بهش نمیآمد اسمش زورآباد باشد | روایتی از کتاب «رهیده»
اصلاً به خانههای بزرگ و حیاطهای سرسبز محله نمیآمد اسمش زورآباد باشد. من در زورآباد به دنیا آمده و قد کشیده بودم. زورآبادی بودن داغی بود روی پیشانیام که سخت میشد پنهانش کرد. تنها اعتراضم به زمانه و جبرش این بود که وقتی در مدرسه یا جایی میپرسیدند «بچهی کُجانی؟» نگویم زورآباد و بهجایش اسم خیابان عاشورا را بیاورم که البته دروغ نبود، چون همهی کوچهها و خیابانهای زورآباد از عاشورا منشعب میشدند.
گوشهی خرم | روایتی از کتاب زانتشنگان
حالا که چهل سالی از آن لحظهها میگذرد، خوب میدانم بسیاری از خاطرات کودکی نتیجهی قصهپردازی و تصویرسازی ذهناند و واقعی نیستند اما آن لحظهی عجیب تمام این سالها یادم مانده است. به پهنای صورت اشک میریخت و روضه میخواند و آخرین جملهی روضهاش این بود: «حسین شعلهای است که خاموش نمیشود.» انگار همهی کلماتش برایم تازگی داشتند. انگار این جملهی تکراری را برای اولین بار میشنیدم. همانجا چیزی در سینهام گیر کرد که بعد از این همه سال وقتی فشار جهان زیاد میشود و تنگی زمانه از حد میگذرد، برمیگردد و مرا میبرد به آن روز.
واحد شمیرانی | شب هشتم محرم به روایت شادروان مهدی شادمانی
«هر سال محرم برای من از شب علیاکبر شروع میشود. شب هشتم. شب علیاکبر جان میدهد برای شروع. شب هشتم همان شبی است که چشمهام را میبندم و با گوشهام میبينم. اين روضه گيرم میاندازد. روضهی پسر در کنار پدر. جانت را میگيرد و جانت میدهد. تکاندهنده است. به نظرم محرم را بايد تکاندهنده شروع کرد.» در این مطلب بیکاغذ اطراف، شادروان مهدی شادمانی از پیوند محکمش با شب هشتم محرم میگوید.