مارک استرند کودکی و نوجوانی‌اش را در کشورها و شهرهای گوناگونی سر کرد. پس از سپری کردن دوران دبیرستان، برای آموختن نقاشی به دانشگاه یِیل رفت. در کنار نقاشی، دلبسته‌ی شعر شد و به ملک‌الشعرایی آمریکا هم دست یافت. در متنی که این‌جا پیشِ رو دارید، و از کتاب آب و هوای کلمات است، مارک استرند درباره‌ی «شعر روایی» گفته‌ است. برای اغلب ما مباحث و مفاهیم نظری و ادبی ماهیتی پیچیده و غامض دارند که درک و دریافت‌شان به‌راحتی ممکن نیست. از طرفی ما انسان‌ها دلبسته و دوستدار قصه و روایت هستیم. سخت‌ترین مفاهیم اگر در قالب قصه ریخته شوند، گویا برایمان فهمیدنی‌ترند. شاید به همین دلیل است که مارک استرند هم برای سخن گفتن از شعر روایی، به جای ارائه‌ی تعریفی یک‌جانبه و شخصی از شعر روایی، قالبی ساده و روایی (گرچه کمی نامتعارف) را برگزیده‌ و به تعبیر خودش «روایتی درباره‌ی روایت» آفریده است؛ روایتی در دنیایی سوای این دنیا؛ دنیایی که آدم‌هایش حتی در فروشگاه و خانه و پای تلفن هم درباره‌ی «شعر روایی» حرف می‌زنند.


دیروز در فروشگاه تصادفاً شنیدم که زن و مردی درباره‌ی شعر روایی بحث می‌کنند. زن می‌گفت «شاید تمام اشعارِ به اصطلاح روایی نشانگر آن‌اند که ما چقدر دست‌مان خالی است و چگونه، همچون آرمان‌شهریانِ ناامید، برای رسیدن به پایان زندگی می‌کنیم. این شعرها نشان می‌دهند که امیال‌مان زندگی‌هامان را پوچ کرده‌اند، خاصه میل به ادامه دادن. به این باور رسیده‌ام که روایت از دل بیزاری از خویشتن زاده می‌شود.»

مرد گفت «آنچه به دلشوره می‌اندازدم شعری روایی است که چهارچوب منسجمی برای سنجش گذر زمان یا مکان فراهم نمی‌کند؛ شعری روایی که قهرمانش به سودای پیش رفتن راهی سفر می‌شود، در حالی که عملاً قدم از قدم برنمی‌دارد. قهرمان به مظهر شعر روایی، توهم هولناک و کابوس ناواقعی بودن آن بدل می‌گردد.»

می‌خواستم به آن‌ها یادآوری کنم که شعرِ روایی جای روایتی غایب می‌نشیند و پیوسته آن غیبتِ دیگر را در بر می‌کشد تا بتواند نامی بر آن بگذارد، و در همان حال، حضورِ خود را به‌ دستِ تنهایی‌های دردناک فراموشی می‌سپارد. می‌خواستم بگویم روایتی که در آن سرنوشت ما رقم خورده روایت غایب است، اما پیش‌ از آن‌که چیزی بگویم رفته بودند.

به خانه‌ که رسیدم خواهرم در پذیرایی منتظرم بود. گفتم «می‌دانی، متوجه شدم که بعضی از اشعار روایی چنان سریع حرکت می‌کنند که نمی‌توان با آن‌ها همگام شد و پیشرفت‌شان را فقط باید در خیال تصور کرد. آن‌ها بیشترین شباهت را به زندگی دارند و کمترین شباهت را به واقعیت.» خواهرم گفت «بله، اما آیا متوجه شده‌ای که بعضی از اشعار روایی چنان کُند حرکت می‌کنند که همیشه از آن‌ها جلو می‌زنیم؟ به نظرت آن‌ها چه هستند؟» جواب دادم «بله، متوجه شده‌ام.»

یاد زمانی افتادم که در رُم بودم و متقاعد شده بودم آن دسته از شعرهای روایی که حافظه درشان نقش دارد خودویران‌گرند. به این نکته پی بردم که حافظه یادبود وقایعی است که نمی‌توانند خود را تا زمان حال حفظ کنند، که حافظه آمیخته‌ی حس ترحم است و موسیقی‌اش همیشه مرثیه‌ای محزون.

تلفن زنگ خورد. مادرم بود و می‌خواست جویای احوالم شود. به او گفتم روی یک شعر روایی سلبی کار می‌کردم، همان که از آغاز شدن سر باز می‌زند چراکه آغاز، در جهانی بی‌پایان، بی‌معنا است، و به‌ همین دلیل از پایان یافتن هم سر باز می‌زند. تمامش میانه‌ای سرکوب‌شده و حرف ربطی تمام‌نشدنی است. گفتم «مامان، چنین شعری از پنهان کردن سکونِ ذاتی و فراگیر سر باز می‌زند و به‌ همین دلیل توجهش را به آنچه هرگز رخ نمی‌دهد، معطوف می‌دارد.»

مادرم در جواب گفت «پدرت همیشه‌ی خدا درباره‌ی شعر روایی با من حرف می‌زد. می‌گفت “شعر روایی زنی است گل به دست، در جامه‌ای بلند. موهایش قرمز است، و افشان روی شانه‌هایش ریخته. شعر روایی معمولاً در بهار اتفاق می‌افتد و پای مردی هم در میان است. زن، نزدیکِ خانه‌اش، برای مرد دست تکان می‌دهد و گل‌هایش روی زمین می‌ریزند.”» مادرم ادامه داد «و گویا چنین چیزی نشانه‌ای از بیهودگی شعر روایی است.»

گفتم «ولی مامان آنچه روایت می‌نامیم صرفاً پذیرش بی‌‌قید‌وشرط ادعاهای تحمل‌ناپذیر گزاره درباره‌ی آینده است که پیوستگی را تداوم می‌بخشد و گزاره‌ای دیگر می‌شکوفاند. فکر نکن که مفهومِ پایان، تکیه‌اش بر اشتیاق ما به گزاره‌ای بی‌بار است.» مادرم گفت «کاملاً درست می‌گویی. جور دیگری نمی‌شود به آن فکر کرد» و گوشی را گذاشت.


نویسنده: مارک استرند

مترجم: امیرمحمد شیرازیان