پل ریکور، فیلسوف فرانسوی، افق تازهای در نگاه ما به زمان، تاریخ و روایت گشوده است. از نگاه او، نه داستان از واقعیت جداست و نه تاریخ میتواند پیوندش با روایتگری را انکار کند. این مطلب بیکاغذ اطراف گزیدهایست از گفتوگوی ریکور با کریستیان دلاکامپانی دربارهی استعاره و روایت که به موضوع پیوستگی یا گسستگی تاریخ و داستان میپردازد.
ـ به مناسبات میان دو شیوهی اصلی روایتگری بپردازیم: گزارشِ تاریخی و گزارشِ داستانی. چه چیز آنها را از هم متمایز میکند و چه چیز همانندشان میکند؟
ریکور: دربارهی وحدت ژانر روایی ــژانری که هم تاریخ و هم داستان را در بر میگیردــ دو دیدگاه انتقادی وجود دارد. نخستین انتقاد، گرد این مسئله شکل گرفته که آیا تاریخْ رواییست یا نه. تاریخنگاران مدرن، پس از مارک بلوخ و مکتب آنال، تاریخ را جدا تعریف میکنند. انتقاد آنان به «تاریخ رویدادی» منجر به ضدیت با تساوی «تاریخ =روایتگری» شد. بنابراین، کار من این شد که رابطهی این دو تا را آشکار کنم و بگویم به گمانم نمیتوانند پیوند میان تاریخنگاری و داستانگویی را قطع کنند.
فکر میکنم که هرگاه تاریخ به طور کامل از روایتگری بگسلد، تبدیل به جامعهشناسی خواهد شد و دیگر تاریخ نخواهد بود. اگر تاریخ و روایت را از هم جدا کنیم زمان دیگر نمیتواند شرط آن باشد و آنچه انسان میسازد و رنج هایش دیگر به چشم نمیآیند.
البته رابطهها سخت غیرمستقیم میشوند. مسئلهی شناختشناسانهی اصلی برای تاریخنگار همین رابطهی غیرمستقیم است. طبیعتاً کار تاریخ علمی ساختن سرنمونها (artefacts) است؛ آنچه ماکس وبر «انواع آرمانی» خوانده: گرایش، بحران، تكامل، و غیره. و در این انواع آرمانی نمیتوانیم دیگر کنش انسان را بشناسیم. این رسالت اندیشهی فلسفیست که نشان دهد حتی این تاریخ تجریدی، به گونهای غیرمستقیم، از مسیر ارتباطهای پنهان یا ازیادرفته، به آنچه انسان بهراستی میسازد و به رنجهایش باز میگردد.
در واقع، میشود با یقین گفت که تاریخ نمیتواند این سرنمونها را بسازد، مگر به سود هماهنگی ازیادرفته با مراتب انسانی، و با درگیریشان در کنش مشخص. یکی از این مراتبِ بهکلی فراموشنشده وابستگی ما به جامعههای مختلف انسانی (ملت، طبقهی اجتماعی، …) است که هنوز به سرنمونهای ناب تبدیل نشدهاند. این گسترههای گردهمآورنده، این وابستگی فعال (به پرولتاریا، به فرانسه و …) در خدمت نسبت میان گسترهی پیشامدها و گسترهی ساختارهاست. استوار به این گوهر وابستگی، تمام سرنمونهای دیگر ساخته میشود. و میتوان، حتی از طریق غیرمستقیم، دریافت که نیتمندی تاریخی آنچه را که انسان میسازد، و آنچه را که انسان از آن رنج میبرد، هدف خود میداند.
ـ به بیان دیگر، ابژهی تاریخ ساختن سرنمونهاست، و تاریخنگار میتواند به این ابژه تکیه کند، در حالی که فیلسوف میکوشد تا در میان این ابژههای ساخته شده، آن تجربههای وابستگی را بیابد که تاریخ را به واقعیت نسبت میدهند.
ریکور: دقيقاً. من اینجا به آنچه پل وین گفته، بسیار نزدیک شدهام. برای او تاریخ جز «داستانی واقعی» نیست، علم هم نیست، بل نظمی «زمینی»ست به معنایی ارسطویی. یعنی قاعدهایست که نتیجهی منطق احتمال است و نه منطق ضرورت.
ـ شما، همچنین، به تأویل هوسرل و پدیدارشناسان در مورد تاریخ نزدیک هستید…
ریکور: راست است. همانطور که هوسرل ــدر کتاب بحرانــ در جستوجوی ریشههای فیزیک در زیست جهان بود، من نیز فکر میکنم که سرچشمهای روایی برای تاریخی که کمتر روایی مینماید وجود دارد. تمامی آموزههای روایی ما با داستان آغاز میشوند و ما از همین آموختهها در ساختن داستانهای واقعی سود میجوییم.
طرحاندازی، هستهی مشترک گزارش داستانی و گزارش تاریخیست، اما در حالیکه گزارش داستانی گسترهی دراماتیک خود را آشکار میکند گزارش تاریخی، گسترهی دراماتیک را در پشت ساختنِ موارد تجریدی پنهان میدارد. از این رو من فکر میکنم که تاریخ، حتی اگر از اسطوره گسسته باشد، با گزارش اسطورهای هنوز گفتوگو دارد. برای من، در همین مورد، تقابل میان فرنان برودل و کلود لویاستروس شگفتآور بود. رؤیای لویاستروس این است که به منطق پنهان ساختارها برسد، و ماتریسهای بیرون زمان را بیابد، و در یک کلام زمان را حذف کند، در حالیکه نکتهی جالب برای تاریخنگار، حتی تاریخنگاری که سخت شیفتهی ساختارهاست، تکامل ساختارهاست و انحلال آنها.
ـ شما از دو نکتهی انتقادی یاد کردهاید. دومین نکته کدام است؟
ریکور: تمایز میان تاریخ واقعی و تاریخ داستانی. این چیزیست که باید دربارهاش حرف بزنیم. تاریخ با داستان، تنها از این نظر که روایتگری را منکر است (باز هم بگویم که این انکار هرگز مطلق نیست) تفاوت ندارد، بل بیش از این، تاریخ ادعای گفتن چیزی را دارد که بهواقع رخ داده است. آنچه بهراستی رخ داده هرگز گم نخواهد شد: از این رو تاریخنگار وارث یک بدهیست. رسالت او جبران غیبت است. این نکتهایست که تاریخ را یک بار دیگر از داستان جدا میکند…
اما، اینجا هم، گسست به هیچ رو کامل نیست. همواره چیزی داستانی در تاریخ وجود دارد، همانطور که همیشه گونهای از حقیقت را در داستان میتوان یافت. تاریخ بارها بیش از آنچه پوزیتیویستها باور دارند داستانیست: هرگز بازسازی ناب رویدادها نیست، حتی در بهترین حالت هم چیزی جز یک بازسازی خیالی نیست که رویدادی نایافتنی بر آن حکم میراند. و برعکس در پشت گزارش داستانی، همیشه تجربهای واقعی میتوان یافت که به روایت الهام میدهد، که مشتاق شنیده شدن باشد، اما در حدی چندان ژرف که به دیده نیاید… دامنهی این آمیختگی، این تعمق درهمشده، بهگونهای ژرف، مسئلهی زمان است.
ـ پس بپرسم: این زمانی که ازش حرف میزنید کدام زمان است؟
ریکور: من پاسخ شما را دادهام: فقط همراه شدن مضاعف داستان و تاریخ، تجربهی زمانمند ما را به زبان میبخشد. داستان واقعیت را میگوید، اما به راهی متفاوت از تاریخ. در یک کلام، داستان و تاریخ یکدیگر را کامل میکنند، و این کامل کردن برای این است که دربارهی زمان انسانی بیندیشیم. همراهی تاریخ و داستان برای شکلدهی زمان انسانی ضرورت دارد.
منبع: زندگی در دنیای متن: گفتوگو با پل ریکور، ترجمهی بابک احمدی، نشر مرکز، صفحههای 58 تا 61