مصائب من در حباب استارتآپ | پیشگفتار نویسنده
اسطوره و اسطورهسازی در سیلیکونولی خیلی رایج است. این متن را نوشتم تا دید واقعبینانهتری از زندگی درونِ یک استارتآپ «تکشاخ» ارائه دهم و اسطورههای عامهپسندی را که در مورد کارآفرینهای قهرمان وجود دارد بر هم بزنم. رهبران «هاباسپات» قهرمان نبودند، بلکه یک مشت فروشنده و بازاریاب شارلاتان بودند که قصهی خوبی دربارهی فناوریِ انقلابیِ جادویی سر هم کردند و با فروش سهام شرکتی که هنوز هم هیچ سودی نداشته، ثروتمند شدند.
از کتابها معاف نمیشویم
خورهی کتابها و کتابخوانهای اصیل همیشه راهی برای همراه بردن کتابها و جادادنش در کوله و جیب پیدا میکنند ولی موقعیتهایی هست که هیچ کاریاش نمیشود کرد و سربازی حتماً از سختترینِ این موقعیتهاست. روایت امین شیرپور از زنده ماندن کتابها در پادگان سنندج شاید خاطرهی خیلیهای دیگر هم باشد.
تصویر خانوادهام در آینهی کتاب رولد دال
مهاجرت تجربهای بسیار شخصی و شاید به شکلی تناقضآمیز، بسیار مشترک است. بسرات مزغبه در این جستار شرح میدهد که چگونه طنین درد فراق و نیاز به تعلّقی را که در نقش دخترکی سیاهپوست و دور از وطن حس کرده، در کتاب پسر رولد دال…
من و مُف دماغ پسر خانم سونتاگ
مادرانگی برای زنهای شاغل، علاوه بر همهی دغدغههای معمول بچهداری، با دغدغهی دیگری هم همراه است: چطور بین انتظارات جامعه و وظایفی که بر دوش «مادر» میگذارد و الزامات کار حرفهای تعادل ایجاد کنم؟ برای زنهایی که کار خلاقه میکنند، وضع پیچیدهتر هم میشود. امیلی امرایی، نویسنده و مترجم، اینجا از تجربهی بندبازی خودش میان این دو نقش میگوید.
کالوینو به روایت مترجمش
نمیخواهم بگویم ایتالو کالوینو نمیتوانست صمیمی بشود. جدا از سکوتهایش، خندههایش را هم یادم هست، که اغلب به خاطر اتفاقی که در کار مشترکمان میافتاد پیش میآمد. یادم هست یک بار کالوینو هدیهای بهم داد، یک کتاب نفیس کوچک دربارهی یکی از نقاشیهای لورنزو لوتو از جرومِ قدیس که تازگی بازیابی شده بود. داخل کتاب کالوینو با خط خودش برایم نوشته بود: «برای بیل، مترجمِ قدیس.»
پیرمرد خواب شیرها را میدید
قصههای خوب چطور تمام میشوند؟ نویسنده نقطه را کجا میگذارد؟ از کجا میفهمد دیگر به مقصد رسیده؟ نفیسه مرشدزاده از پایان روایتهای خوب میگوید؛ پایانی که شاید باید بازِ باز باشد، چون روایتهای خوب مدام باید بروند جلو. دهتایی کتاب گرفتهام، امانت در سالن. کتابها…
به نیابتِ کربلایی محمدرحیم | روایت شادروان روحالله رجایی از سفر کربلا
بابابزرگم کربلایی محمدرحیم، اگر کشاورز سادهای نبود، داستاننویس مشهوری میشد بس که هر اتفاقی را دقیق و جذاب تعریف میکرد. قهارترین داستانگویی بود که در عمرم دیدهام. نقل شاهنامه را طوری برایمان میگفت که انگار خودش کنار رستم شمشیر زده و پابهپایش جنگیده است. شبنشینیهای روستای اَسفاد به شاهنامهخوانیِ او میگذشت. در قصه آنقدر فرو میرفت که وقت کفن پوشیدن سیاوش قطرهی اشکش هم میریخت. تن صدا، انتخاب کلمات، حالت چهره، حرکت دستها و تمام شگردهای روایتگری را گمانم به ارث برده بود. محمدرحیم قصهگویِ مادرزاد بود اما من میان تمام حکایتهایش، عاشق خاطراتش از سفرهای چندباره به کربلا بودم. جوری با جزئیات تعریفشان میکرد که میتوانستم لحظه به لحظهی سفرش را پیش چشمم ببینم.