برای بیشتر آدم‌‌ها جنگ از «جا»یی شروع می‌‌شود؛ برای مردم ژاپن از ویرانه‌‌های هیروشیما، برای مردم الجزایر از نخستین مناطقی که به اشغال فرانسوی‌‌ها درآمدند، برای حافظه‌‌ی تن تاریخی ما احتمالاً از خوزستان و کردستان، و برای من از خیابان انقلاب، تقاطع وصال. ما همیشه جنگ‌‌ها را با جغرافیایی که در آن شکل گرفته‌‌اند، روایت می‌‌کنیم. تمام جنگ‌‌ها را به پسوند مکان می‌‌شناسیم. بزرگ‌ترین جنگ‌‌ها را به مفهوم جهان متصل می‌‌کنیم تا عینیت بیابند و حقیقت خود را حفظ کنند. این‌‌گونه جنگ به مکان وابسته می‌‌شود و معنا می‌‌یابد.


عادت‌مان بود بعد از کلاس از میدان انقلاب تا متروی تئاتر شهر قدم بزنیم و درباره‌‌ی موضوع رساله‌‌ام صحبت کنیم. آخرین یکشنبه‌‌ی مهر بود، 29 مهر. کلاس که تمام شد، به عادت همیشگی زیر باران به سمت مترو راه افتادیم. داشتم با اشتیاق درباره‌‌ی آخرین خوانده‌هایم حرف می‌‌زدم؛ درباره‌ی متنی که می‌گفت برخلاف تصور عمومی و تحمیلی، جنگ به مکان وابسته نیست؛ که جنگ جایی درون هر آدم اتفاق می‌افتد؛ که جنگ  ــ با این‌که همیشه همراه مکان است ــ بیشتر از آن‌که یادآور مکان باشد، بر خاطره‌‌های ندیده و نشنیده استوار می‌‌ماند؛ که مثلاً جنگ برای پیرمرد آواره‌‌ی رمان زمین سوخته هنگامی آشکار می‌‌شود که هموطنانش او را نه هموطن، که غده‌‌ای سرطانی می‌‌بینند؛ وقتی به دلیل دل کندن از زمین و خانه‌‌اش «بی‌غیرت» خطاب می‌‌شود (گویی کسی تلاشش را برای زندگی نمی‌‌بیند) و این‌‌گونه مرگ در سرزمینی ویران برایش خواستنی‌‌تر از زندگی در آبادی‌‌های بیگانه می‌‌شود. داشتم با اشتیاق می‌‌گفتم که جنگ اصلاً برای این پیرمرد و همه‌‌ی ما در آن زمین و در تقابل نیروهای عراقی رخ نداده؛ جنگ زمانی به وقوع پیوسته که ما در برابر دیگریِ همنوع‌مان قرار گرفته‌‌ایم و او را به شکلی از بین برده‌‌ایم. می‌‌گفتم این وابستگی به زمین منطقی نیست، که مرز مفهوم احمقانه‌‌ای است، که چرا در مرزها مانده‌‌ایم، که چرا جنوبی‌‌ها فقط به دلیل زندگی در مرزهایی موهومی و تحمیلی با عراقی‌‌ها، که از نظر قومی به آن‌ها نزدیک‌‌ترند، مجبور شده‌اند بجنگند.

در برابرش ایستاده بودم. با اشتیاق با او که بسیار دوستش می‌‌داشتم، حرف می‌‌زدم و دنبال تأییدش مدام از نیم‌‌رخ در چشم‌‌های براقش نگاه می‌‌کردم. تلاش می‌‌کردم هیجان و شوق دیدارش را در مفهوم جنگ خلاصه کنم که ناگهان تئاتر شهر، خیابان انقلاب، کافه قنادی و متعلقاتش بر سرم آوار شد. دست‌‌هایم را گرفت، روبه‌رویم ایستاد، نگاهم کرد و گفت:«انگار تو یک منِ بیرون از منی. تو هیجان و شور زندگی‌‌ام در بیست‌و‌چند‌سالگی‌‌ای و من همیشه عاشق خودم بودم، و بیشتر از همیشه، حالا.»

جغرافیای جنگ

وقتی با شنیدن خبر بیماری‌‌اش اشکم در آب باران سُر خورد و گم شد، در من نزاعی با خودم و زندگی پیرامونم شکل گرفت. جنگ برای من احتمالاً در همان لحظه و مکان شروع شد؛ جنگی که مثل بسیاری از جنگ‌‌های بزرگِ جهان، جذابیت و تشویش و اضطراب توأمان به همراه داشت. وقتی فهمیدم باید بجنگم: با غده‌‌ی سرطانی تکثیرشده در زندگی‌‌ام و زندگی‌‌اش که ناگهان گویی زندگی‌‌مان شده بود، با خودم، با حس سرکوب‌‌شده‌‌ی دوساله‌‌ام، با حس او، با بیماری‌‌اش. حتی باید در آن روز پاییزی با باران و سرما و دلگیری خیابان انقلاب می‌‌جنگیدم و نمی‌‌دانستم چگونه ممکن است از این جنگ زنده بیرون بیایم وقتی جنگجو و جنگ‌‌زده همزمان درون من بود.

در همان لحظه‌‌ها بود که فهمیدم مهم نیست در چه جغرافیایی زندگی کنی، مهم نیست در مرکز صلح باشی یا در مرکز جنگ، مهم نیست ساختمانی ده‌طبقه بر تو آوار شود، یا آسمانی با همه‌‌ی ابرهای بارانی‌‌اش. فقط نمود ویرانی فرق دارد، ویران شدن همان است. در یک‌ لحظه دنیا آوار و جنگ آغاز می‌‌شود یا جنگ آغاز و دنیا آوار می‌‌شود. و آن روز دنیا آوار شد. فهمیدم وقتی که می‌‌گوییم جنگ درونی می‌‌شود، یعنی چه. در لحظاتی که جنگ‌‌ها از جغرافیای متعین خود جدا می‌‌شوند و به حیات‌شان در لامکان ادامه می‌‌دهند، دیگر رویداد جنگ این نیست که فرد در معرض فشار و تهدید بیرونی قرار بگیرد. برعکس، مسئله دقیقاً می‌‌تواند این باشد که چیزی درون فرد تغییر کند، زیر و رو شود، فرو بریزد و نمود این ناکامی در جهان به صورت حمله به دیگری آشکار شود. احساس می‌‌کردم او به من و حس سرکوب‌‌شده‌ی دوساله‌‌ام حمله کرده است. نگاهش گلوله‌‌ای بود که جهانی درونی را می‌‌کاوید و می‌‌درید. در چنین موقعیتی جنگ وحشتناک‌‌تر می‌‌شود. هنگامی‌‌که تو با خودت در جایی از درونت می‌‌جنگی و احساس می‌‌کنی برنده و بازنده‌‌ی این جنگ فقط تویی و هر شلیکی فقط تو را نشانه می‌‌گیرد؛ هنگامی‌‌که دیگر دشمن بیرون تو نیست، از بین بردن دشمن در واقع از بین بردن خود است. باید تصمیم می‌‌گرفتم با خودم در چه زمینی بجنگم.

قبلاً بارها و بارها حمله‌ی توده‌‌های سرطانی به نزدیکانم و مغلوب شدن‌شان را دیده بودم. حالا برای چندمین بار بین ترس و امید مردد بودم. می‌ترسیدم چون فهمیده بودم که می‌‌توان جنگ را نه رویدادی ناگهانی، بلکه برآیند انبوهی از تنازعات روزمره در جریان زندگی دانست؛ جریانی نامحسوس در بستر زندگی روزمره که پیش از بروز نابهنگامش هرگز خبر از زیرساخت انقلابی خود نمی‌‌دهد. و امیدوار بودم چون عشق همچون جنگی دقیقه‌‌ای ا‌‌ست که چیزی جز سرریز مدام بخشی از روح زندگی در فرد برای حفظ همان روح نیست.

تمام غروب آن روز درباره‌‌ی علت بیماری خودش و حسش به من توأمان گمانه‌‌زنی می‌‌کرد؛ این‌که احتمالاً کینه‌ا‌‌ی که سال‌ها در خودش حمل کرده حالا دست گذاشته روی قسمتی از مغزش و حالا فقط با من و در من می‌‌تواند سایه‌‌های شکل‌‌گرفته را از بین ببرد. نمی‌‌فهمیدم چگونه کینه‌‌، چیزی چنین درونی و ناملموس، جایی در تن او رخنه کرده و امکان زندگی‌‌مان را به‌مرور گرفته است. بیشتر از همیشه به دانسته‌‌ها و خوانده‌‌هایم درباره‌‌ی جنگ شک داشتم. فکر می‌‌کردم، مفهومی انتزاعی فریبم داده، خودش را دسترس‌‌ناپذیر و درونی نشان داده، و ناگهان با ضدحمله‌‌ای به حساس‌‌ترین، خواستنی‌‌ترین و مهم‌‌ترین قلمروی زندگی‌‌ام، تصرف و محاصره‌ام کرده است. فکر می‌‌کردم جنگ، برخلاف تصور و خوانده‌‌هایم، به مکان وابسته است و اشکال گوناگونی از تصرف و محاصره‌ی جغرافیاها را به نمایش می‌‌گذارد.

 دست علیه دست

از وقتی جریان بیماری‌‌اش را فهمیده‌‌ام، صورتم تغییر کرده است. هر وقت می‌‌خندم، چشم‌‌هام پر از اشک می‌‌شود. وسط گریه هم چشم‌‌ها و لب‌‌هام می‌‌خندند. گویی بعد از آن شب، حس‌‌هایم جایشان را در صورتم گم کرده‌‌اند. هیچ چیز سر جایش نیست. خیال می‌‌کنم این نبرد صاف در نقطه‌ی مرکزی پیشانی‌‌ام نشسته و دست‌‌هایش را مثل خرچنگ در کل صورتم فرو برده و امکان ابراز هر حسی را مختل کرده است. بر اساس دانش نظری، می‌‌دانم وقتی جنگی شروع می‌‌شود، اولین چیزی که مورد توجه طرفین جنگ قرار می‌‌گیرد، ابزار و سلاح‌‌هاست. این را هم در ذهنم مرور می‌‌کنم که استفاده از ابزار و سلاح‌‌های جنگی بسته به موقعیت گروه‌‌های اجتماعی متفاوت است. فرهنگ، باورهای دینی، فشارها و نگاه‌‌های اجتماعی در شکل به‌کارگیری سلاح‌ و نحوه‌‌ی مقابله تأثیر می‌‌گذارند. اجزای صورتم به‌ویژه وقتی او را می‌‌بینم و می‌‌خواهم امیدوار و عاشق باشم، در مقابل هم قرار می‌گیرند‌‌ و مدام با هم می‌‌جنگند.

اسکن، آزمایش‌‌های اخیر، عکس‌‌ها و شماره‌تلفن پزشک‌‌های مختلف روی میز است. فکرم مدام بین یافته‌های گوگل و نتیجه‌ی آزمایش و حرف‌‌های پزشک‌‌ها در نوسان است. از آزمایش‌‌ها و اسکن اخیرش رد می‌‌شوم و هر چیزی که در ذهنم است را با نتیجه‌ی عکس‌‌ها و اسکن‌‌ها و آزمایش‌‌های برادر و پدربزرگ و عمویم مقایسه می‌‌کنم. ترسیده‌‌ام. از دوباره باختن ترسیده‌‌ام. می‌‌دانم اگر به این دوست داشته شدن و دوست داشتن پاسخی بدهم در واقع به تخریبی خودخواسته نشسته‌‌ام. شبیه این عکس‌‌ها و اسکن‌‌ها سیاه‌وسفید و تکه‌تکه شده‌‌ام. احساس می‌‌کنم هر لحظه اجزای بدنم از هم جدا می‌‌شوند. آخرین حربه‌ام نابود کردن خودم با فرار از دوست داشتن اوست. ندیدن از دست دادنی دیگر.

بارها خوانده‌‌ام که این نابودی اختیاری نه از روی ترس، بلکه یک استراتژی جنگی است. احمد دهقان می‌گوید وقتی در جنگی و سلاحی نداری، باید از تنت برای مقابله استفاده ‌‌کنی. این‌‌چنین است که کرور کرور زیر تانک رفتن جوان‌‌ها و نوجوان‌‌ها در سال‌‌های جنگ نه منطقی، که مقدس شمرده می‌‌شود. گویی فدا کردن تن در راه خواسته یا عقیده‌‌ای فردی یا جمعیْ اولین تصمیمی است که گرفته می‌‌شود و آخرین حربه‌‌ای که به کار می‌‌رود. به این فکر می‌‌کردم که شکل جنگیدن و بردن و باختن من، جایی ورای تنم و در بی‌‌مکانی است. نمی‌‌خواستم به توده‌ا‌‌ی پیش‌‌رونده ببازم. باختن در برابر یک آدم، باختن در برابر یک فرهنگ، باختن و شکستن در برابر نگاه قضاوت‌‌گر دیگری برایم کم‌‌دردتر و کم‌‌مرگ‌‌تر از باختن و تسلیم شدن در برابر بیماری بود.

تن؛ مکان بیگانگی و پیوند

حالا چند هفته است که در بیمارستان بستری است و قرنطینه شده. به هیچ‌‌کس اجازه‌ی ملاقات نمی‌‌دهند تا در هاله‌‌ای از مرگ و تنهایی، از زندگی‌‌اش محافظت کنند. نمی‌‌دانم ترسیده یا نه، اما می‌‌دانم که این شکل از مداوا، پناه بردن به مرگ در عین ترس از مرگ است. بنیامین در «تزهایی درباره‌‌ی فلسفه‌‌ی تاریخ» جمله‌‌ای می‌‌گوید بدین مضمون که تمام مدارک و شواهد تمدن در عین حال مدارک و شواهد توحش‌‌اند. هم‌‌پوشانی این دو مفهوم در لحظه لحظه‌‌ی زندگی دیده می‌‌شود و در جنگ، هر جنگی، بیشتر از همیشه. وقتی برای آرام کردن درونت، برای آرامش وجدانت، برای تظاهر به تمدن و فرهنگ از بی‌‌دردترین و سریع‌‌ترین ابزارهای کشتار، از کشنده‌‌ترین داروها استفاده می‌‌کنی، چیزی از توحش مرگ، از معدوم کردن دیگری کم نمی‌‌شود. مفهوم مرگ و درد به همان قوت خویش باقی است. متمدنانه نابود کردنْ مفهوم نابودی را تغییر نمی‌‌دهد، فقط آن را در زرورقی از تمدن و حقانیت می‌پیچد.

این چند هفته مدام از او فرار کرده‌‌ام. تمام روزها را دویده‌‌ام تا بیشتر از او دور شوم اما عادت، این مرض نفوذی پیش‌‌رونده، رهایم نمی‌‌کند. طبق عادت هر یکشنبه، از میدان انقلاب تا تئاتر شهر قدم می‌‌زنم و با خودم درباره‌‌ی رساله گفت‌وگو می‌‌کنم. تلاش می‌‌کنم از جنگ دور شوم، فرار کنم، به مفاهیم مرکزی دیگری فکر می‌‌کنم که ناگهان سایه‌‌ی دوستی در تقاطع وصال و انقلاب به من هجوم می‌‌آورد، متورم می‌‌شود و تمامم را فرا می‌‌گیرد. همه‌‌ی ما در لحظه‌‌هایی تحت سیطره‌‌ی نیروهایی قرار می‌‌گیریم که حتی متوجه حضورشان نمی‌‌شویم. به شکلی ناخودآگاه به فرمان این نیروها گردن می‌‌نهیم و خود نیز به بسط و قدرت‌گیری‌شان کمک می‌‌کنیم. این نیروها چنان همه‌چیز را برایمان درونی می‌‌کنند که توانی برای مقابله نمی‌‌ماند. دوستش از حال او و نیازش به حضور من ‌گفت. می‌‌خواست به عنوان سوژه‌‌ی مدرن، مسئول کار و احساسم باشم و تا آخر بایستم. میان تمام حرف‌‌هایش، کلمه‌ی «آخر» دقیقاً مثل گلوله‌‌ی کاتیوشا عمل می‌کرد. گلوله‌‌ی کاتیوشا با هر بار شلیک 35 ترکش آزاد می‌‌کند. من همان‌‌طور که در سنگر فکرهایم نشسته بودم، صدای گلوله‌‌های هر جمله‌‌اش را می‌‌شنیدم، و به سی‌و‌چهارمین گلوله که می‌‌رسیدم، نفسم را با بغض قورت می‌‌دادم و جاهای خالی روحم را برای جمله‌‌ی بعدی آماده می‌‌کردم. گلوله‌‌ی کاتیوشا ویژگی عجیبی دارد. اگر به چیزی آهنی برخورد کند، خردش می‌‌کند و هر تکه آهن خودش ترکشی می‌‌شود و بر تنی می‌‌نشیند. وقتی که از روزهای «آخر» می‌‌گفت، حرف‌‌هایش گلوله‌‌ی کاتیوشا بود که به تمام تنم برخورد می‌‌کرد و تکه‌‌های ترکش‌‌شده‌ی تنم به طرفم کمانه می‌‌کردند. ذهنم پریده بود به رمان شطرنج با ماشین قیامت: وقتی در بازار سبزی‌‌فروش‌‌ها گلوله‌ی کاتیوشا به دریچه‌‌ی آهنی فاضلاب اصابت کرد، دریچه‌‌ی آهنی فاضلاب به صدها ترکش آهنی تبدیل شد و همراه فضولاتش بر تن شهر نشست. داشتم به این تصویر فکر می‌‌کردم که جمله‌‌اش، وقتی از بی‌‌مسئولیتی‌‌ام در برابر حس او و خودم می‌‌گفت، به جانم نشست؛ سوژه‌‌ی مدرن مسئول مدفوع خودش است. با تن آبادان پس از اصابت گلوله‌‌های ساخته‌شده از دریچه‌‌ی آهنی فاضلاب شباهت غریبی داشتم.

*

در رساله‌‌ام جمله‌ای از بنیامین را هایلایت کرده‌‌ام بدین مضمون که فرمان توقف کشتار را نه برای کشته‌‌شده‌‌ها، بلکه برای حفظ کسانی که می‌‌کشند، باید صادر کرد؛ برای حمایت از کشندگان، خشمگینان، قدرتمندان. یادم می‌‌آید استادی در یکی از کلاس‌‌ها، این جمله را درباره‌ی سربازان آمریکایی در زندان ابوغریب بیان می‌‌کرد. می‌‌گفت آن‌ها وقتی بالای بدن بی‌‌جان و هتک‌حرمت‌شده و شکنجه‌‌دیده‌‌ی عراقی‌‌ها ایستاده‌اند، انگار نوعی سرگرمی را پشت سر گذاشته‌‌اند و دقیقاً به دلیل همین احساس آن‌هاست که باید فرمان توقف کشتار صادر شود. همیشه فکر می‌کردم که آیا واقعاً حس فشردن پا بر بدن آن عراقی بخت‌برگشته برای سربازان آمریکایی شکلی از سرگرمی است.

*

چند ماهی است که به او برگشته‌‌ام. روزهای آخر شیمی درمانی را بی‌امید می‌‌گذرانیم. کنار تختش نشسته‌‌ام و قهوه را بارها و بارها در دهان می‌‌چرخانم، آن‌قدر که مزه‌‌اش را از دست می‌‌دهد. بر اساس تجربه‌‌های قبلی مواجهه با بیماری می‌‌دانم که مرحله‌ی پایانی را پشت سر می‌‌گذاریم. هنوز اجزای صورتم به شکلی مبهم و عجیب با هم در تقابل‌‌اند. هر روز تلاش می‌‌کنم که یک روز بیشتر زنده و به زندگی امیدوار بماند. احساس می‌‌کنم عملِ قهرمانانه چیزی شبیه همین کار من است. ترحم و دلسوزی و حتی خشم نگاه بقیه را می‌بینم. انگار من در نگاه بقیه همان سرباز آمریکایی‌‌ام که اسیرم را زیر پا انداخته‌‌ام و برای سرگرمی می‌‌خواهم کمی بیشتر نفس بکشد. انگار من همان سرباز آمریکایی‌‌ام که نمی‌‌دانم چه اتفاقی دارد می‌افتد. نمی‌‌دانم چرا می‌‌خندم، چرا گریه می‌‌کنم، چرا التماس می‌‌کنم. گویی هیچ واکنشی دست من نیست. من جمله‌‌ی بنیامین را زندگی می‌‌کنم. فرمان توقف کشتار باید در جهت بهبود حال کشندگان باشد، وقتی جنگ نه در شهر و کشوری دیگر بلکه در جغرافیای تن آن‌ها ادامه پیدا می‌‌کند. وقتی همه فکر می‌‌کنند که تو قهرمان و شجاعی، و تو همزمان با قضاوت آن‌ها و با خوره‌‌های درونی‌‌ات دست و پنجه نرم می‌‌کنی. هیچ‌کس بعد از جنگ از حقیقت حال سربازهای به‌جنگ‌رفته و بازگشته خبر ندارد. هیچ‌‌کس هم نمی‌‌فهمد که من این روزها دیگر نمی‌‌توانم به‌راحتی نفس بکشم. انگار در این اتاق، روبه‌‌روی تختش زنده‌به‌گور شده‌‌ام. در رمان زمین سوخته وقتی ارتش عراق در خاک خوزستان پیش‌ می‌رود و حملاتش را تشدید می‌‌کند، راوی می‌گوید که او و همشهریانش برای زنده ماندن به دخمه‌‌هایی شبیه قبر پناه می‌‌برند. این‌‌گونه تسلیم در برابر ارتش عراق برایشان ناممکن می‌شد. اگر هم حمله‌ی هوایی شدید و سختی روی می‌‌داد، زنده‌به‌گور می‌‌شدند. راوی همچنان از مرگ حرف نمی‌‌زند. راوی خوب می‌‌داند که زنده‌به‌گوری با مرگ فرق دارد. تمام روزهای آبان و آذر و دی و بهمن خیابان انقلاب، حد فاصل میدان انقلاب تا تئاتر شهر و الان این اتاق برای من همان قبری است که امکان زندگی را فراهم می‌‌کند. من در این خیابان و اتاق و زیر آواری از حرف‌‌ها و فکرها و امیدها و آرزوها زنده‌به‌گور شده‌‌ام. زنده‌‌ام، اما در این حصار امید و ناامیدی شکل زندگی را از یاد برده‌‌ام. نمی‌‌توانم دراز بکشم و بخوابم. در همه‌‌ی لحظه‌‌ها نبض بدنش زیر پوستم متوقف می‌‌شود و من هر بار نفس نمی‌‌کشم تا دوباره به زندگی برگردم. حالا خوب می‌‌فهمم که چرا سربازان آمریکایی پس از جنگ نمی‌‌توانند به زندگی عادی بازگردند. آدم‌‌ها بعد از جنگ چیزی زیر پوست‌شان می‌‌رود، یا چیزی از جنس خون دیگری و بوی دیگری و هوای دیگری زیر پوست‌شان باقی می‌‌ماند که پیوسته می‌‌خواهند نابودش کنند. نفس‌‌هایش را بو می‌‌کشم، آن‌‌قدر که چیزی از جنس ناکامی و بیزاری زیر پوستم رسوخ می‌‌کند. تصویر همین است. پوستم را می‌‌شکافد و تمام تنم را می‌‌گیرد. جغرافیای جنگ در تن من رشد می‌کند اما به تنم محدود نمی‌شود.

به تن بی‌‌جانش نگاه می‌‌کنم. حالا جنگ برایم مکان‌‌مندترین پدیده‌ی تاریخ است که می‌‌تواند تا همیشه در لامکان ادامه یابد. حالا می‌‌فهمم که چگونه آدمی سرزمینی را از دست می‌‌دهد که تن و ذهنش و کشورش بوده است. گویی تن‌‌های بی‌‌جانِ درگیرِ جنگ با تاراج ذهن و تن دیگری از هر جنسی، خودشان را تسلیم کرده و دیگری را در خود اسیر نگه می‌‌دارند. مثل خرمشهر که پس از آزادی نیز اسیری آزادشده است. پس از جنگ، گویی خرمشهر در برابر خودش قرار گرفته و تا همیشه اسیری درونی باقی می‌‌ماند. حتی اگر رد گلوله‌‌ از تن شهر پاک شود، خاطره‌‌ی اسارت در حافظه‌‌ی تنش باقی می‌‌ماند.

در این روزهای آخر نمی‌‌توانم در آینه به خودم نگاه کنم. دیگر تا مدت‌ها تصویر من در آینه، بیش از آن‌که خودم را نشان دهد، تقابلم با خودم را به یادم می‌آوردم. ایستادنم در برابر خودم. هر بار من را یاد جنگی می‌‌اندازد که هنوز زیر پوستم ادامه دارد. این‌‌گونه جنگ برای زنده نگه داشتن او در تن من، در لامکان، ادامه پیدا می‌‌کند.

حالا در آینه خرمشهر را می‌بینم، فروغ از‌دست‌‌رفته‌‌ی چشم‌‌هایش را، تا همیشه اسیر ماندنش را، زخم‌ گلوله‌‌های جا‌مانده در تنش را، رفتن شعف از شب‌‌هایش را. آخرین جمله‌‌اش در ذهنم تکرار می‌‌شود: جنگ در جغرافیای تن و ذهن ما ادامه پیدا می‌‌کند؛ جنگ تمام نمی‌‌شود تا وقتی که من و تو یک سرزمینیم که در تصرف دیگری ا‌‌ست.


نویسنده: مونا آل‌سید