همهگیری جهانی کرونا چیزهای زیادی را تغییر داد، از روال روزمرهی زندگی گرفته تا آداب و مناسکِ سوگ و شادی جمعی. آنهایی که در این دوره سوگوار شدهاند شکل جدیدی از سوگ را تجربه کردهاند و میکنند: سوگواری در خلوت و دور از جمعِ خانواده و دوستان. چیماماندا انگزی آدیچی هم در همین دوره پدرش را از دست داد و این مطلب بیکاغذ اطراف، که برشهایی از آن را در ادامه میخوانید، روایتیست از تجربهی سوگواری او در جهانِ کرونازده. نشر اطراف بهزودی ترجمهی کامل این جستار را در کنار جستارهایی دیگر در کتاب لنگرگاهی در شن روان: شش مواجهه با سوگ و مرگ منتشر خواهد کرد.
برادرم که در انگلستان است هر یکشنبه همهمان را با زوم به هم وصل میکند، آیین پرسروصدای قرنطینهی ما. دو نفرمان از لاگوس وصل میشوند، سه نفرمان از آمریکا و گاهی پدر و مادرم از آبا، شهر آبا و اجدادیمان در جنوب نیجریه، با صدایی خشخشی و اکودار. هفتم ژوئن بود که با پدرم حرف میزدیم و طبق معمول فقط پیشانیاش توی صفحه پیدا بود. هیچوقت درستوحسابی نمیدانست موقع تماسهای تصویری چطور باید تلفن را دستش بگیرد. گاهی یکیمان میگفت «بابا، تلفنت رو یه کم جابهجا کن». برادرم اُکی لقب جدیدی گرفته بود و پدرم به خاطر این لقب کمی سربهسرش گذاشت. بعد گفت شام نخورده چون ناهارشان را دیر خوردهاند. بعد دربارهی میلیاردرِ شهر همسایه حرف زد که میخواست زمینهایی را که نسلاندرنسل مال شهر ما بودهاند بالا بکشد. بعدش گفت کمی ناخوشاحوال است، خوب نمیخوابد، اما لازم نیست نگرانش باشیم. هشتم ژوئن، اُکی رفت آبا تا بابا را ببیند و گفت بابا خسته به نظر میرسد. نهم ژوئن، گپمان را کوتاه کردم تا بابا استراحت کند. وقتی مثل همیشه مزه ریختم و ادای یکی از بستگانمان را درآوردم بابا بیصدا خندید. گفت «کا چی فو» (شب به خیر). آخرین حرفی که به من زد همین بود. دهم ژوئن، بابا مرد. برادرم چاکس تلفن کرد تا خبرش را بهم بدهد. از هم پاشیدم.
سوگ معلمِ سنگدلیست. یادت میدهد عزاداری چه بیمروت است، چقدر پر از خشم است. یادت میدهد تسلیتها چقدر پوچاند. یادت میدهد سوگ چقدر به زبان مربوط است، به ناتوانیِ زبان، به پرپر زدن برای کلمهها. چرا پهلوهایم اینقدر درد میکنند و تیر میکشند؟ بهم میگویند از گریه است. نمیدانستم با ماهیچههایمان هم گریه میکنیم. خودِ درد عجیب نیست، حس کردنش در پوست و گوشتم عجیب است. دهانم آنقدر تلخ است که نمیتوانم تحملش کنم. انگار غذای فاسدی خورده باشم و بعد یادم رفته باشد مسواک بزنم. انگار وزنهی سنگین و مهیبی روی سینهام گذاشتهاند. توی بدنم حسی از فروپاشیِ ابدی دارم. اختیار قلبم از دستم در رفته؛ استعارهای در کار نیست، همین قلب گوشتی را میگویم. خودسر شده. زیادی تند میزند. ضربانش با ضربآهنگِ خودم جور نیست. رنجی که میکشم فقط روحی نیست، جسمی هم هست. گوشت تنم، ماهیچههایم، همهی اندامهایم ناخوشاند. ایستاده، نشسته، خوابیده، در هیچ حالتی راحت نیستم. تا چند هفته دلم آشوب است و پیچ میزند. مدام حس میکنم اتفاق بدی در راه است. به دلم افتاده کس دیگری هم میمیرد و چیزهای بیشتری هم از دست خواهیم داد. یک روز صبح، اُکی کمی زودتر از معمول بهم تلفن میکند. در دلم میگویم بگو، زود بگو، باز کی مرده؟ مامان مرده؟
چقدر شوخی همیشگی داشتیم که بارها و بارها تکرارشان میکردیم. پدرم اولش قیافهی جدی و خشکی میگرفت و بعد، سرخوش میزد زیر خنده. یک کشف دیگر: خنده جزئی از سوگ است. خنده با رگوپیِ خانوادهی ما عجین شده و حالا، وقتی یاد پدر میافتیم، میخندیم اما جایی در پسِ این خندهها نوعی ناباوریِ حزنآلود هم هست. خنده کمکم محو میشود. اشک میشود، غم میشود، خشم میشود. برای این خشمِ فلاکتبارِ خروشان، آماده نیستم. در مواجهه با این اندوهی که به دوزخ میمانَد، خام و نابلدم. آخر چطور میشود صبحْ شوخی کند و حرف بزند، و شبش برای همیشه رفته باشد؟ خیلی سریع بود، زیادی سریع بود. نباید اینطور میشد، غافلگیریِ خباثتآمیزی بود، آن هم وسط پاندمیای که دنیا را تعطیل کرده.
پیامهای تسلیت سرازیر میشوند. انگار از پشت مه میبینمشان. این پیغام را برای کی فرستادهاند؟ یکی نوشته «فقدان پدرتان». پدر کی؟ خواهرم پیغامی را که دوستش فرستاده برایم فوروارد میکند. نوشته پدرم با وجود همهی دستاوردهایش فروتن بوده. انگشتهایم میلرزند و گوشی را پرت میکنم آنور. فروتن نبوده؛ فروتن هست… آدمهای خوشقلبی که برای تسلیت آمدهاند همدستِ مرگ به نظرم میرسند. حس میکنم هوایی که تنفس میکنم پر از توطئه است. وقتی به آدمهایی فکر میکنم که سنشان از هشتاد و هشت سال، از سنِ پدرم، بیشتر است و زنده و سالماند انگار خار غیظ توی قلبم فرو میرود. خشمم میترسانَدَم. ترسم میترسانَدَم. تهتهِ دلم یکجور شرم هم هست: چرا اینقدر خشمگینم؟ چرا اینقدر ترسیدهام؟ از به بستر رفتن و از بیدار شدن میترسم. از فردا و همهی فرداهای بعدش میترسم. وقتی میبینم پستچی طبق معمول برایم نامه میآورد و مردم دعوتم میکنند اینجا و آنجا سخنرانی کنم و سرخطِ خبرها روی صفحهی تلفنم ظاهر میشود، ناباورانه حیرت میکنم. چطور ممکن است وقتی روحم مدام ترک میخورد و تکهتکه میشود، دنیا همینطور ادامه داشته باشد و بی هیچ تغییری نفس بکشد؟
سوگ هم پوستههای جدیدی روی جانم میکشد و هم پردههایی را از جلوی چشمم کنار میزند. از «بایدها»ی گذشتهام پشیمانام: قطعاً باید سوگواری کنی، باید دربارهاش حرف بزنی، باید با غمت رودررو شوی، باید ازش عبور کنی؛ «بایدهای» افادهآمیز آدمی که خودش هیچوقت با سوگ سروکار نداشته. پیش از این هم داغ دیدهام اما فقط حالاست که به کُنه سوگ میرسم. فقط حالا که دنبال روزنهای میگردم، میفهمم راهی برای عبور از اندوه وجود ندارد. من در مرکز این آشفتگیام و یاد گرفتهام برای مهار افکارم جعبههایی در ذهنم بسازم و فکرهایم را بین دیوارههای محکم جعبهها دفن کنم. سفتوسخت روی ذهنم چنبره میزنم تا فقط پوستهی نازکی از آن فعال بماند. نمیتوانم زیاد فکر کنم. جرئت نمیکنم عمیق فکر کنم. وگرنه از پا در می آیم، نه فقط از شدتِ درد، بلکه از حس نفسگیر پوچی، از چرخهی فکر کردن به اینکه اصلاً چه فایده، آخرش که چه، هیچچیز معنا ندارد. چاکس میگوید انکار یکجور نعمت است. حرفش را مدام برای خودم تکرار میکنم. این انکار و این پرهیز از نگاه کردن به مصیبت یکجور پناهگاه است. البته که تلاش برای نگاه نکردن هم مشقتهای خودش را دارد. پس نگاه نمیکنم اما نگاه نکردنم به زیرزیرکی نگاه کردن میمانَد. تصور کن اگر خیره و مستقیم به مصیبتت زل میزدی چه فاجعهای بود. خیلی وقتها هم دلم میخواهد فرار کنم. فرار کنم و پنهان شوم. اما همیشه که نمیشود فرار کرد. و هر بار که چارهای جز سرشاخ شدن با سوگم ندارم ــمثلاً وقتی گواهی فوتش را میخوانم یا وقتی اعلامیهی ترحیمش را مینویسمــ وحشت در وجودم شعله میکشد. متوجه میشوم که در چنین لحظههایی واکنشهای جسمیِ جالبی دارم: بدنم به لرزه میافتد، انگشتهایم بیاختیار ضرب میگیرند و یکی از پاهایم را تاب میدهم. اولین باریست که در عمرم عاشق قرصهای خوابآور شدهام و زیر دوش یا وسط غذا خوردن اشکم سرازیر میشود.
چون پدرم را خیلی زیاد، خیلی آتشین، خیلی لطیف دوست داشتم، همیشه ترسِ چنین روزی پسِ ذهنم بود. اما گولِ وضع خوب سلامتیاش را خورده بودم و فکر میکردم هنوز وقت داریم. فکر میکردم وقتش هنوز نرسیده. برادرم کِنه میگوید «مطمئن بودم بابا بیشتر از نود سال عمر میکند». همهمان مطمئن بودیم. اما نکند ته دلم حقیقتی را که یکسره منکرش بودم حس میکردم؟ نکند روحم یکجورهایی خبر داشت و به خاطر همین وقتی شنیدم ناخوش است نگرانی به دلم چنگ انداخت؟ نکند آن پردهی معلق تارکنندهای که روی قلبم افتاده بود و نه میتوانستم اسمی رویش بگذارم و نه میتوانستم کنارش بزنم به خاطر همین بود؟ در خانوادهی ما، آن کسی که مدام نگرانِ همه است منم. اما این بار نگرانیام حتی در مقیاس خودم هم شدید بود. درمانده بودم. آرزو میکردم فرودگاههای نیجریه باز بودند تا بروم لاگوس و از لاگوس با هواپیما بروم آسابا و از آنجا با ماشین به شهرمان بروم که یک ساعتی با آسابا فاصله داشت تا پدرم را ببینم. پس میدانستم. آنقدر به پدرم نزدیک بودم که میدانستم، بی اینکه بخواهم بدانم، بی اینکه کاملاً بدانم که میدانم. وقتی چنین چیزی که این همه وقت ازش میترسیدهای بالاخره میآید، میان بهمن احساساتت نوعی آسودگیِ تلخ و تحملناپذیر هم هست. این حس آسودگی به یکجور تهاجم میماند و فکرهایی با خودش میآورد که به طرز غریبی خصمانهاند. دشمنان بههوش باشند. بدترین اتفاقِ ممکن افتاده؛ پدرم مرده؛ حالا جنونم خودش را عیان میکند.
منبع: این مطلب برشهاییست از جستار «یادداشتهای سوگِ» چیماماندا انگزی آدیچی که نشر اطراف بهزودی ترجمهی کاملش را در کنار جستارهایی دیگر در کتاب لنگرگاهی در شن روان: شش مواجهه با سوگ و مرگ منتشر خواهد کرد.