اگر شما هم از آن دسته افرادی هستید که هی کتاب می‌خرند، روی هم تلنبار می‌کنند و نمی‌خوانند، شاید برایتان جالب باشد که ژاپنی‌ها کلمه‌ای مخصوص برایتان دارند: سوندوکو. شاید شما هم بارها با این سرزنش و سؤال روبه‌رو شده باشید که «یعنی تو همه‌ی این کتاب‌ها را خوانده‌ای؟» امیرمحمد شیرازیان در این مطلب بی‌کاغذ به گوشه‌وکنار جهان سرک کشیده تا ببیند جست‌وجو درباره‌ی این درد بی‌درمان او را به کجا می‌رساند. آیا مبتلایان مشابهی را می‌توان در اطراف و اکناف جهان پیدا کرد؟  ظاهراً که این دسته آدم‌ها میان نویسنده‌ها و متفکران هم پیدا می‌شوند، از بورخس و امبرتو اکو بگیر تا والتر بنیامین؛ و البته هرکدام هم دلیلی برای این دردشان دارند.


وقتی در جست‌وجوی کتاب‌ها همه‌جا را در می‌نوردیدم، چه شهرهای بسیاری که خود را بر من آشکار نکردند!
والتر بنیامین*

بی‌اغراق آدم عشقِ کتابی هستم و بیش از حد کتاب می‌خرم، آنچنان که به باشگاه سه‌درصدی‌های یکی از سایت‌های معروف فروش آنلاین کتاب راه یافته‌ام. روزی نیست که پستچی برایم کتابی نیاورد. به قول حافظ فراغتی و کتابی و گوشه‌ی چمنی! چه از این بهتر؟ حالا فراغت و گوشه‌ی چمن هم نبود نبود، باکی نیست، اما نمی‌توانم از خیر کتاب بگذرم. ‌علاقه‌ام به کتاب از آن دست علاقه‌ها است که توأم‌اند با لذت و رنج. از خریدن و جمع کردن و دیدن کتاب‌ها چه لذت‌ها که نمی‌برم. و آنچه رنجم می‌دهد نخواندن‌شان است. رنجی با درد وجدان و سرزنش. به‌راستی چه لذتی است در این علاقه؟ این‌همه کتاب ناخوانده به چه کارم می‌آید؟ چیزی عایدم می‌شود؟

ژاپنی‌ها برای توصیف آدمی چون من اصطلاحی دارند: سوندوکو که معنی‌اش می‌شود کتاب بخری، تلنبار کنی و نخوانی. چه بسیار با سرزنش کسانی روبه‌رو شده‌ام که چرا این‌قدر کتاب می‌خری؟ یا می‌پرسند این‌همه کتاب را خوانده‌ای؟ دست‌کم می‌دانم انسان‌های زیادی در طول تاریخ با این سرزنش و سؤال روبه‌رو شده‌اند. از آناتول فرانس که پاسخی شوخ‌طبعانه داده و گفته مگر شما در همه‌ی چینی‌های گل‌مرغی‌تان غذا خورده‌اید که من همه‌ی کتاب‌هایم را خوانده باشم؟** تا بورخس و دریدا و امبرتو اکو و خیلی‌های دیگر. شاید شمایی هم که این مطلب را می‌خوانید بارها با چنین سرزنش‌ها و سؤال‌هایی مواجه شده باشید و داغِ دل‌تان تازه شده و آهی کشیده و سری تکان داده‌اید و مانده‌اید در جواب این پرسش چه پاسخی بدهید. سایت‌ها را زیرورو می‌کنم تا ببینم این درد مثلاً بی‌درمان من را به کجا می‌رساند. در این گلگشت اینترنتی در می‌یابم که سوای آن اصطلاح ژاپنی چند سالی است اصطلاحی دیگر هم باب شده که کمی گیج‌کننده است؛ پادکتابخانه یا ناکتابخانه. این اصطلاح از یکی از کتاب‌های نسیم نقولا طالب سر بر آورده و بسیار هم پُربحث و پُرطرفدار شده است.

نسیم طالب در کتاب قوی سیاه با اشاره به کتابخانه‌ی بزرگ و شخصی اومبرتو اکو می‌گوید «امبرتو اکوی نویسنده جزو اندک پژوهشگران بحرالعلوم، پُرمایه و تیزهوش است. او کتابخانه‌ی شخصی بزرگی دارد که در دلش سی هزار کتاب جای گرفته و بازدیدکنندگان کتابخانه‌اش را به دو گروه تقسیم می‌کند: آن‌ها که پس از دیدنْ واکنش‌شان چنین است “به‌به! به‌به جناب آقای پروفسور دکتر اکو! عجب کتابخانه‌ای! چند تا از این کتاب‌ها را تا به حال خوانده‌اید؟” و عده‌ای انگشت‌شمار که درمی‌یابند کتابخانه‌ی شخصی چیزی نیست که با آن حس خودنمایی‌مان را ارضا کنیم، بلکه ابزار پژوهش است. ارزش کتاب‌های خوانده‌شده به مراتب کم‌تر از ناخوانده‌ها است. کتابخانه باید تا جایی که جیب‌مان، وام مسکن و بازار کساد املاک راه می‌دهد پُر از کتاب‌های دربرگیرنده‌ی نادانسته‌هایمان باشد. سن‌مان که بالاتر می‌رود به دانش‌اندوزی می‌پردازیم و کتاب‌های بیش‌تری گرد می‌آوریم و کتاب‌های ناخوانده‌ی رو به افزایشِ قفسه‌ها چپ‌چپ نگاه‌مان می‌کنند. به راستی هرچه بیش‌تر بدانیم قفسه‌ی کتاب‌های ناخوانده بزرگ‌تر می‌شود. پس بیایید این مجموعه‌ی کتاب‌های ناخوانده را “پادکتابخانه” بنامیم.»

نفس راحتی می‌کشم پس از خواندن این تکه. به نظر من بسیاری از کتاب‌ها نه برای یکسره خواندن و تمام شدن که برای گذری نگاه کردن‌اند. چیزی از دل‌شان در بیاوریم و نوشته‌ای را به سرانجام برسانیم. این دسته از کتاب‌ها صرفاً ابزار کارند. گیریم آمدیم و فلان کتاب را خواندیم ولی وقتی نتوانیم اندازه‌ی یک جمله از آن بهره ببریم در کارمان، چه عایدمان می‌شود؟ من نه دیوانه‌ی کتاب خواندن که دیوانه‌ی کاویدن‌شان هستم. بکاوم و چیزی از میان آن‌همه واژه در بیاورم و ساعت‌ها فکر کنم و بحث کنم درباره‌اش و تلنگری به خود بزنم که نمی‌دانم. واقعاً هیچ نمی‌دانم و ابایی از بیان نادانی‌ام ندارم.

بورخس در کتاب آخرین گفت‌وگوهای بورخس و اسوالدو فِراری می‌گوید «اعتراف می‌کنم هیچ کتابی را به جز چند رمان و تاریخ فلسفه‌ی غرب از برتراند راسل، از صفحه‌ی اول تا صفحه‌ی آخر آن نخوانده‌ام. همیشه دوست‌ داشته‌ام تورق کنم. یعنی همواره فکر کرده‌ام که باید در خواندن لذتی را جست‌وجو کنم و هیچ‌گاه برحسب وظیفه چیزی نخوانده‌ام. به یاد کارلایل می‌افتم که گفته بود “فقط یک اروپایی (فقط یک نفر) توانسته است قرآن را از ابتدا تا انتها بخواند و این کار او نیز بنا بر احساس وظیفه بوده است.”» بله؛ تورق کردن و لذت بردن و کشف کردن.

پادکتابخانه‌ای که من دارم نماد نادانسته‌های بسیارِ من‌ است؛ یا بهتر است بگویم: چه دانم‌های بسیار است، لیکن من نمی‌دانم. زیر بال‌های نادانسته‌هایم پیش می‌روم اما دیگر فکر نمی‌کنم این‌همه کتاب دارم و هنوز می‌خرم و نمی‌خوانم! بلکه می‌پذیرم با ابزاری که دارم می‌خواهم چیزهایی را که نمی‌دانم کشف کنم. البته سرانجام این پذیرش شاید همان باشد که سقراط می‌گفت «دانم که ندانم.» بیدل خودمان هم گفته است:

دانستنِ ما همان ندانستن بود

می‌فهمیدیم اگر نمی‌فهمیدیم

اما بی‌شک رسیدن به چنین دیدگاهی ارزش بسیاری دارد. شاهرخ مسکوب در مقام نویسنده می‌گوید نوشتن کشف ندانسته‌ها است، نه به معنای دانستن؛ یعنی آگاه شدن به ندانستن. ما نیز در مقام خواننده در چنین وضعیتی به سر می‌بریم، یعنی خواندن ما هم کشفی در پی دارد و آن آگاهی به ندانسته‌ها است.

نسیم طالب در ادامه می‌گوید ما دوست داریم از دانش‌مان و چیزهایی که می‌دانیم پاسداری کنیم و این دانسته‌ها را مانند زیوری می‌بینیم که قرار است شأن و جایگاهی به ما ببخشند. پس می‌آییم روی دانسته‌هایمان تمرکز می‌کنیم، اصلاً کشش داریم به چنین کاری و این کشش از کارکردهای ذهنی ما است. هیچ کس پا نمی‌شود برود این‌طرف و آن‌طرف و در بوق و کرنا کند که من فلان چیز را نمی‌دانم یا بهمان چیز را تجربه نکرده‌ام (این کار رقبای او است)، اما اگر این‌طور کند نور علی نور می‌شود. حالا هم که منطق کتابخانه را وارونه کرده‌ایم و نامی دیگر بر آن نهاده‌ایم، می‌کوشیم خودِ دانش را هم وارونه کنیم!

نسیم طالب دست روی قضیه‌ی مهمی گذاشته؛ کتابخانه‌های ما ابزار پژوهش‌اند و واقعاً قرار نیست شق‌القمر کنیم با کتاب‌هایی که خوانده‌ایم. آنچه مهم است ناخوانده‌ها و نادانسته‌هایند. ناخوانده‌ها به ما انگیزه می‌دهند که دست از کتاب خواندن بر نداریم. پی کاویدن و یافتن و فهم نادانسته‌هایمان باشیم تا دچار توهم فهم نشویم. انگار طالب با ایده‌ی پادکتابخانه قرار است به جنگ اثر دانینگ-کروگر برود! کتاب‌های ناخوانده، همان‌ها که در قفسه‌های پادکتابخانه‌ها جا خوش کرده‌اند، متر و معیاری هستند برای آن حد از دانش و آگاهی‌ای که نداریم و باید به دست بیاوریم. از شما می‌خواهم نگاهی بیندازید به جمله‌ی والتر بنیامین که در پیشانی‌نوشت این مطلب نگاشته‌ام. بنیامین که از قضا کتاب‌جمع‌کن قهاری هم بوده در مقاله‌ی «باز کردن کتاب‌هایم» گفته است در سفر برای یافتن و خریدن کتاب‌ها با شهرهای بسیاری آشنا شده است. این جمله خالی از معنای استعاری نیست، کتاب‌ها، همان‌ها که شاید جز چند خطی هرگز کامل نخوانیم‌شان، کمک‌مان می‌کنند ناشناخته‌ها را کشف کنیم. همچون من که برای نوشتن این مطلب سر از سایت‌های مختلف و چند کتاب در آوردم و چند خطی از هر کدام خواندم و چیزهای خوبی کشف کردم، اما به قول بیتی منسوب به ابن‌سینا، «تا بدان جا رسید دانش من / که بدانم همی‌ نادانم».

حال اگر قرار است در نهایت نصیبی که از خواندن می‌بریم کشف ناآگاهی‌مان باشد چه سود؟ این سؤال به قدری مهم است که مجال دیگری برای اندیشیدن و نوشتن می‌طلبد اما به اجمال پاسخی که من دارم چنین است: مجهولات جهان بسیارند، عمر کوتاه ما ظرفیت درک حتی ذره‌ای از این مجهولات را ندارد. با این حال خواندن و پی بردن به گستره‌ی نادانسته‌ها بسیار ارزشمند است. چراکه ما را از چارچوب کوچک و بسته‌ی زندگی خودمان جدا می‌کند و فراتر می‌برد. اگر نخوانیم در خود و با خود می‌مانیم و قدمی پیش‌تر نمی‌رویم. حتی شاید ادعای گزافی باشد اما ابایی ندارم که بگویم اگر نخوانیم اگر به هر کتابی ناخنکی نزنیم در گنداب سکون می‌مانیم. ذهن انسان نیازمند خوراک است تا خود رشد کند و ببالد و سهم زیادی از این خوراک در کتاب‌ها موجود است. کتاب‌ها یاری‌مان می‌کنند تا تجربه‌های دیگران را زندگی کنیم و بر اندوخته‌های زیستی خود بیفزاییم و جالب است که برای مغز انسان فرقی ندارد که خود چیزی را تجربه کند یا دیگری. همین که آن را بداند به اندوخته‌های خود می‌افزایدش و بهره‌اش را می‌برد.

 

*. احمد اخوت. تا روشنایی بنویس. تهران: جهان کتاب. ۱۴۰۰. چاپ پنجم. ص ۱۶۱.

**. احمد اخوت. تا روشنایی بنویس. تهران: جهان کتاب. ۱۴۰۰. چاپ پنجم. ص ١٣۷.


 

نویسنده: امیرمحمد شیرازیان