اوایل ماه مه ۱۹۲۶، ریلکه نخستین نامه را از بوریس پاسترناک دریافت کرد. نامه از مسکو به برلین رفته بود، سپس به مونیخ، دوباره به برلین، و سرانجام به وو در لوزان سوئیس، محل اقامت ریلکه رسیده بود. ریلکه فوراً به درخواست پاسترناک مبنی بر مکاتبه با تسوتایوا که در آن زمان در فرانسه به سر میبرد، پاسخ داد و نامهنگاری میان تسوتایوا و ریلکه آغاز شد. نامهنگاری آنها به زبان آلمانی بود. بعدها این نامهها به انگلیسی برگردانده و سال ۱۹۸۵ در کتاب نامهها: تابستان ۱۹۲۶ منتشر شدند. آنچه اینجا میخوانید ترجمهی چهار نامه (از ریلکه به تسوتایوا، از تسوتایوا به ریلکه، از پاسترناک به تسوتایوا، و از تسوتایوا به پاسترناک) است که از همین کتاب انتخاب شدهاند.
ریلکه در تاریخ نگارش نامهاش، پنجاه و یک سال سن داشت و از سرطان خون رنج میبرد؛ سرطانی که در اثر آن، تنها چند ماه پس از این نامه (دسامبر ۱۹۲۶) درگذشت. تسوتایوا که بهتازگی یکی از دخترانش را به علت قحطی در پرورشگاهی در مسکو از دست داده بود، در این زمان سی و چهار سال داشت. از مه ۱۹۲۶ تا نوامبر آن سال تسوتایوا نُه نامه و یک کارتپستال برای ریلکه فرستاد و ریلکه شش یا هفت نامه برای تسوتایوا ارسال کرد.
نامهی ریلکه به تسوتایوا
وو، سوئیس ـ ۳ مه ۱۹۲۶، صبح
شاعر عزیز،
الساعه نامهای بینهایت اثرگذار از بوریس پاسترناک دریافت کردم؛ نامهای سرشار از شوق با موجهای عظیم احساسی. آنجور که از سخن او میفهمم، همهی آن شور و سپاسی که نامهی او در من بیدار میکند، نخست به شما باز میگردد، و سپس از طریق شما به او. دو کتابی که به دنبال این نامه به دست شما میرسد (آخرین کارهای منتشرشده از من) مال شما هستند، ملک طلق شما. به محض اینکه نسخههای دیگری دریافت کنم، دو نسخهی دیگر خواهم فرستاد که اگر سانسور اجازه دهد، برای بوریس پاسترناک ارسال کنید. من آنقدر تحت تأثیر غنا و قدرت نوشتهی او هستم که قادر نیستم امروز بیش از این بنویسم، اما لطف میکنید همین یک ورق پیوست را برای دوست ما به مسکو بفرستید؟ محض احوالپرسی. باید توضیحی بدهم؟ میدانید که من این افتخار را دارم که از زمان مسکو (بیش از بیست و شش سال پیش!) از دوستان نزدیک پدر بوریس، لئونید . ا . پ.، به حساب میآیم. زمستان امسال (در اوایل زمستان) پس از وقفهای طولانی، نامهای از او از برلین دریافت کردم، و با همهی شور و شعفی که این کشف دوباره در من بیدار کرده بود به آن پاسخ دادم. اما نیازی نبود که لئونید اُسیپویچ به من خبر دهد که پسرش شاعری نامدار و قوی شده است؛ من پیشتر از این موضوع مطلع شده بودم: سال گذشته در پاریس، دوستان نمونههایی از کار او را به من نشان دادند که به نظرم گیرا و پرشور آمدند. (هنوز میتوانم روسی بخوانم، اگرچه همیشه تا به آن عادت کنم زمان میبرد. در هر حال نامه خواندن سادهتر است!) اقامت من در پاریس در سال گذشته که تقریباً هشت ماه به طول انجامید، موجب ارتباط دوباره با دوستان روسم شد که بیست و پنج سال بود ندیده بودمشان. اما راستی جای تعجب است که چرا با شما، مارینا ایوانونا تسوتایوا، امکان ملاقاتی دست نداد؟ پس از خواندن نامهی بوریس پاسترناک باور دارم که چنین دیداری موجب شعف و شور در کُنه وجود هر دوی ما میشد. آیا شانس دوبارهای خواهیم داشت؟!
راینر ماریا ریلکه
پینوشت: من همانقدر که آلمانی میدانم، فرانسه بلدم. از این نظر میگویم که شاید شما در کنار زبان خودتان، در فرانسه هم تبحر داشته باشید.
برای مارینا ایوانونا تسوتایوا:
ما یکدیگر را لمس میکنیم. چگونه؟ با بال زدن پرندگان،
ما با فاصلهای بعید، نگاه آن دیگری را لمس میکنیم.
شاعر زندگی میکند، زنده است، تا آنگاه که
کسی را ملاقات میکند که در او نقب میزند، و او را احساس میکند.
راینر ماریا ریلکه
نامهی تسوتایوا به ریلکه
سنتژیل، فرانسه – ۹ مه، ۱۹۲۶
راینر ماریا ریلکه،
اجازه دارم شما را چنین خطاب کنم؟ شما که تجسم شعر هستید، باید بدانید که گذشته از همهچیز، نام شما خود یک شعر است. راینر ماریا به گوش چون آوای کلیساست، و نیز مهربان و شوالیهوار. نام شما به زمانهی ما نمیخورد، یا در پیشتر ریشه دارد یا در بعدتر؛ همیشه بوده است. نام شما خواست که چنین باشد و شما این نام را برگزیدید. (ما خود نام خود و آنچه به دنبال آن میآید را برمیگزینیم.) غسل تعمید شما پیشدرآمدی بر کل وجود شما بوده و کشیشی که شما را غسل داده است بهراستی به آنچه میکرده آگاهی نداشته است.
شما عزیزترین شاعر من نیستید («عزیزترین»: یک حد). شما پدیدهای هستید طبیعی که نمیتوانید مال من باشید. شما کسی هستید که بیش از آنکه عاشق باشد، معشوق است. شما تجسم عنصر پنجم، شعر، هستید یا اصلاً جایی هستید که شعر از آنجا میآید تا باشد؛ آنجایی که متعالیتر از شعر است، یعنی شما. این موضوع مربوط به شخص ریلکه نیست (شخص بودن بر ما بار میشود!) این موضوع به روح ریلکه برمیگردد که از خود شاعر بزرگتر است و اوست که نام ریلکه را در واقع در بر میگیرد؛ ریلکهای که به فرداها تعلق دارد. لازم است که شما خود را از چشم من (یا در چشم من) ببینید: وقتی به شما مینگرم، عظمت شما از چشمهایم که بزرگ شدهاند پیداست؛ عظمتی که با همهی این فاصله هویداست.
بعد از شما، چه کاری برای شاعران دیگر میماند؟ میتوان تصور کرد که بر استادی (مثل گوته) چیره شویم، اما چیره شدن بر شما به معنی چیره شدن بر خود شعر است. شاعر کسی است که به زندگی چیره میشود. شما برای شاعران آینده تکلیفی ناممکن به حساب میآیید. شاعری که پس از شما میآید، باید شما شود. به عبارتی، شمایید که باید دوباره به دنیا بیایید. شما معنای نخستین واژهها را به آنها میدهید، و به اشیا؛ نخستین نامهایشان را.
چنین است که وقتی شما واژهی «عالی (magnificent)» را به کار میبرید، منظورتان «آشکار کردن چیزهای عالی» است، همانطور که معنای اصلی این کلمه چنین بوده است (این کلمه اکنون بیش از علامت تعجبی توخالی نیست).
میشد این حرفها را همه، با وضوح بیشتر، به روسی برایتان بنویسم، اما نمیخواهم شما برای خواندن آنها به زحمت بیفتید. ترجیح میدهم خودم برای نوشتن آنها در زحمت باشم. نخستین چیز در نامهی شما که مرا به اوج سرخوشی (نرساند، در آنجا قرار نداد، بلکه) پرتاب کرد، دیکتهی ماه مه بود که به صورت may نوشته بودید، نه چنان که در آلمانی جدید مینویسند به شکل mai. شما با این کار اصالت املای قدیم کلمه را به آن برگرداندید؛ املایی که اول ماه مه را به ذهن متبادر میکند، نه تعطیلی کارگران را که مقرر است روزی زیبا باشد (شاید هم باشد)، نه. آن مه رام و اهلي بورژوازی را تداعی کردید، ماه جفتهای نامزد و (نه چندان هم عاشق).
حالا اندکی (تنها در حد ضرورت) شرح حال بنویسم:
من از انقلاب روسیه (نه روسیهی انقلابی؛ زیرا انقلابْ خود کشوری جداست، با قانونهای جاودانه و مخصوص به خودش!) از راه برلین به پراگ رفتم، و کتابهای شما نیز با من رفتند. نخستین بار در پراگ بود که من کتاب شعرهای اوایل را خواندم. این بود که پراگ از همان روز اول، به این دلیل که شما دوران دانشآموزیتان را در آن جا گذراندید، در چشم من عزیز شد. سه سال، از ۱۹۲۲ تا ۱۹۲۵ در پراگ بودم. در نوامبر ۱۹۲۵ به پاریس رفتم. شما در آن زمان هنوز پاریس بودید؟
در صورتی که بودید، چرا به سراغ شما نیامدم؟ زیرا شما در میان همهی چیزهای جهان، برای من عزیزترین هستید. به همین سادگی. و به این دلیل که شما مرا نمیشناسید. برای حفظ غرور، به احترام تصادف (یا سرنوشت که همان است). از بزدلی شاید، که مبادا مجبور شوم در آستانهی اتاقتان نگاه شما را به غریبهای که من بودم، تاب بیاورم. (چه میتوانست باشد جز نگاه به یک غریبه؟ اگرچه نگاهی است شامل حال هر کسی، زیرا شما که مرا نمیشناختید! پس غریبه بود!)
یک چیز دیگر: من در نگاه شما همیشه یک زن روس خواهم بود؛ شما در نظر من، پدیدهی انسانِ مطلق (الهی). این مشکل ناشی از ملیت بیش از حد فردگرای ماست: اروپاییان در من، همهی آن چیزی را که من محسوب میشود، روس میخوانند. (این موضوع در مورد مای چینیها، ژاپنیها، سیاهپوستان ــ آنان که خیلی دور یا خیلی وحشی هستند ــ نیز صادق است.)
راینر ماریا، چیزی از دست ندادهایم. بوریس سال بعد (۱۹۲۷) میآید و ما به ملاقات شما خواهیم آمد، هر جایی که باشید. من بوریس را خیلی کم میشناسم و او را همچون کسی که هرگز ندیدهام دوست دارم (کسی که پیشاپیش، گذشته محسوب میشود، یا قرار است بیاید: پس از این بیاید) هرگز ندیده یا هرگز نبوده. او چندان جوان نیست، به گمانم سیوسهساله باشد[1] اما جوانتر میزند. به اندازهی نوک مژهای هم به پدرش شباهت ندارد (چه بهتر از این برای پسران: من فقط به پسرانِ مادر باور دارم. شما هم یک پسر مادر هستید؛ مردی که به خاندان مادری خود شباهت دارد و بنابراین از دو سو پرمایه است). او بهترین شاعر روسیه است. من این را میدانم. اندک کسان دیگری نیز میدانند. باقی منتظرند که او بمیرد.
در انتظار کتابهای شما خواهم بود، درست مثل طوفان تندری که خواهد آمد، چه بخواهم چه نخواهم. تقریباً مثل انتظار برای یک عمل قلب (نه از روی استعاره! هر شعر شما قلب را چاک میدهد و به فراخور معرفتِ آن، بر آن چیزی نقر میکند، چه بخواهم چه نخواهم). بینقص!
میدانید چرا میگویم مدیون شما هستم و شما را دوست دارم و… و… و… زیرا شما یک نیرو، یک قدرت، هستید؛ کمیابترین و نادرترین چیز ممکن. مجبور نیستید پاسخ مرا بنویسید. من معنی وقت را میدانم. معنی شعر را میدانم. همچنین میدانم نامه به چه معناست. همین و بس.
وقتی دخترکی دهساله بودم (۱۹۰۳) مدتی در ووی لوزان زندگی کردم و هنوز از آن زمان بسیار چیزها در خاطرم مانده است. در مدرسهی شبانهروزی، دخترکی سیاهپوست و بالغ بود که آمده بود فرانسه یاد بگیرد. اما او چیزی یاد نمیگرفت، تنها گل بنفشه میخورد. این خاطره برایم خیلی زنده است. آن لبهای آبی ــ لبهای سیاهان قرمز نیست ــ و بنفشههای آبی. آبی دریاچهی ژنو در مقایسه با آنها در مقام سوم قرار میگرفت.
راینر، از شما چه میخواهم؟ هیچ. همهچیز. اینکه به من اجازه دهید که همهی لحظات عمرم سر بالا کنم و به شما بنگرم، چون کوهی که حامی من است (یکی از آن فرشتگان نگهبان سنگی!). پیش از آنکه شما را بشناسم، مشکلی نبود. حالا که میشناسمتان، اجازه لازم دارم. زيرا من روح آدابدانی دارم.
هرچند تصمیم دارم به شما نامه بنویسم، چه بخواهید چه نخواهید. دربارهی روسیهی شما (مجموعهی تزار و دیگران)، دربارهی خیلی چیزها. آن شخصیتهای روس شما چقدر تکاندهنده است! من که هیچوقت گریه نمیکنم، مانند یک هندیِ (indian) سرخپوست (یا فقط باید گفت هندی؟)، تقریباً آماده بودم که…
نامهی شما را در کنار اقیانوس خواندم؛ اقیانوس هم با من میخواند. هر دو میخواندیم. امیدوارم چنین خوانندهی همکاری موجب زحمت شما نباشد. کس دیگری نخواهد بود: من بسیار حسودم (غیرتمند، وقتی موضوع به شما مربوط باشد).
اینها کتابهای من هستند. مجبور نیستید آنها را بخوانید، آنها را روی میزتحریرتان بگذارید و حرفم را باور کنید که آنها قبل از من نبودهاند (منظورم در دنیاست نه روی میز!).
***
پاسترناک در زمان نگارش نامهی زیر، سیوششساله بود، چهار سال بود که ازدواج کرده بود و یک پسر داشت. نامهنگاری او و تسوتایوا وقتی شروع شد که او یکی از کتابهای شعر تسوتایوا را خواند. هر دو شاعر در مسکو بزرگ شده بودند، هر دو پدری دانشگاهی و مادری پیانیست داشتند و از نظر ذوق ادبی و بهخصوص عشق به ادبیات آلمانی بسیار به یکدیگر نزدیک بودند. آن دو سرانجام در سال ۱۹۳۵ در پاریس دیدار کردند. دیدار دوم آنها در مسکو و در شرایطی غم افزا رخ داد؛ جایی که تلاش فراوان پاسترناک برای نجات همسر و دختر تسوتایوا که به جرم جاسوسی دستگیر شده بودند، ثمری نداد: شوهر تسوتایوا اعدام شد و دخترش به زندان افتاد.
نامهی پاسترناک به تسوتایوا
۲۵ مارس، ۱۹۲۶
سرانجام با تو هستم. از آنجایی که همهچیز برای من روشن است و من به تقدیر باور دارم، نیازی به سخن گفتن نیست. میشد همهچیز را به دست تقدیر رها کنم، تقدیری که وفادارانه و بدون این که شایستهی آن باشم، در خدمت من است و از شدت خوشی دچار سرگیجهام میکند. این خوشی با چنان دنیایی از احساس به تو آمیخته است ــ تازه نه همهی احساسات من ــ که دیگر بهسختی از عهدهاش برمیآیم.[2]
تو چنان از زیبایی آکندهای، تو خواهر من هستی، تو زندگی من هستی، که برای من مستقیماً از بهشت فرستاده شدهای، آن هم در بزرگترین آزمون سختِ روحی من. تو مال من هستی و همیشه مال من بودهای. تو همهی زندگی من هستی.[3]
چهار شب متوالی، تکهای مه مرطوب و نور کمسوی شب پراگ را در جیب پالتو فرو بردم. اینک در آن دور پلی میبینم، و تو در آنجایی؛ درست مقابل چشمان من. به سوی کسی که میبینم یا شاید برخاسته از ذهنم است، خیز برمیدارم، و با صدایی لرزان، آن قطعهی بیپایان از ابیاتی غمبار را برای او میخوانم، قطعهای که به سبک میکلآنژ و با آرامش تولستویوار نوشته شده است و «شعر پایان» نام دارد. من تصادفی به این کتاب شعر برخوردم؛ نسخهای تایپشده بدون نقطهگذاری. دیگر چه میتوان گفت؟ چه چیزی برای گفتن باقی است، بهجز توصیف میزی که کتاب روی آن است؟
تو موجب شدی که من دوباره به خدا بیندیشم؛ به خودم، به کودکیام، به آن بخش از خودم که همیشه مرا بر آن میدارد که رمان را به چشم کتاب درسی نگاه کنم (خودت میدانی چه کتاب درسیای)، و شعر تغزلی را از نظر احساسات، ریشهشناسی کنم (در صورتی که متوجه نکتهی کتاب درسی نشده باشی).
حقيقتاً، حقيقتاً. دقيقاً همان است؛ دقیقاً همان ریسمانی که از واقعیت تابیده شده است. دقیقاً شخصی است که همواره دست به عمل میزند اما هرگز نمیبیند. همانطور که نابغهای نیمهدیوانه لبهایش را حرکت میدهد. درست همانطور که تو در بخش نخست شعرت چنین میکنی. خواندنش چه هیجانی دارد! گویی در یک تراژدی عهدهدار نقشی شده باشی. هر آه، جزئی ترین تفاوت ظریف، حرف خود را در شعر میزند.
سخت، سخت، به عبارتی
اما وقتی قطار متوقف شد…
با اسرار کسبوکار و پودر تالک برای کف اتاقهای رقص،
معنایش این است که کسی نیاز ندارد، معنایش این است که هیچ نیازی نیست،
عشق از گوشت و خون است،
ما عروسک خیمهشببازی هستیم، میبینی، و کسی با جدا کردن،
با تکهتکه کردن ما
با ما بازی میکند؟
(متوجهی که با آوردن این عبارتها، همهی صفحات را یک جا آوردهام، تا:
همهی چیزی که هستم، جانوری است که وزن کسی را در شکم دارد،
«مورد پیشگفته با بازی شطرنج.»)
شاید چیزی را از قلم انداخته باشم. کتاب کنار دستم است. میتوانم بردارم و ببینم، اما نمیخواهم. اینجور بهتر است از حفظ خواندن؛ با فریادهایی که هر جا میروم، سر میدهم، زندهتر است: «هدیهای آسمانی!»، «معشوق!»، «حیرتانگیز!»، «مارینا!» یا هر سخن دیگری که تنها تو قادری از دل من بیرون بکشی. کافی است آستین بالا بزنی و دستت را دراز کنی.
شعر بر مردم چنین اثر میکند. پس از آنکه بلند بلند میخوانمش (چه خواندنی!)، سکوت میشود، تسلیم. جو و فضایی درست میشود که مردم در آن آهسته آهسته «هجوم طوفان» را احساس میکنند. چگونه؟ گاه با بالا دادن ابرویی. من در حالی که نشستهام به جلو خم میشوم، خمیده، سالخورده. چنان میخوانم که گویی تو نظارهگری، و من تو را دوست دارم و میخواهم که تو مرا دوست بداری. آنگاه، وقتی شنوندگانم بار دیگر با عظمت تو، حکمت تو و تسلط تمامعیار تو به دنیا میآیند، تنها کاری که میکنم نجواست؛ بدون تغییر حالت، تنها با بالا بردن ابرو زیر لب نجوا میکنم «خب، چه میگویید؟ غولآسا نیست او؟» برای آنکه روحم (که چون پرچانگی میکنم به روی همه باز است، اما بهرغم لغزشهای گاهگاه، بنا به طبیعتِ خود به خفا میرود) در فضاهای گستردهای که تو گشودهای، غوطهور شود. مارینا! چه هنرمند بزرگ، بینهایت بزرگی هستی.
اما اگر یک کلمه بیش از این دربارهی شعر بگویم، مجبور خواهم بود از همهچیز، از تو، کارم و خانوادهام دست بکشم، به همه پشت بکنم، بنشینم و دربارهی هنر، دربارهی نبوغ، دربارهی مکاشفات عینیگرایی (که تا کنون در خور مطرح شدن نبوده است) بنویسم، و دربارهی موهبت مسرتبخش احساس یکی شدن با جهان، زیرا نگاه تو، مانند هر هنرمند واقعی دیگری، به دنبال این هدف متعالی است.
اما من انتقاد کوچکی از عبارتی که به کار بردهای دارم. بیم دارم که ما در برگزیدن واژهها همواره همنظر نباشیم. اگرچه که هر دو از همان اوان عمر، از جهان کنار کشیدیم، اما روش ما برای جنگیدن با کلیشههای غالب یکی نبوده است. تو شاید واژههایی چون «هنرمند» و «عینیگرایی» را به همان جمعهایی وانهادی که روزی از آنها گریختی. اگر چنین است، آن واژهها به طور طبیعی برای تو صرفاً لحنِ خیابان سوتپووراژک[4] را تداعی میکنند، لحنی که در دود سیگار و لکههای شراب محصور است. تو آن کلمات را برای همیشه در همان هشتیهای آشنا رها کردی و رفتی. من آنها را برداشتم. دربارهی هنرمند بودن هیچ نخواهم گفت، که اگر این موضوع یکسره تمام نظام اعتقادی من نباشد، دستکم مجلدی بسیار بزرگ و سنگین از آن است. و اما دربارهی عینیگرایی، دوست دارم این را بگویم. من این اصطلاح را برای آن احساس جادویی، فرّار و نادری به کار میگیرم که تو در بالاترین حد با آن آشنایی. همهی آن را در همین یک کلمه خلاصه میکنم. اگر با من موافق نیستی، به شعرهایت برگرد، آنجا حرفم را درک خواهی کرد.
وقتی پوشکین میگوید «باور میکنید؟ تاتیانای من دارد ازدواج میکند!» (ببخش، نقلقول تو حتماً از من دقیقتر است)، احتمالاً بیانی نو و تازه از همان احساس را ارائه میدهد؛ احساسی که آن روزها ناشناخته بود.
نامهی تسوتایوا به پاسترناک
۲۲ مه، ۱۹۲۶
بوريس،
بریدن من از زندگی بیشتر و بیشتر اجتنابناپذیر میشود. من همچنان نقل مکان میکنم. یک بار دیگر نقل مکان کردم و با خودم همهی شور و شوق، همهی گنجینهام را برداشتم؛ گنجینهام، نه سایهای بیخون را، انباری بزرگ از غذا، آنقدر بزرگ که در هادس میتوانم همه را از آن تغذیه کنم. آه، به این ترتیب دیگر لازم نیست نگران سرزنش و توبیخ پلوتو باشم.
گواهم وجدان کارم در ایفای وظایف روزانهام است، درست همانطور که بازیگران نقش بازی میکنند: از حفظ. شما چیزی از جنبهی شخصی زندگی من نمیدانید، و هرگز از طریق نامه به آن وقوف پیدا نمیکنید. من از بیپروا حرف زدن ترس دارم، ترس دارم از این که به لعنت شیطان گرفتار شوم، از فضولی و دخالت ترس دارم، از ناسپاسی… نمیتوانم برایتان توضیح دهم. اما این فقدان آزادی مقدس از قرار معلوم آنقدر با سرشت من در تضاد است که من برای حفظ خود به رفتن به سوی آزادی، آزادی مطلق، ادامه میدهم. این عاقبت عاشق[5] است.
اوه، بله. دربارهی «عاشق» شما حق داشتید و نه آسیا (اگر خاطرتان باشد): «بوریا به خاطر مهربانی بیمانندش پایان داستان را همچون بیانیهی آزادسازی تعبیر میکرد و برای شما خوشحال بود.»
بوریس، برای من مهم نیست که به کجا فرار میکنم. و این خود شاید عمق جاودانگي من (فقدانِ الوهیت) را نشان بدهد. با این همه، من خود، ماریوسا هستم: صادق به هنگام ضرورت و (با لبهای بههمفشرده وقتی مجبور شوم)، وفادار به قول، با حالتی تدافعی، گریزان از شادی، نیمهجان (تا آنجا که به دیگران مربوط میشود، کمتر از نیم؛ اما من بهتر میدانم)، ناآگاه که چرا چنینم، مطیع جبری که به من تحمیل میشود، و حتی وقت انتخاب مسیر کروبیان، که با صدا هدایت میشوند، این خواست دیگری و نه خواست من است که مسیر را به آنها نشان میدهد.
وقتی شعر به پایان رسید، آهی از سر آسودگی کشیدم، خوشا به سعادت ماریوسا…
خودم. آنان، ماریوسا و معشوقش در آتش آبی چه خواهند کرد؟ در آن تا ابد پرواز خواهند کرد؟ خبری از شیطان نیست؟ از کروبیان چه؟ بسیار خوب، این همان چیزی است که مردم ساده میخواهند. (افسانهی خونآشام آفاناسیف را بخوانید. همه چیز آنجا هست.) و باید بگویم آنها زمان مناسبی را برای این کار انتخاب کردند.
بوریس، نمیدانم توهین به مقدسات چیست. هر گناهی علیه عظمت، از هر نوع آن (که انواع زیادی هم ندارد) یکی است، همان است. گناهان دیگر تفاوتهایی جزئی دارند. عشق! شاید درجهی حرارت؟ آتش؟ آتش سرخ (با گل سرخ، از نوع اتاق خواب). آتش آبی. آتش سفید (سفید برای خداست). سفید در قدرت؟ در خلوص سوختن؟ خلوص. که من در هر شرایطی آن را چون خطی سیاه میبینم (فقط یک خط.) آنچه بدون حرارت میسوزد، خداست. و آن وسعتِ خاکسترها، خاکسترهای من، که در فضا شناورند، «عاشقِ» من هستند. بیجهت نبود که آن شعر را به شما دادم. «خیابانهای فرعی» و «عاشق» تا اینجا شعرهای محبوب من هستند.
قدری هم دربارهی زندگی. من از اشیا و انباشت آنها بیزارم. مثل مردی که به زنش قول میدهد که همهچیز منظم خواهد شد (و بعد زن میمیرد یا همچهچیزی). برای آن زن، نظم منطقی زندگی اهمیتی ندارد؛ صرفاً جنون مشترک منظم کردن اشیا را دارد. فرض کنید با دوستی که ده سال است او را ندیدهاید، حرف میزنید. ناگهان توی حرفتان میپرد که «اوه، یادم نیست حولهها را پهن کردم خشک شوند یا نه. آخر امروز آفتابی است، باید از آن استفاده کرد.» و چشمهای او به چشمهای شیشهای میمانند.
مثل حفظ کردن درس یا دعا خواندن است: نباید هیچ اشتباهی کنی، چون یک کلمه از چیزی را که میگویی، نمیفهمی. (در جداسازی و تقسیمبندی میان کلمات دقیقانهترین و موشکافانهترین مرزبندی موجود است. باور دارم که «عاشق» با چنین کلماتی نوشته شده است.) میشد که من هم دربارهی خودم چیزی را بنویسم که شما دربارهی خود نوشتید: عشق، عشق، عشق، در هر دو دست. و این لذتی ندارد. من قبلاً اجازه میدادم همه مرا با نام کوچکم صدا کنند (بدون نام خانوادگی). خب، نام میتواند حقیر شود. حالا این کار را قدغن نمیکنم، صرفاً جوابی به آن نمیدهم. (نام باید از روی چیزی، به خاطر چیزی باشد.) شما دفعتاً آمریکا را کشف کردهاید، مرا: این را دوست ندارم. محبت کنید آمریکا را برای من کشف کنید!
«من و تو اگر با هم بودیم چهها که نمیکردیم؟» (که گویی در جزیرهای متروک هستیم. من میدانم در یک جزیره چه میکردم!) «با هم برویم ریلکه را ببینیم.» به شما بگویم ریلکه تحت فشار است؛ او به هیچچیز یا هیچکس نیاز ندارد. قدرت، که همیشه جذاب است، آدم را دچار آشفتگی و گیجی میکند. ریلکه عزلت گزیده است. گوته در سن او به تنها کسی که احتیاج داشت اکرمان بود (گوشی که همهچیز را ضبط میکرد و ارادهای قوی، برای اینکه از او در طول نوشتن بخش دوم فاوست حمایت کند). ریلکه از نیاز به یک اکرمان فراتر رفته است: او به پیوندی میان خدا و بخش دوم فاوست نیاز ندارد. او از گوته مسنتر است و به کاری که در دست دارد نزدیکتر. او سردی شوم و کشنده مالکی را در من میدمد که من، عامدانه یا بخشی هم از روی قضا و قدر، ملک او هستم. من چیزی ندارم که به او بدهم، پیشاپیش دادهام. بله، بله، بهرغم نامههای پرشور او، گوش عالی و گوش کردن باصفایش، او به من یا به شما نیاز ندارد. او عادت به داشتن دوستان را ترک کرده است. دیدار با او برای من جراحتی بزرگ است، ضایعهای برای قلبم. بله، درست همین است. بیشتر هم از این بابت که حق با اوست: من در بهترین، بالاترین، قویترین و ایثارگرترین زمانم، آن میشوم که او هماکنون هست (نه از نظر سردی و بیاعتنایی! الوهیت تدافعی او). و شاید درست به همین دلیل، طلب بقا (الوهيت تدافعي من) سه سال تمام من کنار او راه رفتم. بدون داشتن گوته، من اکرمان او بودم. حتی بیشتر، ولکونسکی او بودم! و این چیزی بود که من هرگز، تحت هیچ شرایطی، نمی خواستم باشم. همیشه میخواستم شبیه بقیه باشم،
ولی جهان، با دلربایی
به خواهش من گوش نداد
و خواست که چون خودم باشم.
این شعر را بدون گیومه نقل کردم. خاطرم هست که در بهار ۱۹۲۵ همسر ارنبورگ این شعر را خواند. شما بعداً به جای «عصر» واژهی «جهان» را گذاشتید، این طور نیست؟ من این حالت را بیشتر میپسندم.
آه، بله: ارنبورگ به سلامت برگشت؟ چیزهای مرا به شما داد؟ دارم دفتر یادداشت جدیدی برای شعرهایتان میفرستم.
امروز نخستین اقیانوس پاسیفیک ماست، دریغ از حتی یک نسیم. (فرستادن نامههایی مثل این اشکالی ندارد؟)
من چندی پیش روز زیبایی داشتم. همهی روز با شما بودم. نگذاشتم تا دیروقت شب بروید. به «سردي» من توجه نکنید. بین من و شما، همیشه نوعی فراخوانی وجود دارد. اشمیت را برایم بفرستید. پسرش را در پراگ دیدم. نام مستعار اوچاکوف برایش دردسر درست کرده بود. پسری جذاب و بسیار شبیه پدرش. یادم هست که او را در سال ۱۹۰۵ در اسکله در یالتا دیده بودم. مراقب خود باشید.
با عشق
ام
[1]. پاسترناک در زمان نوشته شدن این نامه در واقع سیوششساله بود.
[2]. «شعر پایانِ» تسوتایوا چنان حس عمیقی از قرابت و خویشاوندی معنوی در پاسترناک بیدار کرد که باعث شد او را برای نخستین بار «تو» خطاب کند.
[3]. ادامهی نامه بر اساس خاطرات آریادنا افرون، دختر تسوتایوا، بازآفرینی شده است.
[4]. یکی از خیابانهای فرعیِ خیابان آرباتِ مسکو که بسیاری از اشراف و روشنفکران در آن زندگی میکردند. تسوتایوا پیش از ازدواجش در ۱۹۱۲ مدتی ساکن این خیابان بود و پاسترناک در زمستان ۱۹۱۵-۱۹۱۶ اتاقی در آن اجاره کرده بود.
[5]. اشارهای به شعر عاشق (The Swain) تسوتایوا.
مترجم: سیما سلطانی
منبع: دوماهنامهی کاروان مهر، سال دوم، شمارهی ۱۰ (مهر-آبان ۱۳۹۵)
نشر اطراف هفت جستار از مارینا تسوتایوا، شاعر و جستارنویس بزرگ روس، را در کتاب آخرین اغواگری زمین منتشر کرده است. همچنین، تعدادی از نامههای ریلکه با مضمون سوگ هم در کتاب لنگرگاهی در شن روان منتشر شدهاند.