خنزرپنزر یعنی زاد و ولد اشیا، ریزه‌‌های­ سرخوش. یخچال و جارو نیستند، کار و بار جدی ندارند. فکر می‌­کنند اجدادشان، اشیای بزرگ، مظلوم بودند به حساب نیامدند و این‌­ها حق دارند مثل قومی برگزیده خانه­‌ها را یکی‌­یکی بگیرند. این روزها خانه­ شده جعبه‌ی اشیا. مردم انگار دسته­‌جمعی، احساساتی و خام شده باشند، چیز جمع می‌کنند. در این مطلب بی‌کاغذ اطراف، نفیسه مرشدزاده از خدمت و خیانت خنزرپنزر می‌گوید.


خنزربازیِ هرکسی از یک جایی شروع می‌شود. خنزربازی من از جاکلیدی شروع شد. جاکلیدی پوکه‌ی فشنگ را کیانفر بهم داد. کنار آبخوری مدرسه‌ی راهنمایی بودیم. می­‌خواست کاری­ کند قهر نباشیم. حلقه‌ی فلزی را گذاشت کف دستم. گفت برادر بزرگش ساخته. پوکه‌ی ناصاف با زنجیر کوتاه به حلقه آویزان بود. گفت «واقعیه. داداشم پوکه از جبهه می­‌آره برام اینا رو می‌­سازه.» آشتی کردیم. اولین جاکلیدی عمرم بود و حس عاشقانه‌ای ­داشت، مثل رؤیای مردی که کلید ماشینش در این حلقه‌ها باشد و دست دیگرش دستم را بگیرد. آن‌وقت‌ها همه دل‌مان می‌خواست به یک قهرمان جنگ شوهر کنیم. پوکه بهم حس بزرگی می‌داد. جاکلیدی کیانفر را مثل مهره‌ی شانس گذاشتم گوشه‌ی جعبه‌ی کفش ملی. خرده‌ریزه‌های دیگر هم یکی­‌یکی جمع شدند، پاک‌­کن میوه‌­ای که مادر از مکه آورده بود، عکس هنرپیشه‌ی هندی، پرِ کبوتر همسایه. کم‌کم جعبه پر شد. پوکه گوشه‌ی جعبه ­بوی موز و سیب و هلو گرفت. روی در جعبه نوشتم «دست بزنی خدا می­‌زنه به کمرت.» منظورم خواهرم بود که یواشکی می‌رفت سراغ کمد تا دفتر خاطراتم را پیدا کند.

جعبه‌‌های اشیا از قدیم بودند. مال این روزها نیست. زیر تخت­، توی کمد و کشو، پشت رختخواب­ یا گوشه‌ی خرپشته. هم دخترها گنج خانگی داشتند هم پسرها. خرت‌وپرت‌­های هر دوره فرق می‌کرد. برگ­، سنگ، گل خشک، گوش­‌ماهی، کارت ماشین و فوتبال، فندک، حشره، کارت‌پستال و تیله. ولی الان فرق کرده، اشیا از جعبه‌های پنهان­ بیرون ریخته‌­اند.

 

«مامان! گوشواره‌ی چرتکه داشت، گل‌سینه‌ی کیبورد، پیکسل تابوت.» کتری را روشن می‌­کنم و دخترم هیجان­‌زده کشف امروزش را تعریف می­‌کند. با دوستش پریا رفته‌­اند کتاب­ کمک‌آموزشی پیش­‌دانشگاهی بخرند و سر راه خنزرفروشی جدید پیدا کرده‌اند. روزهایی که دخترم و دوستش پریا ریزه‌فروشیِ تازه کشف می‌کنند مراسم خودش را دارد. اول می­‌گردیم ببینیم مغازه سایت و پیج دارد یا نه، بعد چای می‌ریزیم و با هم می‌نشینیم عکس‌ها­ی پیج را نگاه می‌کنیم. همیشه پریا همه‌ی پیکسل­‌ها را سفارش می­‌دهد. سه‌تایی پیج را زیر و رو می‌کنیم. با هم برای خنده‌دارها کامنت «وای عالی» می‌گذاریم و برای خاص‌ها می‌نویسیم «چه ناز». روی بعضی عکس‌ها هم خفه جیغ می‌کشیم: اینو. «اینو» ریزه‌­میزه‌ی تازه‌ای است که تا حالا ندیده‌ایم، خاص و چشم‌گیر. شاید برویم بخریم. شاید سفارش بدهیم بیاورند. پریا از ترس مامانش که از پیکسل­‌ها خسته شده خرید­هاش را به نشانی خانه‌ی ما سفارش می‌دهد. گاهی هم همه‌ی پیکسل‌هاش را همین­‌جا پنهان می‌­کند و وقتی مادرش نیست قایمکی می‌برد خانه. پریا رفیق خنزربازی ماست.

خنزرپنزر یعنی زاد و ولد اشیا، ریزه‌‌های­ سرخوش. خنزرها یخچال و جارو نیستند، کار و بار جدی ندارند. فکر می‌­کنند اجدادشان، اشیای بزرگ، مظلوم بودند به حساب نیامدند و این‌­ها حق دارند مثل قومی برگزیده خانه­‌ها را یکی‌­یکی بگیرند. این روزها خانه­ شده جعبه‌ی اشیا. مردم انگار دسته­‌جمعی، احساساتی و خام شده باشند، چیز جمع می‌کنند. خنزرها اول طاقچه، دکور و هره ­را گرفتند. خالی ­و خلوت­ خانه‌­ها را پر کردند، بعد افتادند دنبال کتابخانه. گفتند یک باکس ما باشیم، یک باکس کتاب­‌ها. ماه نگذشته، تقلب کردند طبقه‌ی کتاب­‌ها را گرفتند. مردم حالا برای پس‌­زمینه‌ی مجسمه‌هایشان کتاب می­‌خرند. فکر می‌­کنند جینگیل‌­ها اگر پشت­‌شان کتاب باشد در عکس­‌ها قشنگ­‌تر می‌­افتند. جینگیل اسم­ دیگرِ خنزرپنزر است. هزارتا اسم دارند تا معلوم نشود چقدر زیادند، ردشان گم شود: گوگول. خفن، شتک، خسته، خوف، شاخ. بعضی­‌ها هم می‌گویند «یه چیزی پیدا کردم خداست.»

مغازه­‌ای که دخترها سر راه کتابفروشی پیدا کرده‌اند، پیج دارد. من و دخترم و پریا تازه عکس بیست ‌و ‌سوم را باز کرده­‌ایم. صد ‌و ‌هشتاد جور جینگیل در پیج هست و دیدن یک‌ به ‌یک عکس­‌های قسمت اکسسوریز لابد چند ماگ چای طول می­‌کشد. عکس بیست‌ و ‌سوم یک جاکلیدی است که کیف نمدی کوچکی به اندازه‌ی جا دادن عکس پرسنلی دارد و بالایش دگمه می‌­خورد. دخترم می­‌گوید «اینو بگیر مامان.» اگر تصمیم بگیرم با پریا که تا این‌جا دوازده‌تا انتخاب کرده و دخترم که تا حالا عکس پانزدهم و بیستم را تیک زده، من هم این جاکلیدی را سفارش بدهم، برای همه‌مان به‌صرفه است چون سه نفریم ولی هزینه‌ی تحویل در منزل‌­مان یکی می­‌شود.

 

تابوت که رسید، من تازه از مدرسه آمده بودم خانه. جعبه‌ی کفش را خالی کردم روی فرش. ‌جاکلیدی را از زیر کپه‌­ی پاک­‌کن و پرِ سفید کبوتر و پروانه‌ی خشک‌ کشیدم بیرون، گرفتم توی مشت و دویدم توی کوچه. مجبور شدم بچسبم به دیوار تا مردم سیاهپوش از کوچه‌ی تنگ رد شوند. عکس برادر کیانفر با لباس بسیجی که به تن کوچکش زار می­‌زد در قاب‌ها بود. تیر به قلبش خورده بود. تابوت که از من گذشت و رسید سر کوچه، همه‌ی جعبه‌کفش­‌ها در همه‌ی کمدها کودکانه شدند. چسبیده بودم به دیوار و تیر جلوی چشمم مدام می‌­رفت توی تن برادر کیانفر و از آن‌طرفِ تن او می­‌آمد بیرون، پوکه‌­اش می­‌افتاد روی خاک و سرباز عراقی پوکه‌ی خونی را برمی‌­داشت تا برای خواهر و دوست خواهرش جاکلیدی بسازد.

اتفاق واقعی قرار بود فقط برای بزرگ‌ترها بیفتد. من کلاس دوم راهنمایی بودم ولی اتفاق خیلی واقعی بود. با گوشه‌ی مقنعه دماغم را می­‌گرفتم و اشک یقه‌ی پیچازی روپوش مدرسه را خیس کرده بود. توی جیب روپوش سرمه­‌ای، حلقه‌ی جاکلیدی را انداختم توی انگشتم. دستم گرم شد. حلقه را در انگشت چرخاندم و محکم کردم. کسی کِل نکشید، نقل نریخت و قند نسابید. فقط هق‌­هق کیانفرها می­‌آمد. کنار کوچه، من برای همیشه عروسِ یک خنزرپنزر شدم. تشییع که تمام شد، ماژیک کشیدم روی «دست بزنی…» و جعبه را دادم به دخترخاله‌­ام که دبستان می­‌رفت. فقط پوکه و حلقه ­را نگه داشتم. همیشه توی جیب روپوشم بود. موقع درس پرسیدن که هول می‌­شدم همان‌­جا توی جیب روپوش، حلقه را می‌انداختم به انگشتم. پوکه تا چند وقت بوی سیب و هلوی پاک­‌کن­های جعبه را می‌داد. بعد بی‌بو شد. مثل همه‌ی جاکلیدی­‌ها.

 

به نظرم اشیا این روزها با صاحب‌شان داستان ندارند ولی دخترم می­‌گوید «‌ما هم داستانای خودمون رو داریم که پیدا نیستن.» گوگول­‌های حالا گذشته ندارند، کارخانه‌ای و انبوه‌ساخت‌اند. گوگول­‌ها به چینی‌­ها گفتند ما می‌خواهیم زیاد باشیم. چینی‌­ها گفتند قبول، کاری می­‌کنیم همه ‌جا باشید. چینی‌­ها زیاد را می‌­فهمیدند. همین الان که من و دخترم و پریا با دومین لیوان خالی چای روی مبل نشسته‌ایم و عکس چهل ‌و ‌ششم پیج اکسسوریز را می‌بینیم، در کشور چین، واحد آر اند دیِ شرکت هولدینگ خنزرپنزر جین‌توکاراس سه ساعت است درباره‌ی حسرت و رؤیای من جلسه دارد. رئیس جلسه روی وایت‌برد به زبان خودشان نوشته زن، ایرانی، بالای چهل. اعضای جلسه سرشان توی کاغذ یا مانیتور است و سر حدسِ درست و سریع رؤیای من با هم رقابت می­‌کنند. ­کدام کارمند جین‌تو‌کاراس درست پیش‌بینی‌ام­ می­‌کند و می‌فهمد از فردا چه می­‌خرم؟ کار آن رئیسی که من را بهش سپرده­‌اند سخت نیست. زن بالای چهل: قاب عکس در انواع مختلف، جامجله‌ای، جاکنترلی کنار مبل، ابر، دستمال و هر پارچه‌ی جادویی که ادعا کند در پاک­ کردن سحر می­‌کند، اشیای قدیمی ساختگی مثل صندوقچه یا جعبه­‌های اشیا. کار سختی نیست. همه قابل حدس هستیم. خودمان سه ساعت پشت ­هم به رؤیایمان فکر نمی‌کنیم، ولی شرکت جین‌تو‌کاراس روزی چند نفر‌ـ‌ساعت به ما فکر می­‌کند، به ریزه­‌هایی که شاید دوست داشته باشیم.

 

من کارتن موزیِ خنزرپنزرم را گذاشته­‌ام در انباری پایین کنار خرت‌و‌پرت­‌های دیگری که در اتاق­‌ها جا نشدند. هر اسباب‌­کشی سر این‌که چرا در این چند وجب جا یک کارتن آشغال نگه داشته‌­ام با شوهرم حرف‌مان می­‌شود، ولی کارتنم تا حالا از جا‌به‌جایی چهار خانه، از چهار انبار کوچک، جان سالم به در برده. گاهی صبح که بچه‌ها مدرسه‌اند، به‌زحمت کارتنم را می‌آورم بالا و عصر پیش از آمدن سرویس مدرسه برمی­‌گردانم پشت قالیچه و کادویی‌ها. شبی که شوهرم اصرار کرد و مجبور شدم چسب­‌های دورتادور کارتن را باز کنم، فکر کرد دیوانه‌­ام. بهم گفت بروم دکتر. در اسباب­‌کشی‌های بعدی، کارتن را می­‌گذاشت پشت کانتینر و به کارگرها می‌گفت شکستنی نیست. در خانه‌ی جدید می‌گذاشتش انبار پایین پشت قالیچه و تمام این مدت زیرلب بهم غر می‌زد، ولی من ساکت و مات می­‌ماندم.

 

سفیدیِ در یخچال یکی از بی‌­عیب‌­ترین خالی­‌ها بود که می‌شد تمام شب بهش خیره شد ولی مگنت‌ها به سفیدی حمله کردند. مگنت‌­ها دسته‌ی تندروی خنزرپنزر حساب می‌­شوند. شب اگر بی‌­خواب بشوی و بنشینی پشت میز آشپزخانه یک لیوان آب بخوری، رو‌به‌رویت ده مگنت وراج همزمان با هم حرف می­‌زنند، انگار هایدپارک باشد. قدرِ یک میتینگ سیاسی شخصیت شلوغ نصفه‌شبی می­‌ریزد توی خانه. یکی موعظه‌ی انسان­‌دوستی می‌کند، یکی تبلیغ جهان‌گردی، یکی محیط زیست را می‌­زند توی سر آدم، یکی جوک لوس تلگرامی تکرار می‌کند و چشمک می­‌زند و یکی با خودشیرینی شما را آشپز و خانه‌دار خوب نشان می‌­دهد. شعارهای موفقیت و زندگی مثبت هم که برای ساعت دوی شب از فحش و ناسزا بدترند. اشیا همه‌ی لطف‌شان به سکوت بود. جعبه­‌دستمالی که روی تنش شعار می‌­نویسد آخرین سکوت­‌های باقی‌مانده‌ی جهان را می­‌گیرد. سرما خورده‌ایم یا گریه ­کرد‌ه‌ایم و دستمال­‌ها می­‌خواهند عدل همان ‌موقع موعظه کنند یا تبلیغ راه بیندازند. اشیا وقتی وراج‌اند مثل خودمان‌اند. ما از خودمان سیریم و اشیا هول‌اند مثل ما کاراکتر و لحن و صدا پیدا کنند.

دخترم می‌گوید «مامان، با خنزرپنزر مشکل داری چون ذهنت شلوغه.»لابد مردم ذهن‌شان خلوت است که می­‌توانند دورشان را شلوغ کنند. من به جای خالی هم نگاه کنم فکر و خیال­‌هایم پیش‌­پیش آن‌جا را پر می­‌کنند. بهش می‌گویم «من فقط از خنزرایی بدم می‌آد که قصه ندارن. فامیل‌نشده خودشون رو می‌ندازن تو خونه.» با خنزرپنزر بی­‌خاطره کنار نمی‌آیم یا به خلوت بیرون برای آشفتگی‌ام نیاز دارم؟ نمی­‌دانم.

 

هر دو دختری که کنارم نشسته­‌اند و عکس صد ‌و ‌پانزدهم را می‌­بینند دوست دارند طراح گرافیک شوند، چون گرافیستی را می‌­شناسند که از سرطان و ایدز و ام‌اس و هموفیلی پول زیادی در می‌­آورد. عکس صد ‌و ‌پانزدهم عروسکی است که اسم خیریه‌‌ی سفارش‌دهنده­ روی شکم لختش حک شده. خنزرپنزر خیریه دسته‌ی تازه­‌ای از اشیا است. مردم از بازارچه‌ی خیریه بی‌تقویم و ماگ بیرون نمی‌­روند. دوست دارند یادبود داشته باشند از بیماری‌­ها و بدبختی‌­هایی که ندارند. تقویم فانتزی روزهای بی‌دردی به نفع فلان درد. جینگیل­‌ها روی این یادبودهایی که برای فراموشی می­‌خریم حساب کردند و خانه­‌های زیادی را از این راه فتح کردند. قهوه و دسر و ته‌چین و ترشی برای شام، فروش لباس‌های اضافه از سفرهای خارجی، و یادبودی که بگوید ما کجا بودیم و چه بدبختی‌هایی هست که نداریم. حس خوب دو برابر که چین هنوز به تکنولوژی‌اش دست پیدا نکرده. من خودم جاکلیدی سه‌تا خیریه‌ را دارم که یادم نرود آن زن‌ها چه خوب بودند و یادم نرود چه خوبم که رفتم فلافل خوردم با پولش ام‌اسی‌ها خوشبخت شوند.

پریا می‌­گوید «چه پیکسلِ عشقی.» ما عکس صد ‌و ‌بیستم از پیج اکسسوریز را باز کرده‌ایم. ماگ دوم چای تمام شده. منظورش پیکسل عاشقانه نیست. این دخترها خود اشیا را می‌­گویند عشق. باید به پیکسل‌­ها جایزه بدهند چون از همه‌ی­ نژاد اشیا بهتر پیش­روی کرده‌­اند. از کیف و کوله رفتند به لباس بعد به شال بعد به کلاه. ولی همین پیکسل­‌ها هم اگر زیاد حرف بزنند محبوب نمی‌­مانند. پیکسل به آن کوچکی مثل مسیح در گهواره حرف می­‌زند. به نفع صلح، به نفع بچه‌های کار، به نفع خیریه، به نفع بیمار­های خاص. حرف می­‌زنند و حرف می­‌زنند. روی ذهن آدم راه می‌روند. پریا قدر استخر توپ پارک نزدیک خانه پیکسل دارد و همه‌شان را می‌­گوید عشق­‌اند. می­‌تواند برود لای پیکسل­‌هایش پنهان شود و کسی پیدایش نکند. همه را پشت تختش نگه می­‌دارد. پیکسل‌­ها مثل آبشاری از سکه ریخته‌­اند پایین و زیر تخت و کناره‌­ها را گرفته‌اند. مادرش هر بار وقت جارو باید همه را بریزد بیرون تا پرز و کرک آن زیر را بگیرد. پریا می‌­گوید کاش مادرم هم مثل شما می­‌فهمید آدم به همین چیزها زنده است. من خودم را مشغول کاری می‌­کنم هر بار این را می‌­گوید.

خواهر پریا، صبا، به پسری شوهر کرده که کلکسیون تی­‌شرت دارد. فردای عروسی، مادر پریا به من گفت بروم با فامیل‌­شان جهاز را ببینم. در کمد داماد را برایمان باز کردند. مادر داماد با افتخار گفت پسرش تی­‌شرت‌باز است و همه را ورق زد که بشود شعارها را بخوانیم. گفت پسرم تی‌­شرت هر دسته‌ی فکری­ را دارد. من از مادر پسره خوشم آمد که می­‌دانست تی­‌شرت­ها می‌توانند دسته‌ی فکری مشخص کنند، ولی بعد که دیدم حوله‌ی تن‌پوشِ حمام پسره و کیف وسایل اصلاحش هم شعارهایی درباره‌ی جنگل و آب و محیط زیست دارد حوصله‌­ام ازشان سر رفت. صد طور تی­‌شرت آن‌جا بود، جمله‌‌فلسفی­‌ها، سیاسی­‌ها، قهرمان‌­های ملی و جهانی، دی­‌جی‌­ها، هنرپیشه‌­ها، تصویر­های ابزورد و معناگرایانه، خنده‌دارها. ولی تی‌شرت‌های جمله‌افسرده بیشتر بود، طرح­‌هایی که می­‌گفتند جهان جای پوچ و ابلهانه‌­ای است. یواش به مادر پریا گفتم «دختره رو حروم کردی رفت.» خندید. مادر صبا و پریا، کیانفرِ خودمان است. از همان‌ وقت دوست ماندیم. از اولین جاکلیدی تا حالا. صبا را قبل از ازدواج من دنیا آورد ولی پریا و دختر من همسن‌­اند. از بچگی با هم بزرگ شدند. همه کارشان با هم است. با هم اشیایی پیدا می‌­کنند که عشق‌­اند. از مادر داماد پرسیدم «توی چاپ پارچه‌اند؟» گفت «نه، علاقه. هر سفری می‌ره یکی می‌­آره.» تی‌­شرت­های ستایش مرگ و خودکشی زیاد بودند و مادره مجبور شد برای این‌که گیج نشویم به‌تفکیک بگوید هر شعار را پسرش از کدام کشور خریده. چینی­‌ها داماد کیانفر را کامل و درست حدس زده بودند. در شرکت جین‌تو‌­کاراس حتماً اتاق مخصوصی هست پر از کتاب­‌های فلاسفه و نویسندگانی که پیش از چهل‌سالگی مرده­‌اند. چینی­­‌های اتاق کارشان این است که صبح تا شب جملاتی را علامت بگذارند که بگوید زندگی مزخرف است و سریع بفرستند به واحدِ تی‌­شرت. به مسئولِ داماد کیانفر به خاطر حدس شعار پشتِ شعار باید جایزه می­‌دادند. مادرشوهر تی‌­شرت­‌ها را مثل عوض کردن کانال تلویزیون ورق می­‌زد و صبر می‌­کرد ما جمله­‌ها را بخوانیم، به همان صبری که مادر عروس درِ کابینت­‌های آشپزخانه را باز و بسته کرد که میوه­‌خوری‌­های کریستال را ببینیم. کیانفر برای دخترش سنگ‌ تمام گذاشته بود. رفیقم جهاز باسلیقه‌­ای چیده بود اما از آن آپارتمان فرمانیه ما فقط کمد داماد یادمان ماند. ده­‌ها تی‌­شرت در باب گندبودگی زندگی که هر غروب لابد داماد یکی­‌شان را می‌­پوشیده و می­‌رفته روی تخت­‌های دربند با رفقا قلیان میوه‌ای بکشد و اصلاً کم‌عمق هم به‌نظر نمی­‌رسیده. آدم اگر فکر و فلسفه­‌اش را تن نکند مردم از کجا بفهمند عمیق و تلخ هم هست. فلسفه‌ی ­کاسه‌ای. نیچه­‌ی بشقابی. کوسن با نقاشی انتزاعی. قاب عکس دایی جوان عروس کنار عکس پدربزرگ و مادربزرگ داماد روی ترمه کنار آینه شمعدان بود، عکس همه‌ی آن‌هایی که نبودند عروسی این دو تا را ببینند. مادر داماد گفت شادی روح‌شان فاتحه بخوانند. فامیل فاتحه­‌خوان رفتند مرغ‌­های روبان­‌زده در یخچال عروس را ببینند، ولی من و کیانفر ایستادیم کنار عکس دایی جوان که هنوز لباس خاکی به تنش زار می‌­زد و سلفی گرفتیم.

 

من و دخترم و پریا در عکس صد و سی ‌و ‌دوم مبهوت مانده­‌ایم. نه جیغ می‌کشیم «اینو» و نه می‌­گوییم «الهی، چه ناز». چای سومی که برای خودمان ریخته‌­ایم سرد شده. گیج صفحه را نگاه می­‌کنیم. از عکس صد ‌و‌ سی­‌ا‌م که گردن‌بندها شروع شد، سه‌تایی همین­‌طور در بهتیم. صد و سی‌ و‌ دوم گردن‌بندی است که بهش خبر وصل است. تیتر روزنامه. زن‌هایی که خبر انداخته‌­اند گردن‌شان و رفته­‌اند عروسی از توی پیج به ما لبخند می‌زنند و دعوت‌مان می­‌کنند مثل آن‌ها شویم. تیتر خبر روی زنجیر گردن‌بندشان تاب می‌خورد و می‌­درخشد. صد و سی‌ و‌ دوم لوگوی روزنامه‌ی آرمان است با سه تیتر که به لوگو قلاب‌اند: فساد بانکی، محاکمه‌ی سی متهم و جنایت در نازی­‌آباد. تیترها اریب به لوگو وصل‌اند و می‌افتند پایین گودی گردن. خنزرپنزر خبری. این دسته را نه من دیده بودم نه دخترم نه پریا. عجیب است. زن­‌ها بینش سیاسی به گردن در عکس می­‌خندند. صد و سی ‌و ‌سوم لوگوی همشهری است با همان فونت روزنامه‌ای و تقطیع معروف حروف که با دقت از فلز تراشیده ‌شده. با زنجیر طلایی، ظریف و زیبا، طوری که بشود با آن مهمانی رودربایستی‌­دار رفت. پریا می‌­گوید بخریم. دخترم قیمت‌ها را بالا و پایین می‌­کند. صد و سی ‌و ‌چهارم لوگوی کیهان و خبرهای فلسطین. صد و سی ‌و ‌پنجم، توسین‌ه­ای آفتاب یزد است با تیتر «این زنان باختند». زنجیرش بلند است که تیتر تا پایین بیاید و روی لباس شب مجلسی جلوه کند.

 

شبی که مجبور شدم چسب کارتنم را باز کنم، به خانه‌ی دوم اسباب­کشی کرده بودیم. انبار پایینش دو قدم بیشتر فضا نداشت و بیشتر وسایل مانده بود بیرون. در خانه‌ی اول‌­مان شوهرم خیال کرده بود توی کارتنِ چسب­‌خورده، مدارک و کاغذهای اداری گذاشته‌ام و حرفی نزده بود. چسب را چند دور چرخانده بودم و کسی حوصله نمی‌کرد بازش کند. شبِ خانه‌ی دوم، هر دو خسته بودیم بس که جای پتو و کارتن و بخاری را عوض کرده بودیم تا شاید در آن مکعب کوچکی که شماره‌ی واحد آپارتمان ما روی درش بود، جا شوند. ساعت یک بود و همه‌ی واحدها خواب بودند. در پارکینگ تنها بودیم. برای بار سوم بخاری را گذاشتیم زیر، لباس‌زمستانی‌­ها را رویش و کارتن را بالا.  صدای سُر خوردن اشیای فلزی روی هم. شوهرم گفت «مگه چی این توئه؟» من فقط به لاستیک­‌های پژویی که نزدیک‌مان پارک بود نگاه کردم. کارتن را دوباره گذاشت پایین. چند دور چسب را کند. سکوت و دم هوا و بوی روغن ماشین ریخته روی موزائیک اذیت می­کرد. در نور کم مهتابی­‌ها، کف پارکینگ جلوی پای شوهرم صدها جاکلیدی مثل گنج ته غار در داستان‌های افسانه­‌ای می‌­­درخشیدند.

 

دخترم هیچ­‌وقت به رویم نیاورده که کلکسیون جا­کلیدی­‌ها چقدر بزرگ شده. تا حالا بهش نشان نداده­‌ام ولی نمی­‌پرسد چرا این‌­ها را می‌­خرم و کجا می‌­گذارم. از خوبی‌های نسل‌شان است. خرید که می‌­رویم بی‌حرف و سؤال، جاکلیدی­‌­های جدید را برایم پیدا می‌کند. تا حالا ازم نپرسیده چرا مثل زن­‌های دیگر کلید در اصلی و در واحد را توی یک حلقه‌ی فلزی ساده نمی‌گذارم که دم در این­‌قدر توی کیفم دنبال تک‌کلید نگردم. این‌نسلی­‌ها همیشه انگار داستان­‌هایی از ما می‌­دانند که برایشان تعریف نکرده­‌ایم.

صدها حلقه­‌ی فلزی که هرکدام آویزی داشتند توی کارتن موزی مانده بودند روی هم. به یکی­‌شان برج ایفل وصل بود، به یکی کعبه، قلب­ و چاقوی جیبی در انواع رنگ­‌ها. بعضی­‌شان عروسک پولیشی داشتند، چندتایی حکاکی اسم­ یا عکس­ آکرولیکی. چرمی­ و استیل­، تیتانیوم و روکش کرومی. در شبِ پارکینگ و سکوت من و شوهرم خنزرپنزر آویزان و معلق به زنجیر کوتاه بی­‌معنی‌­تر از همیشه­ شده بودند. هر دو از اسباب­‌کشی طولانی خسته بودیم. حوصله‌ی دعوا هم نداشتیم. ایستاده بودیم و کارتن را نگاه می‌کردیم. دوره­‌های مختلف زندگی ‌من آویزان به حلقه­‌های مختلف پیش پایمان بود. حال و هوا و تب‌­های مردم آن بیرون وقتی من بزرگ و بزرگ‌تر شده بودم همه آن‌جا زنجیر بودند. آلبومی از سال­‌های عمرم. از عکس رئیس‌جمهورها و شهدای هفت تیر و ترورها تا یادگارهای جنگ. شعار و وصیت رزمنده­‌ها. از جمله‌های شاعرانه که وقتی مد بود تا اسم‌‌های دخترانه و پسرانه که زمانی حک می‌­کردند و هدیه می‌­دادند: تانیا، مژگان، علی، ارشیا. جاکلیدی سال­‌های آخر که همه تبلیغاتی بودند و اسم برند و سازمان. نزدیک صبح بود که چیدمان انباری تمام شد. درش را قفل زدیم و آمدیم بالا. اگر آن‌قدر خسته نبودیم و کارتن را روی کف موزائیکی پارکینگ خالی می‌‌کردیم، زیر کپه‌ی فلز و چرم و پلاستیک، زیر عکس­ و اسم و برند، شاید پوکه پیدا می‌­شد.

 

 

نویسنده: نفیسه مرشدزاده

منبع: همشهری داستان، شماره‌ی 64، اسفند 94 و فروردین 95. این مطلب برای انتشار در بی‌کاغذ اطراف ویرایش و بازتنظیم شده است.