مارینا تسوِتایوا در کنار آنا آخماتووا، اُسیپ مندلشتام و بوریس پاسترناک، یکی از چهار شاعر بزرگ روس قرن بیستم بود. از شعر که بگذریم، تسوِتایوا نثر درخشانی هم داشت. به قول جوزف برودسکی، شاعر و جستارنویس روسآمریکایی، «ادراک زبانیِ بسیار قویِ» تسوتایوا از او نویسندهای کمنظیر ساخته بود؛ نویسندهای که ماهیت خلاقیت شاعرانه و مفهوم «شاعر» و، به طور کلیتر، «هنرمند» بودن مهمترین دغدغههای فکریاش بودند. به تعبیر درخشانِ خود تسوِتایوا، «هنر یعنی مجموعهای از پاسخها به پرسشهای ناموجود». او در جستارهایش درست سراغ همین پرسشهای ناموجود میرود و با طرح آنها، میکوشد بعضی از دیرپاترین اسرار شعر و هنر را کشف کند. آنچه در این مطلب بیکاغذ اطراف میخوانید ترجمهی برشی است از یکی از مهمترین و معروفترین جستارهای او با عنوان «منتقد از نگاه شاعر» که همراه با شش جستار دیگر از تسوتایوا در کتاب آخرین اغواگری زمین منتشر شده است.
بیایید همگی عادل باشیم. یا اگر چنین چیزی ممکن نیست، دستکم به حکم عقل سلیم رفتار کنیم. برای اینکه رأی و نظری دربارهی چیزی داشته باشیم، باید در آن زندگی کنیم و به آن عشق بورزیم.
خامترین و دمدستیترین مثال را در نظر بگیرید. فرض کنیم یک جفت چکمه برای خودتان میخرید. دربارهی چکمهتان چه میدانید؟ میدانید برازندهی شماست یا نه. میدانید از چکمهتان خوشتان میآید یا نه. جز اینها، چه میدانید؟ میدانید آنها را از فلان مغازه، مثلاً از بهترین مغازهی شهر، خریدهاید. میدانید چه نوع رابطهای با چکمه و نشان تجاری سازندهاش دارید (وقتی بحث اثر ادبی و هنری در میان باشد، نشان تجاری سازنده یعنی نام نویسنده یا هنرمند). بیش از این چیزی نمیدانید. میتوانید دربارهی ماندگاری و دوام چکمه قضاوت کنید؟ دربارهی خوشپا و راحت بودنش؟ کیفیتش؟ نه. چرا؟ چون شما نه کفاش هستید و نه دباغ. داوری دربارهی کیفیت و ماهیت ذاتی هر پدیده، دربارهی هر خصلت نامرئیاش، فقط از کسی ساخته است که درون آن پدیده نفس بکشد و کار کند. شما میتوانید نوع رابطهتان با پدیدهها را از بیرون تعیین کنید اما نمیتوانید ارزیابیشان کنید.
دربارهی هنر هم همینطور است، دقیقاً همینطور. فرض کنیم شعری از من میخوانید. ممکن است از آن خوشتان بیاید یا نیاید، به دلتان بنشیند یا ننشیند، به نظرتان دلفریب باشد یا نباشد. اما فقط یک کارشناس یا شاعری سرآمد یا کسی که به کلیتِ شعرِ من عشق بورزد، میتواند بگوید فلان شعرم خوب است یا بد. وقتی دربارهی جهانی که خودتان ساکنش نیستید قضاوت میکنید، در واقع، پا را از گلیمتان درازتر کردهاید.
چرا منِ شاعر وقتی با یک دولتمرد یا مدیرِ بانک حرف میزنم، دربارهی کارش پند و اندرزی به او نمیدهم، حتی وقتی کار از کار گذشته و دولت سقوط کرده یا بانک ورشکسته شده؟ چون من نه چیزی دربارهی دولت و بانک میدانم و نه دوستشان دارم. وقتی با سیاستمدار یا بانکدار حرف میزنم، به پرسش بسنده میکنم. مثلاً میپرسم «چرا در فلان ماجرا فلان طور عمل کردید؟» سؤال من نشان میدهد که میخواهم نظر آنها را دربارهی چیزی که نمیشناسم بدانم و، اگر ممکن باشد، من هم به کارش بگیرم. بی آنکه رأی و نظری از خودم داشته باشم یا گمان کنم که چنین رأی و نظری دارم، میخواهم رأی و نظر دیگران را بشنوم و فقط چیزی بیاموزم.
چرا بانکدار یا سیاستمدار، وقتی با کفاش حرف میزند، دربارهی کارش به او پند و اندرز نمیدهد؟ چون هر کفاشی به او میخندد، حال یا پنهانی و در خفا یا آشکار و در حضورش. میگوید «آخر شما چه میدانید، آقا؟» و درست هم میگوید. پس چرا همان بانکدار یا سیاستمدار وقتی با منِ شاعر حرف میزند، از درِ تعلیم و توصیه وارد میشود؟ «چنین بنویس و چنان ننویس.» و ــ از همهی اینها حیرتانگیزتر ــ چرا منِ شاعر حتی یک بار هم، مثل آن کفاش فرضی، آشکارا به چنین حرفهایی نخندیدهام؟ «آخر شما چه میدانید، آقا؟»
اینجا نکتهای ظریف در کار است. وقتی کفاش به چنین حرفهایی میخندد، نگران رنجاندنِ «آقا» نیست چون هر چه باشد، کسبوکار آقا از کسبوکارِ کفاش رفیعتر و ارجمندتر است و آقا هم این را میداند. خندهی کفاش فقط نشان میدهد توصیههای آقا با جایگاهش متناسب نیستند. اما اگر شاعری به این حرفها بخندد، ناگزیر خاطر آقا را میآزارد. چون، رک و پوستکنده بگویم، مقام شاعر رفیعتر از مقام بانکدار است. در نتیجه، خندهی منِ شاعر فقط یادآوری نمیکند که آقا سرِ جای خودش نیست، بلکه به او میگوید جایگاهش پایینتر است. انگار «عرش» چیزی را به «فرش» نشان میدهد. دستکم، ذهنِ ناپروردهی صیقلنخورده اینگونه میاندیشد و دنیا را اینگونه میفهمد. و به این ترتیب، ناخواسته منِ شاعر را از آخرین سپرِ دفاعیام محروم میکند. نادانی و نابلدی دربارهی چکمه خفتبار نیست اما نفهمیدنِ شعر خفتِ بزرگی است. دفاع من از خودم توهینی به طرف مقابل پنداشته میشود. در نتیجه، آب باید از سر بگذرد و دلخوری و رنجش باید به اوج برسد تا شاعر سرانجام شرم و آزرمِ بیدلیلش را کنار بگذارد و چشمدرچشمِ حقوقدان، سیاستمدار یا بانکدار بگوید «داوریِ من کارِ تو نیست».
مسئله مسئلهی بالا و پایین نیست. مسئله فقط این است که تو قلمروی من را نمیشناسی، همانطور که من در قلمروی تو نابلدم. اگر پیش بیاید، به نقاش و پیکرتراش و موسیقیدان هم همین را میگویم (و گفتهام). من نه آنها را و نه بانکدار یا سیاستمدار را پایینتر از خودم نمیبینم. چیزی که من به بانکدار میگویم همان چیزی است که اگر ایگور استراوینسکی شعر را نفهمد به او میگویم: «داوریِ من کار تو نیست.»
همهی آنچه تا اینجا گفتم، در حضور یک عنصر، فوراً رنگ میبازد و مرزهای مبتنی بر حرفه و تخصص را بیمعنا میکند. از این رو، گفتههای کوکوشکینِ فقید، دولتمردی که شعر را دوست داشت و میفهمید، بیتردید کمتر از گفتههای منتقدان و شاعران بر جان من ننشستهاند. حرفهای پوجایتسکی-چابرف، مردی از عرصهی تئاتر، نزد من از حرفهای منتقدان و شاعران ارزشمندترند. اثرم را چنان بخوانید و دوست داشته باشید که گویی اثر خودتان است. آن وقت میتوانید دربارهی کارم داوری کنید.
به تمثیل چکمه و شعر برگردیم. چکمهی بد یعنی چه؟ از نگاه کفاش، چکمهی بد یعنی چکمهای که پاره خواهد شد. از نظر خریدار، چکمهی بد یعنی چکمهای که پاره شده است. اثر هنری بد یعنی چه؟ از نگاه منتقد، اثر هنری بد یعنی اثری که ماندگار نخواهد شد. از نظر عامهی مردم، اثر هنری بد یعنی اثری که ماندگار نشده است. برای کفاش و منتقدی که در حرفهی خودشان استادند، لازم نیست زمان بگذرد تا چیزی محک بخورد. آنها پیشاپیش میدانند. اما برای خریدار، چه خریدارِ یک جفت چکمه و چه خریدار کتاب شعری نازک و نحیف، باید مدتها بگذرد؛ خریدار به محکِ زمان نیاز دارد. تنها تفاوتِ چکمه و اثر هنری در طولِ دورهی زمانیِ آزمون است. چکمهی بد ظرف یک ماه بد بودنش را نشان میدهد و اثر هنریِ بد اغلب ظرف یک قرن. با گذشت زمان، گاهی معلوم میشود اثری «بد» (که فهمیده نشده یا پیامبری میان مردم نداشته) در واقع عالی و فاخر است و گاهی هم بدیِ اثری که «عالی» پنداشته میشده (یعنی داور خوبی نداشته) هویدا میشود. حال به کیفیتِ مادی یا غیرمادی چکمه و شعر میرسیم، و به همهی پیامدهای این کیفیت: سنجشپذیریِ ماده و سنجشناپذیریِ روح. هر کفاش میانهحالی با نگاهی به چکمه میتواند بگوید خوب است یا خوب نیست. کفاش برای این کار به شم و استعداد خاصی نیاز ندارد. اما منتقدی که میخواهد حالا، یک بار برای همیشه، دربارهی خوب بودن یا نبودنِ اثری داوری کند، علاوه بر اطلاعات، به شم و استعداد هم نیاز دارد، به موهبتِ پیشگویی. مادهی اولیهی کفش ــ چرم ــ معین و قابل ارزیابی است. مادهی اولیهی اثر هنری (نه صدا و واژه و سنگ و بوم نقاشی، بلکه روح اثر) نامعین است و ناسنجیدنی. هیچ کفشی یکه و تکرارنشدنی نیست اما تکتک شعرهای ازدسترفتهی سافو یکه و تکرارنشدنیاند. به سبب همین سنجشپذیریِ ماده است که چکمه در دستان چکمهدوز حال و روزی بهتر از حال و روزِ شعر در دستان منتقد دارد. هیچ چکمهای بد فهمیده نمیشود اما بسا شعری که بد فهمیده شده است.
به هر حال، هم چکمه و هم شعر، از لحظهی ساخته شدنشان کیفیتِ ذاتیِ خودشان را دارند. به عبارت دیگر، از همان دم که پا به عرصهی وجود میگذارند، یا خوباند یا بد. معیار کیفیت خوب هم برای هر دو یکسان است: ماندگاری. کارِ منتقد این است که همین کیفیت ذاتیِ اثر، همین داوری اثر دربارهی خودش، را درک کند و به این ترتیب صد سال، سیصد سال، از همعصرانش پیش بیفتد؛ کاری که منتقد برای انجامش باید از استعداد و قریحهای بینظیر برخوردار باشد. در عرصهی نقد، کسی که پیامبر نباشد صنعتگر است؛ حق دارد کار کند اما حق ندارد قضاوت کند.
نقد یعنی دیدنِ سیصد سال بعد، دیدنِ ماورای سرزمینهای دوردست.
همهی آنچه گفتم دربارهی خواننده هم صادق است. منتقدْ خوانندهای است تمامعیار که قلم به دست گرفته است.
ترجمه: الهام شوشتریزاده
این مطلب بیکاغذ اطراف ترجمهی برشی است از جستار «منتقد از نگاه شاعر» که همراه با شش جستار دیگر از مارینا تسوتایوادر کتاب آخرین اغواگری زمین منتشر شده است.
بخشی از مقدمهی آنجلا لیوینگستون بر کتاب آخرین اغواگری زمین را اینجا بخوانید.