شباهتهای زندگی مارینا تسوتایوا، شاعر و جستارنویس روس که ترجمهی فارسی جستارهایش در کتاب آخرین اغواگری زمین منتشر شدهاند، و آنا آخماتووا، دیگر شاعر مهم و شاخص روسیهی قرن بیستم، کم نیستند: هر دو در خانوادههایی اشرافی به دنیا آمدند و وابستگی به طبقهی اشرافْ هر دوی آنها را بعد از انقلاب ۱۹۱۷ روسیه به دردسر انداخت. دولت انقلابی روسیه تعریفِ خاصی از هنرِ «شایسته» داشت که آثار تسوتایوا و آخماتووا، به سببِ «زیباییشناسیِ بورژوازی»شان، در آن نمیگنجیدند. از طرف دیگر، هم شوهرِ آخماتووا و هم شوهرِ تسوتایوا با ضدبلشویکها ارتباط داشتند و در نتیجه مغضوبِ دولت بودند. در نهایت، هر دو شاعر بهاجبار روسیه را ترک کردند و پس از مهاجرت گرفتار فقر شدند. مهمتر از همهی اینها، تسوتایوا و آخماتووا با محافل ادبیِ مشابهی حشر و نشر داشتند و بسیاری از هنرمندان و نویسندگانِ روس و غیرروس در حلقهی دوستانِ هر دو شاعر بودند. حتی هر دو دلباختهی اُسیپ مندلشتام بودند و ظاهراً هر دو با او سر و سرّ داشتند. با وجود این شباهتها، تسوتایوا و آخماتووا هر یک سبک ادبی و صدای یگانه و خاص خود را آفریدند و مسیری متفاوت را در پیش گرفتند. دشواریهای زمانه باعث شد آنها فقط یک بار با هم دیدار کنند اما نامههایی به یکدیگر نوشتند. آنچه در ادامه میخوانید، روایت آخماتوواست از تنها دیدارش با تسوتایوا، و متن دو نامهای که تسوتایوا برای آخماتووا نوشته است.
دیدار با تسوتایوا، به روایت آنا آخماتووا
ترجمه: رخشنده رهگوی
(۱)
اولین و آخرین دیدار دوروزهی ما در ژوئن ۱۹۴۱ دست داد. روز اول در بالشوی آردنکا در آپارتمان آردوف شمارهی ۱۷، و روز دوم و آخرین روز در بیشهی مارینا نزد ن. ای. خارجییوا. نمیتوانم تصور کنم اگر مارینا زنده میماند و یا من در ۳۱ اوت ۱۹۴۱ مرده بودم، خود او این دیدار را چگونه توصیف میکرد. شاید به قول پدربزرگهایمان «قصهی خوشعطروبو»یی میشد. الان اگر مارینا مثل ملکه به مسکوی خو برمیگشت و این بار برای همیشه (نه آن شکلی که او دوست داشت خود را با آن مقایسه کند، یعنی با شلاق و میمون و لباس فرانسوی – [1]décolleté grande groge) دلم میخواهد خیلی ساده (بیقصه) این دو روز را به خاطر بیاورم.
(۲)
وقتی در ژوئن ۱۹۴۱ برای م [مارینا] تس [تسوتایوا] بخشی از (طرح اولیهی) شعرم را خواندم، کاملاً بهطعنه گفت «آدم باید جرئت زیادی داشته باشد تا در سال ۴۱ بتواند دربارهی آرلوکینها، کلمبینها و پییروها بنویسد.» پیدا بود که فکر میکرد شعر سبکپردازی استادانهای در حالوهوای بنو و سامف است؛ همان چیزی که او در مهاجرت با آن در افتاده بود، همانطور که با خرتوپرتهای کهنه و ازمدافتاده چنین میکنند. گذشت زمان نشان داد که چنین نبود.
(۳)
مارینا به ماورای ذهن رفت. «منظومهی هوا».[2] در چهارچوبهای شعری ماندن برای او کشنده بود.dolphinlike [3] بود. همانطور که کلئوپاترای شکسپیر دربارهی آنتونی میگوید.[4] یک شعر برای او کم بود برای همین او از یکی به دیگری میرفت. پاسترناک برعکس مارینا بود. او (در ۱۹۴۱، حلقهی پردلکینسکی) از فراذهنیت پاسترناکی به قالبهای معمولِ (البته اگر شعر بتواند معمولی باشد) شعر بازگشت. شیوهی مندلشتام پیچیدهتر و اسرارآمیزتر بود.
دو نامه از مارينا تسوتايوا به آنا آخماتووا
ترجمه: نسترن زندی
نامهی یکم
به آ.ا. آخماتووا
مسکو، ۲۶ آوریل ۱۹۲۱
آنا آندریفنای عزیز،
چه بسیار است سخن برای گفتن و چه ناچیز است زمان! به خاطر سهم خوشبختیام از زندگی ــ بارهنگ ــ متشکرم. آن را از خودم جدا نمیکنم، آلیا هم از خودش جدا نمیکند. برایتان دو کتاب قبلی[5] را میفرستم که برایم بنویسید. فکر نکنید که من به دنبال جمعآوری دستخط نویسندگان هستم. کتابهای بسیاری با دستخط مؤلف داشتهام که به این و آن بخشیدهام. به چیزی دل نمیبندم و چیزی را نگه نمیدارم، اما کتابهای شما را با خودم به تابوت هم میبرم؛ زیر بالشم!
خواهش دیگری هم دارم اگر [نشرِ] آلکوناست «اسب سرخ» مرا (که به شما تقدیم کردهام) میپذیرد، لطفاً این کار را برای من انجام بدهید. ضروری نمیبینم که حتماً خودم متن را بازبینی کنم؛ به دقت شما ایمان دارم. چیز کوچکی است، وقت شما را نمیگیرد. در حال آماده کردن کتاب دیگری هستم: به معاصران[6]. فقط بیست و چهار قطعه شعر برای شما، بلوک و والكونسكى است. در میان این سرودهها، شعرهایی برای شما هست که هنوز نخواندهاید.
آه که چقدر دوستتان دارم و چقدر برایتان خوشحالم و چقدر برایتان غمگینم و چقدر برایم با ارزشید. کاش مجلهای بود که میتوانستم آنجا دربارهی شما بنویسم. مجله، مقاله، چه جرئتی! حریق آسمانی! شما شاعر محبوب من هستید. من یک بار ــ خیلی وقت پیش ــ شاید شش سال پیش، خواب شما را دیدم، کتاب آیندهی شما را: سبز تیره، تیماجی، نقرهکوب؛ «گفتار زرین» نوعی افسونگری باستانی، شبیه نیایش (یا دقیق تر بگویم، بر عکس!). بیدار که شدم، فهمیدم شما آن را مینویسید.
افسوس که اینها همه حرف است و واژهی عشق…. من اینطور نمیتوانم. دلم خرمن واقعی آتش را میخواهد که در آن بسوزم. من تکتک کلمات شما را میفهمم: تمام اوج و تمام سنگینیشان را. «و مهمیز صدای سبکبال تو»[7]… این لطیفترین کلامی است که دربارهی عشق گفته شده است.
و این چهرهی ناگهان برآمده ــ صورت تماشاگر ــ «یاروسلاوتس»[8]، چه روسیهای![9]
باز هم راجع به کتاب:
چقدر به خاطر این سه کتاب شما شاد هستم ــ اینگونه بیدفاع و کوچک! ــ تسبیح، دستهی سفید، بارهنگ. چه بار سبکی با خود دارند! مثل مشتی خاکستر.
اگر بلوک نسخهی دستنویس «اسب سرخ» (سرخ، مثل شمایل) را بیاورد، آن را به شما خواهد داد. حتماً برایم بنویسید، بیش از آنچه پیش از این مینوشتید. من از روح و کلام شما سیر نمیشوم.
با مهر میبوسمتان. آرزوی عمیق من آمدن به پترزبورگ است. برایم از اتفاقات جدید زندگیتان بنویسید. دربارهی اینکه تابستان کجا بودید و دربارهی همهچیز. دو نامهی قبلی شما پیش من و آلیاست. همیشه همراهمان خواهد بود.
م. تس.
نامهی دوم
۳۱ اوت ۱۹۲۱
آنا آندریفنای عزیز،
این روزها شایعات ملالانگیزی[10] دربارهی شما هست که هر ساعت سرسختانه تکذیبناپذیر مینمایند. در این باره برایتان مینویسم چون میدانم که برای شما اهمیتی ندارد. میخواهم تا آنجا که ممکن است صادقانه بنویسم. به شما میگویم که تنها دوست شما (دوست – عمل!) در میان شاعران، به نظر من، مایاکوفسکی است؛ گاو کشتهشدهای که روی کارتونهای «کافهی شاعران» پرسه میزند. کشتهشدهی رنج؛ او واقعاً چنین چهرهای داشت. مدام از طریق آشنایانش تلگرام میزد تا خبری از شما بگیرد و من دومین شادی تحملناپذیر زندگیام را به او مدیونم (اولین شادی اینگونهام خبری بود از سریوژا[11] که دو سال تمام از او هیچ اطلاعی نداشتم.) دربارهی بقیه (شاعران) چیزی نمیگویم؛ نه به خاطر اینکه شما را غمگین میکند: چه کسی آنقدر اهمیت دارد که بتواند شما را آزار بدهد؟ نمیگویم چون دلم نمیخواهد قلمفرسایی کنم. این روزها، به امید یافتن خبری از شما، به «کافهی شاعران» میرفتم. چه موجودات علیلی! چه حقارتی! چه کراهتی! همهچیز آنجا بود: کوتولهها، تپانچهها، اسبهای شیههکش و راهنمایان بیبار با لبهای ماتیکزده.
دیروز مسابقه بود:
درخت غار عنوان شرکتکنندگان اعضای واقعی اتحادیه بود. نادسون و مایاکوفسکی انصراف دادند. آنجا غم و شادی با هم بود. پیانیستها روی چهارپایههایی در سنگفرش خیابان مینواختند… و صدای یکنواخت فاخته (طوری که شعر شروع میشود!) و منظومهی «دختر ژاپنی که من دوست داشتم» (ایدهی بالمونت، سرودهی سِوِریانین):
این کنار دریا بود
جایی که شقایقها می شکفند…
و همهی سالن یکصدا میخواند
آنجا که کمترش میبینند
سرنشینان شهری…[12]
اما تحملناپذیرترین و ناامیدکنندهترین مسئله این بود که خود اعضای مسابقهی شبانه بیشتر از بقیه شیهه میکشیدند و هی میکردند. همهچیز متفاوت بود. آنها وقتی که متوجه ازمدافتادگی سوریانین شدند، او را با (بدترش!) شرشِنویچ[13] عوض کردند.
بابروف، آکسیتوف، آرگو و گروزینوف شاعران روی صحنه بودند. خلاصه نمایش هزلی بود…
من در بالکن به آکسینوف گفتم «آقای آکسینوف، شما را به خدا، من را از بابت آخماتووا مطمئن کنید. (شایعه بود که او مایاکوفسکی را دیده است.) میترسم که تا پایان مسابقه دوام نیاورم.» آکسینوف سرتکان داد، یعنی او زنده است.
آنا آندریفنای عزیز،
جشن دیروز برای من همان تکان سر آکسینوف بود. دلم میخواهد بدانید که سه روز پیش از آن چه احوالی داشتم. قابل بیان نیست. خواب وحشتناکی دیدم؛ میخواستم بیدار شوم و نمیتوانستم. به هر کسی برای زندگی شما التماس میکردم. انگار میگفتم «کاری کنید که او زنده بماند!»… آلیا مرا از خواب بیدار کرد و گفت «او پسری هم دارد!»
دیروز بعد از پایان جشن از بابروف خواستم که به افتخار شما بگذارد که من ده روز پیدرپی در برنامههای شبانه شعرخوانی کنم بی آنکه پولی بگیرم. همیشه در شعرخوانیها سالن پر میشود. آن سه روز( بدون شما) پترزبورگ دیگر برای من وجود نداشت. بله، کدام پترزبورگ؟… اما برنامهی دیشب معجزه بود: «ابر شدم در کلام نورها.»[14]
آن ده روز دربارهی شما خواهم خواند، برای اولین بار در زندگیام. از سخنرانی نفرت دارم اما نمیتوانم این افتخار را به دیگران واگذار کنم. ضمناً همهی آنچه که من برای گفتن دارم، فقط ستایش است.
نامه را به پایان میبرم، آنگونه که آلیا برای پدرش می نویسد: میبوسمت و در برابرت تعظیم میکنم.
م. تس.
[1]. دکلتهی بزرگ (فرانسوی).
[2]. آخماتووا هنگام تعریف ملاقات دومش با تسوتایوا در خاجییوا به نای ایلینا گفته بود «منظومهی هوا را که همان شب با خط خود نوشته بود تقدیم کرد. چیز پیچیده و عجیبی بود.» ر.ک: Ilina Natalia “Dorogi I sudbi”, M, “Sovyetski pisatel”, 1985.c.305
[3]. مانند دلفین (انگلیسی).
[4]. کلئوپاترا در مورد آنتونی میگوید «همچون پاییز گشادهدست / زمستان دلگیر را که نمیشناخت، بخشید / در خوشیهایش به اعماق سقوط نکرد، که هیچ / دلفینوار جست و خیزکنان به روی آب آمد.» (میخائیل دانسکی مترجم روسی این شعر شکسپیر است.)
[5]. مقصود تسوتایوا دو کتاب دستهی سفید و تسبیحِ آخماتوواست.
[6]. این مجموعه به چاپ نرسیده و فقط به صورت نسخهی دستنویس موجود است.
[7]. از شعر «بر قلهی سرسخت برفی»، آخماتووا (۱۹۱۷).
[8]. پادشاه کیِف.
[9]. خطی از شعر «تو عدول کردی به جزیرهی سبز»، آخماتووا (۱۹۱۷).
[10]. اشاره به شایعهی خودکشی آنا آخماتووا پس از تیرباران گومیلیف.
[11]. همسر تسوتایوا.
[12]. خطوطی از شعر «این کنار دریا بود»، ای. سوریانین.
[13]. شاعر ایماژینیست.
[14]. خطی از شعر «نیایش»، آنا آخماتووا.
منبع: دوماهنامهی کاروان مهر، سال دوم، شمارهی 10 (مهر-آبان 1395).