البته که عصبانی هستم داستانِ بلاهایی است که بر سر نویسنده‌اش آورده‌اند؛ داستان تهمت‌ها و اتهام‌ها؛ داستان رفتارها و برخوردهای همسایگان، همکاران، هم‌صنفی‌ها و هموطنان نویسنده؛ داستان یک «ملت» و توهم‌ها، ترس‌ها، عقده‌های حقارت، حقارت‌ها، فرصت‌طلبی‌ها، رنگ عوض کردن‌ها، و وطن‌پرستی‌های کاذب و دروغینِ مردمش با کندوکاوی عمیق در ریشه‌های همه‌ی این‌ها در اساطیر قومی، در خرافه‌ها، در تاریخ آن «ملت» به زبانی بسیار بسیار موجز.


این روزها از آن روزهایی است که افتاده‌ام روی دورِ کتاب خواندن. همیشه همین‌طور بوده‌ام؛ گویی مبتلا به شکل خفیفی از جنونی ادواری.

توی این ده دوازده روز به‌رغمِ مشغله‌ی فراوان و اخبار نگران‌کننده‌ی مربوط به جنگ و رجزخوانی‌های طرفین و … پنج جلد کتاب خوانده‌ام؛ شاید هم برای فرار از شنیدن این رجزخوانی‌های ملال‌آور، شاید به خاطر این حرف دختر بزرگم که می‌گفت دنیا را که نگاه می‌کند احساس می‌کند مثل مهدکودک شده، و شاید هم به خاطر حرفِ دوستی که می‌گفت فکر می‌کند اداره‌ی جهان به دست یک دیوانه افتاده و از ما شهروندان عادی کاری جز همین خرده‌اعتراض‌های بی‌فایده برنمی‌آید که شاید بهتر باشد آن‌ها را هم بی‌خیال شویم.

اولین کتاب: بابا یاگا تخم گذاشت از نویسنده‌ای کروات، خانم دوبراوکا اگرِشیج، ترجمه‌ی طهورا آیتی؛ دومی: کالیپسو از دیوید سداریس، ترجمه‌ی رضا اسکندری‌آذر؛ سومی: اسم شب، سیاهکل، نوشته‌ی انوش صالحی؛ چهارمی: این هم مثالی دیگر، نوشته‌ی دیوید فاستر والاس،  ترجمه‌ی معین فرخی؛ و بالاخره، پنجمی: البته که عصبانی هستم از نویسنده‌ی همان کتابِ اولی با ترجمه‌ی خاطره کُرد‌کریمی.

قصد ندارم درباره‌ی همه‌ی آن‌ها قلم‌فرسایی کنم. تنها به کتاب سوم اشاره‌ای می‌کنم و می‌روم سراغ کتاب آخر، چراکه چهارتای دیگر کمابیش از یک جنس‌اند و یکی از دیگری خواندنی‌تر.

با خواندن کتاب سوم متوجه اشتباهی شدم که تقریباً به مدت پنجاه سال طور دیگری درباره‌اش فکر کرده بودم‌ـ جهان این‌طور است. گاهی باید پنجاه سال از مرگ یکی بگذرد تا بشناسی‌اش.

یکی از آن دو نفر، آن دو نفری که در سال چهل و نه به مدت دو هفته در زیرزمینِ خانه‌ای در جایی واقع در مرکز شهر مسئول مراقبت از آن‌ها بودم؛ همان‌هایی که در تمام روز، تا برگشتن من از سرِ کار، برای آن‌که همسایه‌ها بویی از حضورشان در آن خانه نبرند، حتی از دستشویی رفتن خودداری می‌کردند… بر اساس شواهدی که از خواندن کتاب دستگیرم شد، تازه فهمیدم آن نفرِ دوم که بوده است.

البته خواندن این کتاب هم بین آن کتاب‌های دیگر، خود داستانی دارد. در یکی از قفسه‌های کتاب دفترم دنبال چیزی، نه یک کتاب، می‌گشتم که چشمم به عطف این کتاب خورد. کنجکاو شدم. هر چه هم زور زدم، نفهمیدم کی و از چه طریقی این کتاب به دستم رسیده. بگذریم. بیرونش آوردم و وقتی شروع کردم به خواندنش، تا تمامش نکردم، زمین نگذاشتمش. ممکن بود هر کتاب دیگری هم باشد. این طوری‌ام، کافی است کنجکاو شوم.

تا آن‌جا که به یاد می‌آورم، چهل پنجاه سال پیش این‌قدر مترجم و دست‌به‌قلم نداشتیم، به‌خصوص بین خانم‌ها. حواسم هست که جمعیت کشور از سی‌ میلیون نفر به هشتاد و دو میلیون افزایش پیدا کرده است. نشانه‌ی مبارکی است و البته نشانه‌ی خیلی چیزهای دیگر. و درست است که بعضی کارها جا داشته و دارند که قدری دقیق‌تر یا پیراسته‌تر باشند اما به نظرم این موضوع اهمیت چندانی ندارد. دوستان یاد می‌گیرند، یاد می‌گیریم. من که هر روز که می‌گذرد بیشتر به نادانسته‌هایم آگاه می‌شوم. آنچه مهم است باز شدنِ چشم‌اندازها و افق‌های تازه‌تر است و عطشی که آدم حس می‌کند دست‌کم میان گروهی از جوانان برای دانستن و باز هم بیشتر دانستن پدید آمده است. انگار فرزندان نسلی که می‌خواستند جهان را تغییر دهند، می‌خواهند بدانند چه شد که چنین شد. آیا پدران و مادران‌شان اشتباه کرده‌اند؟ و اگر کرده‌اند، چرا و چگونه؟ چگونه می‌شود از تکرار آن اشتباه‌ها جلو گیری کرد؟ چه باید کرد؟ چه می‌شود کرد؟

البته که عصبانی هستم از آن کتاب‌هایی است که به چنین موضوعی پرداخته است. بعد از فروپاشیِ بلوک شرق، بالکان تجزیه می‌شود. یوگسلاویِ مارشال تیتو، قهرمان جبهه‌ی مقاومت در برابر فاشیسم، همان که به استالین «نه» گفت و سوسیالیسمش برای یو گسلاوی درهای کشور را به روی هیچ‌کس و هیچ کشوری نبست، پاره‌پاره می‌شود و از دل آن، با توجه به درهم‌تنیدگی‌های بسیار پیچیده‌ی قومی، فرهنگی و مذهبی و به دنبال جنگ‌هایی خونین و نسل‌کشی‌، چندین کشور سر برمی‌آورند: صربستان، بوسنی‌وهرزگوین، مونته‌نگرو، کوزوو، مقدونیه (شمالی) و کرواسی. بالکانیزاسیون اتفاق می‌افتد.

دوبراوکا اگرِشیج، نویسنده و شهروندِ یو گسلاویِ سابق که خانه‌اش در زاگرب (پایتختِ کنونی کرواسی) است، حالا باید بگوید کروات است. اما نمی تواند. چنان عرصه را بر او تنگ می‌کنند که ناگزیر از مهاجرت می‌شود و نهایتاً سر از هلند درمی‌آورد و این چنین است که کتاب و زندگی جدید نویسنده با نقل‌قولی از آدورنو آغاز می‌شود: ‘«آن کس که وطنی ندارد، در نوشتن خانه می‌کند.»

البته که عصبانی هستم داستانِ آن بلاهایی است که بر سر نویسنده‌اش آورده‌اند؛ داستان تهمت‌ها و اتهام‌ها به خیانت؛ داستان رفتارها و برخوردهای همسایگان، همکاران، هم‌صنفی‌ها و هموطنان نویسنده؛ داستان یک «ملت» و توهم‌ها، ترس‌ها، عقده‌های حقارت، حقارت‌ها، فرصت‌طلبی‌ها، رنگ عوض کردن‌ها، و وطن‌پرستی‌های کاذب و دروغینِ مردمش با کندوکاوی عمیق در ریشه‌های همه‌ی این‌ها در اساطیر قومی، در خرافه‌ها، در تاریخ آن «ملت» به زبانی بسیار بسیار موجز.

کتاب در قالبِ پنج جُستار نوشته شده، بنابراین تکه‌های کوتاه‌شده‌ای که از آن نقل می‌کنم ظاهراً ربط چندانی به یکدیگر ندارند:

پوتنیک محکم می‌چسبد به طبیعت برده‌وارِ «هموطنان» و ظرفیتِ وحشتناکِ آن‌ها به خو کردن به چیز‌ها («هیچ چیزی وجود ندارد که سر کردن باهاش را یاد نگیرند»).

کتابفروشی‌ها پُرِ کتاب‌اند. کتابفروشی‌های زنجیره‌ای یادآور سوپرمارکت‌ها هستند. کتاب‌های ترجمه‌شده از قبل بیشترند. جوایز ادبی از قبل بیشترند. جشنواره‌های ادبی به‌ناگاه جایگاهی کلیدی در محبوبیت کتاب‌ها پیدا کرده‌اند… ولی فرهنگِ ادبیات به عنوان یک قالب رو به افول است… فضایی که در مطبوعات به نقد اختصاص داده می‌شود درست مثلِ خود مطبوعات رو به ناپدید شدن است.

حس کردم می‌دانم چه کسی دورانِ جنگ را پای تلویزیون می‌گذراند، چه کسی بی فوتِ وقت همسایه‌اش را لو می‌دهد، چه کسی زخم‌های مجروحانِ ناگزیر را التیام می‌بخشد، چه کسی از افسردگی به زانو درمی‌آید و چه کسی راهِ پول درآوردن از این اوضاع را می‌یابد.

در زمانه‌ای که تمام نظام‌های آرمانشهریِ بزرگ فرو ریخته… سازوکارِ خاکستریِ‌ سردِ پول همه‌چیز شده… در زمانه‌ای که کهکشانِ پانصد‌ساله‌ی گوتنبرگ رو به موت است اما کهکشانِ دیجیتالِ همه‌گیرِ‌جوان رو به صعود، در زمانه‌ی بربرسازی از فناوری پیشرفته… «فرهنگ» جای دری‌وری‌های زبان سیاسی و سرشت اروپایی را گرفته… فرهنگ، پرورشگاه خودبرتربینی، نژادپرستی، ملی‌گرایی، غرابت و استیلا است… فرهنگْ ماشین هویت ملی است. فرهنگْ صنعت گردشگری است. فرهنگْ معنای کشورها است: ایرلند سرزمین جویس است، فرانسه سرزمین مارسل پروست.

خب، پس فرهنگ چیست؟ فرهنگ پدیده‌ای است در خدمتِ همه‌چیز، از پول‌شویی تا شست‌و‌شوی وجدان جمعی ملی.

جاشوا بل، ویولونیست معروف، دو روز بعد از این‌که کنسرتی در باستن برگزار کرد و مردم برای شرکت در آن پول هنگفتی دادند، همان رپرتوار را در ایستگاه مترو اجرا کرد، منتها این بار هیچ‌کس نایستاد گوش بدهد و تنها چند سکه توی کلاهش جمع شد.

من از نسلِ متولدان بعد از جنگ جهانی دوم‌ام؛ جنگی که مستقیم از پدر و مادرم و فرهنگِ بعدِ جنگ یوگسلاوی به‌تدریج تجربه‌اش کردم، و نسلی که به‌رغمِ جهتِ معلومِ آینده‌اش در واقع عمیقاً در گذشته‌ی جنگی‌اش غرق بود. من شاهد تجزیه و جنگ یوگسلاوی… تغییر نظام‌های سیاسی و ایدئولوژیک و فروپاشی نظام فرهنگی‌ام. شاهد استراتژی‌های چندگانه‌ای هستم که برای زدودنِ گذشته سازماندهی شده: سوزاندنِ کتاب‌ها؛ حذفِ شرح‌حال‌ها؛ بازنویسی کتاب‌های درسی و حقایق رسمی؛ تغییر زبان، پرچم و گزینه‌های ایدئولوژیک؛ کاوش و دفنِ استخوان‌ها؛ تاریخ‌سازی و نام‌گذاری دوباره‌ی یک منظره‌ی کامل. من شاهد ناپدید شدنِ یک‌شبه‌ی بی‌شمار آدم هستم.


نویسنده: نصرالله کسرائیان (به نقل از صفحه‌ی شخصی نویسنده در فیس‌بوک)