به زبان مادری گریه میکنیم سومین کتاب مجموعهی «زندگی میان زبانها»ست و مثل دو کتاب دیگر این مجموعه (ارواح ملیت ندارند و لهجهها اهلی نمیشوند) روایت نویسندهای است که در کشوری غیر از سرزمین مادریاش زندگی میکند و به زبانی غیر از زبان مادریاش مینویسد و به همین دلیل، آگاهانه به تجربهی زندگی در زبانی دیگر اندیشیده و در نوشتههایش بازیها و معماهای زیستن در زبانی آشنا یا غریبه را به تصویر میکشد. با این همه، این کتاب هم به لحاظ فرم و هم به لحاظ محتوا تفاوتهای مهمی با دو عضو پیشین مجموعه دارد.
شاید مهمترین وجه تمایز کتاب به زبان مادری گریه میکنیم تعلقش به ژانر جستارهای بسیار کوتاه (flash essay) یا ناداستان برقآسا (flash non-fiction) باشد. در این ژانر، معنا و لحظه در نابترین هستهی وجودیشان فشرده میشوند: لحظهای منجمد در یک «آن»، صحنهای سرنوشتساز از رویدادی خاص در یک قاب، مکاشفه و شهودِ مفهوم، بازنمایی حس یا ادراکی گذرا در قالب ماندگار کلمه.
فرمهای ادبیِ کوتاهی مثل فلشنانفیکشن به ما فرصت میدهند تا بیشتاب به لحظههای کوتاه نگاه کنیم و به اتفاقی که افتاده یا معنایی که خلق شده عمیقتر بیندیشیم. جستارهای کوتاه مورابیتو مانند ذرهبینی که روی چیزی کوچک و ریز گرفته شود، تصویری واضحتر و شفافتر پیش چشم می میگذارند و چگالترین مفاهیم را در تنگترین فضای ممکن بازتاب میدهند. به تعبیر خود مورابیتو، «سراغ سطرهای کوتاه رفتهام چون دنبال چهارچوبی فشرده بودهام که ناچارم کند سرراستترین راهحلها را بیابم… من همیشه جوری شعر گفتهام که انگار میخواهم عزیزترین داراییهایم را در چمدانی سبک و جمعوجور جا بدهم چون قرار است جایی بروم که دربارهاش هیچ نمیدانم و نمیخواهم بارم را سنگین کنم.»
در جنگل انبوه و تماشاییِ شعرها، داستانهای کوتاه و بلند، جستارها و ترجمههای فابیو مورابیتو، کتاب به زبان مادری گریه میکنیم به یکی از آن درختهایی میمانَد که جنگل را سرِ پا نگه داشتهاند. اگر یادگیریِ زبان مادری به معنای دست کشیدن از همهی زبانهای دیگر باشد، این کتاب «زبانی به ما میدهد که راهی برای برونرفت از زبان پیش پای ما میگذارد و لمحهای از واقعیتِ جهان را مینمایاند.»
مورابیتو در وادی نقد ادبی هم صاحبنظر است و در بعضی از جستارهای به زبان مادری گریه میکنیم مضامین و مفاهیم عمیق و جدی نقد ادبی را چنان موجز و درخشان در متنی کوتاه و فشرده گنجانده که حیرت و تحسین خواننده را برمیانگیزد. خاطرهگوییهای شیرین مورابیتو، مهارتش در تصویرسازی، و ارجاعات ادبی ظریف و تیزهوشانهاش خواندنِ این کتاب را، مخصوصاً برای علاقهمندان به ادبیات روز آمریکای لاتین و کسانی که دوست دارند دربارهی دنیای نوشتن بخوانند، به تجربهای دلنشین و در عین حال غنی تبدیل میکند.
دربارهی مجموعهی «زندگی میان زبانها»
نشر اطراف با توجه به اهمیت مواجههی آگاهانه با زبان و کارکردهایش، مجموعهی «زندگی میان زبانها» را با کتاب ارواح ملیت ندارند شروع کرده و با دو کتاب لهجهها اهلی نمیشوند و به زبان مادری گریه میکنیم ادامه داده است. در این مجموعه سراغ نویسندگانی رفتهایم که به تجربهی زندگی در بیش از یک زبان اندیشیدهاند یا روایتشان از تجربهی زبان و بازیهایش در فرایندهای نوشتن، خواندن، سخن گفتن و شنیدن را با مخاطب در میان گذاشتهاند. این مجموعه تجربهی رویارویی زبانها و زیستنِ آگاهانه در قلمروی زبان را در قالبهای گوناگونی مثل خاطرهپردازی، یادداشت شخصی، جستار روایی و جستار کوتاه روایت میکند؛ تجربهای آشنا برای همهی کسانی که ارتباط تخصصی یا غیرتخصصی آگاهانهای با واژهها، آواها، اصطلاحها، ساختارهای دستورزبانی و بسترهای اندیشهورزیِ بیش از یک زبان دارند، کسانی که زبانِ مادریشان با زبان رسمی کشورشان متفاوت است، مترجمان، زبانشناسان، مسافران، مهاجران و چه بسا هر کسی که در معرض شبکههای اجتماعی و رسانههای امروزی است.
دربارهی نویسنده
فابیو مورابیتو (زادهی ۲۱ فوریهی ۱۹۵۵) نویسنده، شاعر و مترجم مکزیکی ایتالیاییتبارِ این کتاب مسافری است در سرزمین زبان؛ نویسندهای که از زبان مادریاش به زبانی دیگر کوچ کرده و بیش از هر چیز به کلمه، به جمله، به نوشتن و خواندن میاندیشد. او در خانوادهای ایتالیایی به دنیا آمد و کودکیاش را در میلان ایتالیا گذراند. پانزدهساله که بود همراه خانوادهاش به مکزیک مهاجرت کرد و زبان اسپانیایی را یاد گرفت. کمکم به نوشتن روی آورد و شعرها و داستانها و جستارهای اسپانیاییاش در مکزیک خوانندگانی یافتند و برندهی جوایز ادبی معتبر شدند. از این گذشته، مورابیتو پژوهشهای مفصلی نیز دربارهی ادبیات عامیانهی مکزیک انجام داده و ۱۲۵ قصهی شفاهی مکزیکیها را در کتابی گرد آورده است. در کنار نوشتن، ترجمه هم از دغدغههای جدی مورابیتوست و داستانها، شعرها و جستارهای زیادی را از زبان اولش، ایتالیایی، به زبان اسپانیایی ترجمه کرده است. مورابیتو در مکزیکوسیتی زندگی میکند و در سال 2021 برندهی جایزهی خابیِر بیائوروتیا، عالیترین جایزهی ادبی مکزیک، شده است.
دربارهی مترجم
الهام شوشتریزاده دانشآموختهی مقطع کارشناسی ارشد مدیریت فناوری اطلاعات در دانشگاه علامه طباطبایی است و ترجمهی آثاری درخور توجه مانند لنگرگاهی در شن روان، روایت و کنش جمعی، رها و ناهشیار مینویسم، و آخرین اغواگری زمین را در کارنامهاش دارد. روانی متن این کتاب مرهون دقت کمنظیر، تلاش ستودنی، بردباری پژوهشی و مطالعات برونمتنی اوست.
برشی از مقدمهی کتاب «به زبان مادری گریه میکنیم»
من میتوانم بگویم به زبانی مینویسم که یاد گرفتهام، نه به زبانی که با آن «زبان باز کردهام» و کسی آن را به من نداده است. من به زبانی مینویسم که در پانزدهسالگی یاد گرفتهام، که به نظرِ بعضی [برای یادگیری زبان] زود است و به نظر بعضی هم دیر. وقتی کسی میپرسد، همیشه جواب میدهم که در مورد زبان اسپانیایی حسم چیزی است شبیه حس رسیدن به آخرین قطار، آن هم قطاری که داشته راه میافتاده و بهناچار دنبالش دویدهام تا جا نمانم. شاید هم اشتباه میکنم و قطار در واقع بدون من رفته است. این شک راحتم نمیگذارد و شاید اساس و بنیان بیشتر یا حتی همهی آنچه مینویسم باشد…
به خودم میگویم شاید هر که مینویسد با چنین دوراهیهایی مواجه میشود؛ شاید همهی ما که مینویسیم زبان مادری دیگری داریم و اصلاً مینویسیم تا سر زخمی را که از زبان جدامان میکند، ببندیم و آنچه را که غریبه و بیگانه به نظرمان میرسد دوباره چون زبان مادری، چون واقعیت، بازیابیم. از خودم میپرسم آیا ریشه داشتن در زبانی بیگانه ـــ مثل مورد من ـــ تأثیری بر توانایی ما در نوشتن دارد؛ آیا توان نوشتن را در ما بیشتر میکند یا فرضاً برعکس، نوشتن را به نوعی محال میکند؟ جور دیگری بگویم: کسی که به زبانی غیر از زبان مادریاش مینویسد، به سبب ورود نسبتاً دیرهنگام به وادی زبانِ نوشتههایش با دشواریهای بیانی دست و پنجه نرم میکند و سردرگمی و دودلیِ مربوط به سبک را به ریشه نداشتن خودش در زبان متن و خو نگرفتنش با آن نسبت میدهد. کسی که به زبان دیگری مینویسد نوعی اضطرار و تبوتاب را تجربه میکند. آیا کسانی که به زبان مادریشان مینویسند و هرگز دربارهی میزان آشناییشان با زبان دچار شک و تردید نشدهاند، به شیوههای دیگری همان اضطرار را تجربه کنند؟
در هر صورت، نوشتن به زبانی دیگر عملی است که تقریباً همیشه پیش از آن با نوعی لکنت دستبهگریبانی؛ لکنتی که نشانهی ترس است: میترسی آنطرف خط پا بگذاری و چیزی عزیز را از دست بدهی، مخصوصاً کودکیات را. نویسندهای که به زبانی غیر از زبان مادریاش مینویسد وضعیت خاصی را تجربه میکند. ناچار است آنچه از دست داده را به زبانی بازیابد که با تجربهی خودش از سالهای درهمآمیختگی شدید زبان و اشیا بیگانه است. در نتیجه نویسندهای که از زبانی به زبان دیگر کوچ کرده احساس میکند شیوهای که برای بازآفرینی گذشتهاش انتخاب کرده تصویری ناآشنا میآفریند؛ گویی که این گذشته را کسی دیگر زیسته، نه خود او. حالا آن ثبات و سکونی را هم که عمل نوشتن به خاطره میدهد به اینها اضافه کنید. هر چیزی که مینویسیم ـــ خواه شعر و داستان و خواه خاطرهنویسی ساده ـــ با دستکاری قصهی واقعهای در گذشتهی ما مقرر میکند که آن قصه چنان که نوشتهمان به تصویرش کشیده، ماندگار شود. از آن به بعد، هر بار که سراغ خاطرهی آن مقطع زندگیمان برویم، به واسطهی کلمههایی که واقعه را با آنها خلاصه کردهایم به تصویری تغییریافته میرسیم. اگر این تغییر به زبانی غیر از زبان مادری رخ بدهد وزن بیشتری پیدا میکند چون واژهها در این حالت از دو غربال میگذرند: غربال خودِ نوشتن که واقعه را در قالب صلب داستان میگنجاند، و غربال زبان دوم که واقعه را در قاب کلمهها و قواعدی مینشاند که برای جهان کلامی اصلیاش بیگانهاند. به همین سبب هیچکس به اندازهی نویسندهای که ریشه در زبانی دیگر دارد به حرص و ولع سیریناپذیر ذاتیِ نوشتن واقف نیست. چنین نویسندهای با آزمودن توان روایت اولشخص برای کالبدشکافی تجربهی زیسته و بازآفرینیاش از صفر، به شناختی از سبک دست مییابد که اساساً بسیار عمیقتر از شناخت نویسندگانی است که به زبان مادریشان مینویسند.
نویسندهای که از زبانی به زبان دیگر کوچ کرده در زبان میزبان دنبال زبانی از آنِ خود میگردد؛ زبانی که به شکلی نمادین او را به طبیعی بودن زبان مادری، زبان بیلهجه، بازگردانَد. بنابراین در نظر چنین نویسندهای «سبک» همهچیز است. البته برای نویسندهای که به زبان مادریاش مینویسد هم مسئلهی سبک به رگ و ریشه مربوط میشود. اگر اینطور نباشد، اصلاً نویسنده نیست. چون نویسنده صرفاً کسی نیست که مینویسد؛ کسی است که نوشتن برایش تنها شکل هویت شده است. با این حساب نویسندهای که به زبان مادریاش مینویسد، میتواند به نویسندهای که از زبانی به زبان دیگر کوچ کرده چنین بگوید: چیزی که تو را متمایز میکند نوشتن به زبانی دیگر نیست، بلکه نویسنده بودن است، و وجه تمایز همهی ما نویسندگان همین است که خود را نه به زبان خود، که به زبان دیگران بیان میکنیم.
سه جستار کوتاه از «به زبان مادری گریه میکنیم»
دزدی
سیزدهساله که بودم از پدر و مادرم پول کش میرفتم. هر روز آنقدر سکه میدزدیدم که بتوانم بروم سینما. همیشهی خدا هم تنها میرفتم. میخواستم از خفقان خانه فرار کنم.
معمولاً مشتری اولین سانس عصر بودم؛ وقتی سینما تقریباً خالی بود. حتی یک فیلم، یک عنوان یا یک صحنه از آنچه از جلوی چشمم میگذشت یادم نمانده. فکر میکنم عذاب وجدان دزد بودن نمیگذاشت از فیلم لذت ببرم. سعی میکردم چشمم به چشم بلیتفروش نیفتد. مطمئن بودم حدس میزند پول بلیت را از کجا آوردهام.
آن وقتها تقریباً هیچ دوستی نداشتم. وضع درس و مشقم تعریفی نداشت و سینما تنها پناهگاهم بود. همیشه موقع چُرت کوتاه بعد از ناهار پدر و مادرم سراغ جیبشان میرفتم. وقتی توی جیب کتِ پدرم یا کیف مادرم دنبال پول میگشتم دستم میلرزید. انگشتم که سکهها را لمس میکرد حواسم بود فقط آنقدری بردارم که برای خرید بلیت لازم داشتم. نه حتی یک سکه بیشتر.
نمیدانم آن دلهدزدیها چه پیامدهایی در زندگیام داشتند. از خودم میپرسم یعنی ممکن است بر گرایش ادبیام تأثیر گذاشته باشند. شاید نوشتنم یک جورهایی دنبالهی دزدیهایم باشد، چون همان دلهدزدیها بودند که ـــ علاوه بر حس شرم و پشیمانی ـــ نوعی میل به خودکاوی هم در من به وجود آوردند؛ میلی که باعث شد بعدها یک خروار کتاب بخوانم و خودم هم چند کتاب بنویسم. به خاطر همین از دلهدزدیهایم پشیمان نیستم. حتی فکر میکنم در کارگاههای ادبی باید دلهدزدی هم یاد بدهند چون شورمندانه نوشتن در واقع یک جور دزدی است. کلمههایی را که برای گفتن حرفت لازم داری از جیب زبان میدزدی. فقط همان کلمهها را. نه حتی یک کلمه بیشتر.
سالهای زیادی گذشته اما من هنوز هم صبحِ خیلی زود، وقتی همه خواباند، بیدار میشوم تا بنویسم. انگار نوشتن کاری نیست که بشود آشکارا و در روشنایی روز انجامش داد. انگار کاری یواشکی است. من برای فرار از حس همیشگیِ خفقان، دنبال سکههای مناسب میگردم. اما دوستانم فقط سحرخیزیام را میبینند و نظم و انضباطم را تحسین میکنند.
زباندان بزرگ
میتوانم استاد زباندان بزرگی را تصور کنم که زبانهای زیادی میداند و در عمر طولانیاش آنقدر زبان مختلف یاد گرفته که حسابش از دست خودش هم در رفته و دیگر یادش نمیآید کدام زبان را اول آموخته. یادش نمیآید میان این همه زبان، زبان مادریاش کدام است. البته این وضع نه تنها خاطرش را مکدر نمیکند، بلکه مایهی مباهاتش است چون بیکرانگی دانش زبانیاش را ثابت میکند. استاد زباندان حتی معتقد است که توان استثناییاش در زبانآموزی و، به قول بعضیها، عمر طولانیاش از همین فراموشی سرچشمه میگیرد. کسی هم نمیداند این ماشین زبان که تمام قدرتش را صرف یادگیری بیوقفهی کلمههایی از همهی ممالک کرده دقیقاً کِی و کجا به دنیا آمده است.
توان زبانآموزیِ او عظیم اما منفعلانه است. یا به قولی، عظیم است چون منفعلانه است. در واقع زباندان بزرگ ما وقتی زبانی را یاد میگیرد دیگر از یادش نمیبَرد اما هیچوقت هم دانش زبانیاش را بهروز نمیکند چون برای تمرین زبانهایی که یاد گرفته وقت ندارد و همیشه مشغول یادگیری زبان جدیدی است.
راستش را بخواهید، زباندان بزرگ به هیچ زبانی حرف نمیزند. فقط هر دو سه ماه یک بار زبان جدیدی یاد میگیرد. او به بایگانی مردهی زبانها میماند، یک جور لغتنامهی زنده. میشود مثل لغتنامه سراغش بروید و برای هر سؤالتان جوابی فوری و دقیق پیدا کنید. جملهها را سریع و درست از هر زبانی به هر زبان دیگری ترجمه میکند اما با هیچکس حرف نمیزند چون آنقدر مشغول کلنجار رفتن با گنجینههای واژگانیِ غنیِ زبانهای مختلف بوده که فوتوفن گفتوگو را یاد نگرفته یا از یاد برده.
عمرِ استاد آنقدر طولانی شده (بعضی میگویند بیش از دویست سال و بعضی میگویند حتی بیشتر) که بعضی از زبانهایی که یاد گرفته منقرض شدهاند یا دستکم آن شکلشان که او یادش گرفته منقرض شده. برای پیشگیری از انقراض این زبانها هم کاری از دست استاد بر نمیآید. میبیند که دانشش چطور هر روز آب میرود. بنابراین تصمیم میگیرد دیگر چیز جدیدی یاد نگیرد، شاید بتواند باقیماندهی دانشش را نگه دارد. اما او که نمیتواند جلوی زوال را بگیرد. در عوض، میداند اگر اوضاع به همین منوال پیش برود بالاخره متوجه میشود زبان مادریاش کدام است؛ زبانی که دیرتر از همه ترکش میکند. اما زبان مادریاش هم بالاخره روزی از دست میرود، و او میماند و سکوتی ابدی.
نامهی بیکموکاست
شیفتهی حکایت مردیام که همسرش از او خواست نامهای برای مدرسهی پسرش بنویسد تا غیبتش را موجه کند. وقتی زن تند تند آماده میشد پسر را به مدرسه ببرد، مرد پشت میز غذاخوری نشسته بود و با متن نامه کلنجار میرفت: ویرگولی را برمیداشت و دوباره برمیگرداند، جملهای را خط میزد و جملهی جدیدی مینوشت. زن که دم در منتظر بود، بالاخره کاسهی صبرش لبریز شد. کاغذ را از دست شوهر قاپید، همانطور سر پا چیزی روی کاغذ نوشت، پای نوشتهاش را امضا کرد و دوان دوان راهی شد.
نامه قرار بود فقط یادداشتی برای مدرسه باشد اما مرد حکایت ما نویسندهی معروفی بود و هیچ متنی در نظرش بیدردسر نبود. حتی اگر با پیشپاافتادهترین متنها هم سر و کار داشت، نمیتوانست مسائلی مثل وضوح، ایجاز، انسجام و سبک را نادیده بگیرد. بعدتر در مصاحبهای گفت که میخواسته نامهای بیکموکاست بنویسد. تعجبی هم ندارد، چون نویسنده کسی است که با کاستیهای متن سرشاخ میشود و برطرف کردنشان را بهاصطلاح رسالت خودش میداند. باقی آدمها صرفاً مینویسند.
میتوانیم این حکایت را بسط بدهیم و مردی را تصور کنیم که طناب به دست ایستاده و میخواهد خودش را از تیر سقف حلقآویز کند. فقط باید چند سطری برای خداحافظی بنویسد. مدادی برمیدارد و آن جملهی معروفِ «هیچکس در مرگ من مقصر نیست» را مینویسد. تا اینجای کار همهچیز خوب پیش رفته اما مرد تصمیم میگیرد چند سطری بیشتر بنویسد و از عزیزانش عذرخواهی کند. و چون نویسنده است، تصمیم میگیرد درست و حسابی بنویسد. دو ساعت بعد میبینیم که طناب را روی صندلی رها کرده و پشت میز نشسته و صفتها را خط میزند و هر جمله را بارها و بارها دستکاری میکند تا به لحن درست برسد. کارش که تمام میشود خسته و گرسنه است و حتی رمق خودکشی هم ندارد. میشود گفت سبکِ کارش جانش را نجات داده، گرچه شاید هم همین سبک بوده که باعث شده فکر خودکشی به سرش بیفتد. شاید یکی از محرکهای تصمیمش این بوده که فکر میکرده نویسندهی ناموفقی است و شاید هم واقعاً همینطور باشد. همهی نویسندههایی که میخواهند نامهی توجیهی بیکموکاستی بنویسند، اینطور فکر میکنند.
تنها نویسندههایی که ارزش خواندن دارند همینها هستند؛ نویسندههایی که مینویسند تا آنچه را که مینویسند توجیه کنند، با قلمی در یک دست و طنابی در دست دیگر.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.