بیشتر ما نویسنده یا نویسندگان محبوبی داریم که به نظرمان یک سروگردن از بقیه‌ی نویسندگان بالاتر ایستاده‌اند و برای انتخاب خود هم قطعاً دلایلی داریم. این مطلب بی‌کاغذ اطراف برش‌هایی‌ست از کتاب درد که کسی را نمی‌کشد (مجموعه‌ی جستار روایی، نشر اطراف) و جاناتان فرنزن در آن دلایل خود را برای علاقه و احترام کم‌نظیرش به داستان‌های ‌کوتاه آلیس مونرو شرح داده و از لذت داستان‌گویی، هنر تعلیق، همذات‌پنداری نجات‌بخش و مهارت‌های مونرو در نوشتن داستان کوتاه گفته است.


 

خواندن آلیس مونرو مرا در آن وضعیت تأمل خالی از اغیاری قرار می‌دهد که در آن به زندگی خودم فکر می‌کنم: تصمیم‌هایی که گرفته‌ام، کارهایی که کرده‌ام و کارهایی که نکرده‌ام، این‌که چطور آدمی هستم و چشم‌انداز مرگ. او از جمله‌ی انگشت‌شمار نویسندگانی ــ‌برخی زنده، اغلب مرده‌ــ است که وقتی می‌گویم داستان مذهب من است مد نظرم دارم. چون مادامی که در داستانی از مونرو غوطه‌ورم، درست همان جنس از احترام مطلق و علاقه‌ی عمیق باطنی را که در بهترین لحظات زندگی‌ام به عنوان یک انسان برای شخص خودم قائلم، برای یک شخصیت کاملاً باورپذیر داستانی قائل می‌شوم.

در کارهای مونرو فقط لذت داستان‌گویی می‌یابید و بس. مشکل این‌جاست که به نظر می‌رسد از قضا مشتریان داستان جدی، مشتاقانه متن‌های تغزلی، زبان‌بازانه و سرشار از شور و احساس را ترجیح می‌دهند.

موقع خواندن نوشته‌ای از مونرو باید قید این را بزنید که هم‌زمان درس اجتماعی آموزنده یا اطلاعات تاریخی باارزشی به خوردتان بدهد. موضوع کارهای مونرو مردم هستند. مردم، مردم، مردم. وقتی داستانی با موضوع پرمایه‌ای مثل هنر رنسانس یا فصل مهمی از تاریخ ملی‌مان را می‌خوانید، می‌توانید خاطرجمع باشید که کار مفید و مولدی کرده‌اید ولی اگر داستان در دنیای مدرن رخ می‌دهد و اگر دغدغه‌های شخصیت‌ها شبیه خودتان است و اگر طوری درگیر کتاب شده‌اید که حتی موقع  خواب هم نمی‌توانید زمین بگذاریدش، این خطر هست که در واقع صرفاً سرگرم شده‌اید.

مونرو اسم‌های پرطمطراقی روی کتاب‌هایش نمی‌گذارد. ایضاً از این‌که لحظات دراماتیک حیاتی را در طَبَق جمع‌بندی‌های شسته‌رفته و سرراست تقدیم  خواننده کند، سر باز می‌زند. ایضاً فن بیان خویشتن‌دارانه و گوش خارق‌العاده‌اش برای گفت‌وگو و همدلیِ کم‌وبیش آسیب‌شناسانه‌اش با شخصیت‌ها، به قیمت غلاف کردن ایگوی نویسندگی‌اش طی صفحات طولانی تمام شده. ایضاً عکس‌هایش در حاشیه‌ی جلد کتاب‌ها او را با لبخندی دلنشین بر لب نشان می‌دهد،‌ انگار که رفیق خواننده است. عوض این‌که با گرهی بر پیشانی و قیافه‌ای اندوهگین، عزم ادبی واقعاً‌ جدی‌اش را به رخ بکشد.

داستان‌‌کوتاه را دوست دارم چون جای پنهان شدن برای نویسنده باقی نمی‌گذارد. نمی‌شود الکی فک بزنی و از مخمصه در بروی؛ دو دقیقه‌ی دیگر می‌رسم به صفحه‌ی آخر و اگر حرف حسابی برای گفتن نداشته باشی، دستت رو خواهد شد.

داستان‌کوتاه را دوست دارم چون معمولاً در زمان حال یا زمانه‌ای که هنوز به یاد داریم، رخ می‌دهد؛ به نظر می‌رسد این ژانر در مقابل گرایش‌های تاریخی که باعث شده خیلی از رمان‌های معاصر حس‌وحالی سطحی و گذرا یا رنگ‌پریده و جنازه‌وار داشته باشند، مقاومت می‌کند.

داستان ‌کوتاه را دوست دارم چون خلق شخصیت‌ها و موقعیت‌های تازه حین تعریف دوباره و دوباره‌ی یک داستان تکراری، بهترین نوع استعداد را می‌طلبد. همه‌ی‌ داستان‌نویسان به درد چیزی‌ـ‌برای‌ـ‌گفتن‌ـ‌نداشتن مبتلا می‌شوند ولی این اهالی داستان‌کوتاه‌اند که بدتر از بقیه در معرض این شرایط قرار می‌گیرند. بله، باز هم جایی برای پنهان شدن نیست. کهنه‌کارهای زبردستی مثل مونرو و ویلیام تِروِر خیال خودشان را دیگر راحت کرده‌اند و حتی تلاشی هم برای پنهان ‌شدن نمی‌کنند.

مونرو در مصاحبه‌ای گفته «انگار پیچیدگی چیزهای تودرتو واقعاً بی‌انتهاست. هیچ چیزی آسان نیست، هیچ چیزی ساده نیست.» مونرو اینجا اصل بنیادی ادبیات را مطرح کرده، لُب مطلب ادبیات. من وقتی تشنه‌ی خواندن یک نوشته‌ی درست و حسابی‌‌ام، معجونی قوی از پارادوکس و پیچیدگی، به احتمال قوی آن را در یک داستان کوتاه خواهم یافت. بعد از چخوف، هیچ نویسنده‌ای به اندازه‌ی مونرو برای بازنمایی تمام‌وکمال هیئت زندگی در تک‌تک داستان‌هایش نکوشیده و توفیق نداشته. او همیشه در خلق و گشودن لحظات شهود و تجلی نابغه بوده ولی در سه مجموعه‌داستانی که بعد از 1996 نوشته گامی بلند در ابعاد جهانی برداشته و استاد مسلم تعلیق شده. لحظاتی که او امروزه پیگیرش است، دیگر لحظاتِ ادراک نیست؛ لحظاتِ کنش تقدیری، اجتناب‌‌ناپذیر و دراماتیک است. معنایش برای خواننده این‌که تا وقتی تک‌تک پیچ‌وخم‌های داستان را نپیمود‌ه‌ای حتی نمی‌توانی حدس و گمان درباره‌ی معنای داستان را شروع کنی؛ همیشه این یک یا دو صفحه‌ی آخر است که همه‌ی چراغ‌ها را با هم روشن می‌کند.

داستان‌‌کوتاه را دوست دارم چون جای پنهان شدن برای نویسنده باقی نمی‌گذارد. نمی‌شود الکی فک بزنی و از مخمصه در بروی؛ دو دقیقه‌ی دیگر می‌رسم به صفحه‌ی آخر و اگر حرف حسابی برای گفتن نداشته باشی، دستت رو خواهد شد.

هم‌زمان با اوج گرفتن جاه‌طلبی روایی‌اش، علاقه‌ی مونرو به خودنمایی کمتر و کمتر شده. کارهای اولیه‌اش پر است از عبارت‌های چشم‌گیرِ بلیغ با جزئیات عجیب‌و‌غریب. ولی هر چه داستان‌هایش به سمتی رفته که بیشتر یادآور تراژدی‌های کلاسیک در قالب نثر شده‌اند، نه این‌که دیگر جایی برای چیزهای غیرضروری نداشته باشد، بلکه انگار هرگونه مداخله در کار داستان ناب ــ‌به مثابه‌ی خیانتی زیبایی‌شناختی واخلاقی‌ــ عملاً اسباب زحمتش شده و او را ناخوش می‌‌آید.

آیا گونه‌ای بهتر از داستان می‌تواند جهان را نجات دهد؟ همیشه ذره‌ای امید وجود دارد (گاهی چیزهای عجیب‌وغریبی رخ می‌دهد) اما پاسخ این است که قریب به یقین خیر، نمی‌تواند. احتمال معقولی وجود دارد که داستان بتواند روح شما را نجات دهد. اگر از نفرتی که در قلب‌تان رخنه کرده ناشادید، شاید باید سعی کنید و خودتان را جای آن کسی که ازتان متنفر است بگذارید؛ شاید به این نتیجه برسید که چه بسا شیطان خود شمایید؛ و اگر تصورِ همچون چیزی دشوار است، شاید بخواهید فقط چند صباحی را با یکی از دوبه‌شک‌ترین نویسندگان کانادایی‌ وقت بگذرانید و ببینید چه می‌شود. کسی که در انتهای داستان کلاسیکش خدمتکار گدا وقتی قهرمان داستان، رُز، در سالن فرودگاهی لحظه‌ای چشمش به شوهر سابقش می‌خورد و شوهر سابق شکلک بچه‌‌گانه‌ی ترسناکی برایش در می‌آورد و رُز با خودش فکر می‌کند «آخر چطور ممکن است کسی این همه از رُز متنفر باشد، آن هم درست در لحظه‌ای که او حاضر بود با خوش‌نیتی پا پیش بگذارد و با لبخندی بر لب معترف به خستگی‌اش، با باور محجوبانه‌اش به آداب معاشرت متمدنانه؟» دارد به رو به شما و رو به من سخن می‌گوید، همین جا، همین حالا.

همین‌هاست که باعث می‌شود من به همان توصیه‌ی ساده‌ی اولم برگردم: مونرو بخوانید! مونرو بخوانید!