اصلاً به خانه‌‌های بزرگ و حیاط‌‌های سرسبز محله نمی‌‌آمد اسمش زورآباد باشد. من در زورآباد به دنیا آمده و قد کشیده بودم. زورآبادی بودن داغی بود روی پیشانی‌‌ام که سخت می‌‌شد پنهانش کرد. تنها اعتراضم به زمانه و جبرش این بود که وقتی در مدرسه یا جایی می‌پرسیدند «بچه‌ی کُجانی؟» نگویم زورآباد و به‌جایش اسم خیابان عاشورا را بیاورم که البته دروغ نبود، چون همه‌ی کوچه‌ها و خیابان‌های زورآباد از عاشورا منشعب می‌شدند.


از اسم محله‌مان بدم می‌آمد. «زورآباد» ترکیب متناقضی بود که ذهن کودکانه‌‌ام آن را برنمی‌‎تافت. محله‌ی ما نه زورگیر داشت نه لات اما اسمش انگار تمام بدی‌های‌ محله‌های ناجور شهر را داشت. این‌که چطور ترکیب زور و آباد در اوایل دهه‌ی شصت که انقلاب آن‌قدرها دور نشده بود هنوز باقی مانده بود هم جای سؤال داشت. آن هم برای محله‌ای که در آباد بودنش شکی نبود. محله‌ای قدیمی با خانه‌‌های کاه‌‌گلی و آجری که کوچه‌‌هایش، بدون هیچ عذاب وجدان مهندسی، آزادانه پیچ‌و‌تاب می‌خوردند، به هم می‌رسیدند و از هم جدا می‌شدند. هزارتویی ساده برای دویدن‌های سرخوشانه که پشت هر پیچ یا سر هر سه‌راهی‌اش غافلگیری شیرینی پنهان بود. اصلاً به خانه‌‌های بزرگ و حیاط‌‌های سرسبز محله نمی‌‌آمد اسمش زورآباد باشد. من در زورآباد به دنیا آمده و قد کشیده بودم. زورآبادی بودن داغی بود روی پیشانی‌‌ام که سخت می‌‌شد پنهانش کرد. تنها اعتراضم به زمانه و جبرش این بود که وقتی در مدرسه یا جایی می‌پرسیدند «بچه‌ی کُجانی؟» نگویم زورآباد و به‌جایش اسم خیابان عاشورا را بیاورم که البته دروغ نبود، چون همه‌ی کوچه‌ها و خیابان‌های زورآباد از عاشورا منشعب می‌شدند.

ما از ساکنان خیلی قدیمی محله به حساب نمی‌‌آمدیم. پدربزرگم، حاج‌آقا صدرالدین، وقتی پدرم چهارپنج‌ساله بود زمینی در زورآباد خریده و با کمک عموهایم خانه‌ای در آن ساخته بود؛ خانه‌ای با چهار اتاق شمالی و چهار اتاق جنوبی و حیاطی بزرگ و سرسبز در وسط. زمین‌‌های زورآباد غصبی، مفتی یا حتی وقفی نبودند. همه‌‌شان سند منگوله‌دار ‌داشتند. اگر نداشتند حاج‌آقا صدرالدین قبول نمی‌کرد این‌جا خانه بسازد. پدرم می‌گفت حاج‌آقا پیش از آمدن به شهر کشاورز بوده. زمان اصلاحات ارضی، وقتی حکومت می‌خواسته زمین‌‌های خان منطقه‌ی آورزمان‌ را بگیرد و به کشاورزها بدهد، حاج‌آقا راضی نشده زمین خان را تصاحب کند. خانه و زندگی‌اش را جمع کرده و آمده بود ملایر. کار و کاسبی راه ‌انداخته و در زورآباد زمینی خریده و خانه‌ای ساخته بود. با این‌‌که از قدیمی‌های چندصدساله‌ی محله نبودیم، همه حاج‌‌آقا صدرالدین را می‌شناختند. روحانی نبود اما همه «حاج‌آقا» صدایش می‌زدند. پیرمردی لاغر و بلندقد با صورت استخوانی و ریش سفید که هیچ‌وقت بدون کلاه سبز، قبا و عبا از خانه بیرون نمی‌رفت. زورآبادی‌ها احترامش را داشتند. همسایه‌ها برای استخاره‌، حل دعواهای زن‌و‌شوهری و دعا برای شفای مریض‌هایشان در خانه‌‌ی ما را می‌زدند. ما به نام او شناخته می‌شدیم: پسر حاج‌آقا، عروس حاج‌آقا و نوه‌های حاج‌آقا.

حاج‌آقا ظهرها مقید بود نمازش را در مسجد بخواند؛ مسجدی قدیمی که حاج‌مهدوی‌نامی صدوپنجاه سال قبل آن را ساخته بود. اسمش عاشورا بود اما بین مردم به «مَچِد ‌زورآواد» معروف بود. حدود محله‌ی زورآباد با این مسجد مشخص می‌شد. کمی که از مسجد دور می‌شدی، محله‌ها اسم‌های دیگری می‌گرفتند. عارف، باغ‌گل، و کوچه‌ی امین محله‌های همسایه‌ی زورآباد بودند. وسعت‌شان کمتر از آن بود اما حداقل اسم‌های قشنگ‌تری داشتند. هیچ‌‌کدام این محله‌های اسم‌‌قشنگ مسجد نداشتند. عاشورا مسجد آن‌‌ها هم بود. محرم که می‌شد، اهالی این محله‌ها خودشان را قاتی زورآبادی‌ها می‌کردند.

اولین بار با حاج‌‌آقا به مسجد رفتم. دالان ورودی و پله‌های سنگی مسجد به کنار حوض و یکی ‌دو درخت تنومند حیاط می‌رسید که رو‌به‌روی پنجره‌های شبستان قد کشیده بودند. شبستان چهار پنج ردیف طاق‌ خشتی با ستون‌‌های مربعی بزرگ داشت که از انتهای مسجد تا دیوار سمت قبله پیش می‌آمدند. دیوار قبله پنجره‌های بزرگ مشرف به حیاط داشت. حاج‌آقا صف اول، جلوی یکی از همین‌ پنجره‌ها جای ثابتی داشت. اما بچه‌ها هر جایی می‌توانستند بایستند، غیر از صف اول. با این‌که زورآباد بچه زیاد داشت، کمتر بچه‌ای برای نماز می‌آمد. مسجد، مسجد پیرمردها بود. شبستان را انگار برای آن‌ها ساخته بودند و حیاطش را برای بچه‌ها. حتی شب‌های محرم که همه‌ی زن‌ها و مردها و کوچک و بزرگِ زورآباد می‌آمدند، بچه‌های داخل شبستان انگشت‌شمار بودند. به‌جایش حیاط و بیرون مسجد قرق بچه‌هایی‌ بود که مثل زنبورهای دم کندو مدام در رفت‌و‌آمد بودند.

زورآباد بیشتر از هر چیزی بچه داشت. محرم‌ها تعدادشان بیشتر هم می‌شد. بچه‌های محله‌‌های مجاور، تهرانی‌‌ها و غریبه‌هایی که ساکن محله نبودند همه می‌آمدند. جنگ پنهانی بین لشکر بچه‌ها برای بر عهده ‌گرفتن هر مسئولیتی در هیئت آغاز می‌شد. جنگی که در آن نمی‌توانستی روی کمکِ هیچ‌‌کس حساب باز کنی. دعوای بین مکبرهای مسجد معروف بود. یک بار که یکی‌شان در نوبت آن یکی تکبیر گفته بود، کار بالا گرفت و به خط‌و‌نشان و زد‌و‌خورد بیرون مسجد کشید تا این‌‌که بزرگ‌‌ترهای دو خانواده بین‌ بچه‌ها ریش‌‌سفیدی کردند.

زورآباد چنین جایی بود. هیئتش کنار هیئت «اباالفضل» و «سرچشمه» از مهم‌ترین هیئت‌های قدیمی و شلوغ شهر حساب می‌‌شد. همین شهرت و قدمت کار را برای بچه‌ای مثل من، که نمی‌‎‎خواست مثل پسربچه‌های پنج‌‌شش‌ساله کنار دست و پشت سر پدرش باشد، سخت می‌کرد. مخصوصاً که من سروزبان، زور بازو و دارو‌دسته‌ای نداشتم و فقط می‌خواستم کسی جزو آدم‌بزرگ‌ها حسابم کند. مسئولیت داشتن در محرم امتیاز مهمی بود که هر بچه‌ی زورآبادی حاضر بود برایش بجنگد. چون با همین کارهای کوچک می‌توانستی به بقیه نشان بدهی بزرگ شده‌ای. برای همین وقتی یکی از بزرگ‌ترهای مسجد چشم می‌انداخت بین بچه‌ها که چیزی بگوید، هنوز جمله‌اش را شروع نکرده، هفت ‌هشت پسربچه می‌دویدند سمتش و حداقل دو نفرشان به هم تنه می‌زدند که یعنی زودتر رسیده‌اند. من که نه تند و فرز بودم و نه حس ششمم مثل بقیه‌ی بچه‌ها قوی بود، معمولاً کنار می‌ایستادم و وانمود می‌کردم کار مهم‌تری دارم. اما راستش خداخدا می‌کردم آن بزرگ‌تر از بین همه‌ی بچه‌های دوروبرش به من نگاه کند و من را صدا بزند.

شب‌های محرم، دسته بیرون می‌آمد و برای این‌که زنجیرزن‌ها پیش پایشان را ببینند، چراغ لازم بود. چراغ‌ها دو جفت سه‌تایی مهتابی بودند که به شکل مثلث روی چوب میخ شده بودند. مثلثی‌‌ها برای عقب دسته بودند. چراغ‌های جلو خورشیدی بودند؛ دو جفت ده‌‌تایی مهتابی که حول یک نقطه در مرکز به هم متصل شده بودند. بالای همه‌ی این مثلثی‌ها و خورشیدی‌ها جای بلندگو بود. اگر پسربچه‌ای می‌خواست شب که دسته راه می‌افتد چراغ هل بدهد، باید از شب اول محرم بعد از نماز مغرب جلوی مسجد حاضر می‌شد و منتظر می‌ماند تا چرخ‌ها را بیرون بیاورند. هر چرخی که از مسجد بیرون می‌آمد سه چهار بچه ‌می‌دویدند و آن را سفت می‌چسبیدند، طوری که هیچ بچه‌ی دیگری جرئت نکند به آن نزدیک شود. چند باری عزم کردم من هم چراغ هل بدهم اما یا دیر می‌رسیدم یا تنهایی زورم به دیگر رقبایم نمی‌رسید. در همه‌ی سال‌هایی که در زورآباد بودم، فقط یک‌ بار موفق شدم بروم پشت چرخ. کسی گفت «بیا نوه‌ی حاج‌آقا صدرالدین. بیا تُونَم کنار ای سه‌تا چرخ هل بده!» و من تا همین امروز هنوز سنگینی نگاه‌ آن سه نفری را که از عصر برای هل دادن چرخ‌شان جنگیده بودند فراموش نمی‌کنم. هر چرخ سه نفر می‌خواست. یکی که کابل برق را از جلوی چرخ جمع کند و دو نفر دیگر که هلش بدهند. کار دقیقی بود، اگر کابل کشیده می‌شد فقط چراغ‌ها خاموش نمی‌شدند. بلندگوها هم قطع می‌شدند و زنجیرزن‌ها از ریتم می‌‌افتادند.

من از زنجیر زدن بدم می‌‌آمد، چون قانون سفت و سختی وجود داشت که بر اساس آن بچه‌ها اجازه نداشتند بین بزرگ‌ترها زنجیر بزنند. حتی اگر «نوه‌ی حاج‌آقا» بودی باید می‌رفتی بین بچه‌های آخر صف؛ جایی که زنجیرها بالا و پایین می‌رفت، گام‌های بلند و کوتاه برداشته می‌شد، اما کمتر دو نفری را می‌شد پیدا کرد که چند دقیقه هماهنگ زنجیر بزنند. چون همه‌ی حواس‌ بچه‌ها به این بود که چه کنند که کمتر آخر باشند. همیشه چند نفر سر این‌که کدام‌شان باید جلوتر باشند درگیر بودند. بی‌نظمی خاصی آخر صف حاکم بود که بزرگ‌ترها کاری به آن نداشتند. اصلاً صدای بلندگوها به ته صف نمی‌رسید. آخر صف بیشتر صدای هیئت پشتی بود که شنیده می‌شد. چراغ‌ها از اول دسته چیده می‌شدند و آخر صف گاهی روشن بود و گاهی نبود. ماجراهای آن‌جا به چشم کسی نمی‌آمد. حتی زن‌ها که برای تماشا کنار خیابان می‌ایستادند وقتی به صف بچه‌ها می‌رسیدند، می‌رفتند. من از زنجیر زدن بدم می‌آمد چون خیلی زود و به‌ناچار آخرین نفر می‌شدم. و وقتی آخرین نفر صف می‌ایستادی، فرقی نداشت زنجیر بزنی یا راه بروی.

تنها رفیق‌هام بچه‌های همسایه‌ی دیواربه‌دیوارمان بودند که می‌رفتند پی برادر بزرگ‌شان که علم می‌گرفت. هیئت زورآباد چهارتا علم داشت: علم بزرگ، علم سه‌تیغه، علم تک‌تیغه، و چهارمین علم که معروف بود به «علم سیدعلی». علم سیدعلی پرچم سبز بلند و بزرگی بود که زن‌ها برای حاجت بهش پارچه می‌بستند. اطراف بقیه‌ی علم‌ها پر بود از مردها و جوان‌هایی که هرکدام کوچک‌ترها را از زیر علم دور می‌کردند. رفیق‌هام اما به خاطر برادرشان مصونیت داشتند. دسته که راه می‌افتاد همه‌ی آشنایی‌ها و دوستی‌های قبلی از بین می‌رفت. بچه‌هایی که کاری یا موقعیتی داشتند آن شب با بقیه غریبه می‌شدند. می‌ترسیدند مبادا این آشنایی برایشان گران تمام شود. من که دوست نداشتم مدام کسی مرا عقب بزند همراه آن‌ها نمی‌شدم. تماشای علم‌‌ها ‌به جز لحظه‌ی سلام دادن و چرخيدن‌شان هیچ لطفی نداشت. وقتی دو دسته به هم می‌رسیدند، علم‌ها رو‌به‌روی هم طوری خم می‌شدند که بلندترین تیغه‌شان به زمین بخورد، بعد همه از دوروبر علم بزرگ کنار می‌رفتند تا دور خوش بچرخد و بر و رویش را به همه نشان دهد.

روز عاشورا به‌جز علم می‌شد شیر را هم تماشا کرد. یکی لباس شیر تنش می‌کرد و روی سرش کاه می‌‌ریخت و گاهی عروسکی را با قنداق خونی به سر و صورت می‌مالید و می‌بوسید. زن‌‌ها با دیدنش زار می‌زدند. اما من تا وقتی زورآباد بودم اشک نداشتم. زور می‌زدم شاید پای روضه چشم‌‌هایم تر شود ولی نمی‌شد. راستش با سخنرانی و روضه هم میانه‌ام خوب نبود. بیشتر از آن‌‌‌که بدم بیاید، می‌‌ترسیدم. اوایل، وقتی نه چراغی برای هل دادن داشتم و نه شوقی برای زنجیرزنی، فکر می‌کردم مثل بزرگ‌‌ترها بروم داخل شبستان و یک گوشه‌ بنشینم و چای و نقل و آب‌نبات‌قیچی بخورم.

مسجد گوشه و کنار زیاد داشت. همیشه جایی پیدا می‌شد که غرق بشوی در بندکشی بین آجرها و طاق‌‌های خشتی سقف که با ستون‌‌های مربعی بزرگی به زمین متصل می‌شدند. همین ستون‌های پهن، پس‌و‌پشت‌های زیادی را از دید سخنران مخفی می‌کرد و این گوشه‌کنارها جای بچه‌ها بود؛ آن‌هایی که از ایستادن در حیاط خسته شده یا شکست‌خوردگان جنگ‌های پنهانی حیاط و بیرون مسجد بودند و برای چای و نقل و خرما سختی یک‌جا نشستن را به جان خریده بودند. اما مشکل این بود که خیلی زود خستگی‌‌شان در می‌رفت و شوخی‌‌ها و کل‌‌کل‌های حیاط یادشان می‌‌آمد.

ترس من درست از همین لحظه‌‌ها شروع می‌‌شد. وقتی سر‌و‌صدای بچه‌‌های پس‌و‌پشت‌نشین بالا می‌‌رفت، یکی از مردها می‌آمد و اولین جفت‌بچه‌ای را که می‌‌دید جلوی همه از مسجد می‌انداخت بیرون. مهم نبود این دو نفر دقیقاً چه کرده‌اند. موقع سخنرانی صدایشان بالا رفته یا نه. فقط باید بقیه‌ی بچه‌‌های مسجد حساب کار دست‌شان می‌آمد. این چند دقیقه، یعنی دقیقاً از وقتی سروصدای بچه‌‌ها به اوج می‌رسید تا وقتی که یکی از مردها می‌‌آمد و غضبناک چشم می‌انداخت بین ردیف بچه‌‌ها، ضربان قلبم تند می‌شد و دهانم خشک. می‌‌‌ترسیدم مبادا من را برای عبرت بقیه از مسجد بیندازند بیرون؛ آن هم نوه‌ی حاج‌آقا را که لکنت زبان داشت و نه بچه‌ها علاقه‌ا‌ی به صحبت با او داشتند و نه او از ترس مسخره شدن دوست داشت با کسی حرفی بزند. این بود که پیش از این‌که آن اتفاق ترسناک بیفتد خودم از مسجد بیرون می‌آمدم و مثل بقیه بچه‌ها منتظر می‌ماندم سخنرانی تمام شود و دسته راه بیفتد. همین منتظر ماندن بین یک لشکر پسر بچه‌ی شر و شور، بدون شوقی برای راه‌ افتادن هیئت را دوست نداشتم.

کم‌کم نه ‌تنها از زورآباد و اسمش، که از مسجدش هم بدم ‌آمد. با این‌که حیاط قشنگ و شبستان قدیمی داشت، اما به قدر کافی دلیل داشتم که از آن بدم بیاید. اگر زورم به تغییر اسم زورآباد یا ترکش نمی‌رسید، در عوض به‌راحتی مسجدش را کنار گذاشتم. از آن به بعد پا توی مسجد نگذاشتم. نه محرم، نه رمضان و نه نمازهای پیرمردی‌اش. هیچ‌کدام را نرفتم الا ختم‌ یا مراسمی که مجبور بودم. هر چه حاج‌آقا، پدرم و مادرم ‌گفتند «مچد حق داره گردن اهل محل، قیامت سؤال مُکنه که چِنه ترکش کردی؟» گوش نمی‌‌دادم. مسجد زورآباد مسجد من نبود. اصلاً من زورآبادی نبودم. هر چه بچه‌های محل می‌آمدند و با آب‌و‌تاب از علم و شیر و زنجیرزن‌ها صحبت می‌‌کردند، شوقی در من برانگیخته نمی‌شد و تمایلی به دیدن آنچه می‌گفتند نداشتم. از آن به بعد، محرم‌هایم به چرخیدن و تماشا می‌گذشت. تا بالاخره شنیدم هیئت جدیدی راه ‌افتاده که جوان‌‌های فامیل می‌روند آن‌جا. هیئت «جوانان حزب‌الله» علم و چراغ نداشت. همه‌ی ده شب محرم را در حیاط خانه‌‌ای عزاداری می‌کرد، مگر شب عاشورا که بیرون می‌آمدند. آن‌ هم فقط با دو پروژکتور که اصلاً زورشان به روشن کردن خیابان نمی‌‌رسید. چراغ‌ها فقط شاخصی بودند برای تشخیص ابتدا و انتهای دسته. روز عاشورا، به جای علم، مکعب بزرگ چرخ‌‌داری جلوی دسته می‌بردند. روی این مکعب، عکس شهدا را می‌چسباندند و هر بچه‌‌ای می‌‌توانست هر قدر دوست دارد هلش بدهد. مداح‌‌های هیئت هم به سبک جدید شعر می‌‌خواندند: سیدمهدی به آهنگرانی می‌خواند و حاج‌حسن به سبک منصور ارضی. زنجیرزنی و طبل و سنج نداشتند. فقط سینه‌زنی بود. نه‌ تنها هیچ‌کس بچه‌ای را از صف بیرون نمی‌کشید، بلکه بچه‌ها را می‌آوردند وسط حلقه‌ی سینه‌زنی. به علاوه، هیئت جوانان به زورآباد ربطی نداشت و اگر می‌‌خواستی به اسم محله‌ صدایش بزنی، باید می‌گفتی پارک چمران، که صد برابر از زورآباد اسم‌‌‌دارتر بود. فقط هم این‌ها نبود. همان سال اول موقع تقسیم چای، یکی قندان دستم داد تا پشت سر چای‎پخش‌کن‌‌ها قند تقسیم کنم، بدون این‌‌که لازم باشد برای این مسئولیت به بچه‌ی دیگری تنه بزنم. همین قند روضه تصمیمم را برای ماندن قطعی کرد. با خودم گفتم از این به بعد محرم‌‌ها این‌جام. مشکلم با مسجد زورآباد به جای خوبی ختم شده بود. از آن به بعد مثل باکلاس‌ها از زورآباد راه می‌افتادم، سرم را بالا می‌گرفتم و از کنار مسجد، چراغ‌‌ها و بچه‌‌هایی که دودستی چرخ‌شان را چسبیده بودند عبور می‌کردم، می‌رفتم هیئت جوانان و برمی‌گشتم. بدون این‌‌که خلقم بابت چیزی یا کسی تنگ شود.

بالاخره چند سال بعد، وقتی پشت لبم تازه داشت سبز می‌‌شد، از زورآباد رفتیم جای دیگر شهر؛ محله‌‌ای که مهندس‌‌ها سانتی‌متر به سانتی‌مترِ کوچه‌‌هایش را با دقت ساخته بودند و یادشان رفته بود مسجدی برایش بسازند. حاج‌آقا، پیش از آن‌که همسایه‌‌ها بشناسندش، در همین محله مرحوم شد. ما برای همسایه‌های جدید که اغلب‌شان مثل پدرم معلم بودند یکی شدیم مثل بقیه؛ نوه و عروس و پسر هیچ‌کسی نبودیم. زورآباد خیلی زود به خاطره‌ای دور تبدیل شد؛ نوستالژی‌ای که انگار ده‌ها سال پیش ترکش کرده بودیم. پدرم اما هنوز دلش آن‌‌جا بود. هر وقت دور هم می‌نشستیم، به شکلی بحث را می‌کشاند به محله‌ای که در آن بزرگ شده بود. از خوبی‌های محله‌ی جدید شروع و به خوبی‌های زورآباد ختم می‌کرد. با این‌‌که ساکن محله‌ی جدید شده بودیم، هنوز خواب زورآباد و آن خانه‌‌ی سرسبز و قدیمی را می‌دید.

یک روز وسط همین حرف‌‌های معمولی، اخبار گفت صدام اجازه داده ایرانی‌‌ها برای زیارت به عراق بروند. بلافاصله پدرم گفت «باید به سروگوش مَچد زورآواد دَسی بَکشند، شاید زائر بیاد.» مادرم گفت «فکر نَکنِم، اُ مال قدیم بوده.» من که گیج ارتباط صدام و زورآباد بودم، پرسیدم «حالا چرا مسجد زورآباد؟ این‌همه مسجد.» منظورم هم البته مسجدی بود که هیئت جوانان به‌تازگی در آن مستقر شده بود. پدرم گفت «زورآواد اصلش زوّارآباد بوده پسر. حاج‌مهدویِ خدابیامرز مچدِ برای زوار ساخته. محله زائرسرا بوده.» باقی حرف‌‌هایش را دیگر نشنیدم. زورآباد ناگهان رنگ امام حسین گرفت، رنگ کربلا. خیابان و مسجد عاشورا معنا و ویژگی‌ای پیدا کردند که هیچ محله‌ی دیگری نداشت. زورآباد را نه زور که زوار آباد کرده بودند. وقتی تصور می‌کردم چند زائر در آن مسجد، پای همان ستون‌‌ها، شب‌شان را به شوقِ زیارت صبح کرده‌‌اند، نمازشان را بین اهالی خوانده‌اند و موقع خداحافظی وعده داده‌اند سلام‌‌رسان و دعاگو باشند، بغض گلویم را فشار می‌‌داد. وقتی فکر می‌کردم زورآبادی‌‌ها با آن دست‌و‌بال تنگ‌شان برای آب و غذای زوار چه می‌کرده‌اند و زائر‌ها وقتی می‌رسیده‌اند زیر قبه از حاجت زوارآبادی‌ها با حسین چه می‌گفته‌اند، اشک راهش را باز می‌‌کرد. من زوارآبادی‌ای بودم که همه‌ی این سال‌‌ها آن الف محذوفه را ندیده بودم. برای چراغ هیئتش چند ساعت روی پا نایستاده بودم. زنجیرِ زنجیرزن‌هایش به سر و تنم نخورده بود و زیر بار سنگینی علمش نرفته بودم. مسجدش را ترک کرده بودم و از محله‌ی زائرها بدم آمده بود. من حسین را توی محله ندیده بودم. باید از عصر عاشورای زورآباد می‌‌فهمیدم رازی هست که من از آن بی‌‌خبرم.

زورآبادی‌‌ها تا ظهر عاشورا به سر و سینه می‌زدند و بعد می‌گفتند «قتل بُریده شده.» یعنی کشتن حسین حتمی است. درست از این زمان تا غروب، همه‌ی زورآباد روضه می‌شد. نه این‌که صدای روضه یا هیئت بیاید. برعکس، محله‌‌ای که همه‌ی در و دیوار و کوچه و خیابانش صدا بود، ساکت می‌‌شد. ساکت‌‌ترین محله‌ی شهر که اهالی‌‌اش انگار سال‌‌ها پیش آن را ترک کرده بودند. همین سکوت غیرطبیعیْ گریه‌‌دارترین روضه بود. حسین چه کرده بود که حتی شلوغ‌ترین بچه‌های زورآباد هم گوشه‌ای بی‌سروصدا، بغض‌کرده و ساکت می‌نشستند و منتظر می‌ماندند تا خورشید عاشورا غروب کند و اذان سکوت سنگین محله را بشکند؟ حالا اگر مسجد زوارآباد صبح قیامت جلویم را می‌‌گرفت، چه باید می‌گفتم؟ جا مانده و دیر رسیده بودم. کاروان رفته بود و باید منتظر می‌ماندم تا سال بعد که به کربلا برسد و خیمه‌ها دوباره برافراشته گردد.


نویسنده: روح‌الله حسینی

منبع: این روایت پیش از این با عنوان «الف محذوفه» در رهیده، چهارمین کتاب مجموعه‌ی کآشوب، منتشر شده است.


کتاب‌های مجموعه‌ی کآشوب را از این صفحه‌ها تهیه کنید: کآشوب، رست‌خیز، زان تشنگان، رهیده، و مهمان‌گاه.