رابطه‌ی گردشگر و جامعه‌ی بومی از آن مضامینی است که مخصوصاً در چند دهه‌ی اخیر، بسیاری با نگاهی انتقادی درباره‌اش نوشته‌اند. درست است که گردشگری مهم‌ترین منبع درآمد مردم خیلی از جوامع بومی است، اما آسیب‌های فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و زیست‌محیطی‌اش را هم نمی‌شود نادیده گرفت. جامائیکا کین‌کِید، جستارنویس و رمان‌نویس آنتیگوایی‌آمریکایی، در جستار بلند «جایی کوچک» به‌تفصیل درباره‌ی نگاهش در مقام یک بومی به صنعت گردشگری نوشته است؛ جستاری که تصویری متفاوت با آنچه به آن خو گرفته‌ایم، پیش چشم‌مان می‌گذاد. این مطلب بی‌کاغذ اطراف برش کوتاهی است از همین جستار.


همان لحظه‌ که جامه‌ی گردشگر را به تن می‌کنی، چیزی که همیشه درباره‌ی خودت شک داشتی، درست از کار در می‌آید: گردشگرْ انسانی کریه است. تو همیشه کریه نیستی. در حالت عادی کریه نیستی. هر روز کریه نیستی. اتفاقاً هر روز آدم خوبی هستی. هر روز تمام کسانی که انتظار داری دوستت داشته باشند، دوستت دارند. هر روز، وقتی در خیابان‌های شلوغِ شهر بزرگ و مدرن و پررونقی که در آن کار و زندگی می‌کنی قدم می‌زنی، دلزده و بُهت‌زده‌ای از این‌که چقدر در میان آن جمعیت احساس تنهایی می‌کنی (می‌دانم کلیشه‌ای است، ولی فقط کلیشه است که می‌تواند تو را به نحو احسن توصیف کند). چقدر وحشتناک است کسی به تو توجه نکند. چقدر وحشتناک است کسی دوستت نداشته باشد. با این‌که در محاصره‌ی آدم‌هایی هستی که اگر هزار سال هم عمر می‌کردی این‌همه آدم را نمی‌شناختی، و بعد از گوشه‌ی چشمت کسی را می‌بینی که نگاهت می‌کند و حس رضایت فراوانی در تک‌تک اجزای صورتش نقش می‌بندد و بعد متوجه می‌شوی که وجودت آن‌قدرها هم که فکر می‌کردی، رقت‌انگیز نیست (چون آن نگاه همین را به تو می‌گوید). پس در حالت عادی، تو آدم خوبی هستی، آدمی جذاب. آدمی که می‌تواند عطوفت آدم‌های دیگر (امثال خودت) را جلب کند. آدمی که از وجود خودش رضایت دارد (تا حدی، یعنی از برخی جهات. منظورم این است که دلزدگی و بُهت ویژگی ذاتی توست. امثال تو لابد همین‌طورند و بسیاری از چیزهایی که امثال تو در موردت می‌پسندند ــ دغدغه‌هایت، چیزهایی که فکر می‌کنی واقعاً مُعرف تو هستند ــ انگار در همین احساسات ریشه دارند). تو در خانه‌ی خودت (با تمام اسباب راحتش) با آن حیاط پشتی دلباز (و لوازم کاربردی‌اش) راحتی. در خیابانت، کلیسایت، فعالیت‌های جمعی‌‌ات و با شغلت احساس راحتی می‌کنی. با خانواده‌ات، اقوامت، دوستانت راحتی. تو انسان کاملی هستی. ولی یک روز، وقتی جایی نشسته‌ای، تنها میان آن جماعت، آن حس ترسناک سرگردانی سراغت می‌آید و در مقام آدمی معمولی حقیقتاً توانایی لازم را نداری که درون خودت را به‌قدر کافی بکاوی و به خودت مسلط شوی، چون معمولی بودن به‌قدر کافی طاقت‌فرسا هست، و معمولی بودنْ همه چیزت را از تو می‌گیرد. و هرچند جمله‌ی «باید همه چیز را رها کنم و بروم» را واقعاً به زبان نمی‌آوری، از آن آدم کسل‌کننده‌ی محترمی که فقط مثل نادان‌ها در غشای جنینی‌ تجربه‌ی مدرنش نشسته، خیز برمی‌داری به سوی کسی که به دیدن انبوهی از مرگ و ویرانی می‌رود و با دیدن‌شان الهام می‌گیرد و احساس سرزندگی می‌کند؛ به سوی کسی که در ساحلی دوردست دراز کشیده و جسم‌ بی‌حرکت و متعفنش در شن‌ها برق می‌زند، شبیه شیئی که ابتدا فراموش شده و بعد به خاطر آمده، ولی آن‌قدرها اهمیت نداشته که برایش کاری کنند؛ به سوی کسی که هنوز اندر خمِ هماهنگی (که البته تو معمولاً آن را عقب‌ماندگی می‌دانی) و پیوند این آدم‌های متفاوت (که حقیقتاً آدم‌های متفاوتی هستند) با طبیعت مانده. و تو به کارهایی نگاه می‌کنی که آن‌ها می‌توانند با یک تکه پارچه‌ی معمولی بکنند؛ چیزهایی که از نخ‌های تافته‌ی به رنگ (از نظر تو) جیغ و معمولی می‌بافند، طوری که بالای چاله‌ی توی زمین چمباتمه می‌زنند، که خود چاله هم چیزی برای تحیّر در خود دارد، ولی چون تو انسانی کریه هستی، این فکر کریه اما خوشحال‌کننده درونت غلیان می‌کند: اجداد این‌ها مثل اجداد تو باهوش و سرسخت نبوده‌اند، وگرنه این تو نبودی که با طبیعت هماهنگی داشتی و به طرز دلپذیری عقب‌مانده بودی؟ موجودی کریه. وقتی گردشگر می‌شوی به موجودی کریه تبدیل می‌شوی. موجودی کریه و تهی، موجودی سفیه، نخاله‌ای که این‌جا و آن‌جا مکثی می‌کند تا به این زُل بزند و از آن بچشد، و هیچ‌وقت به ذهن‌ مبارکت خطور نمی‌کند آدم‌های ساکن جایی که در آن‌جا مکث کرده‌ای تاب دیدنت را ندارند و پشت درهایشان به غرابت تو می‌خندند (چون ظاهر تو شبیه آن‌ها نیست). دیدن وجنات تو خوشایندشان نیست. تو رفتار نابجایی داری (رسم آن‌ها این است که با دست غذا بخورند. تو سعی می‌کنی ادایشان را در بیاوری و احمق جلوه می‌کنی. وقتی سعی می‌کنی مثل همیشه غذایت را بخوری باز هم احمق جلوه می‌کنی). آن‌ها از طرز حرف زدنت خوش‌شان نمی‌آید (لهجه‌‌ی خاصی داری). وقتی کار جسمانی روزمره‌ای انجام می‌دهی ادای قیافه‌ات را در می‌آورند و از خنده روده‌بُر می‌شوند. آن‌ها از تو خوش‌شان نمی‌آید. «آن‌ها از من خوش‌شان نمی‌آید.» هرگز این فکر واقعاً به ذهنت نمی‌رسد. با این ‌حال، کمی معذب می‌شوی. با این حال، کمی احساس حماقت می‌کنی. با این حال* کمی غریبی می‌کنی. ولی ابتذال زندگی خودت برایت کاملاً ملموس است. همین ابتذال تو را تا جایی کشانده که روزها و شب‌هایت را کنار آدم‌هایی می‌گذرانی که از تو نفرت دارند؛ آدم‌هایی که از ته دل دوست‌شان نداری، آدم‌هایی که حاضر نیستی به‌ عنوان همسایه‌ی واقعی‌ات بپذیری‌شان. به همین دلیل باید عمرت را صرف این کنی که بفهمی چقدر از چیزهایی که در گوشَت خوانده‌اند، حقیقت دارد (آیا بطری شیشه‌ا‌ی خردشده در سس بادام‌زمینی واقعاً خوراکی محبوب اینجاست یا فقط همان کاری را می‌کند که خودت فکر می‌کنی؟ آیا این ماهی پوزه‌دارِ چندرنگِ کمیاب واقعاً تقویت‌کننده‌ی قوای جنسی است یا کاری می‌کند که تا ابد به خواب بروی؟) اوه! تمام این‌ها به تو فشار می‌آورد. پس دیگر جای تعجبی مانده که چرا وقتی به خانه برمی‌گردی، حس می‌کنی باید مدتی طولانی استراحت کنی تا بتوانی از زندگی گردشگری به زندگی عادی‌‌ات برگردی؟

توضیح این‌که چرا بومیان علاقه‌ای به گردشگران ندارند سخت نیست. چون بومیِ هر جایی می‌تواند گردشگرِ جایی دیگر باشد، و هر گردشگری بالاخره بومیِ جایی است. همه‌جا زندگی بومیان تکرار ملال‌ و درماندگی و اندوهی طاقت‌فرسا و کمرشکن است، و هر کاری، خوب یا بد، تلاشی است در راستای فراموشی تمام این‌ها. هر بومیْ مترصد فرار است. هر بومیْ مترصد رفع خستگی است. هر بومی مترصد گشت و گذار است. ولی برخی از بومیان ــ بیشترِ بومیان جهان ــ نمی‌توانند جایی بروند. چون بسیار فقیرند. بسیار فقیرتر از آن‌اند که جایی بروند. بسیار فقیرتر از آن‌اند که از واقعیت زندگی‌شان فرار کنند؛ و بسیار فقیرتر از آن‌اند که در محل زندگی‌شان زندگی بهتری داشته باشند، که از قضا محل زندگی‌شان همان جایی است که توی گردشگر می‌خواهی بروی. پس وقتی بومیان توی گردشگر را می‌بینند، به تو غبطه می‌خورند. به توانایی‌ات در رها کردن ابتذال و ملال غبطه می‌خورند. به توانایی‌ات در تبدیل ابتذال و ملال آن‌ها به مایه‌ی لذت برای خودت غبطه می‌خورند.


نویسنده: جامائیکا کین‌کِید

مترجم: نیما م. اشرفی

منبع: این نوشته بخشی از جستار بلند  A Small Place که ترجمه‌ی آن در دست انتشار است.