انسان‌ها، چه در مقامِ فرد و چه در جایگاه عضوی از اجتماع، با تجربه‌ی اندوه‌ شخصی و جمعی غریبه نیستند؛ هر چه باشد، سوگ و اندوه جزئی از وضعیتِ انسانی ماست. اما ما چگونه آنچه را از دست داده‌ایم به یاد می‌آوریم، چگونه خاطره‌اش را زنده نگه می‌داریم و برای زنده نگه داشتن یا بهتر بگوییم برای شبیه‌سازیِ گذشته تا کجا پیش می‌رویم و ادبیات، هنر و تکنولوژی چه نقشی در زنده نگه داشتن یاد فقدان‌های فردی و جمعی ما دارند؟ در این مطلب بی‌کاغذ اطراف، ان مایکلز، رمان‌نویس و شاعر برجسته‌ی کانادایی، درباره‌ی پیامدهای اخلاقیِ میلِ ما به شبیه‌سازیِ گذشته می‌نویسد.


برای سخن گفتن از مرگ کسی که به او عشق می‌ورزیم، هیچ زبانی به اندازه‌ی کافی پالوده نیست. ما درد می‌کشیم؛ نه فقط برای زنده نگه ‌داشتن زندگی مشترک‌مان با آنان که دوست‌شان داشتیم، که برای کلیت جهان درون آن‌ها، برای زنده نگه داشتن طرز فکرشان، روشی که به دیگران گوش می‌سپردند و آنچه برایشان اهمیت داشته. درد می‌کشیم نه فقط برای درکی که خودمان از جهان درونِ عزیزان‌ درگذشته‌‌مان داریم، که برای همه‌ی چیزهای بی‌شماری که موجب تعلق آن‌ها به زمان و مکان‌ خودشان می‌شدند. درد می‌کشیم برای نسل‌هایی که روز‌به‌روز جنگ بر زندگی‌شان سایه‌ی سنگین‌تری می‌افکند. در این دنیای جابه‌جایی‌ها و سلب مالکیت‌ها که بسیاری از آدم‌ها در جایی که به دنیا آمده‌اند، نمی‌میرند، درد می‌کشیم تا به دشواری‌ و مفهوم تبعیدشان ادای احترام کنیم.

تاریخ ما را نگران روح اخلاقی‌مان می‌کند. کاری نیست که آدمی در حق دیگری نکند و کاری هم نیست که آدمی برای دیگری نکند. رسالت ما شخصی کردن چیزهایی است که تاریخ شخصی‌‌زدایی‌شان می‌کند. این‌که گاهی شخصی‌ترین و عمیق‌ترین تجربه‌های ما و تحولات ناگهانی‌ای که زندگی‌مان را شکل می‌دهند ــ‌مثل ‌جنگ، محاصره، زاغه‌نشینی یا اردوگاه پناهنده‌ها‌ــ مأنوس‌ترین تجربه‌ی هزاران نفر دیگر هم هست، چه معنایی دارد؟ در برابر آنچه تمام ملت از دست می‌دهند، اندوه شخصی‌ چه جایی دارد؟ مهاجرت نیروی کار، تبعید سیاسی، تبعید اقلیمی و انواع خلع ید جمعی. ما به کجا تعلق داریم؟ جایی که در آن متولد شده‌ایم یا جایی که در آن دفن می‌شویم، جایی که فرزندان‌مان به دنیا می‌آیند، جایی که رهایمان می‌کنند، جایی که زخم می‌خوریم، جایی که نجات‌مان می‌‌دهند؟ یا جایی که عشق به سراغ‌مان می‌آید؟

در جنگ جهانی اول، سربازها یاد گرفتند در جیب روی سینه‌ی اونیفورم‌هایشان یک کتاب مقدس بگذارند. نه برای تسلای خاطر. برای این‌که به قدری ضخامت داشت که می‌توانست جلوی گلوله را بگیرد. به هر حال شاید هم برای نوع خاصی از تسلای خاطر.

قصه‌هایی که در میدان جنگ، در قایق نجات، در سالن بستری بیمارستانی در شب تعریف می‌شوند؛ در کافه‌ای که تا صبح اثری از آن باقی نمی‌ماند. قصه‌هایی که به گوش کسی می‌خورند، کسی به آن‌ها گوش می‌سپارد و  تمام هوش و حواسش به آن‌هاست.  قصه‌هایی که هیچ‌کس آن‌ها را نمی‌شنود. قصه‌ای که برای کسی که خوابش می‌برد یا از هوش می‌رود و هرگز به هوش نمی‌آید، گفته می‌شود. قصه‌ای که برای بازمانده‌ای گفته می‌شود و او هم برای کودکی تعریفش می‌کند که در آینده آن را می‌نویسد تا در میانه‌ی شب، زنی متصل به دستگاه دیالیزی در بیمارستانی بیست‌وچهار هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر بخواندش و با خواندن آن قصه به چیزی مهم و ذاتی در وجود خودش پی ببرد.

عصر یکشنبه‌ای، صبح زمستانی‌ای، غروب آوریلی. در اتاقی چشم باز کردیم که از بس هوای بارانی تاریکش کرده بود، فکر کردیم شب است. اندوه، فقدان و پشیمانی پایان قصه نیستند. این‌ها همه میانه‌ی قصه‌اند. حافظه به پشت‌سر نگاه نمی‌کند. نگاهش به پیش روست.

سال 1944 سربازهای آلمانی در ورشو اعدادی را با رنگ سفید بر ساختمانی نوشتند و بعد با برنامه‌ی منظمی شهر را با خاک یکسان کردند. ارتش شوروی هم نظاره‌گر بود و آن سوی رود ویستولا به انتظار نشسته بود. لهستانی‌ها پس از جنگ به ورشو برگشتند، در خرابه‌ها زندگی را از سر گرفتند و بازسازی را شروع کردند. شهرهای ویرانِ دیگر در سراسر اروپا هم چاره‌ای جز این نداشتند. آیا باید ویرانه‌ها را مثل کلیسای جامع کاونتری که ساختمان‌های جدیدی کنارش بنا شده‌اند، مقابل دیدگان نگه داشت؟ بناهای یادبود ابدی؟ آیا باید خرابه‌ها را (با مردگان‌شان) پنهان کرد و شهری نو و مدرن رویشان ساخت؟ یا شاید، مثل لهستانی‌ها باید شهر قدیمی را تکرار کرد و در همان مکان قبلی با همه‌ی جزئیاتش ــ‌همه‌ی کتیبه‌ها، تیرهای چراغ‌‌ برق و هره‌های پنجره‌هایش‌ــ دوباره ساخت. کاری از سر اعتراض و افسردگی، شدیدترین و خشمگنانه‌ترین واکنش به این واقعیت که نمی‌توانیم گذاشته را برگردانیم، نمی‌توانیم مردگان را زنده کنیم. در تکرار شهر وحشتی نهفته است، احضار ارواح و فریادِ تردیدی آزارنده و بی‌پاسخ: وحشت از این‌که شاید تکرار شهر دقیقاً همان را که می‌خواست زنده نگه دارد، محو کرده باشد.

سال 1950 در جریان ساخت کانال آبی سینت‌لارنس در کانادا، شهرها و روستاهایی که در دشت سیلابی بودند همراه رودخانه‌ی سینت‌لارنس برای همیشه تخلیه شدند. کمیته‌ی هیدروالکتریک شهر آنتاریو پیشنهاد داد که با استفاده از دستگاه‌های پرقدرت هارت‌شورن، مخصوص جابه‌جایی منازل، خانه‌های مردم را به شهرهایی نوساز منتقل کنند. خانه‌های به‌جا‌مانده هم سوزانده شدند. همین کمیته پیشنهاد داد اجساد مردگان شهر را هم از قبرستان‌‌هایی که در مسیر کانال بودند جابه‌جا کند. بیشتر مردم تصمیم گرفتند حرمت اموات را نگه دارند و جابه‌جایشان نکنند. تا دهه‌ها پس از این ماجرا، مردم در آن کانال آب شنا نمی‌کردند چون می‌ترسیدند مرده‌ها زنده شوند و از آب بیرون بیایند. هنوز می‌شود پیاده‌روها و پِی‌های سنگی آن شهرها را دید که زیر سطح آب رودخانه شبح‌وار غوطه‌ورند.

سال 1960 هنگام ساخت سد اَسوان در مصر و سودان، با مدفون شدن زادگاه همه‌ی نوبه‌ای‌ها زیر یکی از بزرگ‌ترین دریاچه‌های مصنوعی دنیا، تقریباً تمام مردم نوبه داروندارشان را از دست دادند. خودشان هم کوچانده شدند. سایت‌‌های باستانی بی‌شماری زیرآب رفتند. با پیشگامیِ یونسکو برای حفظ معابد عظیم ابوسمبِل تمام بنای این معابد را از هم باز کردند. هر قطعه سنگ را شماره زدند، تُن‌تُن سنگ را منتقل کردند به جایی حدود شصت متر بالاتر و در آن‌جا معابد را دوباره سرپا کردند و چشم‌انداز اطراف‌شان را تمام و کمال از نو ساختند.  این شاهکار مهندسی توهمی آفرید؛ فریبی چنان بی‌عیب‌ونقص که خیانت محسوب می‌شد. اگر هدف بازسازی معابد ابوسمبل فریفتن آدم‌ها بود تا فکر کنند به معابد اصلی آمده‌اند، پس دیگر تقدسی در کار نبود.

نوبه‌ای‌ها تا ابد نمی‌توانند به خانه‌هایشان، سرزمین‌شان، چشم‌اندازها و منظره‌های خودشان در سواحل نیل بازگردند. اما مهم‌تر از این‌ها، زادگاهِ زیرآب‌رفته‌ی نوبه‌ای‌ها بود که از صفحه‌ی روزگار محو شد. در بعضی زمان‌ها و مکان‌ها نیز مردم زادگاه‌شان را در خواب از دست داده‌اند. در سرزمینی چشم بر هم گذاشته و در سرزمینی دیگر چشم گشوده‌اند. بدون این‌که حتی در رختخواب‌شان غلت بزنند، مرزهای جدید کشیده و کشورها شبانه نام‌گذاری شده‌اند.

وقتی ناگزیر زادگاه‌مان را ترک می‌کنیم، آنچه با خود می‌بریم زبان، خاطره و بدن‌هایمان است. تلاش برای فهم این‌که چگونه چیزی را در خلوت به یاد می‌آوریم و چگونه خاطره‌‌اش را در هیئت یک جامعه یا یک ملت به شکلی علنی و عمومی گرامی می‌داریم ــ‌فهم تفاوت اندوه شخصی و اندوه تاریخی‌ــ به معنای تلاش برای فهم فریب‌ها، تکرارها و تغییرنام‌‌های دیرپا و همیشگی تاریخ است، فهم دروغ‌های آشکار و حقیقت‌های پنهان، حقیقت‌های آشکار و دروغ‌های پنهان. حافظه پیوسته در جستجوی معنا به خرابه‌های تاریخ رفت‌وآمد دارد.

ادبیاتْ زندگان و مردگان را بر دوش می‌کشد. ادبیات به عشق گره ‌خورده است، به دگرگونی‌های ژرف. به لحظه‌های شرم می‌چسبد، در مقاطع نامرئی ‌بودن، ندامت و فاجعه شریک آدمی می‌شود و به آگاهی چنگ می‌اندازد. اما معنای هنرْ بیانِ خود نیست؛ هنر بیانِ چیزی است ورای خود.

ادبیات در تکاپوی چنگ‌اندازی به چیزی ورای دسترس است. اثری کم‌ارزش‌تر که در پی چیزی کم‌تر است و به هدفی کوچک‌تر می‌رسد، مانند ادبیات زنده نمی‌ماند‌. چنین اثری، به جای مواجهه با تجربه، آن را دستکاری می‌کند و از دل تجربه بر‌می‌آید. بدون مواجهه با تجربه که در خلالش همه چیز برای نویسنده و خواننده مخاطره‌آمیز است، اثری زایا خلق نمی‌شود. و این هنرِ پست‌تر، مثل یک ابژه‌ی شبیه‌سازی‌شده، هرگز نقشی محوری در طلب و اشتیاق ما ایفا نخواهد کرد. درست همان‌طور که در قسمت‌های برخوردارِ جهان، اشتها جایگزینِ گرسنگی می‌شود، شبیه‌ساختِ گرسنگی.

ما چگونه تفاوت چیزی اصیل از چیزی شبیه‌سازی‌شده را درک می‌کنیم؟ شبیه‌سازی نفرت‌انگیزتر از بدل‌سازی است چون بدل‌ساز به جای آن‌که با تقلیدش چیزی اصیل را محو کند، ارزش اصالت را به رسمیت می‌شناسد. به همین دلیل گل پلاستیکیِ ارزان‌قیمتی که سردستی درست شده واقعی‌تر از تقلیدی ماهرانه است که ما را فریب می‌دهد تا واقعی‌اش بپنداریم. گل مصنوعی تظاهر به واقعی بودن نمی‌کند، تظاهر به چیزی که نیست نمی‌کند و در نتیجه یادمان می‌اندازد، ضمانت می‌کند که یادمان بماند، چه چیزی واقعی‌ است. اما هدف شبیه‌سازی صرفاً فریفتن ماست، می‌خواهد یادمان برود چه چیزی واقعی‌ است. می‌خواهد جای واقعیت را بگیرد.

بدل‌سازی، یا به عبارتی بازآفرینی، هم از کهنه بهره می‌گیرد و هم از نو. بدل‌ساز از رنگ‌ها و موادی استفاده می‌کند که متعلق به زمان شیئ اصیل هستند اما شبیه‌سازی فقط از چیزهای نو استفاده می‌کند. ورشو را با استفاده از تصاویر، نقاشی‌ها و اسناد بصری دیگر و همچنین مخلوطی از آثار سنگی و سنگ‌های جابه‌جا شده‌ی اصلی بازسازی کردند. درخت‌های جدید جایی سبز شدند که درخت‌های قدیمی بودند. برای بهره‌برداری مدرن، تغییرات اندکی در شهر ایجاد شد اما به لحاظ بصری، شهر قدیمی از خرابه‌های خودش سر بر آورد؛ موفقیتی چشمگیر با تلاشی کمرشکن و عزمی جزم که البته نمودِ قدرتمندِ مقاصد شوروی بود.

در ورشو انگیزه‌ی تکرار و بازگرداندن نظام‌مند چیزی که به شکلی برنامه‌ریزی‌شده ناپدید شده‌ بود، مقابله با تاریخ بود نه تکذیب تاریخ. وقتی بازماندگان به شهرهای بازسازی‌شده برگشتند، با گذشته و آینده مستقیماً روبه‌رو شدند. شهرهای بازسازی‌شده جایی بودند برای مرده‌ها و زنده‌ها. شهر بازسازی‌شده نماد حاکمیتی مستقل و دموکراتیک بود و حتی این نماد، هم کهنه بود و هم نو چون حالا تبدیل به حاکمیت مستقلی شده بود که از محوِ کامل، جان به در برده.

هیچ چیز ستمگر را بیش از امید به خشم نمی‌آورد. در ذات بازسازی پس از جنگ جهانی دوم فقط میل به‌یاد‌آوردن مردگان وجود نداشت بلکه امید به این‌که مردگان هم یادی از ما کنند، وجود داشت. بازسازی‌ها اعلام می‌کردند که ما انسانیت‌مان را از دست نداده‌ایم؛ که ما و دنیایمان، پس از چنان تباهی‌ و شرارتی، هنوز چیزی اخلاقی در وجودمان داریم.

حال کمی بیش از نیم‌ قرن بعد، تکنولوژی‌ای ساخته‌ایم که جایی برای مردگان نمی‌گذارد؛ قلمروی اکنون ابدی، قلمروی شبیه‌سازی که در آن گذشته به اندازه‌ی آینده سیال است. تکنولوژی‌ای چنان فریبکار که از آموخته‌های ماشینی برای درست کردن ویدیوهای دروغینِ بسیار واقعی استفاده می‌کند و می‌تواند سوژه‌اش را حتی پس از مرگ بازسازی کند. می‌تواند ما را وادار به یادآوری چیزی کند که هرگز رخ نداده است. تضمینی نیست که در حال یادآوری مردگان باشیم. مردگان هم دیگر یادی از ما نمی‌کنند، دیگر هم را نمی‌شناسیم. ناشناختنی شده‌ایم. حذف شخصیت‌ها از عکس‌ها که روش مورد علاقه‌ی استالین بود، حالا دستاوردی کهنه و نخ‌نما به نظر می‌رسد که تمرکز اصلی‌اش بر گذشته بود. جعل عمیق تباهی و فسادی عظیم، با گستره‌ای جاودانی، به بار می‌آورد. جعل عمیق می‌تواند گذشته، حال و آینده را تحریف کند، رخدادهایی را بسازد و به رخدادهایی اشاره کند که هرگز به وقوع نپیوسته‌اند اما مثل یک پیش‌گویی در هوا شناور می‌مانند. حتی سیاه‌چاله‌ها با ایجاد انحراف در فضای مجاورشان دیده می‌شوند اما جعل عمیق، مخصوصاً وقتی تکنولوژی قدرتش را صد‌چندان می‌کند، از دایره‌ی ادراک ما بیرون است و چیزی نمی‌گذرد که هیچ ردی از قدرت‌های تحریف‌گرش باقی نمی‌گذارد. جعل عمیق، بی‌شک، فضای اخلاقی پیرامون خود را مهار می‌کند. پیامدهای تکنولوژی مثل همیشه حاصل خودِ تکنولوژی نیستند بلکه حاصل قوانین و خواسته‌های ما هستند. هر فریبی اراده‌ی ما را می‌فرساید. فریب جعل عمیق نیازمند صدها عکس از سوژه است و هر چه تکنولوژی پیشرفت کند به عکس‌های کمتری نیاز دارد. شاید در آینده برای بازنمایی خودمان به تصویر دست‌ساز رو بیاوریم. شاید صورت‌هایمان را علناً پنهان کنیم.

به‌تازگی کپسول زمانی در اعماق یخ‌‌های جنوبگان قرار دادند. عمق و محل کپسول را با دقت محاسبه کرده بودند؛‌ با نهایت دقتی که تغییرات سریع اقلیم در وضعیت‌ فعلی ما اجازه می‌دهد. درون این کپسول نامه‌هایی به آینده گذاشتند. نوشتن چنین نامه‌هایی سقوطی عجولانه به مکان‌ـ‌فضاست. نامه‌هایی که قرار نیست تا هزار سال دیگر باز شوند. حتی پس از صد سال عاقلانه‌ترین و محافظه‌کارانه‌ترین حدس و گمان‌ها جز خیال و توهم نخواهند بود. نوشتن خطاب به آینده فقط می‌تواند فرمی از خاطره را خلق کند.

در جنوبگان، صدای انسان از فاصله‌ی تقریباً سه کیلومتری شنیده می‌شوند، البته بسته به دمای هوا، جهت باد و جنس یخی که صدا را برمی‌گرداند. کمتر جایی روی کره‌ی زمین پیدا می‌شود که چنین سکوتی در آن حکمفرما باشد. اما اگر بخواهیم و اراده کنیم، روش‌های دیگری هم برای شنیدن صداهای دور وجود دارد، حتی وقتی از چنان سکوتی اثری نباشد. و صدای دور را هنوز می‌توان در ارتباطِ انسان با ادبیات و هنر پیدا کرد؛ در خلوتی عمیق که صدای فکر یک نفر، صدای یک روح برای دیگری است‌. تاریخ هیچ رستگاری‌ای در خود ندارد. اموات همان جایی که دفن شده‌‌اند می‌مانند. اما حافظه می‌داند که مردگان در سطح آب رودخانه غوطه‌ورند. حافظه می‌داند که مردگان می‌توانند بخوانند.

گرسنگی من، در دستان تو.


مترجم: رویا پورآذر

منبع: Lapham’s Quarterly