حالا که چهل سالی از آن لحظه‌ها می‌گذرد، خوب می‌دانم بسیاری از خاطرات کودکی نتیجه‌ی قصه‌پردازی و تصویرسازی ذهن‌اند و واقعی نیستند اما آن لحظه‌ی عجیب تمام این سال‌ها یادم مانده است. به پهنای صورت اشک می‌ریخت و روضه می‌خواند و آخرین جمله‌ی روضه‌اش این بود: «حسین شعله‌ای است که خاموش نمی‌شود.» انگار همه‌ی کلماتش برایم تازگی داشتند. انگار این جمله‌ی تکراری را برای اولین بار می‌شنیدم. همان‌جا چیزی در سینه‌ام گیر کرد که بعد از این همه سال وقتی فشار جهان زیاد می‌شود و تنگی زمانه از حد می‌گذرد، برمی‌گردد و مرا می‌برد به آن روز.


تازه خواندن یاد گرفته بودم و توی ماشین که می‌نشستم، بلندبلند هر چیزی را روی در و دیوار شهر می‌خواندم و عموجان که خیلی از بابا کوچک‌تر بود و با ما عیاق‌تر، پشت فرمان غلط‌هایم را اصلاح می‌کرد. عمو به من یاد داد دوزَندگی درست است نه دو زندگی. یک بار از جلوی دیواری رد شدیم که روی آن تصویر یک خورشید و چند درخت و اسب کشیده بودند و با خطی به‌هم‌پیچیده بالای خورشید چیزی نوشته بودند که نتوانستم بخوانم، به‌جز کلمه‌ی «لحسین». چند بار که حروف را بلغور کردم عموجان گفت «الحسین شمعه لا تنطفیء» و چشم از خیابان گرفت و رو به من گفت «حسین شعله‌ای است که خاموش نمی‌شود».

حسین اسم پسر همسایه بود. لاغر و گندمی بود و پدرش بستنی‌فروشی داشت. برعکس من که آتش‌پاره بودم، پسر ساکت و مظلومی بود. این‌که شعله‌ای باشد که خاموش نمی‌شود اصلاً با ذهن من جور در نمی‌آمد. وقتی حسین را در کوچه دیدم، اولین چیزی که گفتم همین بود. گفتم که روی نقاشی خیابان نوشته حسین شعله‌ای است که خاموش نمی‌شود. بعدها معنی این جمله را همه فهمیدیم و حسین چقدر به این‌که اسمش حسین است افتخار می‌کرد. من چند بار از عموجان پرسیده بودم که امام حامد هم داریم؟ یا چیز به‌دردبخوری درباره‌ی حامد روایت شده است؟ عموجان فقط یادش بود که یک امام محمد غزالی داشته‌ایم که اسمش ابوحامد بوده است. همین هم برایم کافی بود که هر وقت حسین در رجزخوانی‌های کودکانه‌مان می‌گفت «حسین شعله‌ای است که خاموش نمی‌شود» من هم فریاد بزنم «ابوحامد امام محمد غزالی.» همان زمان هم می‌دانستم که وزن این دو رجز برابر نیست و یک جای کار ایراد دارد. تا این‌که عموجان یک روز توضیح داد ابو یعنی پدر و این بیشتر به درد بابا می‌خورد تا من و من دیگر صدایش را در نیاوردم.

دو سال بعد کلاس سوم دبستان بودم که معنای جمله در ذهنم کلاً دگرگون شد. چهارشنبه‌صبح‌ها در خانه روضه داشتیم. بدون هیچ استثنایی و با هر تعداد شنونده‌ای روضه‌مان برگزار می‌شد. روضه زنانه بود و هر هفته سه‌چهارتا از زن‌های همسایه می‌آمدند، می‌نشستند و چای می‌خوردند و همه‌جور حرف می‌زدند. پیرزن‌های همسایه قلیان می‌کشیدند و برای این و آن دلسوزی می‌کردند. بعد سه‌تا روضه‌خوان با فاصله‌ای نیم‌ساعته می‌آمدند یک ربع ذکر مصیبت می‌گفتند و روضه‌ می‌خواندند و یک استکان چای می‌خوردند و می‌رفتند. من مأمور دادن پول بودم. روضه‌خوان که بدرقه می‌شد، خودم را جَلد می‌رساندم دم در و اسکناس دوتومنی نارنجی را به سمتش می‌گرفتم. یکی از روضه‌خوان‌ها مرد کوتاه‌قامتی بود که یک پا نداشت. روحانی سیدی بود و با دوتا چوب زیر بغل حرکت می‌کرد و نسبتاً هم فرز و سریع بود. اسمش فحول بود و مردم بدون هیچ پسوند و پیشوندی فحول صدایش می‌کردند. به خاطر شکل راه رفتنش و اسمش برایم عجیب و جذاب بود.

 

یک چهارشنبه‌ای مادر و مادرجانم برای تدارک مهمانیِ شب به بازار رفتند و خانه خالی ماند. پول را روی طاقچه گذاشتند و از من خواستند حواسم باشد روضه‌خوان‌ها که آمدند در را باز کنم تا روضه‌‌شان را در همان اتاق خالی بخوانند و بروند. مادرجان گفت محرم نزدیک است و از روضه‌خوان‌ها بخواهم روضه‌ی علی‌اکبر بخوانند. توی کوچه مشغول بازی شدم و تا روضه‌خوانی می‌آمد در را باز می‌کردم و پول را می‌دادم و برمی‌گشتم سر بازی و هیچ یاد سفارش مادرجان نبودم. فحول با آن عصاهای چوبی از خیابان که پیچید توی کوچه، انگار هیجان بازی جایش را با چیز دیگری عوض کرد. دویدم توی خانه، در را باز گذاشتم و خودم بالا دم پله‌ها ایستادم تا آمدنش را با آن یک پا و دو عصا ببینم. به‌سرعت از پله‌ها بالا آمد و تا من چشم از راه‌رفتنش بردارم و بخواهم به کوچه برگردم، روی صندلی گوشه‌ی اتاق نشست و به من خیره شد و داستان را از جایی شروع کرد که پسر جوان امام حسین(ع) می‌خواهد به میدان برود و از پدر اجازه می‌خواهد. پایم سنگین شد و همان‌جا کنار درگاه نشستم روی زمین. روضه خواندن در خانه‌ی خالی برای این‌که سنت پیوسته‌ی روضه‌خوانی در مدت نذر به هم نخورد چیز غریبی نبود اما ناگهان روضه‌ی فحول برایم جوری شد که انگار تمام اتاق پر باشد از زن‌های همسایه؛ پر باشد از پیرزن‌های مهربانی که قلیان می‌کشند و ریزریز با صدای روضه‌خوان گریه می‌کنند و صدای قل‌قل قلیان و بوی تنباکویشان با عطر چای کهنه‌دم لاهیجان مخلوط می‌شود.

حالا که چهل سالی از آن لحظه‌ها می‌گذرد، خوب می‌دانم بسیاری از خاطرات کودکی نتیجه‌ی قصه‌پردازی و تصویرسازی ذهن‌اند و واقعی نیستند اما آن لحظه‌ی عجیب تمام این سال‌ها یادم مانده است. فحول به پهنای صورت اشک می‌ریخت و روضه می‌خواند و آخرین جمله‌ی روضه‌اش این بود: «حسین شعله‌ای است که خاموش نمی‌شود.» انگار همه‌ی کلماتش برایم تازگی داشتند. انگار این جمله‌ی تکراری را برای اولین بار می‌شنیدم. همان‌جا چیزی در سینه‌ام گیر کرد که بعد از این همه سال وقتی فشار جهان زیاد می‌شود و تنگی زمانه از حد می‌گذرد، برمی‌گردد و مرا می‌برد به آن روز.

 

چند هفته بعد، محرم آمد. مادرم رخت و لباس سیاه تن‌مان کرد و یکی دو شب هم با بابا فرستادمان مسجد سینه‌زنی. اما بابا حوصله‌ی بیرون رفتن نداشت و اغلب پای تلویزیون روضه گوش می‌کرد و سینه‌زنی را تماشا می‌کرد. من بی‌تاب بیرون رفتن بودم و تا آن روز هیچ‌وقت اجازه نداشتم بدون بابا در مراسمی باشم. آن روز با اصرار خواستم که وقتی دسته از سر خیابان اصلی رد می‌شود بروم و تماشا کنم. فاصله‌ی خیابان اصلی تا کوچه‌ی ما زیاد بود و خیلی سخت بهم اجازه دادند. کمی از غروب گذشته بود. سر خیابان در میان جمعیتِ تماشاچی، حسین را پیدا کردم که زنجیری دستش بود و می‌خواست برود قاتی دسته. دویدم طرفش و با او همراه شدم. من محو تماشای دسته‌ی موزیک بودم که وسط دسته راه می‌رفت. پسر جوانی نی می‌زد و صدای جانسوز و عجیبی از نی‌اش بیرون می‌آمد. چشم ازش برنمی‌داشتم. شیپورزن و طبل‌زن و قره‌نی‌زن هم کنارش بودند. حسین ته صف دسته، لا‌به‌لای بچه‌هایی بود که زنجیر می‌زدند و من که با حسرتِ نداشتن زنجیر کنار آمده بودم وسط‌ دسته لا‌به‌لای زنجیرزنی مردان جدی و عزادار محو تماشای گروه موزیک بودم و با جریان آرامِ دسته از خانه دور می‌شدم. صدای موسیقی سنگین عزا تمام رگ و پی بدنم را می‌لرزاند. تصویر چشم‌های گریان فحول در آن اتاق خالی جلوی چشمم بود و در دل برای خودم مجلس روضه داشتم. دسته که به مقصد رسید و شام خوردیم تازه هوشیار شدم که دیروقت است و خیلی از خانه دور شده‌ام. با نگرانی زیاد حسین را صدا کردم که برگردیم. تمام خیابان‌ها را دویدیم. حسین دسته‌ی زنجیر را گذاشته بود توی شلوارش و وقتی می‌دوید صدای نرم و ظریف زنجیرها درمی‌آمد. از خیابان اصلی که پیچیدم، سر کوچه زنی با چادر نماز در تاریکی خیابان زیر نور زرد تیر چراغ‌برق ایستاده بود و خیابان را نگاه می‌کرد. حسین پیچید سمت خانه‌‌شان و من جلو‌تر که رفتم دیدم مادرم سر کوچه ایستاده. تا سال‌ها بعد، تا روزی که کنکور دادم و دانشگاه قبول شدم و از شهرمان به تهران پرت شدم، تمام شب‌هایی که دیر به خانه می‌رسیدم، از خیابان اصلی که به سمت کوچه‌‌مان می‌پیچیدم، مادرم همچنان چشم‌انتظارم بود. ایستاده زیر نور زرد چراغ‌برق، با چادر نماز روشن گلدار.

زیر سنگینی نگاهش جلو رفتم. حتی قدمی برنداشت و صبر کرد بهش برسم. دستم را محکم گرفت و با فشار کشید سمت خانه و گفت «بابات هلاکت می‌کنه. کجا رفته بودی؟» بغض داشتم و نگران بودم در خانه چه پیش می‌آید. بابا خوابیده بود و مادرجان که مرا دید خدا را شکر کرد و پیشانی‌ام را با ذوق بوسید و قربان‌صدقه‌ام رفت. فردا صبح سر سفره‌‌ی صبحانه با هیجان از شب قبل تعریف کردم. از گروه موسیقی و دسته‌ی زنجیرزن‌ها.

 

روزهای عزاداری محرم همه‌ی زن‌های محله صبح‌ها به مجلس روضه‌ی آقا سیدجمال می‌رفتند. مادرم قبل رفتن انباری را گشت و یک زنجیر دسته‌برنجی را که زنجیرهای تُنُک و ضخیمی داشت برایم پیدا کرد که شب با دسته بروم. آن روز با مادر و مادرجان رفتم حسینیه‌ی آقا سیدجمال. حسینیه‌ی آقا سیدجمال پشت مسجد جامع هنوز هم جای عجیبی است. آن روزها یک خانه‌ی بسیار قدیمی بود با حیاطی که از کوچه چندین پله پایین‌تر می‌رفت. روزهای روضه چادر سفید خیلی بزرگی را به میله‌ی بلند وسط حیاط گیر می‌دادند. چادر کل حیاط را می‌پوشاند و نور تند خورشید از پشت پارچه‌ نرم و یکدست همه‌جا را روشن می‌کرد. مجلس روضه‌ بیشتر از صد سال قدمت داشت و از صبح تا ظهر تعداد زیادی روضه در آن برگزار می‌شد. هر کس می‌توانست تنظیم کند چه موقع بیاید یا پای روضه‌ی کدام روضه‌خوان بنشیند. زن‌ها بیشتر بودند و مجلس‌شان فشرده‌تر برگزار می‌شد. من که ماجراجویی شب قبل یک مرحله مستقل‌ترم کرده بود، رفتم در بخش کوچک مردانه که بهارخوابی کمی بالاتر از حیاط بود نشستم. چشمم افتاد به در حسینیه و فحول را دیدم که با حرکات عجیب و غریبش از پله‌هایی که پر از زنان سیاهپوش و عزادار است راهش را باز کرد و به سمت منبر که در بهارخواب است آمد. بعد از مدتی رفت روی پله‌ی دوم منبر و روضه خواند و باز به پهنای صورت اشک ریخت. تمام مدت چشم ازش برنداشتم.

بعد از تمام شدن روضه، هنوز صدای شیون و گریه‌ی زن‌ها بلند بود که فحول از بهارخواب رد شد و فرز و چابک بیرون رفت. در فاصله‌ی بین دو روضه چند مرد برای تازه‌واردها چای ‌آوردند. پیرمرد کنار دستی‌ام یکی از چای‌پخش‌کن‌ها را به دوستش نشان داد و گفت «همین ایشونه. میرزا علی‌اکبر خرم.» آن دوست هم با تعجب صدایی از خودش در آورد و میرزا علی‌اکبر خرم را ورانداز کرد؛ مردی با اندام متوسط و توپُر، ته‌ریش، کله‌ی گرد و عینک کائوچویی. بعدها صورتش را فراموش کردم اما نام میرزا علی‌اکبر خرم جایی در اعماق ذهنم ماند.

بزرگ‌تر می‌شدم و به کلاس بالاتر می‌رفتم اما به‌جز روضه‌خوانی‌های حسینیه‌ی آقا سیدجمال که روزها بود و عزاداری‌های هیئت امامزاده اسماعیل که مخصوص بچه‌های رزمنده بود و تا نیمه‌های شب طول می‌کشید، به هیچ‌کدام از هیئت‌ها و دسته‌های عزاداری نمی‌رفتم. قزوین مثل هر شهر دیگری هیئت‌ها و دسته‌های قدیمی‌ با آداب مخصوص خودش را داشت که عزاداری‌شان برای نوجوانی من آن‌قدر جذاب نبود. اما در شب‌های تاسوعا و عاشورا قصه فرق می‌کرد. دسته‌ها بیرون می‌آمدند و در خیابان‌های شهر تا شاهزاده حسین می‌رفتند. من هیچ مقاومتی در برابر نوای حماسی دسته‌های موزیک هیئت‌ها نداشتم. تا شروع سینه‌زنی در امامزاده اسماعیل، کارم این بود که دنبال گروه‌های موزیک بروم و گوش کنم و در ذهن خیال‌پردازم خودم را ببینم که قاطی نوازنده‌ها شده‌ام و ساز می‌زنم. تا دوران دانشجویی نه شرایط فرهنگی و نه شرایط مالی خانواده‌ام اجازه نداد سراغ یادگیری موسیقی بروم. به همه‌جور گروه سرودی هم رفته بودم اما عطش دانستن مهارت موسیقی هر بار که ارکستر گروه سرود می‌زد یا وقتی مثل خوابگردها دنبال دسته‌های موزیک عزاداری راه می‌افتادم، سر باز می‌کرد. دانشجو که شدم از معلمی خواستم کسی را معرفی کند تا آخر هفته‌ها که از تهران برمی‌گردم خانه، موسیقی یادم بدهد. بدون درنگ گفت «برو پیش اکبرآقا ثقفی.» گفتم «کیه؟» گفت «میرزا علی‌اکبر خرم قزوینی.» دیدم عجب، گذرم به مردی افتاده که اولین بار که با مادرم رفتم حسینیه‌ی آقا سیدجمال، دیده بودمش. معلم گفت اکبرآقا بسیار سخت‌گیر و گزیده‌کار است و شاگرد نمی‌گیرد. وساطت کرد و من به خانه‌ی استاد رفتم.

میرزا علی‌اکبر خرم قزوینی
میرزا علی‌اکبر خرم قزوینی

در را جوانی برایم باز کرد و رفتم تو. خانه‌ای قدیمی که حیاطش چند پله پایین‌تر از کوچه بود؛ آن‌قدر پایین که وقتی وارد می‌شدی روی بالکن طبقه‌ی دوم بودی. اکبرآقا وسط اتاق نشسته بود. سه‌تاری دستش بود و عبایی روی دوشش. در و دیوار خانه پر بود از کتاب. بعدها فهمیدم همه‌اش کتاب شعر است. عکس چند روحانی هم روی دیوار بود. به‌جز عکس علامه طباطبایی بقیه همه عکس یک نفر بود که شباهتی هم به علامه طباطبایی داشت؛ روحانی‌ای به نام شیخ جعفر مجتهدی تبریزی. دور اکبر‌آقا پنج‌شش جوان حلقه زده بودند و هر یک سه‌تاری در بغل داشتند و با هم موسیقی ضربی تندی را می‌زدند. خجالت‌زده گوشه‌ای نشستم و محو شنیدن نوازندگی حاضران شدم. چند ساعت گذشت. نمی‌دانم استاد چه حرف‌هایی می‌زد. شاید به هر کس قطعه‌ای یاد می‌داد. هر چه با ساز می‌زد خودش با صدای گرفته‌ای آوازش را می‌خواند. بعدها فهمیدم اصل کارش آواز بوده و استادِ گوشه‌ها و دستگاه‌های موسیقی ایرانی است. با یکی دو نفر کل‌کل مشاعره راه انداخت و برای هر بیتی که دیگران می‌خواندند غزل کاملی می‌خواند. خیلی از غزل‌ها با تخلص خرم تمام می‌شد و فهمیدم سروده‌ی خودش است. آن روز و آن چند ساعت برای من که با خجالت گوشه‌ای نشسته بودم خیلی سخت گذشت. درونم غوغا بود اما خودم را طبیعی نشان می‌دادم. آخر سر رو به من گفت «خب پس حامد تویی. ساز که نداری. امروز چندتا تمرین دست و انگشت بهت می‌گم تا هفته‌ی بعد پنجه‌ت باز و نرم بشه.» سرخ و شرمگین جلو رفتم. انگشت‌هایم را گرفت و چند تا تمرین داد. سپرد ناخن انگشت اشاره‌ی دست چپم را بلند کنم و بعد در همان فاصله‌ی کم که زانو به زانو نشسته بودیم، با سه‌تار رِنگی را شروع کرد. دیگران هم همراهی‌اش کردند. دوزانو وسط جمعی نشسته بودم که همه با هم موسیقی تند و غمگینی می‌زدند. ناگهان استاد خرم دست از ساز کشید و به انگشت مضرابش نگاه کرد. ناخن مضرابش شکسته بود. صدای همه‌ی سازها متوقف شد. پرسید «چند روز مانده تا محرم؟» یکی گفت چهار روز. استاد ساز را کنار گذاشت و به من گفت بعد محرم بیا. بعد هم با همان صدای دورگه‌ی گرفته خواند «سر زد از جیب فلک باز هلال قمری.» و با چشم‌های متأثر و غمگینش که انگار آماده‌ی گریه بود، از پشت عینک ته‌استکانی‌اش به من خیره شد، سرش را تکان داد و ادامه داد «که محرم شد و گردید حسینم سفری.» پرت شدم به اتاق خالی و روضه‌ی فحول. چشمم دوروبر را نمی‌دید و بقیه‌ی شعر را نمی‌شنیدم. قرار بود ساز زدن یاد بگیرم اما دوباره میان روضه غوطه می‌خوردم.

 

اکبرآقا روزهای محرم کار موسیقی و آواز را تعطیل می‌کرد و می‌شد خادم حسینیه‌ی آقا سیدجمال. زنی نگرفته بود و زندگی‌اش وقف نگهداری مادر پیرش بود و با کلاس هفتگی ساز و آواز روزگار می‌گذراند. از هیچ‌کس پول نمی‌گرفت اما به شاگردها می‌سپرد هر دیوان شعری را که در کتابخانه‌اش نیست، اگر پیدا کردند برایش بیاورند. ساز را هم مثل آواز به شیوه‌ی سینه‌به‌سینه و بدون نت درس می‌داد و کلاس‌هایش پر بود از قصه‌های جالب عرفای سالک و مردان رند و دراویش و اهل حق و این‌ها. خیلی به دراویش بد و بیراه می‌گفت. قزوین همه‌جور دار و دسته‌ای فراوان دارد. از دراویش اهل ذکر و سماع تا مشتاقان علوم غریبه، از جفر و کیمیا و رمل و نجوم تا طایفه‌ی تسخیرگنندگان جن و حتی فقهای اخباری و اهل مکتب تفکیک و دعانویس‌ها و سرکتاب‌بازکن‌ها. یک بار، همان جلسه‌های اول کلاس، در زدند و من که نزدیک در اتاق نشسته بودم، دویدم در را باز کنم. با نهیب استاد خشکم زد و یکی از شاگردهای قدیمی‌تر دوید و در را باز کرد. اکبرآقا با اوقات‌تلخی گفت «هنوز اجازه نداری کاری انجام بدی.»

کم‌‌کم فهمیدم در باز کردن یا چای آوردن یا سفره پهن کردن و جمع کردن و خیلی از کارهای دیگر در یک نظام سلسه‌مراتبی بین شاگردهای قدیمی‌تر تقسیم شده و من هنوز تازه‌وارد بودم. اکبرآقا با آن عبای شتری‌رنگ به تیرک وسط اتاق تکیه می‌داد، با شاگردها ساز و آواز کار می‌کرد، شعر می‌خواند و داستان می‌گفت. خلقیاتش ترکیبی از مهربانی و تندخویی بود. جذابیتی داشت که خیلی زود برای این‌که در آن دم‌ودستگاه مقرب‌تر باشی، با دیگر شاگردها که مریدانه حلقه می‌زدند و آموزش استاد به یکی از خودشان را تماشا می‌کردند، به رقابتی برادرانه می‌افتادی. فهمیدم هر چقدر اکبرآقا به دراویش بد و بیراه می‌گوید و از بعضی انحراف‌هایشان داستان و خاطره تعریف می‌کند، همان‌قدر محفلش را به شکل خانقاهی سخت‌گیرانه اداره می‌کند. بعدها فهمیدم در جوانی که طبع شعر و صدای دلکشش در اوج بوده، دلبسته‌ی فرقه‌ای درویشی شده و به جامه‌ی اهل خانقاه درآمده و مریدانه خدمت شیخی می‌کرده است. ولی خیلی زود فهمیده بود آن فرقه دکان و بازاری بیش نیست. یک‌ بار گفت یکی از کرامات آن شیخ این بوده که هر مشتاقی به دیدنش می‌آمده و تحفه‌ای می‌آورده، شیخ پیش از پیشکشی تحفه، از آن خبر می‌داده. مثلاً یک بار به دهقانی که کوزه‌ای سربسته برایش آورده بود، گفته بود برایمان کشک آورده‌ای و به دیگری گفته بود شیره آورده‌ای و حاضران را از این کرامات حیرت‌زده کرده بود. اما راز ماجرا این بوده که دربان آقا از مشتاق می‌پرسیده در کوزه چه داری و جواب را پنهانی به آقا می‌رسانده. اکبرآقا تصادفی راز ماجرا را می‌فهمد و ایمانش را به‌کل به هر چه درویش‌بازی است از دست می‌دهد و به قول خودش به دم و دستگاه امن امام حسین پناه می‌آورد و این شعر را می‌سراید:

عشق را افسانه کردی یا حسین / عقل را دیوانه کردی یا حسین

در ره معبود بی‌همتای خویش / همتی مردانه کردی یا حسین

تا قیامت در دل اهل ولا / منزل و کاشانه کردی یا حسین

حال‌و‌هوای کلاس‌های اکبرآقا به من خیلی کیف می‌داد. حتی یک بار بعد از درس موسیقی، آبدوغ‌خیارِ مفصل و خوشمزه‌ای خوردیم که دوغش را یکی از شاگردها یک هفته در نعنا و پونه‌ی کوهی خوابانده بود و خوراک غریبی شده بود. داستان دوغ وحدت در حلقه‌ی دراویش و مصرف علف‎‌های توهم‌زا را آن‌جا برایمان تعریف کرد اما خودش در دم‌و‌دستگاهش دوغ وحدت پاکیزه‌ای راه انداخته بود و سالی یک بار بساطش را جور می‌کرد. بیشتر از هر چیز شعر می‌خواند. حافظه‌ای بسیار قوی داشت و در رجزخوانی‌های مشاعره کسی به گردش نمی‌رسید. ایام محرم برای روضه‌خوان‌ها و نوحه‌خوان‌ها شعر می‌سرود و حتماً خیلی کیف می‌کرد که وقتی در حسینیه‌ چای پخش می‌کند، شعرش را نوحه‌خوانی بخواند و مردم با او دم بگیرند. یک بار هم خودش روضه خوانده بود.

تعریف می‌کرد زمانی که آقای شیخ جعفر مجتهدی قزوین بوده، در مجلس توسلی که روضه‌خوان‌ها و مداح‌ها می‌خواندند، او به اکبر‌آقا رو می‌کند و می‌گوید «اکبرآقا جان شما هم بخوانید.» اکبرآقا می‌گوید «آقا جان من مداحی بلد نیستم.» آقا شیخ می‌گوید «حالا شما بخوانید.» و اکبرآقا فی‌المجلس روضه‌ی حضرت رقیه را می‌خواند و آن‌قدر ذکر مصیبت در مجلس اثر می‌کند که شور و حال زیادی می‌افتد و آقای مجتهدی همچون اقیانوس پرتلاطم اشک می‌ریزد و هق‌هق گریه‌ها فضا را پر می‌کند.

 

همان روز اول که برنامه‌ا‌م به بعد از محرم افتاد، حرف شعرهای نوحه‌خوان‌ها شد. شعری را برای عاشورا آماده کرده بود. می‌گفت این شعر نباید با آواز خوانده شود. باید مثل شمرخوان‌های تعزیه با صدای ناهنجار و درشت خوانده شود؛ باید اشتلم شود. شعر مال ظهر عاشورا بود. حسینیه‌ی آقا سیدجمال غلغله بود. زن‌ها توی کوچه‌های اطراف کیپ تا کیپ نشسته بودند. روضه‌خوان‌ها کنار منبر بودند. فحول هم بین‌شان بود. از شلوغی صدا به صدا نمی‌رسید. میرزا علی‌اکبر خرم ثقفی مشغول پخش چای بود. نوحه‌خوان کاغذ باریک نوحه‌اش را باز کرد. نیم‌خیز نشسته بودم تا ببینم چطور نوحه‌خوان خلاف رسم همیشه آواز مداحی را کنار می‌گذارد و با اشتلم‌خوانی شعر را می‌خواند. دست‌هایش را بالا برد. به چشم‌های تک‌تک آدم‌ها خیره نگاه کرد و با صدای بلند و بم خواند «شمر به قتلِگه همی نعره‌زنان زدی صلا، زینب مرتضی علی، کار حسین تمام شد.» تمام حسینیه با صدای بلند فریاد می‌کشید. انگار قیامت شده بود. همه‌ی ستون‌ها ناله‌ی عزا سر می‌دادند. من همان‌طور که همراه جمعیت عربده می‌کشیدم، چشم گرداندم و به آدم‌ها نگاه کردم. به مردانی که به سرشان می‌زدند و زارزار می‌گریستند. اکبرآقا سینی چای را روی میز گذاشته بود و با دو دست صورتش را پوشانده بود و شانه‌هایش بالا و پایین می‌رفت. پشت سر نوحه‌خوان روی پارچه‌ی مشکی مخمل سوزن‌دوزی‌شده‌ای با رنگ‌ سبز و نارنجی و قرمز نوشته بودند «حسین شعله‌ای است که خاموش نمی‌شود.»


نویسنده: حامد شکیبانیا

این روایت پیش از این در کتاب زان‌تشنگان، سومین کتاب مجموعه‌ی «کآشوب» نشر اطراف، منتشر شده است.