خنزرپنزر یعنی زاد و ولد اشیا، ریزههای سرخوش. یخچال و جارو نیستند، کار و بار جدی ندارند. فکر میکنند اجدادشان، اشیای بزرگ، مظلوم بودند به حساب نیامدند و اینها حق دارند مثل قومی برگزیده خانهها را یکییکی بگیرند. این روزها خانه شده جعبهی اشیا. مردم انگار دستهجمعی، احساساتی و خام شده باشند، چیز جمع میکنند. در این مطلب بیکاغذ اطراف، نفیسه مرشدزاده از خدمت و خیانت خنزرپنزر میگوید.
خنزربازیِ هرکسی از یک جایی شروع میشود. خنزربازی من از جاکلیدی شروع شد. جاکلیدی پوکهی فشنگ را کیانفر بهم داد. کنار آبخوری مدرسهی راهنمایی بودیم. میخواست کاری کند قهر نباشیم. حلقهی فلزی را گذاشت کف دستم. گفت برادر بزرگش ساخته. پوکهی ناصاف با زنجیر کوتاه به حلقه آویزان بود. گفت «واقعیه. داداشم پوکه از جبهه میآره برام اینا رو میسازه.» آشتی کردیم. اولین جاکلیدی عمرم بود و حس عاشقانهای داشت، مثل رؤیای مردی که کلید ماشینش در این حلقهها باشد و دست دیگرش دستم را بگیرد. آنوقتها همه دلمان میخواست به یک قهرمان جنگ شوهر کنیم. پوکه بهم حس بزرگی میداد. جاکلیدی کیانفر را مثل مهرهی شانس گذاشتم گوشهی جعبهی کفش ملی. خردهریزههای دیگر هم یکییکی جمع شدند، پاککن میوهای که مادر از مکه آورده بود، عکس هنرپیشهی هندی، پرِ کبوتر همسایه. کمکم جعبه پر شد. پوکه گوشهی جعبه بوی موز و سیب و هلو گرفت. روی در جعبه نوشتم «دست بزنی خدا میزنه به کمرت.» منظورم خواهرم بود که یواشکی میرفت سراغ کمد تا دفتر خاطراتم را پیدا کند.
جعبههای اشیا از قدیم بودند. مال این روزها نیست. زیر تخت، توی کمد و کشو، پشت رختخواب یا گوشهی خرپشته. هم دخترها گنج خانگی داشتند هم پسرها. خرتوپرتهای هر دوره فرق میکرد. برگ، سنگ، گل خشک، گوشماهی، کارت ماشین و فوتبال، فندک، حشره، کارتپستال و تیله. ولی الان فرق کرده، اشیا از جعبههای پنهان بیرون ریختهاند.
«مامان! گوشوارهی چرتکه داشت، گلسینهی کیبورد، پیکسل تابوت.» کتری را روشن میکنم و دخترم هیجانزده کشف امروزش را تعریف میکند. با دوستش پریا رفتهاند کتاب کمکآموزشی پیشدانشگاهی بخرند و سر راه خنزرفروشی جدید پیدا کردهاند. روزهایی که دخترم و دوستش پریا ریزهفروشیِ تازه کشف میکنند مراسم خودش را دارد. اول میگردیم ببینیم مغازه سایت و پیج دارد یا نه، بعد چای میریزیم و با هم مینشینیم عکسهای پیج را نگاه میکنیم. همیشه پریا همهی پیکسلها را سفارش میدهد. سهتایی پیج را زیر و رو میکنیم. با هم برای خندهدارها کامنت «وای عالی» میگذاریم و برای خاصها مینویسیم «چه ناز». روی بعضی عکسها هم خفه جیغ میکشیم: اینو. «اینو» ریزهمیزهی تازهای است که تا حالا ندیدهایم، خاص و چشمگیر. شاید برویم بخریم. شاید سفارش بدهیم بیاورند. پریا از ترس مامانش که از پیکسلها خسته شده خریدهاش را به نشانی خانهی ما سفارش میدهد. گاهی هم همهی پیکسلهاش را همینجا پنهان میکند و وقتی مادرش نیست قایمکی میبرد خانه. پریا رفیق خنزربازی ماست.
خنزرپنزر یعنی زاد و ولد اشیا، ریزههای سرخوش. خنزرها یخچال و جارو نیستند، کار و بار جدی ندارند. فکر میکنند اجدادشان، اشیای بزرگ، مظلوم بودند به حساب نیامدند و اینها حق دارند مثل قومی برگزیده خانهها را یکییکی بگیرند. این روزها خانه شده جعبهی اشیا. مردم انگار دستهجمعی، احساساتی و خام شده باشند، چیز جمع میکنند. خنزرها اول طاقچه، دکور و هره را گرفتند. خالی و خلوت خانهها را پر کردند، بعد افتادند دنبال کتابخانه. گفتند یک باکس ما باشیم، یک باکس کتابها. ماه نگذشته، تقلب کردند طبقهی کتابها را گرفتند. مردم حالا برای پسزمینهی مجسمههایشان کتاب میخرند. فکر میکنند جینگیلها اگر پشتشان کتاب باشد در عکسها قشنگتر میافتند. جینگیل اسم دیگرِ خنزرپنزر است. هزارتا اسم دارند تا معلوم نشود چقدر زیادند، ردشان گم شود: گوگول. خفن، شتک، خسته، خوف، شاخ. بعضیها هم میگویند «یه چیزی پیدا کردم خداست.»
مغازهای که دخترها سر راه کتابفروشی پیدا کردهاند، پیج دارد. من و دخترم و پریا تازه عکس بیست و سوم را باز کردهایم. صد و هشتاد جور جینگیل در پیج هست و دیدن یک به یک عکسهای قسمت اکسسوریز لابد چند ماگ چای طول میکشد. عکس بیست و سوم یک جاکلیدی است که کیف نمدی کوچکی به اندازهی جا دادن عکس پرسنلی دارد و بالایش دگمه میخورد. دخترم میگوید «اینو بگیر مامان.» اگر تصمیم بگیرم با پریا که تا اینجا دوازدهتا انتخاب کرده و دخترم که تا حالا عکس پانزدهم و بیستم را تیک زده، من هم این جاکلیدی را سفارش بدهم، برای همهمان بهصرفه است چون سه نفریم ولی هزینهی تحویل در منزلمان یکی میشود.
تابوت که رسید، من تازه از مدرسه آمده بودم خانه. جعبهی کفش را خالی کردم روی فرش. جاکلیدی را از زیر کپهی پاککن و پرِ سفید کبوتر و پروانهی خشک کشیدم بیرون، گرفتم توی مشت و دویدم توی کوچه. مجبور شدم بچسبم به دیوار تا مردم سیاهپوش از کوچهی تنگ رد شوند. عکس برادر کیانفر با لباس بسیجی که به تن کوچکش زار میزد در قابها بود. تیر به قلبش خورده بود. تابوت که از من گذشت و رسید سر کوچه، همهی جعبهکفشها در همهی کمدها کودکانه شدند. چسبیده بودم به دیوار و تیر جلوی چشمم مدام میرفت توی تن برادر کیانفر و از آنطرفِ تن او میآمد بیرون، پوکهاش میافتاد روی خاک و سرباز عراقی پوکهی خونی را برمیداشت تا برای خواهر و دوست خواهرش جاکلیدی بسازد.
اتفاق واقعی قرار بود فقط برای بزرگترها بیفتد. من کلاس دوم راهنمایی بودم ولی اتفاق خیلی واقعی بود. با گوشهی مقنعه دماغم را میگرفتم و اشک یقهی پیچازی روپوش مدرسه را خیس کرده بود. توی جیب روپوش سرمهای، حلقهی جاکلیدی را انداختم توی انگشتم. دستم گرم شد. حلقه را در انگشت چرخاندم و محکم کردم. کسی کِل نکشید، نقل نریخت و قند نسابید. فقط هقهق کیانفرها میآمد. کنار کوچه، من برای همیشه عروسِ یک خنزرپنزر شدم. تشییع که تمام شد، ماژیک کشیدم روی «دست بزنی…» و جعبه را دادم به دخترخالهام که دبستان میرفت. فقط پوکه و حلقه را نگه داشتم. همیشه توی جیب روپوشم بود. موقع درس پرسیدن که هول میشدم همانجا توی جیب روپوش، حلقه را میانداختم به انگشتم. پوکه تا چند وقت بوی سیب و هلوی پاککنهای جعبه را میداد. بعد بیبو شد. مثل همهی جاکلیدیها.
به نظرم اشیا این روزها با صاحبشان داستان ندارند ولی دخترم میگوید «ما هم داستانای خودمون رو داریم که پیدا نیستن.» گوگولهای حالا گذشته ندارند، کارخانهای و انبوهساختاند. گوگولها به چینیها گفتند ما میخواهیم زیاد باشیم. چینیها گفتند قبول، کاری میکنیم همه جا باشید. چینیها زیاد را میفهمیدند. همین الان که من و دخترم و پریا با دومین لیوان خالی چای روی مبل نشستهایم و عکس چهل و ششم پیج اکسسوریز را میبینیم، در کشور چین، واحد آر اند دیِ شرکت هولدینگ خنزرپنزر جینتوکاراس سه ساعت است دربارهی حسرت و رؤیای من جلسه دارد. رئیس جلسه روی وایتبرد به زبان خودشان نوشته زن، ایرانی، بالای چهل. اعضای جلسه سرشان توی کاغذ یا مانیتور است و سر حدسِ درست و سریع رؤیای من با هم رقابت میکنند. کدام کارمند جینتوکاراس درست پیشبینیام میکند و میفهمد از فردا چه میخرم؟ کار آن رئیسی که من را بهش سپردهاند سخت نیست. زن بالای چهل: قاب عکس در انواع مختلف، جامجلهای، جاکنترلی کنار مبل، ابر، دستمال و هر پارچهی جادویی که ادعا کند در پاک کردن سحر میکند، اشیای قدیمی ساختگی مثل صندوقچه یا جعبههای اشیا. کار سختی نیست. همه قابل حدس هستیم. خودمان سه ساعت پشت هم به رؤیایمان فکر نمیکنیم، ولی شرکت جینتوکاراس روزی چند نفرـساعت به ما فکر میکند، به ریزههایی که شاید دوست داشته باشیم.
من کارتن موزیِ خنزرپنزرم را گذاشتهام در انباری پایین کنار خرتوپرتهای دیگری که در اتاقها جا نشدند. هر اسبابکشی سر اینکه چرا در این چند وجب جا یک کارتن آشغال نگه داشتهام با شوهرم حرفمان میشود، ولی کارتنم تا حالا از جابهجایی چهار خانه، از چهار انبار کوچک، جان سالم به در برده. گاهی صبح که بچهها مدرسهاند، بهزحمت کارتنم را میآورم بالا و عصر پیش از آمدن سرویس مدرسه برمیگردانم پشت قالیچه و کادوییها. شبی که شوهرم اصرار کرد و مجبور شدم چسبهای دورتادور کارتن را باز کنم، فکر کرد دیوانهام. بهم گفت بروم دکتر. در اسبابکشیهای بعدی، کارتن را میگذاشت پشت کانتینر و به کارگرها میگفت شکستنی نیست. در خانهی جدید میگذاشتش انبار پایین پشت قالیچه و تمام این مدت زیرلب بهم غر میزد، ولی من ساکت و مات میماندم.
سفیدیِ در یخچال یکی از بیعیبترین خالیها بود که میشد تمام شب بهش خیره شد ولی مگنتها به سفیدی حمله کردند. مگنتها دستهی تندروی خنزرپنزر حساب میشوند. شب اگر بیخواب بشوی و بنشینی پشت میز آشپزخانه یک لیوان آب بخوری، روبهرویت ده مگنت وراج همزمان با هم حرف میزنند، انگار هایدپارک باشد. قدرِ یک میتینگ سیاسی شخصیت شلوغ نصفهشبی میریزد توی خانه. یکی موعظهی انساندوستی میکند، یکی تبلیغ جهانگردی، یکی محیط زیست را میزند توی سر آدم، یکی جوک لوس تلگرامی تکرار میکند و چشمک میزند و یکی با خودشیرینی شما را آشپز و خانهدار خوب نشان میدهد. شعارهای موفقیت و زندگی مثبت هم که برای ساعت دوی شب از فحش و ناسزا بدترند. اشیا همهی لطفشان به سکوت بود. جعبهدستمالی که روی تنش شعار مینویسد آخرین سکوتهای باقیماندهی جهان را میگیرد. سرما خوردهایم یا گریه کردهایم و دستمالها میخواهند عدل همان موقع موعظه کنند یا تبلیغ راه بیندازند. اشیا وقتی وراجاند مثل خودماناند. ما از خودمان سیریم و اشیا هولاند مثل ما کاراکتر و لحن و صدا پیدا کنند.
دخترم میگوید «مامان، با خنزرپنزر مشکل داری چون ذهنت شلوغه.»لابد مردم ذهنشان خلوت است که میتوانند دورشان را شلوغ کنند. من به جای خالی هم نگاه کنم فکر و خیالهایم پیشپیش آنجا را پر میکنند. بهش میگویم «من فقط از خنزرایی بدم میآد که قصه ندارن. فامیلنشده خودشون رو میندازن تو خونه.» با خنزرپنزر بیخاطره کنار نمیآیم یا به خلوت بیرون برای آشفتگیام نیاز دارم؟ نمیدانم.
هر دو دختری که کنارم نشستهاند و عکس صد و پانزدهم را میبینند دوست دارند طراح گرافیک شوند، چون گرافیستی را میشناسند که از سرطان و ایدز و اماس و هموفیلی پول زیادی در میآورد. عکس صد و پانزدهم عروسکی است که اسم خیریهی سفارشدهنده روی شکم لختش حک شده. خنزرپنزر خیریه دستهی تازهای از اشیا است. مردم از بازارچهی خیریه بیتقویم و ماگ بیرون نمیروند. دوست دارند یادبود داشته باشند از بیماریها و بدبختیهایی که ندارند. تقویم فانتزی روزهای بیدردی به نفع فلان درد. جینگیلها روی این یادبودهایی که برای فراموشی میخریم حساب کردند و خانههای زیادی را از این راه فتح کردند. قهوه و دسر و تهچین و ترشی برای شام، فروش لباسهای اضافه از سفرهای خارجی، و یادبودی که بگوید ما کجا بودیم و چه بدبختیهایی هست که نداریم. حس خوب دو برابر که چین هنوز به تکنولوژیاش دست پیدا نکرده. من خودم جاکلیدی سهتا خیریه را دارم که یادم نرود آن زنها چه خوب بودند و یادم نرود چه خوبم که رفتم فلافل خوردم با پولش اماسیها خوشبخت شوند.
پریا میگوید «چه پیکسلِ عشقی.» ما عکس صد و بیستم از پیج اکسسوریز را باز کردهایم. ماگ دوم چای تمام شده. منظورش پیکسل عاشقانه نیست. این دخترها خود اشیا را میگویند عشق. باید به پیکسلها جایزه بدهند چون از همهی نژاد اشیا بهتر پیشروی کردهاند. از کیف و کوله رفتند به لباس بعد به شال بعد به کلاه. ولی همین پیکسلها هم اگر زیاد حرف بزنند محبوب نمیمانند. پیکسل به آن کوچکی مثل مسیح در گهواره حرف میزند. به نفع صلح، به نفع بچههای کار، به نفع خیریه، به نفع بیمارهای خاص. حرف میزنند و حرف میزنند. روی ذهن آدم راه میروند. پریا قدر استخر توپ پارک نزدیک خانه پیکسل دارد و همهشان را میگوید عشقاند. میتواند برود لای پیکسلهایش پنهان شود و کسی پیدایش نکند. همه را پشت تختش نگه میدارد. پیکسلها مثل آبشاری از سکه ریختهاند پایین و زیر تخت و کنارهها را گرفتهاند. مادرش هر بار وقت جارو باید همه را بریزد بیرون تا پرز و کرک آن زیر را بگیرد. پریا میگوید کاش مادرم هم مثل شما میفهمید آدم به همین چیزها زنده است. من خودم را مشغول کاری میکنم هر بار این را میگوید.
خواهر پریا، صبا، به پسری شوهر کرده که کلکسیون تیشرت دارد. فردای عروسی، مادر پریا به من گفت بروم با فامیلشان جهاز را ببینم. در کمد داماد را برایمان باز کردند. مادر داماد با افتخار گفت پسرش تیشرتباز است و همه را ورق زد که بشود شعارها را بخوانیم. گفت پسرم تیشرت هر دستهی فکری را دارد. من از مادر پسره خوشم آمد که میدانست تیشرتها میتوانند دستهی فکری مشخص کنند، ولی بعد که دیدم حولهی تنپوشِ حمام پسره و کیف وسایل اصلاحش هم شعارهایی دربارهی جنگل و آب و محیط زیست دارد حوصلهام ازشان سر رفت. صد طور تیشرت آنجا بود، جملهفلسفیها، سیاسیها، قهرمانهای ملی و جهانی، دیجیها، هنرپیشهها، تصویرهای ابزورد و معناگرایانه، خندهدارها. ولی تیشرتهای جملهافسرده بیشتر بود، طرحهایی که میگفتند جهان جای پوچ و ابلهانهای است. یواش به مادر پریا گفتم «دختره رو حروم کردی رفت.» خندید. مادر صبا و پریا، کیانفرِ خودمان است. از همان وقت دوست ماندیم. از اولین جاکلیدی تا حالا. صبا را قبل از ازدواج من دنیا آورد ولی پریا و دختر من همسناند. از بچگی با هم بزرگ شدند. همه کارشان با هم است. با هم اشیایی پیدا میکنند که عشقاند. از مادر داماد پرسیدم «توی چاپ پارچهاند؟» گفت «نه، علاقه. هر سفری میره یکی میآره.» تیشرتهای ستایش مرگ و خودکشی زیاد بودند و مادره مجبور شد برای اینکه گیج نشویم بهتفکیک بگوید هر شعار را پسرش از کدام کشور خریده. چینیها داماد کیانفر را کامل و درست حدس زده بودند. در شرکت جینتوکاراس حتماً اتاق مخصوصی هست پر از کتابهای فلاسفه و نویسندگانی که پیش از چهلسالگی مردهاند. چینیهای اتاق کارشان این است که صبح تا شب جملاتی را علامت بگذارند که بگوید زندگی مزخرف است و سریع بفرستند به واحدِ تیشرت. به مسئولِ داماد کیانفر به خاطر حدس شعار پشتِ شعار باید جایزه میدادند. مادرشوهر تیشرتها را مثل عوض کردن کانال تلویزیون ورق میزد و صبر میکرد ما جملهها را بخوانیم، به همان صبری که مادر عروس درِ کابینتهای آشپزخانه را باز و بسته کرد که میوهخوریهای کریستال را ببینیم. کیانفر برای دخترش سنگ تمام گذاشته بود. رفیقم جهاز باسلیقهای چیده بود اما از آن آپارتمان فرمانیه ما فقط کمد داماد یادمان ماند. دهها تیشرت در باب گندبودگی زندگی که هر غروب لابد داماد یکیشان را میپوشیده و میرفته روی تختهای دربند با رفقا قلیان میوهای بکشد و اصلاً کمعمق هم بهنظر نمیرسیده. آدم اگر فکر و فلسفهاش را تن نکند مردم از کجا بفهمند عمیق و تلخ هم هست. فلسفهی کاسهای. نیچهی بشقابی. کوسن با نقاشی انتزاعی. قاب عکس دایی جوان عروس کنار عکس پدربزرگ و مادربزرگ داماد روی ترمه کنار آینه شمعدان بود، عکس همهی آنهایی که نبودند عروسی این دو تا را ببینند. مادر داماد گفت شادی روحشان فاتحه بخوانند. فامیل فاتحهخوان رفتند مرغهای روبانزده در یخچال عروس را ببینند، ولی من و کیانفر ایستادیم کنار عکس دایی جوان که هنوز لباس خاکی به تنش زار میزد و سلفی گرفتیم.
من و دخترم و پریا در عکس صد و سی و دوم مبهوت ماندهایم. نه جیغ میکشیم «اینو» و نه میگوییم «الهی، چه ناز». چای سومی که برای خودمان ریختهایم سرد شده. گیج صفحه را نگاه میکنیم. از عکس صد و سیام که گردنبندها شروع شد، سهتایی همینطور در بهتیم. صد و سی و دوم گردنبندی است که بهش خبر وصل است. تیتر روزنامه. زنهایی که خبر انداختهاند گردنشان و رفتهاند عروسی از توی پیج به ما لبخند میزنند و دعوتمان میکنند مثل آنها شویم. تیتر خبر روی زنجیر گردنبندشان تاب میخورد و میدرخشد. صد و سی و دوم لوگوی روزنامهی آرمان است با سه تیتر که به لوگو قلاباند: فساد بانکی، محاکمهی سی متهم و جنایت در نازیآباد. تیترها اریب به لوگو وصلاند و میافتند پایین گودی گردن. خنزرپنزر خبری. این دسته را نه من دیده بودم نه دخترم نه پریا. عجیب است. زنها بینش سیاسی به گردن در عکس میخندند. صد و سی و سوم لوگوی همشهری است با همان فونت روزنامهای و تقطیع معروف حروف که با دقت از فلز تراشیده شده. با زنجیر طلایی، ظریف و زیبا، طوری که بشود با آن مهمانی رودربایستیدار رفت. پریا میگوید بخریم. دخترم قیمتها را بالا و پایین میکند. صد و سی و چهارم لوگوی کیهان و خبرهای فلسطین. صد و سی و پنجم، توسینهای آفتاب یزد است با تیتر «این زنان باختند». زنجیرش بلند است که تیتر تا پایین بیاید و روی لباس شب مجلسی جلوه کند.
شبی که مجبور شدم چسب کارتنم را باز کنم، به خانهی دوم اسبابکشی کرده بودیم. انبار پایینش دو قدم بیشتر فضا نداشت و بیشتر وسایل مانده بود بیرون. در خانهی اولمان شوهرم خیال کرده بود توی کارتنِ چسبخورده، مدارک و کاغذهای اداری گذاشتهام و حرفی نزده بود. چسب را چند دور چرخانده بودم و کسی حوصله نمیکرد بازش کند. شبِ خانهی دوم، هر دو خسته بودیم بس که جای پتو و کارتن و بخاری را عوض کرده بودیم تا شاید در آن مکعب کوچکی که شمارهی واحد آپارتمان ما روی درش بود، جا شوند. ساعت یک بود و همهی واحدها خواب بودند. در پارکینگ تنها بودیم. برای بار سوم بخاری را گذاشتیم زیر، لباسزمستانیها را رویش و کارتن را بالا. صدای سُر خوردن اشیای فلزی روی هم. شوهرم گفت «مگه چی این توئه؟» من فقط به لاستیکهای پژویی که نزدیکمان پارک بود نگاه کردم. کارتن را دوباره گذاشت پایین. چند دور چسب را کند. سکوت و دم هوا و بوی روغن ماشین ریخته روی موزائیک اذیت میکرد. در نور کم مهتابیها، کف پارکینگ جلوی پای شوهرم صدها جاکلیدی مثل گنج ته غار در داستانهای افسانهای میدرخشیدند.
دخترم هیچوقت به رویم نیاورده که کلکسیون جاکلیدیها چقدر بزرگ شده. تا حالا بهش نشان ندادهام ولی نمیپرسد چرا اینها را میخرم و کجا میگذارم. از خوبیهای نسلشان است. خرید که میرویم بیحرف و سؤال، جاکلیدیهای جدید را برایم پیدا میکند. تا حالا ازم نپرسیده چرا مثل زنهای دیگر کلید در اصلی و در واحد را توی یک حلقهی فلزی ساده نمیگذارم که دم در اینقدر توی کیفم دنبال تککلید نگردم. ایننسلیها همیشه انگار داستانهایی از ما میدانند که برایشان تعریف نکردهایم.
صدها حلقهی فلزی که هرکدام آویزی داشتند توی کارتن موزی مانده بودند روی هم. به یکیشان برج ایفل وصل بود، به یکی کعبه، قلب و چاقوی جیبی در انواع رنگها. بعضیشان عروسک پولیشی داشتند، چندتایی حکاکی اسم یا عکس آکرولیکی. چرمی و استیل، تیتانیوم و روکش کرومی. در شبِ پارکینگ و سکوت من و شوهرم خنزرپنزر آویزان و معلق به زنجیر کوتاه بیمعنیتر از همیشه شده بودند. هر دو از اسبابکشی طولانی خسته بودیم. حوصلهی دعوا هم نداشتیم. ایستاده بودیم و کارتن را نگاه میکردیم. دورههای مختلف زندگی من آویزان به حلقههای مختلف پیش پایمان بود. حال و هوا و تبهای مردم آن بیرون وقتی من بزرگ و بزرگتر شده بودم همه آنجا زنجیر بودند. آلبومی از سالهای عمرم. از عکس رئیسجمهورها و شهدای هفت تیر و ترورها تا یادگارهای جنگ. شعار و وصیت رزمندهها. از جملههای شاعرانه که وقتی مد بود تا اسمهای دخترانه و پسرانه که زمانی حک میکردند و هدیه میدادند: تانیا، مژگان، علی، ارشیا. جاکلیدی سالهای آخر که همه تبلیغاتی بودند و اسم برند و سازمان. نزدیک صبح بود که چیدمان انباری تمام شد. درش را قفل زدیم و آمدیم بالا. اگر آنقدر خسته نبودیم و کارتن را روی کف موزائیکی پارکینگ خالی میکردیم، زیر کپهی فلز و چرم و پلاستیک، زیر عکس و اسم و برند، شاید پوکه پیدا میشد.
نویسنده: نفیسه مرشدزاده
منبع: همشهری داستان، شمارهی 64، اسفند 94 و فروردین 95. این مطلب برای انتشار در بیکاغذ اطراف ویرایش و بازتنظیم شده است.
همراه شما به کنج هایی سفر کردم که برایم ناشناخته بود. نویسنده کاربلد مرا کشاند به سرزمین کوچک های با داستان و بی داستان. خیلی خیلی قشنگ بود