هدف فوتبال لذت بردن از آن نیست؛ تجربه کردنش است. جام جهانی جشنواره‌ی تقدیر است؛ جشنواره‌ای که در آن انسان شرایط سخت خودش و شکست قریب‌به‌یقینش را می‌پذیرد. هر چه باشد، رقابتی که در آن هیچ‌‌کس برنده نمی‌شود و هیچ‌کس گل نمی‌زند برای ما غریبه نیست. صفر ـ صفر نتیجه‌ی زندگی‌ست. شاید سختی درک فوتبال برای آمریکایی‌ها در همین نهفته باشد چون آن‌ها هنوز در زمین مسابقه دنبال باغ عدن می‌گردند. ولی فوتبال قرار نیست فرار از زندگی باشد. فوتبال خودِ زندگی‌ست، با همه‌ی بی‌عدالتی‌ و کسالت‌باری‌اش… اگر ورزش‌های آمریکایی در بهشت جریان دارند، فوتبال بعد از هبوط اتفاق می‌افتد. این موضوع حتی در یکی‌به‌دوهای فوتبالی‌ها هم هویداست: افتاد یا هلش دادند؟ این قدیمی‌ترین سؤال بشر است.


مسابقات جام‌جهانی فوتبال 1998 افتتاحیه‌ی عجیب اما امیدوارکننده‌ای داشت؛ کارناوالی که پاریس را تعطیل کرد. مراسمی تمثیلی به سبک بالماسکه‌های قرن هفدهمی با رقص و موسیقی و سخنرانی و حضور چهار غول بادکنکی بیست‌متری که از چهار نقطه‌ی تاریخی پاریس (اپراگارنیه، برج ایفل، طاق پیروزی و پون‌نوف) تا میدان کنکورد حرکت کردند. غول‌ها عروسک‌هایی بودند با اسکلت فولادی و روکش لاتکس که روی پایشان راه نمی‌رفتند و دو لیفت‌تراک حمل‌شان می‌کردند، مفاصل آرنج و شانه و لگن‌شان هیدرولیک بود و حتی پلک هم می‌زدند. غول‌ها آهسته‌آهسته از خیابان‌های پاریس می‌گذشتند، سرشان را می‌چرخاندند، نگاهی به اطراف می‌انداختند و شگفت‌زده دست‌هایشان را بالا می‌آوردند. هر کدام‌شان یک رنگ بودند و نماینده‌ی یک نژاد: رومئوی اروپایی، پابلوی سرخ‌پوست، هوی آسیایی، و موسای آفریقایی (که پوستی بنفش داشت). چهار ساعت طول کشید تا این غول‌ها از نقطه‌ی شروع حرکت‌شان به میدان برسند و آن‌جا به هم تعظیم کنند. کل ماجرا هم مستقیم از تلویزیون پخش می‌شد و صدای ژولیت بینوش تمام‌مدت از بلندگوهای خیابان و در خانه‌های تماشاگران به گوش می‌رسید («غول‌ها با هم روبه‌رو می‌شوند، اما چه می‌بینند؟ یک غریبه؟ یا خودشان را؟» و از این حرف‌ها.) به نظر می‌رسید مضمون نمایشْ خود و دیگری باشد: غول‌هایی که قبل از این هرگز یکدیگر را ــ و ظاهراً هیچ‌‌چیز دیگری را ــ ندیده‌اند، وسط پاریس بیدار می‌شوند و خویشتن‌شان را در دیگران می‌یابند. همان‌طور که آدمک‌های عظیم به‌آرامی در خیابان‌های پاریس جلو می‌رفتند و به لحظه‌ی کشف نزدیک می‌شدند، حرف‌های گزارشگران تلویزیون فرانسه ته می‌کشید و حتی کار به جایی رسید که توضیح بدهند تکنولوژی استفاده‌شده در ساخت این غول‌های هیدرولیکْ کاربردهای نظامی هم دارد. دیگر خیال بینندگان راحت شد که اگر روزی ناتو تعدادی عروسکِ بادی کُندرو و بسیار هماهنگ لازم داشته باشد، کافی‌ست زنگ بزند فرانسه. (می‌شود تصور  کرد که این عروسک‌ها جنایتکار جنگی خیلی تنبلی را در پناهگاهش در کوه‌های مونته‌نگرو، که از قضا درِ خیلی بزرگی‌ هم دارد، گیر انداخته‌اند.)

نمادگرایی فراملی‌ گنگ و مبهم این رژه ‌ــ‌ البته اگر سرعت حلزونی‌اش را در نظر نگیریم‌ ــ تمثیل بسیار درستی از جام جهانی بود. کوپ‌دو‌موند، با شرکت سی و دو کشور، چهارشنبه 10 ژوئن شروع شده و تا یک‌شنبه 12 ژوئیه ادامه خواهد داشت. من خودم را موظف کرده‌ام همه‌ی بازی‌ها را ببینم چون می‌خواهم بفهمم دنیا در این بازی، که ورزش‌دوستان آمریکایی را فقط به‌زور می‌شود پایش نشاند، چه می‌بیند که این‌قدر عاشقش است.

می‌فهمم چرا آدم‌ها فوتبال بازی می‌کنند. وقتی نوجوان بودم مدتی در لندن زندگی می‌کردم و بیشتر وقتم صرف بازی فوتبال، یا حداقل نسخه‌ی طبقه‌‌متوسطی آن در باغ‌های کنزینگتون می‌شد. حتی ادبیات بازی را هم یاد گرفته بودم. چیزی بود برعکس کرکری خواندن و درشت‌گویی. فکر کنم اسمش را می‌شود گذاشت نرم‌گویی. اگر در زمین حرکت خوبی انجام می‌دادید، درخشان بود؛ اگر حرکتی کمتر از درخشان می‌کردید، کارتان بی‌فایده بود؛ اگر همه‌تان با هم بی‌فایده بودید، می‌شدید به‌دردنخور؛ اگر هم کسی کار درخشانی می‌کرد که آخرش به هیچ دردی نمی‌خورد، همه داد می‌زدند «اه، چه حیف!»

وقتی دوره‌ی اقامتم‌ در لندن به آخر رسید، بازیکن درخشانی به حساب نمی‌آمدم ولی به‌دردنخور هم نبودم. فکر کنم همه‌ی این‌ نرم‌گویی‌ها به خاستگاه فوتبال برمی‌گردد، یعنی زمین‌های ورزش دانشگاه‌های انگلستان. گزارشگر بی‌بی‌سی درباره‌ی یک پاس خوب می‌گوید «توپ فکرشده‌ای بود». در روزنامه‌ها هم چیزهایی شبیه این می‌خوانید: «نشانه‌های افول تدی شرینگهام، بازیکنی هنوز تیزهوش ولی دیگر بی‌رمق، شوربختانه ر‌وشن‌تر از آن شده‌اند که بتوان نادیده‌شان گرفت.» «بکهام، هرچند به نظر می‌رسد از زندگی ملول شده، هنوز جوان است.» «گرچه [اندرتون] تا حد نابودی لجاجت به خرج داده، اما این اتفاق نباید این هفته هم تکرار شود.» این ورزشی‌نویسی نیست، گزارش‌نویسی پایان ترم است.

با همه‌ی این‌ها وقتی شروع کردم به تماشای بازی‌های جام، سخت می‌توانستم از فوتبال دفاع کنم و بگویم نمایشی دیدنی‌ست. هم میلی جهان‌وطنی داشتم برای عشق‌ورزی به بازی‌ای که همه‌ی دنیا عاشقش است و هم شکی آمریکایی که می‌گفت این‌ها اگر انتخاب دیگری داشتند به این بازی عشق نمی‌ورزیدند. با این‌که زیرنویس‌ اخبار ورزشی شبانگاهی شبیه یکی از آن مونولوگ‌های ناامیدانه و فشرده و پرافت‌وخیزِ بکت درباره‌ی ازدواج بودند ــ «صفر ـ صفر. دو ـ یک. یک‌ ـ یک. یک‌ ـ هیچ. صفر ـ صفر.» ــ مشکل تعداد ناچیز گل‌ها نبود. مشکل چیز دیگری بود که بازتابش در نتیجه‌های نهایی نمایان می‌شود. فوتبال به یک جور سکون تاکتیکی رسیده. همه‌‌چیز مثل سرمقاله‌های وال‌استریت‌ژورنال تندوتیز شروع می‌شود و بعد از تب‌وتاب می‌افتد و می‌رسد به زدن بی‌هدفِ ساق پای رقیب. در فوتبال، دفاع به‌قدری قوی‌تر از حمله است که اصلاً اجازه‌ی بروز رقابتی جذاب را نمی‌دهد؛ درست مثل بسکتبال، قبل از ظهور قانون 24 ثانیه یا جبهه‌ی غربی جنگ جهانی اول پیش از اختراع تانک.

هر ورزشی مدتی تحت سلطه‌ی تاکتیک‌های دفاعی‌ست و بعد نوبت به سلطه‌ی تاکتیک‌های هجومی می‌رسد. اما تاکتیک‌های دفاعیِ به‌کمال‌رسیده در نهایت تاکتیک‌های هجومی را شکست می‌دهند چون همیشه شکستنِ زنجیره‌ی حرکات راحت‌تر از ساختنِ چنین زنجیره‌ای‌ست. آخرِ کار، برتری دفاعی آن‌قدر زیاد می‌شود که هر ورزشی برای تماشایی ماندن مجبور می‌شود قوانینش را، آشکارا یا پنهانی، تغییر دهد. مثالش تغییر بزرگی که اخیراً، جایی بین دوران بازی جولیوس اروینگ و مایکل جردن، در بسکتبال رخ داد؛ تغییر بی‌سروصدای قوانین ضد تراولینگ به‌شکلی که حالا انگار بازیکنان می‌توانند هر چند قدم که لازم است بردارند؛ نکته‌ای که فقط ربیت انگستروم رسماً بهش اشاره کرده. فوتبال آمریکایی هم هر چند سال یک بار قوانینش را عوض می‌کند تا کوارتربک‌ها بتوانند دوام بیاورند و خودی نشان بدهند. حتی بیسبال هم ابعاد جایگاه توپ‌انداز و عمق حصارها را دستکاری کرده است. اما فوتبالیست‌ها اقتصاد ریاضتی و کم‌محصول‌شان ‌ـ‌ـ همه‌ی آن نتیجه‌های صفر ـ صفر ــ را پذیرفته‌اند و با آن زندگی می‌کنند، درست مثل اسکیموها. دفاع در فوتبال آن‌قدر برتری دارد که تیم‌های ملی به ستاره‌های مهاجم‌شان چندان احتیاجی ندارند. در این جام دو نفر از خلاق‌ترین فورواردهای اروپا ‌ـ‌ـ دیوید ژینولا، از فرانسه و تیم تاتنهام هاستپر، و پل گاسکوئین، از انگلستان و هر میخانه‌ای که درش باز باشد ــ  حتی به تیم ملی‌شان دعوت هم نشدند.

از آن‌جا که سیستم دفاعی نمی‌گذارد بازیکنان فرصت جوانمردانه‌ای برای گلزنی پیدا کنند، حالا هدف‌شان شده پیدا کردن فرصتی ناجوانمردانه: واداشتن حریف به خطا و و پنالتی گرفتن از داور که در واقع یک گل مفت است. این موضوع عدم توازنِ شدیدی بین خطا و مجازاتش ایجاد می‌کند. مثلاً در اولین بازی جام که ایتالیا جلوی شیلی قرار گرفت، روبرتو باجوی بزرگ توانست با کوبیدن توپ به دست مدافع حیرت‌زده‌ی شیلیایی، که فرصت نکرد دستش را عقب بکشد، گوشت ایتالیایی‌ها را از زیر دندان شیلی بیرون بکشد و نجات‌شان دهد. داور حکم داد: خطای هَند، نزدیک دروازه، خودبه‌خود یعنی پنالتی و تقریباً یعنی گل.

یکی دیگر از شیوه‌های مرسوم‌تر پنالتی گرفتن این است که توپ را ببرید توی «محوطه» و بعد کافی‌ست مدافع فقط فوت‌تان کند تا شما، انگار تک‌تیراندازی بهتان شلیک کرده باشد، دست‌ها و پاهایتان را پرت کنید هوا و خودتان را بیندازید زمین و از درد به خودتان بپیچید و التماس کنید بهتان مورفین برسانند و هم‌تیمی‌هایتان هم از غم از دست دادن جوانی رعنا به پیشانی بکوبند. داورها بیشتر از آنچه فکرش را بکنید گول این رفتارها را می‌خورند. بعد از بازی هم بحث‌ «افتاد‌ یا‌ هلش ‌دادند» می‌تواند ساعت‌ها ادامه پیدا کند.

وقتی کسی از فوتبال انتقاد می‌کند، مدافعان اروپاییِ‌ این ورزش معمولاً قیافه‌ی پرنخوتی به خودشان می‌گیرند و نگاهی عاقل‌اندرسفیه به او می‌اندازند و فکر می‌کنند مشکل این‌جاست که نقد از دهان یک آمریکایی درآمده؛ کسی که به نظر آن‌ها صرفاً عاشق بزن‌بزن است. وقتی به این افراد می‌گویی که هاکی روی یخ، بهترینِ ورزش‌ها، ایده‌ی اولیه‌ی مشترکی با فوتبال دارد و آن‌جا هم باید چیزی را بفرستید توی دروازه‌ی توریِ پشت دروازه‌بان، و تازه این مزیت را هم دارد که چنین اتفاقی واقعاً در بازی رخ می‌دهد، می‌زنند زیر خنده و می‌گویند «دوست عزیز، توی هاکی روی یخ تو اصلاً نمی‌تونی توپ، یا اسمش هر چی هست، رو ببینی. نمی‌تونی دنبالش کنی. تازه، همه هم مدام با هم گلاویزن.» فایده‌ای ندارد که برایشان توضیح بدهی پاک ‌ـ‌ـ توپِ هاکی ــ را همیشه می‌شود دید و بهتر است آدم مثل قهرمان‌ها بجنگد و دعوا کند تا این‌که مثل فوتبالیست‌ها بایستد کنار زمین و جروبحث کند که توپ قبل از بیرون رفتن، آخرش به پای چه‌کسی خورده آن هم در شرایطی که ـ‌ـ به قول شخصیت‌های نمایش‌های تام استوپارد ــ کوچک‌ترین شکی درباره‌ی این‌که توپ آخرین بار به پای کدام بازیکن خورده وجود ندارد.

دفاعیه‌نویسان اروپاییِ فوتبال معمولاً در تحلیل پیروزی‌ قهرمانان‌شان گزافه‌گویی می‌کنند. در بازی برزیل مقابل اسکاتلند، رونالدو، ستاره‌ی برزیلی، توپ را گرفت، وانمود کرد می‌خواهد برود راست، بعد چرخید به چپ، مدافع را فریب داد و از شکاف ایجاد شده به‌سرعت عبور کرد وتندوتیز پیش رفت. بعد هم شوت ضعیفی زد و هیچ.

حرکت قشنگی بود اما عین همان حرکتی بود که امیت اسمیت در هر بازیِ فوتبال آمریکایی سه بار انجامش می‌دهد، آن هم در حالی که سه‌تا خط‌نگه‌دارِ صدوسی‌کیلوییِ استروئیدزده سایه‌به‌سایه دنبالش هستند (تازه امیت حرکتش را ادامه می‌دهد و تبدیلش می‌کند به امتیاز)، یا عین همان حرکتی که ماریو لمیو، آن هم بعد از پرتودرمانی به ‌خاطر سرطان خون، در هر نیمه سه چهار بار جلوی سه‌ بچه‌کشاورز ساسکاچوانی که با چوب‌های گنده‌شان ساق پای او را هدف گرفته‌اند‌، انجام می‌دهد (تازه ماریو جلوتر هم می‌رود و امتیاز می‌گیرد). اما همین حرکت رونالدو در روزنامه‌ها تبدیل شد به رویدادی طلایی. راب هیوز، فوتبال‌نویس سرشناس نشریه‌ی اینترنشنال‌هرالدتریبیون، جوری به این حرکت سه‌ثانیه‌ای پرداخت که انگار شرح کامل جنگ‌های پلوپونز یا قصه‌ی اغواگری‌های کازانووا باشد. «رونالدو توپ را از کافو در جناحِ راست می‌گیرد، کالین هندری، بزرگ‌ترین و کارکشته‌‌ترین مدافع اسکاتلند، را به سوی خود می‌کشد. انگار مرد برزیلی دارد می‌گوید “بیا جلوتر کالین عظیم‌الجثه، بیا نزدیک من”. هندری هم دعوت او را می‌پذیرد. نزدیک و نزدیک‌تر می‌آید، تا آن‌که ناگهان رونالدو ۱۸۰ درجه تاب می‌خورد…»

به نظر می‌رسد فوتبال‌نویس‌ها هم به اندازه‌ی منتقدان هنری تشنه‌ی سرگرمی‌اند؛ هر چیزی که ذره‌ای لذت‌بخش باشد تا جایگاه امری نبوغ‌آمیز بالا برده می‌شود. قدیم‌ها، در مرکز فرهنگی کیچن، قاعده‌ای بود که می‌گفت هر سه نت قابل تشخیصی که لوری اندرسون پشت سر هم بخواند، می‌شود یک سبک غنایی جدید و پرمایه. جادوی رونالدو هم شبیه شاعرانگی پرفورمنس‌آرتیست‌هاست: واقعاً وجود دارد، ولی فقط وقتی که پس‌زمینه‌اش ملالی بی‌حس‌کننده باشد.

در ده روز اول مسابقات، طبق حساب خودم، شانزده بازی را تماشا کردم از جمله رویارویی‌هایی غریب و وهم‌آوری که انگار نتیجه‌ی بُر زدنِ تصادفی کارت کشورها در یک بازی رومیزی بودند: دانمارک و عربستان سعودی (یک ـ هیچ)؛ کرواسی و ژاپن (یک ـ هیچ)؛ نیجریه و بلغارستان (یک ـ هیچ). میان قاطبه‌ی مردان پاپرانتزی و شلوارک‌پوش، چند نفری یک سر و گردن از بقیه بالاتر بودند؛ انگلیسی‌ها (که من، به ‌خاطر تعصب به‌یادگارمانده از باغ‌های کنزینگتون، طرفدار تیم‌شان بودم)؛ با بازیکنانی مثل پل اینسِ بااستعداد که چهره‌ای دردکشیده و شبیه اُ. جِی. سیمپسون دارد، و مایکل اووِن ریزنقش و تندوتیز، با آن چهره‌ی بشاش و گشاده که هجده سال بیشتر ندارد و تازه نیمکت‌نشینی‌اش در لیورپول تمام شده. فرانسوی‌ها؛ سرسخت، نامهیج، پرقدرت و، چنان‌که خیلی‌ها اشاره کرده‌اند، بیشترشان از نژادهایی غیرفرانسوی و با نام‌هایی «بیگانه» مثل زیدان، ژورکائف، کارمبو که گرچه دل هموطنان‌شان برای تماشای سرعت و سرزندگی دیوید ژینولا و اریک کانتونای بربادرفته تنگ شده، اما منطق عمل‌گرای این تیم سخت‌کوش‌تر را درک می‌کنند. و البته آرژانتینی‌ها و آلمانی‌ها که هیچ‌وقت به اندازه‌ی برزیلی‌ها یا هلندی‌ها دلربا و فریبنده به چشم نمی‌آیند ولی یک جور هدفمندی بی‌رحمانه دارند و در مجموع قهرمان چهار دوره از شش دوره‌ی قبلیِ جام بوده‌اند.

در طول بازی‌های این مرحله لحظات شگفت‌انگیزی هم بود که بازیکنی پیش‌تر ناشناخته ــ‌ که احتمالاً به‌زودی دوباره ناشناس می‌شود‌ ــ خودش و هم‌بازی‌هایش را با تک‌حرکتی خیره‌کننده شوکه می‌کرد. کامرونیِ جوانی به نام پیِر نیانکا بدون کوچک‌ترین تجربه‌ای در لیگ‌های بزرگ جهان، با چشمانی از حدقه بیرون‌زده و در حالی که خودش هم باورش نمی‌شد دارد چه می‌کند، از میان همه‌ی بازیکنان اتریش گذشت و جا خالی داد و پیچ‌وتاب خورد و سکندری‌خوران و مهارنشده جلو رفت و گل زد. بعید نیست که تا آخر عمرش او را با همین مسیری که دوید، بشناسند.

ولی چنین لحظه‌هایی غالباً در ملالِ بازی و چیزی حتی بدتر از آن گم می‌شوند. وقتی دوشنبه، 15 ژوئن، بازیکنان انگلیس از راه رسیدند، همه‌چیز از قبل خراب شده بود. هولیگان‌ها به مارسی، شهری که قرار بود انگلستان اولین بازی‌اش را مقابل تونس در آن انجام دهد، هجوم آورده بودند و نه‌تنها مست و لایعقل مغازه‌دارها را زیر باد کتک گرفته بودند، بلکه ریخته بودند توی ساحلی که خانواده‌های تونسی در آن بساط پیک‌نیک پهن کرده بودند (جنوب فرانسه جامعه‌ی بزرگی از تونسی‌ها دارد) و آن‌جا بچه‌ها و مادرهایشان را زده بودند. همه خبر داشتند که هولیگان‌ها در راه‌اند. منبعی می‌گفت که مسئولان نهایت تلاش‌شان را کرده‌اند تا هولیگان‌های دوآتشه‌ی خطرناک را به فرانسه راه ندهند ولی بعضی‌هایشان توانسته بودند یواشکی وارد کشور شوند؛ یکی از معدود مواردی که ‌انگلستان در آن، نیمکت ذخیره‌ی پروپیمانی داشت.

با این‌که اخبار هولیگان‌های انگلیسی در تمام جهان پخش می‌شود ولی اخبار نمی‌تواند حق مطلب را درباره‌ی وحشتی که آن‌ها به دل‌ها می‌اندازند ادا کند. «لات بی‌سروپا» و «هولیگان» کلمه‌هایی هستند که روی زبان قشنگ می‌چرخند ولی این‌ اوباش در واقع آدم‌هایی بی‌رحم و وحشی‌اند با نفرتی بی‌سروته که فرانسوی‌ها را به وحشت می‌اندازد. و به همین خاطر است که فرانسوی‌ها طرفدار پروپاقرص تیم ملی اسکاتلندند.

استمرار و ماندگاری هولیگانیسم انگلیسی ‌ــ انگلیسی‌مآبی هولیگانیسم‌ ــ را شاید بشود این‌طور توضیح داد که خیلی از انگلیسی‌ها در سطحی از نیمه‌خودآگاه‌شان به این گردن‌کلفت‌ها می‌بالند و رفتارشان را تأیید می‌کنند. این تأیید حاصل ترکیبی سمی‌ست از تاچرستیزیِ چپ‌گرای‌ احساسات‌زده (یک‌ جور افتخار طبقه‌کارگری که این لات‌ها هر چه باشند حداقل تاجر و بیزنس‌من نیستند) و نوعی میهن‌پرستی دست‌راستی رمانتیک (رفتن به اروپای قاره‌ای و کتک‌زدن خارجی‌ها یک سنت انگلیسی‌ست). از قضا معلوم شد بیشتر لات‌هایی که در حمله‌های مارسی دست داشتند جوانک‌های فقیر یا بیکار نبودند (که اگر بودند اصلاً از پس هزینه‌ی سفر برنمی‌آمدند). بیشتر این لات‌ها ظاهراً کارکنان اداره‌ی پست بودند (چرا همیشه پای نامه و نامه‌رسانی در میان است؟) و اگر دوستان‌شان خبردار می‌شدند که رفته‌اند فرانسه تا مردم را کتک بزنند یا به خاطر کتک زدنِ مردم از فرانسه برشان گردانده‌اند انگلستان، کک‌شان هم نمی‌گزید و این‌ها از چشم‌شان نمی‌افتادند.

با وجود گزارش‌هایی از خشونت در شهرستان‌های مرزی، خود پاریس کم‌وبیش تا اینجای کار به جام بی‌‌اعتنا بوده است. خیابان‌ها آرام‌اند، فضا مطبوع است و حال و هوای شهرْ دلنشین. بولوار سن‌ژرمن هیچ‌‌وقت این‌قدر ساکت نبوده. مثلاً صبح روز بعد از رژه‌ی غول‌ها که قرار بود اسکاتلند و برزیل بازی‌ها را در استاد‌دو‌فرانس افتتاح کنند، تنها نشانه‌ای که حکایت از وجود چیزی غیرعادی در شهر داشت ظاهر شدنِ دو مرد اسکاتلندی دامن‌پوش بود که در خیابانِ بَک منتظر تاکسی بودند. محض امتحان بهشان گفتم آرزو دارم بخت یارشان باشد و انتظار داشتم در جوابم رجز بخوانند («آره بابا، اون جوونکای رقاص رو خونین و مالین می‌کنیم»). اما یکی‌شان گرم و خودمانی گفت «مگر این‌که بخت یارمون باشه» و آن یکی هم اضافه کرد «همین که جلوی برزیل بازی می‌کنیم خودش سعادتیه». معلوم شد وکیل هستند و از هنگ‌کنگ آمده‌اند (وکیل‌هایی اسکاتلندی از هنگ‌کنگ، ولی بالاخره وکیل). درباره‌ی روحیه‌ی برزیلی حرف زدند و بعد سوار تاکسی‌شان شدند و به فرانسوی بی‌عیب‌و‌نقص به راننده گفتند ببردشان استاد‌دوفرانس.

پیروزی سه بر صفر ایتالیا بر کامرون را از انتهای باری در ونیز تماشا کردم. وقتی در ایتالیا فوتبال تماشا می‌کنید، حس می‌کنید به درامی خانوادگی‌ پا گذاشته‌اید که از حد درک شما پیچیده‌تر و جدی‌تر است. هر بازیکنی که تلویزیون نشانش می‌داد ‌ــ ویِری، دی‌بیاجو ــ چنان ملغمه‌ای از سوت و جیغ و اشک‌های از ته دل راه می‌افتاد که از بیرون دیدنش بفهمی‌نفهمی معذبت می‌کرد. با رسیدن ایتالیا به یک‌هشتم نهایی (یک‌هشتم نهایی آخه!)، روزنامه‌ها، چپی و راستی، همه غرق افتخار شدند. یکی‌شان تیتر زده بود «ایتالیا پادرونه!» یعنی «ایتالیا سروره». نکته‌ی جالب این بود ‌که ایتالیا یکی از کسالت‌آور‌ترین سبک‌های بازی دفاعی را به نمایش می‌گذاشت؛ همان «زنجیره‌ی آبی» معروف. ولی این موضوع ظاهراً ‌کسی را ناراحت نمی‌کرد. دلیل آدم‌ها برای تماشای فوتبال هر چه که بود ربطی به خوش گذشتن نداشت.

درست بعد از بازی، تلفنی با یکی از دوستان انگلیسی‌ام که از طرفداران پروپاقرصِ جام ‌جهانی‌ست حرف زدم. ازم پرسید «تماشای جام چطور پیش می‌ره؟» با صدای کم‌رمقی جواب دادم «یه کم… می‌خوام بگم فکر نمی‌کنی زیاد سرگرم‌کننده نیست؟» سکوت حاکم شد. بعد، با لحن ملامت‌باری پرسید «چرا انتظار داری سرگرم‌کننده باشه؟»

شاید این یک سرنخ بود. برگشتم پاریس و عزمم را جزم کردم که سرگرم نشوم. به تماشای بازی پاراگوئه و فرانسه نشستم. پاراگوئه از حریفش خیلی ضعیف‌تر بود و فرانسه زیر فشار دفاعی پاراگوئه هیچ مجالی پیدا نمی‌کرد و بازی به وقت اضافه‌ی اول و دوم کشیده شد. پاراگوئه‌ای‌ها، که معلوم بود فشار و اضطراب از پا درشان آورده، اصولاً فکر گل زدن را از سر بیرون کرده بودند و بیشتر و بیشتر عقب می‌کشیدند؛ توپ را شوت می‌کردند بیرون، با ضربه‌ی سر می‌انداختندش بیرون، اجازه می‌دادند خودش برود بیرون و این کارها را بارها و بارها تکرار می‌کردند. استراتژی‌ دلیرانه و از سراستیصال‌شان به‌وضوح این بود که بازی را صد و بیست دقیقه صفر ـ صفر نگه دارند تا «بکشد به پنالتی»؛ جایی که در آن هر اتفاقی ممکن است و هر کسی می‌تواند برنده شود.

تساوی صفر ـ صفر «نتیجه»‌ای که به آن رضایت دهند نبود؛ تمام آن چیزی بود که رؤیای به دست آوردنش را در سر داشتند. وقتی لوران بلان (اسمی با آوای مرسوم فرانسوی) توپ را در دروازه‌ی پاراگوئه جای داد و بازی بالاخره تمام شد، چیزی که بیشتر از همه به چشم می‌آمد شادیِ خفیف بعد از پیروزی بود. فرانسوی‌ها خوشحالی کردند ولی از خود بی‌خود نشدند؛ پاراگوئه‌ای‌ها گریه کردند ‌ــ واقعاً گریه کردند ــ ولی خودشان را نباختند. به نظر نمی‌رسید که مثل بازنده‌های آمریکایی نابود شده یا از دست رفته باشند. آسوده‌خاطر به نظر می‌رسیدند. اشک‌هایشان شبیه اشک‌های بعد از یک پیروزی تلخ بود. چهره‌هایشان، و ضربه‌هایشان به پشت هم، می‌گفت ما می‌دانستیم که می‌بازیم ولی خیلی خوب مقاومت کردیم، مگر نه؟ (گزارشگر فرانسوی نجواکنان می‌گفت Héroïque, Héroïque. [قهرمانانه، قهرمانانه])

صبح روز بعد، محض مقایسه، نوار ضبط‌شده‌ی بازی پنجم مسابقات فینال ان‌بی‌ای را در دستگاه گذاشتم. بازی را از شبکه‌ای فرانسوی ضبط کرده بودم و گزارشگران داشتند می‌گفتند این بازی برای تیم یوتاجاز آزمونِ حقیقت است. در نهایت تعجب، متوجه شدم که بعد از یک هفته گرسنگی کشیدن، به ریاضتِ امتیازیِ فوتبال عادت کرده‌ام. آن همه امتیاز در بسکتبال به نظرم کمی پرسروصدا و کمی سخیف می‌آمد. از چپ و راست امتیاز می‌ریخت، امتیازهای الکی، امتیازهای درخشان، امتیازهای احمقانه؛ هر طرف که نگاه می‌کردی گل بود، بیشتر از آن که بدانی با آن‌ها چه کنی؛ گل‌های دموکراتیک، همه‌‌چیز هم‌سطح و برابر. برایم زیادی بود؛ مثل این بود که خامه‌ی خالی بخوری. از آن گذشته، چرا تا به حال متوجه ضرباهنگ نامعقول و تکه‌تکه و به‌هم‌ریخته‌ی خطاهای عمدی و درخواست‌های وقت استراحتِ دو دقیقه‌ی آخر بازی نشده بودم؟

چند شب بعد، بازی انگلستان و آرژانتین، برای تعیین تیمی که به یک‌چهارم نهایی می‌رود. بازی با دوتا از آن اتفاق‌های آشنا و کلافه‌کننده‌ی فوتبالی شروع شد. فقط پنج دقیقه بعد از شروع بازی، دیوید سیمن، دروازه‌بان انگلستان، شیرجه زد سمت توپ و پای یکی از آرژانتینی‌ها که به جلو خیز برداشته بود به او گیر کرد و زمین خورد. پنالتی و ناگزیر، گل. بعد، اوونِ جوان که با موهای کوتاه مرتبش بیشتر بهش می‌خورد کت و کلاه بافتنی به تن و سر داشته باشد، سکندری خورد. صحنه‌ی مرگ فیلم کَمیل را بازی کرد و او هم یک پنالتی گرفت؛ پنالتی‌ای که آلن شیرر، کاپیتان انگلیس، گلش کرد. چند دقیقه بعد، اوون نصف طول زمین را، نفس‌نفس‌زنان و سریع، دوید و یکی از مدافعان آرژانتین را سِحر کرد و با خودش عقب کشید و عقب کشید و روانش را در هم شکست و توپ را به تور دوخت: دو ـ‌ یک، به نفع انگلیس! پانزده ثانیه از نیمه‌ی اول مانده بود که آرژانتینی‌ها توپ را گرفتند، چند پاس سریع و زیگزاگی رد و بدل کردند و بعد، در نهایت تعجب، توپ توی دروازه بود و بازی مساوی شد.

همان اولِ نیمه‌ی دوم، دیوید بکهام، بازیکن موطلایی خط میانی که نامزد پاش اسپایسِ خواننده بود، اخراج شد و تیم انگلستان، مثل گروه موسیقی اسپایس گرلز، یک یارش را از دست داد. انگلیس توانست یک ضربه‌ی کرنر را گل کند ولی داور گل را قبول نکرد، آن هم به خاطر یک ضربه‌ی آرنج ناقابل که خیلی هم به چشم نمی‌آمد (ولی بدون شک واقعی بود). در سی دقیقه وقت‌‌های اضافه هم هیچ اتفاقی نیفتاد و بازی کشید به پارودی فوتبال: پنالتی‌های پشت سر هم. وقتی انگلیس فقط باید یک پنالتی دیگر را گل می‌کرد تا مساوی کند، دیوید بتی، بازیکن تیم نیوکاسل، پشت توپ رفت، شوت عجولانه‌ای زد و توپ را مستقیم کوبید به دروازه‌بان شیرجه‌رفته. همه‌ی آرژانتینی‌ها ریختند توی زمین و از شادی و خستگی به گریه افتادند.

این بازی پر بود از همه‌ی آن چیزهایی که می‌توانند یک هوادار آمریکایی را کلافه کنند: سلطه‌ی کامل دفاع، بی‌تناسب بودن خطا و جزایش، پنالتی‌های بی‌منطق و تمارض. (انگلیسی‌ها سال‌های سال درباره‌ی اولین پنالتی آرژانتین بحث «افتاد ‌یا‌ هلش دادند» را ادامه خواهند داد.) ولی تماشای این مسابقه از هر رقابت دیگری که در عمرم دیده بودم نفس‌گیرتر بود.

هدف فوتبال لذت بردن از آن نیست؛ تجربه کردنش است. جام جهانی جشنواره‌ی تقدیر است؛ جشنواره‌ای که در آن انسان شرایط سخت خودش و شکست قریب‌به‌یقینش را می‌پذیرد. هر چه باشد، رقابتی که در آن هیچ‌‌کس برنده نمی‌شود و هیچ‌کس گل نمی‌زند برای ما غریبه نیست. صفر ـ صفر نتیجه‌ی زندگی‌ست. شاید سختی درک فوتبال برای آمریکایی‌ها در همین نهفته باشد چون آن‌ها هنوز در زمین مسابقه دنبال باغ عدن می‌گردند. ولی فوتبال قرار نیست فرار از زندگی باشد. فوتبال خودِ زندگی‌ست، با همه‌ی بی‌عدالتی‌ و کسالت‌باری‌اش: ما هم دنبال امتیازهای ناعادلانه هستیم، ما هم لحظه‌های کوچک شادی را جوری جشن می‌گیریم که انگار پیروزی نهایی‌مان باشند، ما هم اشتباهی به خودمان گل می‌زنیم. (در سه شب اول جام جهانی، سه گل از هفده گل، «گل به خودی» بودند: بازیکنی با ضربه‌ی سر، توپ را دور می‌کند و بعد می‌بیند توپ تغییر مسیر می‌دهد و از جلوی دروازه‌بان خودشان می‌گذرد. حالت‌های چهره‌اش به‌سرعت عوض می‌شوند: از عزم به رضایت، به نگرانی، به ناباوری و بعد به استیصال.) یک تصمیم اشتباه یا قضاوت نادرست در بیسبال ــ گاف مرکل یا تصمیم دنکینگر ــ دردناک است ولی معمولاً در ادامه حال و هوایی طنزآمیز پیدا می‌کند و می‌گذرد. «وقت ما هم می‌رسه»، «دیگه نوبت ماست» و «صبر کن تا سال بعد» ورد زبان ورزش‌دوست‌های آمریکایی‌ست. ما آدم‌های خوش‌بینی هستیم و می‌خواهیم در ورزش هم این خوش‌بینی را تشدید کنیم.

اما در فوتبال، این «فردا» حتی در شرایط عادی به این زودی‌ها از راه نمی‌رسد و در موقعیت‌های ویژه‌ای مثل جام جهانی، رسیدنش چهار سال طول می‌کشد. تا آن موقع همه‌چیز فرق کرده؛ در جام جهانی خبری از فرصت دوباره نیست. جام جهانی رقابتی انسانی در یک مقیاس زمانی کم‌وبیش زمین‌شناسانه است. بدبختی‌ها و بی‌عدالتی‌ها تا سال‌ها، تا ده‌ها سال، تا ابد آزارنده می‌مانند. ولی همراهش، به طرزی رضایت‌بخش، یک‌ جور تناسب هم هست. پذیرش محتوم بودن شکست شما را آزاد می‌گذارد تا از هر پیروزی کوچکی، از همان یک شوت خوب، لذتی واقعی ببرید. اگر ورزش‌های آمریکایی در بهشت جریان دارند، فوتبال بعد از هبوط اتفاق می‌افتد. این موضوع حتی در یکی‌به‌دوهای فوتبالی‌ها هم هویداست: افتاد یا هلش دادند؟ این قدیمی‌ترین سؤال بشر است.

بالاخره موفق شدم در یکی از شبکه‌های ماهواره‌ای بی‌صاحب و بدون قفل، صحنه‌های مهم بازی دو تیم هاکی دیترویت و واشینگتن را در فینال جام استنلی ببینم. ذوق‌زده تلویزیون را روشن کردم و در نهایت تعجب متوجه شدم که… نمی‌توانم پاک را ببینم! خیلی کوچک بود، خیلی خیلی کوچک؛ نقطه‌ای ریز و سیاه روی یک زمین وسیع سفید که آدم‌هایی عظیم‌الجثه با لباس‌هایی روشن در آن جولان می‌دادند. وقتی گلی به ثمر می‌رسید (اتفاقی که واقعاً می‌افتاد)، فقط از خوشحالی بعدش متوجهش می‌شدم. چشم‌هایم را تنگ کردم و به تلویزیون خیره شدم و زنم را که یک کانادایی اصیل است صدا زدم. ازش پرسیدم آیا می‌تواند مسیر پاک را دنبال کند. بهم گفت «من هیچ‌‌وقت نتونستم مسیر پاک رو دنبال کنم».

آیا بازیِ بَرّ قدیم تباهم کرده بود؟ یا این‌که از جهل نجاتم داده بود؟ یکی دیگر از آن پرسش‌های قدیمی و بی‌پاسخ. فقط این را می‌دانستم که در انتظار بازی مهم بعدی بین فرانسه و ایتالیا بودم. ممکن بود در آن بازی هر اتفاقی بیفتد، یا هیچ اتفاقی نیفتد.

 

 


نویسنده: آدام گاپنیک

مترجم: کیوان سررشته

منبع: این مطلب جستاری است که پیش از این، همراه با جستارهایی دیگر از آدام گاپنیک، در کتاب دیدار اتفاقی با دوستِ خیالیِ نشر اطراف منتشر شده است. برای خرید این کتاب به این صفحه مراجعه کنید.