فکر میکنم بتوان با کتاب دیدار اتفاقی با دوست خیالی از دل هر ماجرایی، به نگاه جدیدی رسید. جستارهای گاپنیک، با همهی تنوع و وسعتِ موضوعیشان، عموماً در یک مضمون اشتراک دارند: دغدغهها، ترسها و اضطرابهای برآمده از زندگی شهری مدرن، و البته گیر نکردن در این ترسها و اضطرابها و بیواهمه دوباره نگاه کردن به آنها.
دیدار اتفاقی با دوست خیالی شامل نُه جستار از آدام گاپنیک است؛ نویسندهای که سراغ قالبها و ژانرهای مختلف رفته و در کارنامهاش همهچیز پیدا میشود، از نقد هنری تا رمان کودک و خاطرهپردازی. اما خیلیها میگویند جستارهایی که او برای نیویورکر نوشته و بعضی از آنها را در قالب کتاب هم منتشر کرده بهترین آثارش هستند. کتاب دیدار اتفاقی با دوست خیالی هم مجموعهای از همین جستارهاست.
میتوان گفت که جستارهای گاپنیک، با همهی تنوع و وسعتِ موضوعیشان، عموماً در یک مضمون اشتراک دارند: پرداختن به دغدغهها، ترسها و اضطرابهای برآمده از زندگی شهری مدرن. و البته گیر نکردن در این ترسها و اضطرابها و بیواهمه دوباره نگاه کردن به آنها. مثلاً در جستار درخشان «اطلاعات» که با جستوجوی هرماینی گرنجر در کتابخانهی هاگوارتز و عجیب بودن آن برای نسل جدید شروع میشود (چراکه گوگل!) به بخشی میرسیم که گاپنیک دربارهی مواجهه انسان با اطلاعات عصر مدرن اینطور مینویسد
میتوانیم اسمشان را بگذاریم «از این بهتر نبوده»ها، «بهتر بود هرگز»ها، و «همیشه همین بوده»ها. از این بهتر نبودهها اعتقاد دارند ما در آستانهی آرمانشهری نو ایستادهایم که در آن دسترسی به اطلاعات رایگان و دموکراتیک خواهد بود، اخبار از پایین به بالا خلق میشوند، عشق حکمرانی میکند و شیرینیها خودشان خودشان را میپزند. بهتر بود هرگزها فکر میکنند اصلاً بهتر بود کل ماجرا اتفاق نمیافتاد، فکر میکنند آن دنیایی که دارد به آخر میرسد برتر از این دنیایی بوده که دارد به جایش میآید و کمِ کمش فکر میکنند کتاب و مجله فضایی خصوصی برای ذهن میساختند که این فورانهای بیست ثانیهای اطلاعات ایجادش نمیکنند. همیشه همین بودهها مصرانه میگویند در هر لحظه از عصر مدرن اتفاقی مشابه همین در حال وقوع بوده و همیشه هم شیوههای جدید مرتب کردن دادهها و اتصال کاربران به هم برای بعضیها هیجانانگیز بوده و برای بعضیهای دیگر دلهرهآور.
شاید شما هم موقع خواندن این خطوط، خودتان را جزو یکی از این سه گروه تصور کرده باشید. اما دقیقاً همینجا، بعد از این تقسیمبندی، نوبت جادوی گاپنیک است که معادلهی ظاهری را به هم بزند و شما را با خودتان مواجه کند: «امید آدم ازاینبهترنبودههاست، عقلش پیش همیشههمینبودهها، و قلبش؟ خب، بعد از خواندن بیست و چند کتاب، قلب بیشتر به سمت بهتربودهرگزها گرایش پیدا میکند و بعدش میپرد و برمیگردد جایی که بیشتر رنگ و بوی خانه داشته باشد.»
در جستار «چرا راه میرویم؟» بعد از همهی حرفها، نظریهها، دعواها، تاریخچهها، اما و اگرها میرسیم به وجه اشتراک، به انسانیترین وجه، به فیزیولوژی، به روستاییترین حالت راه رفتن و البته نرفتن؛ مرگ:
آدمها برای راه رفتن ساخته شدهاند ولی ما در این کار چندان هم ماهر نیستیم. کمر و قوس بدنمان، مثل وزرای نقنقوی کابینه، اول غر میزنند و بعد استعفا میدهند. شاید برای همین باشد که تکامل راه رفتن در طول عمر همیشه از الگوی محتوم آن ورزش فراموششدهی آمریکایی پیروی میکند. ما هم مثل وستون اولش مشایی شروع میکنیم، هرجا میخواهیم راه میرویم. بعد طوّاف میشویم و دور بچههایمان یا در مسیری زیر سقف میچرخیم؛ مثل دن اولیری در ایرلند برای سیر و سفری زیارتی تلاش میکنیم، شکست میخوریم و در آخر ثابت و بیحرکت میشویم. با پاهایی خسته مینشینیم و همانجا میمانیم. بعد حتی رفتار سلولهایمان هم تصادفی میشود و اشتباهات کوچکی در تکثیر انجام میدهند که روی پوستمان لک و نشان میاندازد. در پایان اتاق را ترک میکنیم و پاهایمان هم زودتر میروند با این امید که در ذهن کسی دیگر به یاد بیاییم یا به دست کسی دیگر در یاد بمانیم.
فکرش را هم نمیکردم موقع خواندن جستاری از گاپنیک یاد مادرجان بیفتم؛ کسی که همهجا پیاده میرفت. به چهرهی کمرنگ او در حافظهام فکر میکنم؛ به لکههای روی دستهای تکیده و لاغرش. به صدای آرام او وقتی سورهها و دعاها را از حفظ میخواند. به زنی که از بس دور بچههایش چرخیده بود، شده بود جزو آکسسوار صحنه. آخرهای عمرش ذکر لبش فقط کربلا بود اما صدام قصد مردن نداشت و مادرجان هرگز به عراق نرفت. در انتظار، در سکوت، در ییلاق و قشلاق این اتاق و آن حیاط، از دنیا رفت. سالها گذشته و حالا از لابهلای متنِ نوهی کوچکش برای زندهها دست تکان میدهد. این بود زندگی؟
بنمایهی جستارهای گاپنیک در دیدار اتفاقی با دوست خیالی حالوهوای زندگی مدرن و خوشیها و ناخوشیهای همراه آن است؛ بنمایهای که مثل نخ تسبیح همهی این جستارها را به هم وصل میکند. در جستار «مرد به دکتر مراجعه میکند» گاپنیک دربارهی مراجعه به روانکاو پیرش مینویسد؛ روانکاوی که شاگرد بیواسطهی فروید بوده. گاپنیک حدود شش سال، هفتهای دوبار، و هربار چهل و پنج دقیقه پیش این روانکام میرفته و در این جستارش همین تجربه را حلاجی میکند. زبان گاپنیک در این جستار طناز و شوخ و شیرین است، آنقدر که حین خواندنش بارها بلند بلند خندیدم. گاپنیک دربارهی روانکاوش میگوید «زودرنج، متعصب، خودرأی، کمتحمل، بیشتر اوقات بیحوصله، معمولاً بیتوجه به احساسات طرف مقابل و به شکلی بیرحمانه یکدنده بود. هیچوقت نمیتوانستم تصمیم بگیرم که آیا باید بهخاطر سوء درمان از او شکایت کنم یا باید بیفتم به پایش و شکرگزار داشتن چنین درمانگری باشم.» روانکاوی که در کمال خونسردی به صحبتها، اضطراب و تشویشهای گاپنیک گوش میدهد و سعی میکند از دالانهای ذهن سالخوردهاش مثالهایی مشابه ــو گاه بیربطــ بیابد برای آرام کردن بیمارش. یا گاهی با تکجملهای که به ظاهر از کلیگویی فراتر نمیرود، ذهن بیمار را از شخص خودش رها کند: «… هیچکس براش مهم نیست. آدما مشکلات خودشون رو دارن.»
این جستار از ابتدا تا انتها گرچه بهظاهر شرح ماجراهایی است که اتفاق افتادهاند اما نوشتهی گاپنیک، خواسته یا نخواسته، شبیه جلسهی رواندرمانی عمل میکند. انگار که نویسنده با بازگویی آنچه در آن جلسات بر او گذشته، مرحلهی آخر درمان را پشت سر میگذارد یا دستکم یک مرحلهی دیگر جلو میرود. انگار نوشتنْ روانکاو دومی باشد که بتوان با او پشت سر روانکاو اول بلند بلند غیبت کرد، خندید، چای نوشید، در سوگش به جای خوردن پاستای دریایی، با کلمهها به عزا نشست و بله… در انتها به جمعبندی، به خداحافظی رسید.
دوست دارم به سراغ جستار نخست کتاب هم بروم: «دیدار اتفاقی با دوست خیالی». اولیویا ــدختر سهسالهی نویسندهــ دوستی خیالی دارد به اسم چارلی راویولی.
اولیویا کودکیاش را در منهتن میگذراند و برای همین دوست خیالیاش، چارلی راویولی، هم اخلاق و رفتارش شبیه مردم منهتن است: در آپارتمانی در تقاطع مدیسون و لکزینگتون زندگی میکند، شامش مرغ کبابی، میوه و آب است و با اینکه فقط هفتسالونیمه است احساس میکند خیلی «بزرگ» شده و مردم هم بزرگ حسابش میکنند. اما عجیبترین خلقوخوی محلي همبازی خیالی اولیویا این است: همیشه سرشلوغتر از آن است که با اولیویا همبازی شود.
کمی جلوتر اعتراف سهمگینی میخوانیم:
ازدحام فضایمان با ازدحام زمانمان تشدید شده و تنها راه محافظت از خودمان این است که سازههایی بسازیم برای موکول کردن ابدی: هفته دیگه میبینمتها، زود با هم حرف بزنیمها. دور زندگیمان موانع بلاغی میسازیم تا جمعیت را دور نگه داریم و آخرش میبینیم هیچکدام از آدمهایی را که دوستشان داریم راه ندادهایم داخل.
این از آن اعترافهایی است که انسان معاصر کمتر به زبان میآورد. با اینکه برایمان بدیهی است، از گفتنش طفره میرویم. دوست داریم باور کنیم که آن «روز موعود» از راه میرسد و دروغ نمیگوییم که «میبینمت». بچهها هم رفتار بزرگترها را مو به مو تکرار میکنند. جستار با دوست سرشلوغ و خیالی اولیویا شروع میشود؛ اما چگونه تمام میشود؟ با این برداشت که اولیویا، آرزوهایش، حرفهایش و حتی دوست خیالیاش خودِ خودِ ما هستیم: «اگر همهی چیزهایی را که من و مارتا در سال گذشته آموختیم بشود در یک جمله خلاصه کرد، حاصلش میشود اینکه دلمان میخواهد تا وقتی که میتوانیم اتفاقی با چارلی راویولی دیدار کنیم.»
پاندمی کرونا که شروع شد، بیماری و وحشتش جای بهانهی سرشلوغی را گرفت. دیگر نمیگفتیم «میبینمت». اطمینان از بین رفته بود. میگفتیم «کرونا که تمام شد، ببینمت» و این معنای واضحی داشت: همگی تبدیل شده بودیم به چارلی راویولیهای ترسو. اگر قبلاً وقت نداشتیم، حالا بهجز وقت، جرئت هم نداشتیم. به این معنا که دیدن همدیگر بهجز وقتگیر بودن، ریسک بیماری یا حتی مرگ داشت؛ چه مرگ خودمان، چه مرگ طرف مقابل.
کرونا مرز واضحی کشید بین نزدیکتر شدن به عدهای یا گرفتنِ فاصلهای پرنشدنی با عدهای دیگر. و حالا از پسِ نشستنِ گرد و خاکی که کرونا به پا کرد؛ میبینیم که آدمهای خیالی زندگی خیلیها رفتهاند؛ کسانی که در لیست «ببینمت»ها ، «آخر هفته»ها، «برات تعریف میکنم»ها حضور پررنگ داشتند، بدون اینکه قصد نزدیکتر شدنی وجود داشته باشد. پس فاصله بیشتر شد، تعارفها کنار رفت و بی آنکه حتی دستی تکان دهیم: خداحافظ چارلی راویولی عزیز!
فکر میکنم بتوان با کتاب دیدار اتفاقی با دوست خیالی از دل هر ماجرایی، به نگاه جدیدی رسید. آدام گاپنیک از مشکلات و روزمرگیهای نزدیکی صحبت میکند و جستارهایش سهل و خودمانیاند؛ شبیه یک لیوان بزرگ کوکاکولا با تکههای یخ که داشتنش شادی کوچک اما عزیزی است.
نویسنده: مرضیه رافع