مهاجرت، مخصوصاً مهاجرت اجباری، مشکلات زیادی به همراه دارد که احتمالاً یکی از دشوارترین و هولناک‌ترین آن‌ها مسئلۀ زبان است. زیستن با زبان غریبه تجربه‌ای است که نگاه ما به جهان و به خودمان را تغییر می‌دهد، آن‌قدر که گویی هویت جدیدی پیدا می‌کنیم. این موضوع برای مهاجران نسل‌های دوم و سوم پیچیده‌تر هم می‌شود و گاهی به چندپارگی هویتی و سرگردانی زبانی می‌انجامد. سحر گلشن، نویسنده‌ای ایرانی‌چینی که در ‌کانادا به دنیا آمده و از کودکی در معرض چند زبان کاملاً متفاوت بوده، این بی‌وطنی، چندگانگی و سردرگمی را تجربه کرده است و در این جستار، از دو ملاقات با پدربزرگ ایرانی‌اش، حاجی، می‌گوید؛ دیدارهایی که با فاصلۀ تقریباً دو دهه و در کودکی و جوانی او اتفاق افتاده‌اند.


من در منتهی‌الیه شمال‌شرقی یک جزیرۀ دوقاره‌ای وسیع، در یکی از بزرگ‌ترین شهر‌هایش، به دنیا آمدم. این‌جا در تکارُنتو یکی از شش نوۀ خانوادۀ مادری‌ام هستم که خارج از آسیا متولد شده‌اند. ما اولین نسلی هستیم که تیه‌چو را روان صحبت نمی‌کند. در خانوادۀ پدری‌ام تنها کسی هستم که در ایران به دنیا نیامده و تنها کسی هستم که در فارسی حرف زدن کُندم.

این نابلدیِ ریشه‌دار به یک زبان‌آموز تبدیلم کرد؛ باعث شد عمری دل‌مشغول بزرگ شدن دایرۀ واژگانی باشم که کم دارم.

من و حاجی اولین‌بار، وقتی شش‌ساله بودم، در فرودگاه پیِرسون با هم دیدار کردیم. به تنم پیراهن سفید پُفی‌ با رزهای گُلبهی پوشانده بودند. حاجی با کت‌وشلوار طوسی سیر از هواپیما پیاده شد. علاقه‌ای به شرکت در آن استقبال فرودگاهی نداشتم چون سابقۀ بی‌عیب‌ونقص حضورم در مدرسه را به خطر می‌انداخت. به اضافۀ این‌که زمان‌بندی‌شان افتضاح بود: مهین و حاجی در «روز هنرهای شکلاتی» می‌رسیدند.

گرچه هیچ‌وقت ندیده بودمش، شش سال اول عمرم به شنیدن قصه‌هایی دربارۀ او و مادربزرگم، مهین، در ایران گذشته بود. از آن‌جا که پدربزرگ و مادربزرگم را به این روش شناخته بودم، نمی‌دانستم در واقعیت چطور با آن‌ها ارتباط برقرار کنم. روز اول، هر وقت پدربزرگم حرف می‌زد به پدرم نگاه می‌کردم و ازش می‌خواستم حاجی را برایم واقعی کند.

آپارتمان یک‌خوابۀ ما با دیوارهای سفیدش در مرکز تکارنتو برای یک ماه به خانۀ پنج نفر تبدیل شد: پدربزرگ و مادربزرگم، مادر و پدرم، و من. پدرم در نوجوانی و اوایل بیست‌سالگی‌اش  وارد سازمانی شده بود که بعد از انقلاب 1979، در ایران غیرقانونی اعلام شد. او که حالا، در سال 1996، در کانادا زندگی می‌کرد، با توجه به شرایط سیاسی، از بازگشت به وطنش می‌ترسید. برای همین، عوض این‌که ما به دیدن‌شان برویم پدربزرگ و مادربزرگ پدری‌ام به دیدن‌مان آمدند. پدرم می‌گفت که اوضاع به‌زودی تغییر می‌کند و ما هم یک روز اجازه خواهیم داشت در ایران زندگی کنیم. این قصۀ محبوبم بود: حکایت تجدید ابدی دیدار.

پدربزرگم هفت سانتی‌متر از پسرش بلندقدتر بود. حاجی پوستی زیتونی و موهایی سفید داشت و وقتی عروس چینی‌اش موهایش را مشکی رنگ می‌کرد کیف می‌کرد. به‌ندرت حرف می‌زد. او که با دو برادر ناشنوا بزرگ شده بود، بیشتر با چشم‌ها، صورت و دست‌هایش ارتباط برقرار می‌کرد. این برای منی که فارسی حرف نمی‌زدم خوب بود. حاجی که حرف می‌زد، خودم را می‌رساندم تا به صدای زیر و شیرینش گوش بدهم.

بابا در آن دیدار موفق شد والدینش را مجاب کند عکس پرسنلی بگیرند، به این امید که به درد کارت‌های شناسایی کانادایی‌شان بخورد. دلتنگ وطنش شده بود و از آن‌ها می‌خواست ایران را برای همیشه ترک کنند و بیایند با ما زندگی کنند. حاجی برای آتلیۀ عکاسی همان کت‌وشلوار طوسی روز اول را پوشید.

مادربزرگم، مهین، پوست سفید و موهای سیاه کوتاهی داشت. قدش زیر یک متر و نیم بود. عاشق این بود که توی پارکینگ آپارتمان‌مان تا ماشین با هم مسابقه بدهیم. بیشتر وقت‌ها زودتر به آن تویوتا کرولای قرمز می‌رسید.

پدرم می‌گفت «مامان، بمونید این‌جا.»

«بمونیم؟ تو حتی یه خونه نخریدی. چطوری بمونیم؟»

پدرم هر روز خواهش می‌کرد «اگر شما دو تا این‌جا بمونید، من هم دلیلی برای برگشتن ندارم. بالاخره یه خونه می‌خریم. یه خونۀ بزرگ. خواهش می‌کنم بمونید.»

بابا در این مأموریت از من کمک می‌خواست. یادم داده بود به مادربزرگم بگویم «مهین، کانادا اوکی!» و به پدربزرگم بگویم «حاجی، کانادا اوکی!»

راه‌به‌راه می‌گفتم «مهین، کانادا اوکی!»

او هم دادش در می‌آمد که «نخیر! سحر، ایران اوکی!»

آخرِ آن ماه از مهمان‌هایمان خسته شده بودم. از غذایشان، لباس‌هایشان و تشک دونفرة گُل‌گلی‌شان که یک‌عالم جا را در اتاق نشیمن می‌گرفت. بنا کردم به التماس به آن‌ها تا به خانه‌شان برگردند. من که به سن مشق شب نرسیده بودم، بعدازظهرهای بعد از مدرسه را به خواهش از آن‌ها برای رفتن می‌گذراندم.

«مَمَل، من نمی‌تونم این‌جا بمونم. حتی دخترت بهم می‌گه برو.»

مادربزرگ و پدربزرگم کانادا را دوست نداشتند. اواخر بهار آمده بودند اما می‌دانستند که زمستان‌های ما شدیداً سرد است. آن‌ها زندگی در مرکز ایران را ترجیح می‌دادند، جایی که روز معمولی تابستانی‌اش چهل درجه بود. آن‌ها در وطن‌شان مزرعه و درخت‌های عالی میوه و پسته و گردو و بادام داشتند. سه بچۀ باقی‌مانده‌شان در ایران زندگی می‌کردند و خانواده تشکیل داده بودند. این دو دنیا قابل قیاس نبودند.

اگرچه آن دیدار کوتاه بود، هر وقت به کلاس درس وارد می‌شدم یادشان می‌افتادم چون من تنها دانش‌آموزی بودم که نقاشی شیرکاکائویی‌اش را به دیوار نزده بودند.

زبان والدینم همیشه در اطرافم شناور بود، ولو با فاصله. از بین آن دو زبان، به تیه‌چو احساس نزدیکی بیشتری داشتم. والدین مادرم در معبدی در خیابان سیسیل، حوالی محلۀ چینی‌های خیابان اسپادینا، کار داوطلبانه می‌کردند.

در سوپرمارکت‌ها همه به زبان کانتونی صحبت می‌کردند. در معبد ماجرا فرق داشت، هرچه می‌شنیدم به زبان تیه‌چو بود. این‌جا بود که دانستن این زبان به نظر مهم می‌آمد. وقتی Gong و Ma (پدربزرگ و مادربزرگ) از دنیا رفتند، همین‌جا برای‌شان عود سوزاندیم.

محلۀ چینی‌ها مکان ویژه‌ای بود چون والدینم آن‌جا با هم آشنا شدند. پدرم در اواخر دهۀ هشتاد مربی رانندگی بود. زمانی که یکی از شاگردهایش بالاخره در امتحان رانندگی قبول شد، بابا را برای شام به رستورانی در داندَس، درست در شرق اسپادینا، دعوت کرد. شاگرده دوست‌دخترش را با خودش آورد و ‌دوست‌دخترش هم دوستش، یعنی مادرم را.

پدرم می‌گوید که از بچگی عقلم به درک تفاوت زبان‌ها می‌رسید. می‌گوید می‌توانستم تشخیص بدهم که مادربزرگ مادری‌ام به زبان تیه‌چو با من حرف می‌زد، و همین‌طور مادر خودم، مخصوصاً وقتی دوتایی تنها بودیم. می‌دانستم که بابا به زبان فارسی حرف می‌زند حتی اگر، برخلاف تیه‌چو، آن را نمی‌فهمیدم.

پدرم می‌گوید می‌فهمیدم که تیه‌چو و فارسی با زبانی که در مهدکودک و تلویزیون می‌شنیدم فرق دارند. اگرچه پدر و مادرم انگلیسی را روان صحبت نمی‌کردند، این زبان جایگاه مهمی در خانواده‌مان داشت. از آن‌جایی که والدینم زبان همدیگر را بلد نبودند، انگلیسی زبان غیررسمی خانۀ ما شد؛ بر حسب ضرورت شکل گرفت و تا همین امروز هم مثل چسب ضعیفی عمل می‌کند که اجزای ناهمخوان زندگی خانوادگی‌ام را در کنار هم نگه می‌دارد.

بزرگ‌ترین دلبستگی‌ام به زبان انگلیسی از خواندن می‌آمد. قفسه‌قفسه کتاب‌های نوجوانان دربارۀ دخترهای یازده دوازده‌ساله و مخاطرات‌ پرستاری از بچه‌ها را پشت هم می‌خواندم. اگرچه تک‌فرزند بودم، برادرها و خواهرهای کاراکترهای محبوبم را مال خودم جا می‌زدم. گاهی به دروغ به هم‌کلاسی‌هایم می‌گفتم که خواهروبرادرهای کتابی‌ام واقعی‌اند. فکر یک خانوادۀ یکپارچۀ بزرگ جادویم می‌کرد اما ایدۀ داشتن یک قُل به نظرم جذاب‌تر از هر چیزی آمد. تصور می‌کردم خواهری عین خودم دارم که هرچه هستم را کاملاً درک می‌کند.

با صفحات کتاب‌ها بگومگوهایی داشتم که نمی‌توانستم با والدینم داشته باشم. نسبت ما با زبان انگلیسی به‌شدت فرق داشت. انگلیسی زبان سوم پدرم و زبان پنجم مادرم بود.

بنگَلۀ ما یکشنبه‌صبح‌ها به لرزه درمی‌آمد: «?Salaam, salaam! khub hastid? Khaste nabaashid. Khoshi» پدرم وقتی با خانواده‌اش در ایران تماس می‌گرفت هوارکنان صحبت می‌کرد. یکشنبه روزی بود که می‌دیدم به پهنای صورتش، با آن دندان‌های زردشده از سیگار دو موریۀ معمولی لبخند می‌زند. خیال می‌کرد صدای نعره‌اش پشت تلفن می‌تواند آن فاصله را کوتاه کند؛ فاصله‌ای که جدایی تحمیلی طی چند دهه ایجاد کرده بود. بعد از پنج دقیقه صحبت با خواهرها و برادرهایش، گوشی تلفن را به من می‌داد و جوری وانمود می‌کرد که انگار خودم از او مصرانه خواسته بودم. چشم‌های قهوه‌ای تیره‌اش قلنبه بیرون می‌زد و می‌گفت «اِ! سحر جون می‌خواد با شما صحبت کنه.»

سگرمه‌هایم به‌شدت توی هم می‌رفت و با سر می‌گفتم نه. پدرم پکر می‌شد، برای همین سعی می‌کردم با گرفتن گوشی تلفن سرحالش بیاورم. این‌ها تنها درس‌های فارسی‌ای بودند که گرفتم. هر چه پدرم به عمه‌ها و عموهایم گفته بود تکرار می‌کردم. اگرچه در عوض دوست داشتم ازشان بپرسم «می‌دونید من کی‌ام؟ دل‌تون می‌خواد ببینیدم؟»

بچه که بودم زبان فارسی را نسخه‌ای می‌دیدم که برای کسی دیگر پیچیده بودند. برایم شعر مرموزی خارج از ادراکم بود.

بیست‌ساله که شدم، دوباره سراغ شعر رفتم. در یک دورۀ آشنایی با زبان فارسی که در دانشگاهم ارائه می‌شد ثبت نام کردم. روز اول با ترس و لرز به آن کلاس غرق نور وارد شدم و در یکی از چهار نیمکت مستطیلی درازی جا گرفتم که در هر طرف قرار داشتند. نیمکت‌های ما روبه‌روی نیمکت بزرگ‌تر کنار تخته‌سیاه بودند. وقتی معلم وارد کلاس شد از ما خواست که به همه بگوییم چرا فارسی می‌خوانیم. احساس می‌کردم دارم با اشعۀ ایکس معاینه می‌شوم و مجبورم به همه توضیح بدهم که چرا دارم همۀ دنده‌های سمت راست بدنم را از دست می‌دهم.

پذیرش این غیاب، پذیرش بخشی از وجودم بود که هنوز یاد نگرفته بودم قبولش کنم. اقرار کردم که خودم را نمی‌شناسم.

به هم‌کلاسی‌هایم گفتم که در بچگی وقتی پدرم گوشی تلفن را به من می‌داد تا با خانواده‌ام در ایران صحبت کنم لال می‌شدم. حالا هدفم این بود که بتوانم برای اولین‌بار با پدربزرگ و مادربزرگم بدون مترجم گفت‌وگو کنم.

در آن کلاس به این واقعیت اشاره نکردم که بابام وقتی هم‌سن‌وسال من بوده، ایران را برای همیشه ترک کرده است. مهاجرت اجباری او از کشوری که همۀ خانواده‌اش آن‌جا مانده بودند یعنی که من دسترسی خیلی کمی به زبان فارسی داشتم.

کلاس ما سه روز در هفته به مدت هشت ماه برگزار شد. هر روز یک حرف از سی‌ودو حرف الفبای فارسی را یاد گرفتیم. اولین واژه‌ای که یاد گرفتیم آب بود. Water. دومین واژه بابا بود. Father.

«باهام انگلیسی حرف بزن.» این دستور پدرم بود بعد از این‌که به فارسی از او پرسیدم چه احساسی دارد. لحظه‌ای درنگ کرد تا اطرافش را بپاید، چشم از تابلو اعلانات و درهای اتوماتیک برداشت تا چهرةۀ جمعیت را با احتیاط بررسی کند. «این‌جا فارسی حرف نزن. نمی‌دونیم کی ممکنه توی این فرودگاه باشه.»

بین دو دریا بودیم، در فرودگاه آتاتورک استانبول، خیلی نزدیک به ایرانی که دست‌مان به آن نمی‌رسید. بیست‌وپنج‌ساله بودم. بابا منتظر خانواده‌اش بود تا بَرِشان دارد و به خانه‌ای ببرد که دو هفته اجاره‌اش کرده بودیم؛ یک آپارتمان سه‌خوابه در محلۀ آکسارای. مشتاقانه منتظر استقبال از مهین و حاجی بودیم. این‌بار با عمه و عموهایم می‌آمدند. دوتا از عموزاده‌هایم هم می‌آمدند. پدرم قرار بود دو برادرش را برای اولین‌بار بعد از نوجوانی‌شان ببیند. هر سه‌شان حالا در دهۀ پنجم زندگی‌شان بودند.

آن کلمه‌ها را بدون این‌که نگاهم کند، گفته بود. مستقیم به جلو خیره شده بود در حالی که عرق از کله‌اش که بیشترش تاس بود شُرشُر می‌ریخت. بعد تمرکز کرد و باز به خواندن آن صفحۀ سیاه با نوشته‌های روشن نارنجی که تازه‌واردها را فهرست می‌کرد ادامه داد. چشم‌هایش به هر طرف پرسه می‌زد و آدم‌هایی را نگاه می‌کرد که از درهای اتوماتیک وارد می‌شدند. به دنبال دسته‌ای تاجر، خانواده‌ای جوان رد شد. اثری از آن‌ها نبود.

پنج سال پیش از آن را به تقلا برای یادگیری زبان فارسی گذرانده بودم و او به‌سادگی پسَش زد.

همین‌که با تاکسی به خانۀ موقتی‌ای رسیدیم که قرار بود منزل تجدید دیدارمان باشد، بابا صندلی چرخدار حاجی را به داخل آسانسور دونفره هل داد. کم‌کم در آپارتمان طبقۀ پنجم مستقر شدیم و به مهین کمک کردیم چمدانش را باز کند. کیسه‌های بزرگ نعناخشک. شیشه‌شیشه عسل پیچیده در نوارچسب‌های شفاف ضخیم. تغارتغار ماست. گوشت یخ‌زدۀ بلدرچین برای شام. همه‌شان از دو نوبت تشریفات گمرکی و یک پرواز یک‌ساعت‌ونیمی قسر دررفته بودند.

خورش که آماده شد، دور سفرۀ پلاستیکی روی زمین نشستیم و  به کاناپه‌های بزرگ قهوه‌ای تکیه دادیم. حاجی چند متری دور از ما روی صندلی چرخدارش در کُنج هال نشست. به جای کت‌وشلوار فرودگاه پیِرسون، تیشرت سفید پنبه‌ای پوشیده بود با پیژامۀ گشاد آبی‌رنگی که مادربزرگم به او پوشانده بود. پدرم داشت کوکاکولا می‌ریخت که رفتم پیش حاجی. دولا شدم و صورتم را نزدیک بردم و پرسیدم «?Haji joon, beldarcheen baa noon mi khaiyeed» هر چه ناخوش‌تر می‌شد، کم‌اشتهاتر می‌شد.

در حالی که از گوشۀ چشم نگاهم می‌کرد، فضای خالی بین انگشت اشاره و شستش را نشان داد و گفت «!Ye kam» یه کم. Just a little bit. این دو کلمه تا پایان تجدید دیدارمان ورد زبان حاجی شد. از او می‌پرسیدم یک جرعه آب می‌خواهد یا درد دارد؟ با همان صدای زیرش همین جواب را بهم می‌داد.

بیست سال بعد از اینکه برای اولین‌بار در فرودگاه شهر میسیساگا با ترجمه به هم معرفی شدیم، در استانبول فقط دو هفته وقت داشتم که با حاجی فارسی حرف بزنم. قصۀ محبوب بچگی‌هایم، همانی که پدر غربت‌زده‌ام را دهه‌ها بعد به همراه تنها فرزندش به ایران بازمی‌گرداند، افسانه باقی ماند.

چیزی به سی‌سالگی‌ام نمانده. اواخر اکتبر است و مادرم تماس می‌گیرد تا بهم بگوید که حاجی در تهران از دنیا رفته. گوشی را به پدرم می‌دهد. گریه می‌کنیم. پیشخان آشپزخانه سر پا نگه‌ام می‌دارد. تلفن را که قطع می‌کنم سریع بیرون می‌زنم تا ادای زندگی کردن را در بیاورم.

در خیابان کیل پا تند می‌کنم تا به اتوبوس برسم. به ایستگاه که نزدیک‌تر می‌شوم شیب خیابان بهم شتاب می‌دهد اما یک‌چیزی در سمت چپ پیاده‌رو چشمم را می‌گیرد. پا کُند می‌کنم و دوباره نگاه می‌کنم.

ظاهراً چوب عود از زمین درآمده است. می‌ایستم تا دقیق‌تر نگاه کنم. درست شبیه عودهای زردرنگی‌اند که در سوگواری والدین مادرم سوزاندیم. ساقه‌های خشکیده‌شان محکم توی خاک فرورفته‌اند. اسم این گیاه را نمی‌دانم. بیشتر خم می‌شوم و مستقیم به خیز آن ترکه‌های گریخته از زمین زل می‌زنم. با شکل آشنای همۀ عودها حضور خودشان را به من اعلام می‌کنند تا به سوگواری دعوتم کنند.

تن من وارث تبعید است و دستم شاید هرگز به خاک ایران نرسد اما حضور این گیاه پیوندم با این‌جا را به یادم می‌آورد. این سرزمین نشان داده که زبان خویشاوندان مهاجرش را خیلی سلیس صحبت می‌کند. در جایی زانو می‌زنم که تکیه‌گاه سوگواری‌ام است. می‌توانم سردی باد پاییز را احساس کنم اما هم‌چنان نزدیک خاک می‌مانم. چشم‌هایم را می‌بندم و دستم را جلوی دهانم می‌گیرم.


نویسنده: سحر گلشن

مترجم: مریم پوراسمعیل

♦ اگر به موضوع چندزبانی و تأثیرات آن علاقه دارید، پیشنهاد می‌کنیم مجموعۀ «زندگی میان زبان‌ها»ی نشر اطراف را مطالعه کنید؛ این مجموعه متشکل از جستارهای به زبان مادری گریه می کنیم، ارواح ملیت ندارند و لهجه‌ها اهلی نمی‌شوند است.