوشم آمد. زبانِ انگلیسی همهجا بود و ماهیچههایی که عربیام را عالی کرده بودند، به این زبانِ جدید هم خو گرفتند. آدمهای آنجا، هرچند غریبه و رسمی و سرد به نظر میرسیدند، خصلتی داشتند که برایم خوشایند بود. پیشداوری نمیکردند. اگر تعصب هم داشتند، اکثرشان میدانستند که تعصب، درست مثل نادانی، چیزی نیست که بخواهند به آن افتخار کنند. کمکم راهم را پیدا کردم.
سال دوم مدرسه، تصمیم گرفتم برای پدرم به انگلیسی نامه بنویسم. نامهنگاری همیشه پای ثابت رابطهٔ ما بود. حتی وقتی زیر یک سقف زندگی میکردیم، به هم نامه مینوشتیم. چون به نظرم از آن لذت میبردیم و البته چون چیزهایی بود که نمیشد جور دیگری دربارهشان حرف زد. چند نامه برای او نوشتم و جزئیاتِ زندگیام در مدرسهٔ شبانهروزی را برایش تعریف کردم. هیچ جوابی نگرفتم. بعد، پاکتِ بزرگی به دستم رسید. توی پاکت، سه چهار نامهٔ قبلیِ من بود و یادداشتی که روی یکی از پاکتهای خودم نوشته شده بود: «اگر میخواهی برای من بنویسی، عربی بنویس.»
بعدتر، در برهههای مختلفی، مانندِ پرندهٔ ماجراجویی که بادی افسونگر او را از دستهٔ همنوعانش جدا کرده، از زبان عربی جدا شدم و به قلمروی دستور زبانی جدید پا گذاشتم؛ به قلمروی کلمههایی که اولش در دهانم نمیچرخیدند اما حالا در لحظههای خصوصی و عمومیِ زندگیام، در اتاقخواب و سالن کنفرانس، و از همه مهمتر، در مطالعاتم از آنها استفاده میکنم. انگلیسی زبانِ زندگیِ جدیدِ من است؛ زبانی که با آن فکر میکنم، تصور میکنم، و زبانی که زندگیِ گذشتهام را با آن به خاطر میآورم.
من مدتها در گفتوگویی خاموش با منهایی خیالی زندگی میکردم: منی که در لیبی ماند؛ منِ دیگری که بعد از تمام کردنِ مدرسه مطابق برنامه پیش رفت و به مصر برگشت تا به دانشگاه برود؛ منی که اگر مدرسهٔ فرانسوی یا آلمانی را انتخاب میکردم ممکن بود به آن تبدیل شوم؛ و منی که بعد از مدرسه، به دانشگاهی در ایتالیا یا اسپانیا رفت. وقتی گذارم به شهری جدید میافتد، یکی از اولین فکرهای ناخواستهای که به سرم میافتد این است که «اینجا مردن چطور است؟» یا روی دیگر سکه: «اینجا زندگی کردن چطور است؟».
نوسان بین دو زبان شکلی از گفتوگوست. و مثلِ هر گفتوگویی، چه موفق بدانیمش و چه ناموفق، میلِ به ترک کردن را در آدم بیدار میکند؛ میل رفتن به جایی دیگر، پذیرفتنِ زبانی دیگر و از نو شروع کردن. در نتیجه، همیشه باید برای یک جا ماندن، برای سکون، آگاهانه تلاش کنی. این از آن چیزهایی است که آدم را بیقرار میکند. دلیلِ دیگر بیقراریات هم این است که نمیتوانی چیزی را قطعی و مسلّم بدانی. چیزی که به دست میآوری، داشتههای قبلیات را پاک نمیکند. اولش دو زبان مثلِ دو شکلِ مجزا در یک کلاژ یا دو نتِ مستقل در یک آهنگاند؛ جدا از هم و در عینِ حال، شکلدهندهٔ نوعی وضعیت سوم. بهمرور، زبانِ جدید غالب میشود. آهنگ قدیمی در لایههای زیرین دفن میشود ولی تا ابد، طنینِ آن را میشنوی. حالا تو ارتعاشی میانِ دو نت هستی. مدتی به بازگشت فکر میکنی. اما بعد به نظرت میرسد که دیگر خیلی دیر شده.
زبان یعنی ترجمه. هر واژهای که استفاده میکنیم نماد چیزی است اما هرگز نمیتواند خودِ همانچیز باشد. و مثلِ هر ترجمهای، اتکاناپذیریِ زبان، ظرافتهای متغیرش، سایهروشنها و تردیدهایش، و همهٔ شکافها و کاستیهایی که ممکن است در آن بیابیم، آن را به خطر میاندازد و به پیش میبرد و شگفتانگیزش میکند. برای همین است که نویسندهها، حتی آنهایی که هرگز از محدودهٔ زبانِ مادریشان خارج نشدهاند، کشمکشی بیسروصدا را در رابطهشان با زبان تجربه میکنند. کار روزمرهٔ نویسندهها، خواه خود را در خدمت میراثِ ملیشان ببینند و خواه خود را در سیلاب احساساتِ انسانی غرق کنند، ترجمه است. و هر جا که ترجمه هست، ترس از کجفهمی نیز حاضر است؛ ترس اینکه هیچکس تو را نفهمد. همهٔ ما میلی نهانی به نوعی سرراستی داریم، به یک زبان مادریِ واقعی، به زبانی پیشازبانی که درست به قلبِ چیزها برود و آنیترین، مبهمترین و گریزپاترین افکار و عواطف را نشان دهد. تناقض در اینجاست که چنین بیانِ بیواسطهای، اگر ممکن بود، ادبیات را کمرنگ یا حتی کاملاً منسوخ میکرد. بیان انسانی لبریز از سکوت است. همهٔ کتابهایی که عاشقشان هستیم، به توافقِ جمعیِ ما بر سر ناگفتنیها متکیاند.
حرفم این نیست که فرقی نمیکند آدم چه زبانی را برای نوشتن انتخاب میکند، بلکه میخواهم بگویم یکی از چیزهایی که تجربهٔ بینازبانیام برای من روشن کرده خصلت ذاتی و جهانیِ زبان است. به همین دلیل است که نباید تسلیم وسوسهٔ یک جمعبندی دراماتیک، وسوسهٔ بازنمایی این وضعیت از دریچهٔ تنگِ سرگذشتِ یک فرد ــ خودم ــ بشوم. اینکه زندگی من به زبانی جز زبانی که با آن به دنیا آمدهام گره خورده پردهٔ آخرِ اپرا نیست که یا از جنس رستگاری باشد یا از جنس سقوط. حقیقت جای دیگری است. من لیبیاییای هستم که به انگلیسی مینویسد ــ به زبانی که پدرم خوش نداشت به آن زبان بنویسم ــ اما واکنشم به این سرنوشتْ نه اندوه است، نه آزردگی، نه شرمساری و نه غرور. دیگر حتی خودم را موظف نمیدانم که چیزی را توجیه کنم. چیزی که میماند، تعلقِ خاطرِ نویسنده به دستآفریدهٔ خود و مشغولیتِ روزمرهاش به سه وادیِ روح است: خاطره، کنجکاوی و آرزو. من هرگز حین نوشتن نگران این چیزها نبودهام، حتی در سالهایی که نوشتن به زبانی جز زبان خودم، نوشتن به زبانی که زمانی زبانِ من نبوده یا به عبارتی، زبانی که باید آن را از آنِ خودم میکردهام، مسئلهای بود که به طور کلی ذهنم را درگیر میکرد. سروکلهٔ این نوع تردیدها و سرگردانیها فقط وقتی پیدا میشود که مستأصل، افسرده، سردرگم یا بیکلمه باشم. گویی این بحران به بیان مرتبط است. گویی این سؤال که «باید به چه زبانی بنویسم؟» فقط وقتی جان میگیرد که بترسی گفتنیهایت تمام شوند.
نویسنده: هشام مطر. پیش از این، نشر اطراف کتاب نقطه میخواست فرار کند و جستار «اسرارآمیزترین کتاب دنیا» را از این نویسنده منتشر کرده است.
مترجم: ماهان هیربُد
منبع: گاردین
اگر دوست دارید دربارهٔ تجربهٔ نوشتن به زبانی جز زبان مادری یا به طور کلی دربارهٔ تجربهٔ نوشتن بخوانید، سه کتاب ارواح ملیت ندارند، لهجهها اهلی نمیشوند، و به زبان مادری گریه میکنیم و همچنین دو جستار «نویسنده و زبان مادری» و «همزمان به دو زبان» را به شما پیشنهاد میکنیم. تماشای مصاحبهٔ ویدئوییِ یوکو تاوادا با عنوان «نوشتن بدون مرز» هم احتمالاً برایتان لذتبخش خواهد بود.