انگار شهر را خاک مرده پاشیدهاند. آخر ده روز است که مردم این محله نخوابیدهاند. همه خستهاند. داد زدهاند، هروله کردهاند، ریزریز اشک ریختهاند و با صدای اذان ظهر گفتهاند «وای حسین کشته شد»، گویی واقعاً ظهر عاشورای سال 61 است و دیگر کاری از دستشان برنمیآید. همه سرافکنده و بیجان، تسلیم شدهاند و رفتهاند و کسی نیست که بخواند «کجایید ای ز جان و جا رهیده / کسی مر عقل را گوید کجایی».
از کآشوب شروع شد، چهار سال پیش. اول قرار بود دههی عاشورا بخوانمش ولی دیدم نمیشود.
از غروب روز هشتم سرتاپا سیاه میپوشم و با دو چاقوی تیز آشپزخانه و یک بسته دستکش یکبارمصرف خودم را میرسانم خانهی عزیز تا مرغها را برای جوجهکباب ظهر تاسوعا خرد و آماده کنم. بعد، تا غروب باید بدوم و بساط قیمهی ظهر عاشورا را آماده کنم و تا صبح روز عاشورا خورش را تیار کنم و تازه اصلاً دهه برای من فقط هشت روز است.
پس تصمیم گرفتم خواندن روضههای مکتوب اطراف را روالِ روزانهی ماه رمضان کنم. ولی این کتاب رهیده که امسال خریدم قوزبالاقوز بود. هجده روضه را چطور باید توی سی روز بچینم؟
شیت اکسل فروردین 1401 را باز کردم. اول شبهای احیا را قرمز کردم، بعد روز نیمهی رمضان را که تولد بود، بعد شب عید فطر را و باز ماند بیست و پنج روز و هجده مجلس. دیگر بیخیال شدم و جلوی کتابخوانی هر روز یک ستاره گذاشتم که یعنی یک روضه از کتاب رهیده اینجا خوانده شود.
- شب نهم، دهم و یازدهم رمضان المبارک1443: ای اهل حرم
توی روایت نهم داشتم درجا میزدم. من هیچچیز از آواز نمیدانم. این همه چیز دربارهی شعر و آواز اصلاً مگر داریم؟ مگر میشود؟ دیگر شده بود یازدهم و این روایت کش میآمد. نشستم توی ایستگاه مترو. هوا داغ بود؛ آن ساعتهای قبل افطار که نمیگذرند و باید بروی و زیر باد کولر فقط بخوابی. گفتم اگر برسم خانه، باز میخوابم و این روایت میماند. نشستم که تمامش کنم.
مهدی شادمانی را میشناختم. نه آنقدر که همهی قصهاش را بدانم ولی آنقدر بود که در جریان بیماری و رفتنش باشم. «مراسم خاکسپاری مهدی شادمانی» را گوگل گردم. عین احمقها شده بودم. کی چنین کاری میکند آخر؟
ویدیو پخش شد و نوای «ای اهل حرم پیر و علمدار نیامد». نشسته بودم و جلوی اشکهایی که روی لبم میغلتیدند را میگرفتم که توی دهانم نروند و روزهام باطل نشود. آخر مگر داریم؟ چقدر تو باسلیقه بودی پسر.
رسیدم خانه. رفتم از ته کشوی جانمازها پرچم بزرگ یا اباعبدالله الحسین قدیمی عزیز را بیرون آوردم؛ همان که توی وصیتنامهام نوشتهام که… بماند. ولی روضهای هست که دلم بخواهد آنجا صدایش دلم را ببرد؟
پلیلیست محرم گوشی را بالا و پایین کردم. با خودم گفتم نه، سینهزنی نمیخواهم فقط یکی آرام دم بگیرد: «شیعتی مَهْما شَرِبْتُم ماءِ عَذْبٍ فاذکرونی، اَوْ سَمِعْتُم بِغَـــــریبٍ اَوْ شَهیدٍ فَانْدُبُونی، من شهید کربلایم، سربریده از قفایم.»
- شب دوازدهم رمضان المبارک1443: کربلا رفتی؟
سالهای اولی بود که در گردوخاک جنگ عراق دستهدسته مردها و کمی بعدتر زنها میرفتند کربلا. عزیز زن قوی و پر اقتداری بود. نشنیده بودم چیزی از بچههایش بخواهد. اما خواسته بود پسرها بگذارند برود کربلا. از ترس خطر راه، هیچکس راضی نمیشد. آخرش هم یک شب سرد زمستان عزیز از بین ما پر کشید و من چهل روز گریه کردم که چرا نشد برود کربلا. خودم هم هنوز کربلا نرفتهام.
همه صدایش میکردند خاله صدیقه؛ مثل خاله زهرای «روادید»، روایت هشتمِ رهیده از علیرضا محبی. راستش من هنوز کربلا نرفتهام و دلم نباتخردهی گوشهی جیب آن جلیقهی مخمل سیاه عزیز را میخواهد که بگذارم گوشهی لپم. دلم میخواهد بوی آن چای تند زنجبیل و دارچینیاش بپیچد توی اتاق کوچکش و پشت پنجره برف ببارد و او با دستهای زمختش دست بکشد روی تنم که پشهها کبابش کردهاند و نرمنرم خوابم ببرد و خواب ببینم که روی شانههای عزیز میروم سمت حرمی که ضریحش شش گوشه دارد. مثل آن سفر مشهد که مرا گذاشت روی شانههایش و دستم رسید به ضریح.
اصلاً کاش کسی از من میپرسید «کربلا رفتی؟» و من میگفتم «نه هنوز» و او میگفت «خب میری».
- شب پانزدهم رمضان المبارک1443: از اسم محلهمان بدم میآمد
«شابدالعظیم»؛ نوجوان که بودم این را که میگفتم بوی تند و تلخ بچهی جنوب شهر بودن میزد زیر مشامم. آنهمه قبرستان و امامزاده و خانههای قدیمی، آنهمه روضه و مجلس و تکیه.
بشقابهای نذری خانهی عزیز که برمیگشت، دیگر باید چادر سر میانداختم و میدویدم. تا سهراه میشد از پیادهرو رفت ولی از دم در امامزاده عبدالله به بعد دیگر باید میانداختم توی خیابان و بااحتیاط پشت سر زنجیرزنها میدویدم سمت خیابان حرم و میرفتم تا سر دالان بازار قدیم. فقط ما بچههای محل بلد بودیم بپیچیم پشت حرم و از راستههای دم حرم سر در بیاوریم؛ بین مردان سیاهپوشی که دیگر حالا گروههای کوچک سینهزنی شده بودند و در تنگی بازار فشردهتر و مؤدبتر شعر میخواندند. اللهاکبر را که از منارهی حرم سر میدادند، دیگر واقعاً دیر شده بود. این پا و آن پا میکردم تا گروه جدید شعرشان شروع نشده خودم را بسُرانم توی حیاط اصلی و آنجا کفشم را در بیاورم و از روی فرشها بروم توی باغ توتی و بپیچم بروم پشت حرم و از در پشتی خودم را برسانم به مصلی که نماز ظهر عاشورا را توی حرم بخوانم و برگردم.
مجلس«الف محذوفه»ی زوارآباد که گذرِ زمان زورآبادش کرده چقدر به قصهی ما بچههای شابدالعظیم نزدیک است که شهر و تقسیماتش آن را چرخانده و چرخانده تا بشود جنوب شهر، پایینشهر.
روایت یازدهم از سید روحالله حسینی که تمام میشود، انگار عصر عاشوراست و توی فداییان قدم میزنی و میرسی به خیابان حرم که کاسههای نیمخوردهی شلهزرد این گوشه و آن گوشهاش افتاده و زیراندازهای رهاشده را باد روی هوا بلند میکند. خشخش صدای جاروی رفتگرها میآید و خیمههای آب و چای نذری خالیاند و تو تنهایی. انگار شهر را خاک مرده پاشیدهاند. آخر ده روز است که مردم این محله نخوابیدهاند. همه خستهاند. داد زدهاند، هروله کردهاند، ریزریز اشک ریختهاند و با صدای اذان ظهر گفتهاند «وای حسین کشته شد»، گویی واقعاً ظهر عاشورای سال 61 است و دیگر کاری از دستشان برنمیآید. همه سرافکنده و بیجان، تسلیم شدهاند و رفتهاند و کسی نیست که بخواند «کجایید ای ز جان و جا رهیده / کسی مر عقل را گوید کجایی».
نویسنده: زهره عواطفی حافظ