پچپچ شعلهها | حواشی قد کشیدن یک ترس بر پردۀ سینما
ترسها حتی اگر سالهای سال هم به خواب رفته باشند، جایی در زندگی یقهمان را میگیرند. گاهی یک فیلم یا یک حادثه میتواند خون تازهای به رگ ترسهایمان جاری کند. این پدیدارشدن مکرر ترسها، همچون اشباحی بر زندگی روزمرهمان سایه میاندازند. موجوداتی موهوم که بیسروصدا از لایههای زیرین مغز به بالا میخزند و دستان قویشان را دور سرمان زنجیر میکنند تا منطق و استدلال را فلج کنند. اگر آن تصویر اولیۀ ترسمان را بیتوجه درگوشهای رها کنیم، زمانی میرسد که قدش از خودمان هم بلندتر شود. آنقدر بلند که مرز واقعیت و توهم را از افق دیدمان ناپدید کند.
عادت نمیکنم، پس هستم! | روایت تجربۀ یک مربی فلسفۀ کودک از فلسفهورزی با کودکان
بعد از چند جلسه نشستن در کنار بچهها، کمکم یاد گرفتم که باید بتوانم پابهپای آنها شگفتزده شوم. شگفتزدگی واقعی. فهمیدم بچهها ادا را زود تشخیص میدهند. احوال بد و خوب را میفهمند. یاد گرفتم باید سؤال داشته باشم. دقت کنم. و واقعاً لکههای سیاه روی ماه را شگفتانگیز بدانم. که البته شگفتانگیز هم هست. فهمیدم اشک ریختن برای یک نقاشیِ پاره شده را جدی بگیرم، چرا که نقاشیِ جایگزین، هرچقدر هم بهتر باشد، باز فرق مهمی با آن قبلی دارد. اینکه دیگر آن نیست و یک چیز دیگر است. فهمیدم گاهی این بدیهی شمردنهای بزرگسالان است که باعث میشود دیگر از هیچچیزی شگفتزده نشوند. و این میتواند نقطۀ شروع ضعف در تفکر و اندیشیدن آنها باشد که به کودکان هم منتقل شده و آنها را در مسیرِ چهارچوبهای خشک بزرگسالی قرار میدهد.
از گلستان تا خیابان | سرگذشت خوابگاه 16 آذر دانشگاه الزهرا در سه روایت
خوابگاه 16 آذر نامش را از خيابانی كه سر نبشش بود وام میگرفت؛ آپارتمان 13 طبقۀ فرتوت و تقریباً نیمهویرانی که دانشگاه الزهرا آن را برای دانشجویان متأهل، دانشجویان خارجی سایر دانشگاهها و تنبیه تنبلهایی چون ما که عمداً يا عملاً درس را کش داده بودیم در نظر گرفته بود. در این خوابگاه نه از درختان بلند پیچکپوش خبری بود، و نه از نهر آب روان. آپارتمانی بود خسته و نیمهجان با معماری پهلوی دوم که بیشتر اوقات آسانسورش خراب میشد. اگر گلستان ونک تمثيل بهشت زمينی و باغ عدن بود، خيابان 16 آذر استعارهای از هرجومرج، شلوغی و زندگی شهری بود. ما وقتی از بهشت گلستان به جهنم خيابان تبعید شدیم اين را فهميديم كه «افسوس! انسان قدر سعادت را نمیداند، موقعی میفهمد که آن را از دست داده است.»
جایگاه حقیقت در روایت شخصی | جستاری از ویوین گورنیک دربارۀ خاطرهنویسی
در هر بحثی که دربارۀ «روایت شخصی» صورت میگیرد، کلمۀ «تفکر» کلید ماجراست. تفکر عمیق است که موفقیت و ناکامی کاری را رقم میزند. چیزی که در اینجا به آن فکر میکنیم تجربهای عاطفی است که در دل رابطه، موقعیت یا مجموعه رویدادها جا دارد. «حقیقت» تجربهای است که نویسنده در پیاش است. برای آنکه خواننده بتواند همان چیزی را حس کند و بفهمد که راوی حس میکند و میفهمد – اگر قبول داشته باشید که تمام هدف نوشتن همین است – تفکرات راوی باید در بافتی روی دهد که خودش روشنگر است. پس ناگزیر باید با انبوه خاطرات پراکندهای که یکپارچگیشان نیز حفظ شده، بافت را ترکیببندی کرد (ترکیببندی، نه ابداع). همینجاست که خاطرهنویسی شبیه نوعی قطعۀ ادبی میشود، و همینجاست که دچار تمام گرفتاریهایی میشویم که این نوع نوشتن برای خوانندههایی ایجاد میکند که الزامات ترکیببندی و تفاوتش با انتقال واقعیتها را بهدرستی درک نمیکنند.
دعوت به همنشینی با خرسهای گریزلی | جستاری در باب زیستن به شیوۀ بومیان
ممکن است من چیزی را که نیم ساعت پیشتر همه دیدهایم به خاطر نیاورم ولی بومیان همسفرم آن را به خاطر میسپارند. آنها مدتی پس از مواجههمان با خرسی گریزلی متوجه چیز دیگری میشوند، مثل چند لاخ موی زبر خرس گریزلی که به تنۀ درخت چسبیده، و آن را به جزئیاتی مرتبط میسازند که حین تماشای آن خرس مشاهده کرده بودند. همان رخدادی که من داشتم ذیل «مواجهه با گریزلیِ دشتهای قطبی» در ذهنم دستهبندی میکردم، آنان همچون غوطهوری آنی در جریان رودخانه تجربهاش میکردند. در آن شنا میکردند، متوجه جریان کِشندهاش بودند، حواسشان به دمای آب و جریانهای مخالف و محل ورود جریانهای جانبی بود. شیوۀ من عمدتاً توجه به ابژههای درون صحنه بود؛ تعدادی نقطه که سعی میکردم همهشان را با یک خط به هم وصل کنم و از معنایشان سر دربیاورم. همقطارانم خودشان را در گیرودار رخدادی پرتکاپو قرار داده بودند. و بر خلاف من، هیچ نیازی به استخراج معنا از آن نمیدیدند. شیوهشان این بود که اجازه دهند رخداد همچنان ادامه پیدا کند. به همهچیز توجه کنند و بگذارند هر مفهومی که هست به وقتش پدیدار شود.
!Ye kam | روایتی دربارۀ تبعید، تنهایی، هویت و زبان
مهاجرت، مخصوصاً مهاجرت اجباری، مشکلات زیادی به همراه دارد که احتمالاً یکی از دشوارترین و هولناکترین آنها مسئلۀ زبان است. زیستن با زبان غریبه تجربهای است که نگاه ما به جهان و به خودمان را تغییر میدهد، آنقدر که گویی هویت جدیدی پیدا میکنیم. این موضوع برای مهاجران نسلهای دوم و سوم پیچیدهتر هم میشود و گاهی به چندپارگی هویتی و سرگردانی زبانی میانجامد. سحر گلشن، نویسندهای ایرانیچینی که در کانادا به دنیا آمده و از کودکی در معرض چند زبان کاملاً متفاوت بوده، این بیوطنی، چندگانگی و سردرگمی را تجربه کرده است و در این جستار، از دو ملاقات با پدربزرگ ایرانیاش، حاجی، میگوید؛ دیدارهایی که با فاصلۀ تقریباً دو دهه و در کودکی و جوانی او اتفاق افتادهاند.
کلمات نجاتدهندهاند | یادداشتی بر کتاب و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد
درونمایۀ اصلی کتاب و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد نه سفر است، نه ترس از آن، نه پا گذاشتن از منطقۀ امن، نه تجربه کردن هیجانات جدید. بلکه بازسازی ارتباط نویسنده با مرگ و ازدستدادن است. نویسنده سوگی را در کودکی تجربه کرده و سوگی را در بزرگسالی برای خود ترسیم میکند. سوگ ازدستدادن همه«چیز». ردپای خشم از این سوگ در تجربههایی که روایت میکند، پیداست. او پلهپله میخواهد این سوگ خودخواسته را در سفرهایش التیام دهد. با یک انکار شروع میکند، «همهچیز به شکلی باورنکردنی خوب پیش میرفت … همهمان به یک اندازه از جادوی سفر شگفتزده بودیم و درکنار هم احساس امنیت میکردیم. به نظر میرسید میتوانیم تا ابد از سفر جادهای پرماجرامان در شعف باشیم.» اما روایت اینجا تمام نمیشود، مثل همۀ روایتهایی که باید خواند تا آخر پاییز شود. «درست به همان اندازه که سفر را شعفناک شروع کرده بودم، موقع خداحافظی غمگین بودیم. بهایی بود که باید بابت لذت هیجان پرداخت میکردیم، درست مثل خود زندگی.»
درد و قلم | سخنرانی النا فرانته دربارۀ نوشتن و جسارت سنتشکنی
در پاییز سال 2020، مرکز بینالمللی مطالعات علوم انسانی اومبرتو اکو از النا فرانته، رماننویس برندۀ جایزۀ بوکر و نویسندۀ چهارگانۀ رمانهای ناپولی و سریال تحسینشدۀ دوست نابغۀ من، دعوت کرد تا سلسله سخنرانیهایی در دانشگاه بولونیا برگزار کند؛ موضوع این سخنرانیها به خود فرانته واگذار شده بود و میتوانست دربارۀ نویسندگی، زیباییشناسی نوشتن یا تکنیکهای روایی او باشد. اما با گسترش کرونا و اجباری شدن قرنطینه، برگزاری رویدادهای عمومی غیرممکن بود. با این حال فرانته دعوت مؤسسه را قبول کرد و سه متن برایشان نوشت. این جستار برگرفته از سخنرانی تحسینشدۀ «درد و قلم» اوست که بازیگری به نام مانوئلا ماندراکیا در 17 نوامبر 2021 آن را در سالن دانشگاه قرائت کرد.
آرایشاتْ حرام | روایت محبوبه کلایی از کلود مونه، کربلا و کاشی حرم
باقر میگوید «کم عمرک؟» نگاهش میکنم. زن با آن چشمهای سحرآمیزش وراندازم میکند. هنوز سؤال اول را نفهمیدهام که دومی را میپرسد. «تهران؟» میگویم «قم.» خوشحال میشود. میخندد. میگوید «خوب. خیلی خوب. آنجا خانه دارم.» باز میپرسد «سن، عمر چقدر؟» با آن چراغقوهای که به دست دارد عین بازجوها به نظر میرسد. با انگشتهام نشان میدهم، بیستودو. زن میخندد و چیزی را تأیید میکند. باقر میگوید «اینجا خانۀ شما. بمان هر بخش که دوست داری.» میگویم «نه، هتل هست. باید بروم.» درجا میگوید «یعنی میخواهم شما زوجه باشی با من. زوجه میفهمی؟» به خودم میآیم. در آن قعر تاریکی میتوانم حس کنم که رنگم حسابی پریده. وقتی توی حرم به التماس افتاده بودم و دعا میکردم برای همیشه اینجا بمانم، هیچ فکرش را نمیکردم چنین راهحل واقعگرایانهای پیش پایم بگذارند. میروم سمت زهرا. دفتر را از زیر دستش میکشم. سعی میکنم همزمان که ادوات پخشوپلای نقاشیام را جمع میکنم، نشان ندهم چقدر ترسیدهام.
از خودت بگو! | دربارۀ رابطۀ خاطره و تخیل
حافظه را انبانی از اطلاعات و خاطرات میدانند که به شکلی مکانیکی و خودکار آنها را ذخیره و بازخوانی میکند. اما فرضیۀ دیگری هم مطرح است که اعتقاد دارد در ساختار حافظه عنصر تخیل هم دخالت دارد؛ عنصری که به خاطره عمق و جزئیات میبخشد، وضوحش را بالاتر میبرد و در یککلام، آن را به امری خلاقانه تبدیل میکند. پل ریکور در کتاب حافظه، تاریخ، فراموشی میگوید در لحظۀ فراخوانی خاطره، این قوۀ تخیل است که فعال میشود و کمکمان میکند آن را مانند تصویر ببینیم. اگر این گفته درست باشد و ما گذشته را توأم با تخیل به یاد میآوریم، چطور میتوانیم به خاطراتمان اعتماد کنیم؟ تکلیف روایتهایی که از خودمان ارائه میدهیم چه میشود؟ و مهمتر اینکه، آیا هویتمان -که متأثر از حافظۀ شخصیمان است- تا حد زیادی خیالی نیست؟
شرح یک مرگ عادی | روایتی از احتضار و مرگ و محرم
در تکیۀ سادات هنوز دارند روضه میخوانند و من تکۀ نان قندی به دست از میان زنهای سیاهپوش رد میشوم که خودم را به مادربزرگ برسانم «اما بالای دارالعماره سلام کرد به ابن عمش، آقا من مشتری عشق توام یوسف زهرا / ور نه سر و کاری سر بازار ندارم. هر سلامی جوابی داره. کربلا روز عاشورا وقتی اباعبدالله میان گودال تکیۀ غریبی به نیزه زد، یه وقت اطرافش رو نگاه کرد دید دشمن به سوی خیمهها حملهور شده، ندا داد یا مسلم بن عقیل، یا حبیب بن مظاهر، یا بریر، یا ظهیر.» مادربزرگ بیمارم کسی را میخواهد که برای مردن یاریاش کند. «هل مِن ناصر یَنصُرُنى؟ هل مِن مُعین یُعینُنی؟ أَمَا مِن مُغِیثٍ یُغِیثُنا لِوَجْه الله؟ چرا صدای من را نمیشنوید؟» صدای روضهخوان میآید «این جمله که تموم شد حسین یه نگاه کرد به این صحرا صدا زد قُومُوا عَن نَومَتِکُم. از خواب بلند شید.» دلم میخواهد جای مسلم، مادربزرگِ من را صدا بزند، یاریگر مادربزرگم باشد به وقت مرگ. یاریگر من زمان مردن. ما هم مثل ایوان ایلیچ به مرگ مبتلا میشویم اما شکل او نمیمیریم. نه. باید فرقی باشد. ما کسی را داریم که یاری کند.
ناخِشخانه | روایت کودکان بیماری که از بیمارستان به زندگی باز میگردند
آنقدر کوچکم که هنوز در سرم تصویری از بیمارستان شکل نگرفته. برای چه آنجا هستم و تا کی باید بمانم را نمیدانم، از بیماری و رنج هم چیزی نمیدانم، اما آنقدر بزرگم که میدانم بیمارستان خانه نیست. میدانم پدری دارم که عصرهای پنجشنبه راه میافتد تا با مینیبوسهای کهنۀ آبیرنگ از جادۀ هراز بگذرد، به تهران بیاید و من را در مفید ملاقات كند. مادرم تنها یک صداست که از تلفن خانۀ همسایه عبور میكند تا به پاویون بخش پرستاری برسد. آنقدر مریضم که دیگر اسمم را صدا نمیزنند و آنقدر این مریضی مرموز و پیچیده است که کسی از آن نامی نمیبرد. من یواشیواش از اوسانه به كسي که «گَتِه مریضی» دارد بدل میشوم؛ استعارۀ مرگم در دنیای زندگان. این را وقتی که بزرگتر شدم فهمیدم، وقتی که آشنايان دور یا همسایگان قدیمی از مادرم دربارۀ سرنوشت بچۀ مریضی که دکترها جوابش کرده بودند میپرسند و مادرم با خوشحالیِ شعبدهبازی که خرگوشی را از کلاه سیلندرش بیرون میکشد، میگوید «وِ هَسِه!»
من پدرسگ نیستم، من دیوونه نیستم! | دربارۀ زندگی تراژیک بازیگر پ مثل پلیکان
پرویز کیمیاوی در سال 1351 مستند پ مثل پلیکان را ساخت که خیلی زود مورد توجه قرار گرفت و به یکی از شاعرانهترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران تبدیل شد. روایت او دربارۀ آسِد، مردی تنها و گوشهنشین و مهربان، بود که در خرابههای ارگ طبس زندگی میکرد و هرگز پا از آنجا بیرون نمیگذاشت. گرچه گاهی بچهها به او آزار میرساندند اما مردم برای آسد احترام قائل بودند و به هر نحوی کمکش میکردند. با وقوع زلزلۀ طبس در سال 1357، ارگ به تلی از خاک تبدیل و پیرمرد هم زیر آوار دفن شد. بیش از دو دهه بعد گروههایی حین کاوش در منطقه، خیلی اتفاقی جنازۀ او را در میان شنها یافتند. اما پیکر آسِد به شکلی حیرتآور کامل و قابلشناسایی بود. و این سرنوشت تراژیک و شاعرانۀ مردی شد که بسیاری او را دیوانه میپنداشتند و فراموشش کرده بودند. قاسم فتحی در این جستار تحقیقی و گزارشی به سراغ برخی از مردم طبس و عوامل فیلم پ مثل پلیکان رفته و دربارۀ این شخصیت و زندگی او صحبت کرده است.
من شیر بودم! | روایتی از تعزیه عاشورا
شیر برای من و خیلی دیگر از تماشاگران همیشه قهرمان جذاب تعزیههای روستا بود. وارد که میشد، همه میترسیدند. همیشه از پشت جمعیت، از در کوچک حیاط، غافلگیرانه میآمد تو. درست وقتی حواس کسی نبود یا رجزی و نوحهای راه چشم همه را کشیده بود یک طرف. معمولاً شیر روی شانۀ بچه یا آدمبزرگی که سر راه را گرفته بود میزد و بعد یکهو میان میدان میپرید. همه از آمدن شیر خوشحال میشدند. شیر برای نجات امامها آمده بود و با آدمبدها میجنگید. میغرید و بالا و پایین میپرید. بچهها گاهی هیجانزده میشدند و برای شیر دست میزدند و تشویقش میکردند تا به سربازهای دشمن حمله کند. با اینکه همه میدانستند آخر ماجرا قرار است چه اتفاقی بیفتد، شیر تعزیه که میآمد صدای «یا علیِ» پیرمردها بلند میشد و امید کوچکی توی دلهامان کورسو میزد که شاید، شاید شیر سپاه دشمن را تارومار کند و امام شهید نشود. عادت داشتیم آخر قصهها گاهی همانی نباشد که همیشه بود.
کولی کنار آتش… | جستاری دربارۀ کوچنشینی و کوچگردی
گاستون باشلار آزادی حرکت را جزو وجوه خانۀ رؤیاییاش نمیبیند. آزادی برایش صرفاً در یک فعالیت حیاتی خلاصه میشود: قابلیت رؤیابافی در آن مکان. او از سردرگمی و وضع دشوار آدم یکجانشین بهتزده میشود: چطور باید از درون یک خانه به معنای جهان دست یافت؟ کوچنشینی اما مسائلی بهکل متفاوت و درست عکس اینها دارد: چطور باید از دل بیریشگی، جهانی معنادار و مشخص ساخت؟ یا به تعبیری تکاندهندهتر، چطور باید به تغییراتِ مدام، معنا بدهیم؟ والدین کوچنشین من موقعیت جغرافیاییشان را اتفاقی میدانستند که بهراحتی میشد تغییرش داد و طوری ماجراجوییهای جغرافیایی را دنبال میکردند که گویی دنبال شکار باشند. آنها در مورد اَشکال مختلف این جهان کنجکاوی شدیدی از خود نشان میدادند و حین حرکت ذهنشان بهتر کار میکرد. وقتی جایی میماندند، دیگر سالم و سرحال نبودند.
کوچ نشینی اینگونه است. من اینگونهام.
آدری هپبورن، سقوط، صاعقه و چند اتفاق دیگر | روایتهایی از پل استر
پل استر چهاردهساله که برای تعطیلات تابستانی به اردوگاهی دانشآموزی رفته، دچار حادثهای تلخ میشود. در مقابل دیدگانش صاعقهای به یکی از دوستانش برخورد میکند و او را میکُشد. پل استر نوجوان یک ساعت کنارش مینشیند و سعی میکند کمکش کند، غافل از اینکه پسرک همان لحظۀ اول از دست رفته و قرار نیست هیچوقت بیدار شود. صورت کبود، چشمان نیمهباز، دهان کج و دندانهای پسر مرده تصاویری هستند که او هیچوقت فراموششان نمیکند و لحظهای از آنها خلاص نمیشود. پل استر در این جستار از قصهها و خاطرات تأثیرگذاری میگوید که همیشه در یادش ماندهاند. روایتهایی که علیرغم پراکندگی در یک چیز مشترکاند: او را به سمت نویسندگی سوق دادهاند و انگیزهای برای نوشتن شدهاند.
مرثیهای برای آن جای خالی
جای خالی مجسمههایی که هزاران سالِ پیش بوداییان خوشذوق بامیان در صخرهها تراشیده بودند حالیام میکرد که ما گاهی در مواجهه با فقدانهای شخصی و جمعی چارهای نداریم جز سوگواری و یادآوری مکرر اینکه ما گرچه میتوانیم با ساختنِ یادمانها یا ترمیم بقایا (مثل همان داربستهای یونسکو در بامیان که نشان از بازسازی دارند) مکان فقدان را کامل یا ناکامل پیش چشممان زنده نگه داریم، اما قدرت متوقف کردن زمان را نداریم. زمان همیشه چموشتر از آن است که بشود آن را از حرکت انداخت. زمان میگذرد، اما مکان ممکن است پابرجا بماند و خود را از خطر فراموشی حفظ کند.
چیزهایی که زنده نگهمان میدارند | زندگی زیر سایهٔ HIV
اگر دنیای بیماریها را شبیه بازی کامپیوتری تصور کنیم، به احتمال زیاد غول مرحلهٔ آخرش برای خیلیها ویروس HIV و ایدز است؛ اسمهایی چنان ترسناک که تا جای ممکن از آنها دوری میکنیم و به دنبال شناختشان هم نیستیم. اما در واقع HIV و ایدز فاصلهای بسیار زیاد با هم دارند و این ناآگاهی ما از تفکیک این دو، زندگی بسیاری از مبتلایان را به نابودی کشانده است. کتاب مثبت که در ژانر مموآر یا خاطرهپردازی نوشته شده، روایت زندگی پیج راوِل از زبان خود اوست؛ دختری که وقتی به دنیا آمد، ظاهراً فرقی با باقی بچهها نداشت، جز اینکه ویروسی کوچک و نامرئی در بدنش خانه کرده بود. کتاب مثبت علاوه بر اینکه داستان آشنا شدن دختری جوان با نیمهٔ نامهربان وجود انسانها و تلاش او برای ساختن دنیایی مهربانتر را به ما نشان میدهد، مثالی ملموس و جذاب برای درک دنیای خاطرهپردازی است.
به زبانی جز زبان خودم | جستاری از هشام مطر
زبان یعنی ترجمه. هر واژهای که استفاده میکنیم نماد چیزی است اما هرگز نمیتواند خودِ همانچیز باشد. و مثل هر ترجمهای، اتکاناپذیری زبان، ظرافتهای متغیرش، سایهروشنها و تردیدهایش، و همهٔ شکافها و کاستیهایی که ممکن است در آن بیابیم، آن را به خطر میاندازد و به پیش میبرد و شگفتانگیزش میکند. برای همین است که نویسندهها، حتی آنهایی که هرگز از محدودهٔ زبانِ مادریشان خارج نشدهاند، کشمکشی بیسروصدا را در رابطهشان با زبان تجربه میکنند. کار روزمرهٔ نویسندهها، خواه خود را در خدمت میراثِ ملیشان ببینند و خواه خود را در سیلاب احساساتِ انسانی غرق کنند، ترجمه است. و هر جا که ترجمه هست، ترس از کجفهمی نیز حاضر است؛ ترس اینکه هیچکس تو را نفهمد. همهٔ ما میلی نهانی به نوعی سرراستی داریم، به یک زبان مادریِ واقعی، به زبانی پیشازبانی که درست به قلبِ چیزها برود و آنیترین، مبهمترین و گریزپاترین افکار و عواطف را نشان دهد. تناقض در اینجاست که چنین بیانِ بیواسطهای، اگر ممکن بود، ادبیات را کمرنگ یا حتی کاملاً منسوخ میکرد. بیان انسانی لبریز از سکوت است. همهٔ کتابهایی که عاشقشان هستیم، به توافقِ جمعیِ ما بر سر ناگفتنیها متکیاند.
زنگِ زیر دست | گزارشی از مطب یک آنکولوژیست
این روزها خیلیها دربارهٔ ضرورت روایت بیماری از زبان بیماران حرف میزنند اما روایت بیماری برای بیمار همیشه کار آسانی نیست. گذشته از دشواری توصیف دردِ جسمانی، صرف حرف زدن از تجربهٔ بیماری خیلی وقتها برای بیمار آزارنده است. کلیشههای رایج مربوط به بیماری هم کار را سختتر و حتی گاهی دردناکتر میکنند. با همهٔ اینها بسیاری از کسانی که بیماری، مخصوصاً بیماریهای سخت، را تجربه کردهاند، دوست دارند راهی برای روایت تجربهشان پیدا کنند. مثلاً گروهی از ترفندهای روایی ــ از جمله استفاده از راوی سومشخص برای روایت تجربهٔ خود ــ استفاده میکنند یا گروهی دیگر ترجیح میدهند با اسم مستعار بنویسند. این مطلب بیکاغذ اطراف نمونهای است از تلاش برای نوشتن از آنچه بیماران مبتلا به سرطان در یک روز معمولی حضور در مطب آنکولوژیستها تجربه میکنند.
ماشین زمان من | جستاری دربارهی تاریخ، زمان و دمانس
همیشه به ما تاریخدانها گفتهاند که مطالعهی جدی گذشته مستلزم فاصله گرفتن از زمان حال است. این کار، مثل هر نوع عزلتگزینی و فاصلهگیری از دنیا، از رهبانیت گرفته تا حبس اجباری، میتواند آرامشبخش یا دردناک باشد. اما حالا که پدرم بهآرامی به سمت مرگ میرود، پایبندی به این اصل برایم دشوارتر شده. نمیخواهم در زمانی متفاوت از زمان او زندگی کنم.
زمین بدون بازگشت | یادداشتی بر عکسهای ویکتوریا سوروچینسکی
تا چند وقت پیش، مادرم کلکسیونی از ظرفهای پلاستیکی ماست داشت. اما عزیزجون ماهرتر بود: انواع و اقسام ظرفهای ماستِ چوپان، میهن و هراز را جمع کرده بود. همه را به ترتیب قد و حجم در زیرزمین چیده بود و چشمانتظار مناسبتهای مذهبی بود که شلهزرد و حلیم توی آنها بریزد. البته ظرفهای ماست به خودمانیترها میرسید. برای مهمانها ظرف یکبارمصرف میخرید. گاهی هم میدیدی عزیزجون یک شاخه شمعدانی را که در بارانی ناغافل خم شده و شکسته، توی ظرف ماست کاشته. شمعدانی هم همانجا ریشه میدواند و قد راست میکرد و عزیزجون هم دیگر دل نداشت چاقو به سطل ماست بزند و شمعدانی را به گلدانی دیگر منتقل کند. چه فرقی داشت خانهی گیاه سطل ماست باشد یا گلدانی سفالی؟ شاید هم فرق داشت و ما نمیدانستیم.
نقشهی گنج | قصه به چه کار پزشک میآید؟
شاید مهمترین هنرِ یک پزشک نه آشناییاش با علم پزشکی، بلکه خوب «قصه شنیدن» و البته خوب «قصه گفتن» باشد. میگویم «قصه گفتن» چون هیچ کاری از توضیح بیماری برای کسی که از علم پزشکی سر در نمیآورد، سختتر نیست و چنین کاری فقط از عهدهی پزشک قصهگو بر میآید، و میگویم «قصه شنیدن» چون بهتجربه دیدهام که فقط وقتی با حوصله به قصههای بیمار گوش دادهام، در تشخیص بیماری گل کاشتهام، نه وقتی که توی کتاب و مقاله دنبال تشخیص بیماری بودهام. و تازه، بهغیر از بحث ارتباط تشخیص و درمانِ درست با هنر قصه گفتن و شنیدن، بیشتر شکایتها و دلخوریهای بیماران از پزشکان هم به نشنیدن قصههای آنها و البته حرف نزدن و قصه نگفتن پزشکان برای آنها مربوط میشوند.
موجودی کریه به نام گردشگر: روایت زخم گردشگری بر تن جوامع بومی
رابطهی گردشگر و جامعهی بومی از آن مضامینی است که مخصوصاً در چند دههی اخیر، بسیاری با نگاهی انتقادی دربارهاش نوشتهاند. درست است که گردشگری مهمترین منبع درآمد مردم خیلی از جوامع بومی است، اما آسیبهای فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و زیستمحیطیاش را هم نمیشود نادیده گرفت. جامائیکا کینکِید، جستارنویس و رماننویس آنتیگواییآمریکایی، در جستار بلند «جایی کوچک» بهتفصیل دربارهی نگاهش در مقام یک بومی به صنعت گردشگری نوشته است؛ جستاری که تصویری متفاوت با آنچه به آن خو گرفتهایم، پیش چشممان میگذاد. این مطلب بیکاغذ اطراف برش کوتاهی است از همین جستار.
وداع در سه نامه | آخرین نامههای مارینا تسوتایوا
مارینا تسوتایوا، شاعر و جستارنویس بزرگ روس که نشر اطراف ترجمهی هفتار جستارش را در کتاب آخرین اغواگری زمین منتشر کرده است، روز ۳۱ اوت ۱۹۴۱، پیش از به دار آویختن خود، سه نامه روی میز جا گذاشت. یکی از این نامهها را خطاب به پسرش نوشته بود، دومی را خطاب به دوستان مسکوییاش که مانند تسوتایوا و پسرش در روزهای جنگ در یلابوگا اسکان داده شده بودند، و سومی را هم خطاب به نیکولای آسیف، شاعر و نویسندهی معروفی که در آن روزها بیش از دیگر نویسندگان به او نزدیک بود و از او حمایت میکرد. این نامهها در کتاب مرگ یک شاعر به قلم ایرما کودروا چاپ شدهاند و احمد پوری آنها را برای دوماهنامهی کاروان مهر ترجمه کرده است.
وکیل مدافع پولاک | روایت یک معلم تاریخ هنر
عادتم بود موقع درس دادن، بین ردیف صندلیهای دانشجویانم قدم بزنم تا آنهایی که ردیف آخر مینشینند به موبایلبازی یا بعد از حضور و غیاب از در انتهای کلاس جیم میزنند، کار دستشان بیاید و حواسشان جمع درس شود. با یک قدم بلند آخرین ردیف موزاییکها را طی کردم و به انتهای کلاس رسیدم. در ذهنم اطلاعات اثر را مرور کردم و مطمئن شدم چیزی از تحلیل جا نیفتاده باشد. به سمت تخته رفتم تا اسلاید بعدی را نشان دهم و همزمان دمدستیترین سؤال معلمها را پرسیدم: «سؤالی نیست؟»
یکی از بچهها با صدایی که نه آنقدر بلند بود که مطمئن شوم حتماً با من بوده و نه آنقدر آهسته که شبیه زمزمههای دانشجویان زیر گوش همدیگر باشد، گفت «این که هنر نیست.»
اسرارآمیزترین کتاب دنیا | هشام مطر و کتابهای کودکیاش
هشام مطر سال ۱۹۷۰ در خانوادهای لیبیایی و در نیویورک متولد شد. در قاهره و طرابلس زندگی کرد و دست آخر ساکنِ لندن شد. اولین رمان مطر به نام «در کشور مردان» (۲۰۰۶) به بیست و نه زبان ترجمه شد و در فهرست نامزدهای نهایی جایزهی ادبی مَنبوکر قرار گرفت. «آناتومی ناپدید شدن» (۲۰۱۱) رمان دوم او بود و «روایت بازگشتِ» (۲۰۱۷) او ــ خاطرهپردازی هشام مطر از بازگشت به لیبی و جستوجوی رد و نشانی از پدرش پس از سقوط قذافی ــ هم برندهی جایزهی ادبی پولیتزر شد. هشام مطر پس از انتشار چند کتاب موفق بزرگسال تصمیم گرفت کتابی برای کودکان بنویسد: «نقطه میخواست فرار کند»؛ کتابی که روی سؤالهای بنیادینی دست گذاشته که همهی ما، حتی در بزرگسالی، با آنها کلنجار میرویم. در جستاری که اینجا میخوانید، هشام مطر از کتابهای دنیای کودکیاش نوشته، یا بهتر بگوییم، از اسرارآمیزترین کتاب دنیا.
همسایهی دیوار به دیوار | روایتی از مرکز نگهداری و درمان بیماران مزمن روانی
خیلی از ما تابلوی «مرکز نگهداری و توانبخشی و درمان بیماران مزمن روانی» را که ببینیم، ناخودآگاه راهمان را کج میکنیم. شاید چون فکر میکنیم «آنها» خیلی با «ما» فرق دارند. خیال میکنیم آدمهایی که از قضای روزگار، ساکنِ «مرکز» شدهاند آنقدر دور و غریبهاند که نه ما راهی به دنیای آنها داریم و نه آنها راهی به دنیای ما. رضایت میدهیم به حضور دیوارهای بلندی که میانمان فاصله میاندازند و باور میکنیم که بهتر است با همسایههای دیواربهدیوارمان چشمدرچشم نشویم. اما گاهی هم آدمهایی پیدا میشوند که تسلیمِ ترس از ناشناختهها، ترس از «آنها»، نمیشوند، درِ خانهی همسایه را میزنند، با او گرم میگیرند و با یک بغل قصه برمیگردند. شیوا خادمی، عکاسِ مستندنگار، در رفتوآمدِ چندماههاش به «مرکز نگهداری و توانبخشی و درمان بیماران مزمن روانیِ توس» در جادهی قوچان دقیقاً چنین کاری کرده و در این مطلب بیکاغذ اطراف، که نمونهای است از روایتگری زنانه، دربارهی این تجربه نوشته است.
مرگ در خاکستانهای دوان بیدار میشود
«عقدهی نداشتنِ آرامگاه خانوادگی از همین روستای دَوان افتاد به جانم. در دوان بود که فهمیدم آرامگاه خانوادگی چقدر مهم است. اگر از قبل بدانی قرار است با کی و کجا دفن شوی، یعنی در زندگی تنها نبودهای. تهش مطمئنی هر جای دنیا که باشی، باز هم قرار است به همانجایی بازگردی که از آن شروع کردهای. میتوانی حدس بزنی در بهار چهجور گلی اطراف قبرت در میآید. منظرهی برفی و بارانی گورت را هم از قبل دیدهای. سر و ته میل به جاودانگی هم با فکر پنجشنبهجمعههایی که اسمت سرِ زبان چهار نفر است، هم میآید. ته دلت قرص است به چیزی در این دنیا، حتی اگر آن چیزْ خانهی مرگت باشد که از قبل ششدنگه زدهاند به نامت. چگونه از بین بردن مردگانْ نگاه زندگان به حیات را لو میدهد. کی گفته بعد از مردن دیگر فرقی ندارد چطور دفن شوی؟ خیلی هم فرق دارد.» این مطلب بیکاغذ اطرافْ نسخهی کاملترِ روایت «غریبهای در سرزمین خودت» از کتاب «و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد» است که نشر اطراف بهتازگی منتشرش کرده است.
من با او نویسنده شدم | جستاری از توماس هورلیمان
توماس هورلیمان سال ۱۹۵۰ در شهر تسوگ سوئیس متولد شد. او در مدرسهی رهبانی آینزیدِلن تحصیل کرد، سپس در زوریخ و در دانشگاه آزاد برلین فلسفه خواند و حالا در سوئیس زندگی میکند. او افزون بر چندین نمایشنامه ، رمانهای بازگشت به خانه، چهل گل رز و مجموعه داستان زن تسینی را تألیف کرده است. نمایشنامهها، آثار داستانی و جستارهای هورلیمان برندهی جایزههای بسیاری شدهاند، از جمله جایزههای توماس مان، یوزف برایتباخ و هوگو بال. هورلیمان، که در سال ۲۰۱۹ برندهی جایزهی گوتفرید کلر هم شده، عضو فرهنگستان هنرهای زیبای بایرن، فرهنگستان زبان و ادب آلمان و فرهنگستان هنر برلین است. آثار او به بیش از ۲۱ زبان ترجمه شدهاند و رمان الماس سرخ وی در سال ۲۰۲۲ نامزد دریافت جایزهی کتاب سال سوئیس شد. ستاره نوتاج جستار «نوشتن» را از آخرین مجموعه جستار هورلیمان با عنوان پیادهروی دمِ غروب با گربه (۲۰۲۰) انتخاب و ترجمه کرده است.
از حاشیه به متن | خودروایتگری زنانه در بستر تاریخ
خودروایتگری زنانه پدیدهی نوپا و کمسابقهای نیست. با اینکه در طول تاریخ، مردها عموماً فرصت و مجال بیشتری برای گفتن قصههایشان داشتهاند، زنان هم همیشه راهی به روایتهای خودزندگینامهای باز کردهاند؛ خودنگاریهایی که کانون توجهشان «خود بودن» یا «کسی بودن» است. خودروایتگری زنانه حول محور «خود زنانه» میگردد و سوژههای خودزندگینامهای در هر دوره، به فراخورِ اوضاع و احوال خود و روزگارشان، از ژانرهای مختلف خودروایتگری و خودنگاری برای صورتبندی و بازنماییِ این خود بهره گرفتهاند این مطلب بیکاغذ اطرافْ شرحی مختصر از تاریخچهی خودروایتگری زنان در جهان غرب، از آغاز تا قرن نوزدهم، است.
تقاطع وصال؛ جغرافیای جنگ
برای بیشتر آدمها جنگ از «جا»یی شروع میشود؛ برای مردم ژاپن از ویرانههای هیروشیما، برای مردم الجزایر از نخستین مناطقی که به اشغال فرانسویها درآمدند، برای حافظهی تن تاریخی ما احتمالاً از خوزستان و کردستان، و برای من از خیابان انقلاب، تقاطع وصال. ما همیشه جنگها را با جغرافیایی که در آن شکل گرفتهاند، روایت میکنیم. تمام جنگها را به پسوند مکان میشناسیم. بزرگترین جنگها را به مفهوم جهان متصل میکنیم تا عینیت بیابند و حقیقت خود را حفظ کنند. اینگونه جنگ به مکان وابسته میشود و معنا مییابد، حتی اگر جنگی که از آن حرف میزنیم، جدال بدنی رنجور باشد با بیماری.
بهش نمیآمد اسمش زورآباد باشد | روایتی از کتاب «رهیده»
اصلاً به خانههای بزرگ و حیاطهای سرسبز محله نمیآمد اسمش زورآباد باشد. من در زورآباد به دنیا آمده و قد کشیده بودم. زورآبادی بودن داغی بود روی پیشانیام که سخت میشد پنهانش کرد. تنها اعتراضم به زمانه و جبرش این بود که وقتی در مدرسه یا جایی میپرسیدند «بچهی کُجانی؟» نگویم زورآباد و بهجایش اسم خیابان عاشورا را بیاورم که البته دروغ نبود، چون همهی کوچهها و خیابانهای زورآباد از عاشورا منشعب میشدند.
کبک میان کوه پنهان است | به مناسبت روز ملی دماوند
«کبک میان کوه پنهان است و قلب میان خون» اما جاهای دوری هست که آدم میتواند قلبش را آنجا پنهان کند و دوباره برگردد و نگاه کند ببیند میتپد یا نه. من هر بار که کوله میبندم و نیت میکنم برای رفتن، انگار خونی تازه در رگهایم جاری میشود و قلبم مثل روز اولی که به دنیا آمدهام، میتپد. مثلاً اگر تا ده دقیقه قبلش از خودم میپرسیدهام که «این زندگی کی تموم می شه پس؟» و خودم را روی صندلی ول میکردهام و ادای بیحوصلهها را در میآوردهام، به محض اینکه کسی بگوید این هفته برویم فلان جا، یکهو از جا میپرم، و اگر آن «فلان جا» کوه باشد، مثل بچهای میمانم که برایش بلیت شهربازی گرفته باشند: شادی میپرد توی دلم.
از فرط گرسنگی | روایت آدمها و ترسهایشان
روانشناسها میگویند حدود یکسوم جمعیت جهان از مشکلات روانی رنج میبرند که اغلب هم از تجربههای کودکی سرچشمه میگیرند. البته من از مشکل روانیام رنج نمیبرم، مگر اینکه هراس گاهبهگاه از پدیدهای واحد را نوعی رنج مدرن بدانیم. هر بار فیلم یا عکسی میبینم از آوارههایی که جان خودشان و بچههایشان را برداشتهاند و در صحرایی خشک و غبارگرفته، ناامید و خسته و غمگین از سرزمین آشوبزدهشان دور میشوند، یا مهاجرانی سرگردان در اقیانوسی بیانتها که سوار قایقی بادی به امید یافتن خشکی به دوردستها خیره ماندهاند، فقط یک موضوع ذهنم را مشغول میکند: آخرین باری که غذا خوردهاند کی بوده است؟ بزرگترین ترس من در زندگی به احتمال وقوع گرسنگی دستهجمعی مربوط میشود.
مارینا تسوتایوا و آنا آخماتووا در آینهی یکدیگر
شباهتهای زندگی مارینا تسوتایوا، شاعر و جستارنویس روس که ترجمهی فارسی جستارهایش در کتاب «آخرین اغواگری زمین» منتشر شدهاند، و آنا آخماتووا، دیگر شاعر مهم و شاخص روسیهی قرن بیستم، کم نیستند: هر دو، به سبب وابستگی خانوادگی به طبقهی اشراف، «زیباییشناسیِ بورژوازی» آثارشان و ارتباط همسرانشان با ضدبلشویکها، مغضوبِ دولت انقلابی شوروی بودند. هر دو شاعر بهاجبار روسیه را ترک کردند و پس از مهاجرت گرفتار فقر شدند. مهمتر از همهی اینها، تسوتایوا و آخماتووا با محافل ادبیِ مشابهی حشر و نشر داشتند و بسیاری از هنرمندان و نویسندگانِ روس و غیرروس در حلقهی دوستانِ هر دو شاعر بودند. حتی هر دو دلباختهی اُسیپ مندلشتام بودند و ظاهراً هر دو با او سر و سرّ داشتند. با وجود این شباهتها، تسوتایوا و آخماتووا هر یک سبک ادبی و صدای یگانه و خاص خود را آفریدند و مسیری متفاوت را در پیش گرفتند. دشواریهای زمانه باعث شد آنها فقط یک بار با هم دیدار کنند اما نامههایی به یکدیگر نوشتند. آنچه در ادامه میخوانید، روایت آخماتوواست از تنها دیدارش با تسوتایوا، و متن دو نامهای که تسوتایوا برای آخماتووا نوشته است.
میخواستم نویسنده بشوم، نه خلافکار | برشی از کتاب «حفره»
اگر عکسها و مصاحبههای جک گانتوس را ببینید شاید باورتان نشود این نویسندهی کتابهای کودک و نوجوان همان کسی است که نوجوانیاش را با قاچاقچیهای مواد مخدر سر کرده و به زندان هم افتاده. گانتوس در کتاب حفره که در ژانر مموآر یا خاطرهپردازی نوشته شده، تعریف میکند که از بچگی میخواسته نویسنده شود اما هیچوقت کاری جز رؤیاپردازی برای رسیدن به این هدف نکرده بوده. تا اینکه بالاخره، به خاطر خلافکاریهایش به زندان میافتد و آنجا یاد میگیرد به کمکِ نوشتن از سختترین لحظههای زندگیاش عبور کند و به رؤیایش برسد. گانتوس در کتاب حفره به ما نشان میدهد که در نوجوانی چه سرگشته بوده و وقتی کارش به زندان کشیده، چگونه راهی پیدا کرده تا سلول زندان مدفن ایدههای داستانی و علاقهاش به ادبیات نباشد.
من و آن دمپاییهای قرمز | روایتی از تسهیلگری
تصویری که خیلیها از تسهیلگر و تسهیلگری در ذهن دارند به جادوگری با چوب جادویی شبیه است؛ چوبی جادویی که کافی است وردی بخوانی و در هوا بچرخانیاش تا همهی مشکلات حل شوند. اما آنهایی که تجربهی عملی تسهیلگری دارند، میدانند که واقعیت چیز دیگری است. این مطلب بیکاغذ اطراف روایتی است از اولین مواجههی نویسنده با واقعیتِ تسهیلگری در جامعهی محلی.
مادر فرشتههای برفی | روایتِ ناباروری
برای خیلی از زوجها، بچهدار شدن اصلاً ماجرای پیچیدهای نیست. چیزی است که مثل همهی چیزهای عادی دیگرِ زندگی خودش اتفاق میافتد. اما زوجهایی هم هستند که برای مادر یا پدر شدن هفت خوانِ رستم را میگذرانند و لحظههایی را تجربه میکنند که در تصور آدمهای دیگر هم نمیگنجد. لحظههای نوسان میان امید و ناامیدی، انتظار کشیدن برای نتیجهی این آزمایش و آن روش درمانی، و البته حرفهای اطرافیانی که گاه ناخواسته زخم میزنند. این مطلب بیکاغذ اطراف روایتی است از زنی که برای چشیدن مزهی مادری، راه دشوار و درازی را طی کرده است.
آنها به نهنگها شلیک میکنند، مگر نه؟ | دربارهی جهان بازیهای ویدئویی
بازیهای ویدئویی، در بهترین حالت، جهانهایی خیالی پیشِ روی ما میگذارند که تجربهی زندگی در آنها تجربهای یگانه است. آنها ژانرهای مختلف را از ادبیات، سینما، موسیقی، معماری و دنیای مُد میگیرند و ترکیب میکنند تا قصهای روایت کنند که بیشترین درگیری حسی را با مخاطب ایجاد کند. مخاطب، از جایی به بعد، به خودِ شخصیتِ اصلی تبدیل میشود. جهان واقعی و جهان مَجازی در هم ادغام میشوند و این آغاز ماجرایی تازه است. متنی که میخوانید جستوجویی است برای سر در آوردن از یکی از همین تجربهها در بازی «دیسآنرد» یا «سرافکنده».
سه قرن سفرنامهنویسی زنان مسلمان
وقتی از «سفرنامهنویسی زنان مسلمان» حرف میزنیم، مقصودمان چیست و چنین عبارتی چقدر معنا دارد؟ اسلام قطعاً هستهای سخت و نامنعطف نیست و مفاهیمی چون جنیست و زنانگی هم مفاهیم ثابتی نیستند. به علاوه، مفهوم سفر و سنت سفرنامهنویسی هم تعینی تاریخی و فرهنگی دارد. پس چگونه میشود از تجربهی سفر در مقام زن مسلمان یا سنت سفرنامهنویسیِ زنان مسلمان سخن گفت؟ چگونه میتوان سفرنامههای زنان مسلمان را به شکلی خواند که در مقام نوعی روایتگری زنانه، تصویری تازه از تنوع فرهنگ اسلامی و حتی تنوع ذاتی اسلام به ما بدهد؟ کتاب سه قرن سفرنامهنویسی زنان مسلمان میکوشد با در نظر گرفتن ارتباط سفرنامهنویسی و زنان، و دنبال کردن مشارکت زنان مسلمان در فرهنگهای محلیِ سفر به چنین پرسشهایی پاسخ دهد. نشر اطراف در آینده ترجمهی این کتاب را منتشر خواهد کرد.
افتاد یا هُلش دادند؟ | وقتی یک شکاک به فوتبال یاد میگیرد عاشقش باشد
هدف فوتبال لذت بردن از آن نیست؛ تجربه کردنش است. جام جهانی جشنوارهی تقدیر است؛ جشنوارهای که در آن انسان شرایط سخت خودش و شکست قریببهیقینش را میپذیرد. هر چه باشد، رقابتی که در آن هیچکس برنده نمیشود و هیچکس گل نمیزند برای ما غریبه نیست. صفر ـ صفر نتیجهی زندگیست. شاید سختی درک فوتبال برای آمریکاییها در همین نهفته باشد چون آنها هنوز در زمین مسابقه دنبال باغ عدن میگردند. ولی فوتبال قرار نیست فرار از زندگی باشد. فوتبال خودِ زندگیست، با همهی بیعدالتی و کسالتباریاش… اگر ورزشهای آمریکایی در بهشت جریان دارند، فوتبال بعد از هبوط اتفاق میافتد. این موضوع حتی در یکیبهدوهای فوتبالیها هم هویداست: افتاد یا هلش دادند؟ این قدیمیترین سؤال بشر است.
وطن آن چیزی است که بر زبان میآید
برای خوانندگان فارسیزبان، هرتا مولر نام آشنایی است: نویسندهی رومانیاییتبار آلمانی که سال 2009 برندهی نوبل ادبیات هم شد. مولر در سال 2021 به سبب بهرهگیری استادانه از «فرصتهای بیپایانی که زبان آلمانی در حکم منبع شعر ارائه میکند» و همچنین برای «جنگ با توتالیتاریسم به هر شکل و رنگی، از جمله در زبان» جایزهی یاکوب گریم را هم دریافت کرد. آنچه در این مطلب میخوانید ترجمهی سخنرانی او هنگام دریافت همین جایزه است؛ سخنرانیای که مولر در آن از نسبتِ نویسنده با زبان، نوشتن، وطن و حکومتِ تمامیتخواه میگوید.
عادلانهترین چیز دنیا | روایتی از تجربهی سوگ
سعی میکنم خودم را بههوش نگه دارم. مدتی است نه چیزی خوردهام و نه چیزی نوشیدهام. اما باید بجنگم. مثل همیشه. سعی میکنم خودم را بیدار نگه دارم و به خاطر بیاورم. ته ذهنم قراری برای همین روزها با خودم گذاشتهام. پنج جای خالی… پنج کلمه… پنج مرحلهی سوگ… تلاش میکنم به خاطر بیاورم اما کلمهها سر میخورند و فرار میکنند. چیزی نوک زبان مغزم است اما به خاطرش نمیآورد. مثل بیهوشی بعد از جراحی، مثل لحظههایی که همزمان چیزی را میدانیم و نمیدانیم.
نه هنوز | یادداشتی بر کتاب رهیده
انگار شهر را خاک مرده پاشیدهاند. آخر ده روز است که مردم این محله نخوابیدهاند. همه خستهاند. داد زدهاند، هروله کردهاند، ریزریز اشک ریختهاند و با صدای اذان ظهر گفتهاند «وای حسین کشته شد»، گویی واقعاً ظهر عاشورای سال 61 است و دیگر کاری از دستشان برنمیآید. همه سرافکنده و بیجان، تسلیم شدهاند و رفتهاند و کسی نیست که بخواند «کجایید ای ز جان و جا رهیده / کسی مر عقل را گوید کجایی».
رند خام | روایت یک عکاس از عاشورا و آیینهایش
عاشورا و آیینها در آستانهی چهلسالگی برای من چیزی شبیه این عکساند. آدمهایی که اهلوعیال را جمع میکنند و هرآنچه بضاعتشان هست به حسین هبه میکنند. بیهیاهو. بدون سروصدا. نذری و حرفی و اشکی هم اگر هست لابهلای بخارها، موقع هم زدن، وقت شعله گرفتنِ هیزمها، موقع گل مالیدن و برق انداختن دیگها، مزه کردن قیمه و بردن چای برای همدیگر، میریزند و میگویند. عاشورا و آیینها برای من چنین صورتی دارند.
گوشهی خرم | روایتی از کتاب زانتشنگان
حالا که چهل سالی از آن لحظهها میگذرد، خوب میدانم بسیاری از خاطرات کودکی نتیجهی قصهپردازی و تصویرسازی ذهناند و واقعی نیستند اما آن لحظهی عجیب تمام این سالها یادم مانده است. به پهنای صورت اشک میریخت و روضه میخواند و آخرین جملهی روضهاش این بود: «حسین شعلهای است که خاموش نمیشود.» انگار همهی کلماتش برایم تازگی داشتند. انگار این جملهی تکراری را برای اولین بار میشنیدم. همانجا چیزی در سینهام گیر کرد که بعد از این همه سال وقتی فشار جهان زیاد میشود و تنگی زمانه از حد میگذرد، برمیگردد و مرا میبرد به آن روز.
قصهای در قاب عکس | جستاری دربارهی روایت و عکاسی
ما معمولاً تصور میکنیم که روایت با بازنماییِ رخدادهایی رابطهای زنجیروار و علّی دارند، پدید میآید. در نتیجه، ممکن است جنبهی روایی تکعکسها را که کارکردشان ثبت لحظهای قطعی و آنی است، نادیده بگیریم و مؤلفههای روایی را صرفاً در مجموعهعکسها جستوجو کنیم. در این جستار، دبلیو. اسکات اولسِن از نقش مخاطب در کشف روایتِ تکعکسها میگوید و به یادمان میآورد که تکعکسها هم روایتی در خود دارند.
زیارت: گسست، گذار و پیوند دوباره
سفرنامههای حج از زیرشاخههای مهم ادبیات سفرند و فصل مشترک ادبیات سفر و ادبیات زیارت محسوب میشوند. آغاز سفر و خروج از خانه آغاز مواجهه با دیگری و تمایزهایش است، و ادبیات سفر و ادبیات زیارت را میتوان بهنوعی ثبت این مواجهه دانست؛ مواجههای مکانمند و زمانمند. آنچه در این مطلب بیکاغذ اطراف میخوانید برشی است از مقدمهی کتاب مکاتبات جدهی نشر اطراف که بخش مهمی از آن به سفرنامههای حج اختصاص دارد و بهزودی منتشر خواهد شد.
ثمین و معنای زندگی | روایتی از تابآوری زنانه
یک سال بعد از زلزلهی سال ۹۶ کرمانشاه برای تفحص چیزی شبیه تاریخ شفاهی تروما به مناطق آسیبدیدهی ثلاث باباجانی و سرپل ذهاب رفتم. قرار بود با همراهی گروهی جامعهشناس در پی روایتهای مردم بومی دربارهی بحران باشیم و کانکس به کانکس لحاف چهلتکهی تاریخشان را وصلهپینه کنیم. پیش از سفر دوست داشتم روایت من، شبیه عصای موسی، باقی روایتها را به ریسمانهایی پارهپاره تبدیل کند. آوارهای زلزله را به دنبال معنایی تازه زیرورو میکردم اما حس میکردم نابلدم. سرخورده شده بودم. با اینکه هر روایتِ تازه مانند پسلرزهای بود که از نو آواری بر سرم میریخت، میدانستم آنچه در حال ثبت و ضبطش هستم، بیش از آنکه تاریخ شفاهی باشد، تاریخ سینمایی و سیاسی ویرانی است.
دایی امینالله و جان لیبادی | در باب قصهگویی برای کودکان
هر روز کتابهای زیادی برای مخاطب نوجوان وارد بازار نشر و کتابفروشیها و کتابخانهها میشوند. چه به صورت چاپی و چه به صورت الکترونیکی و صوتی. علاوه بر کتابهای ترجمهشدهی تکی یا سریدوزیشدهای مثل راموناها و سوفیها و جونی بیجونزها، مؤلفان داخلی هم بیکار ننشستهاند. اما نه هر قصهای برای کودکان و خردسالان مناسب است و نه قصهگویی برای آنها کار هر کسی است. مریم کوچکی که سالها است در کانون پرورش فکری و هنری با موضوع قصهگویی برای کودکان سروکار دارد، در این مطلب بیکاغذ اطراف از ظرافتهای قصهگویی برای کودکان میگوید.
نیاصرم؛ جایی میان اردیبهشت و آذر
خاطرهاش از اولین باری که نیاصرم را پیدا کردم یادم مانده. همچنین از آن اولین بار، پلکانی را به خاطر دارم که تا پای مادی میرفت و قایقی که به اسکلهای کوچک بسته شده بود. چند مرغابی هم به خاطر میآورم و البته همان طاق هلالی آجرچینی که بیشتر از آنکه شبیه چشمههای دیگر مارنان باشد به طاقهای ضربی معماری دوران رمانسک اروپا شبیه بود. تا سالها بعد، هر چه گشتم آن چشمهی طاقهلالی را نیافتم. تا وقتی که آن را دوباره پیدا کنم، گمان میکردم خاطراتم با تصاویری که شاید از شهری با معماریِ قدیمی در اروپا دیده بودم، مخدوش شده. آیا چنین تصاویری را دیده بودم؟ بیشک دیده بودم. هم تصاویر ونیز و هم تصاویر شهرهای دیگر را. کجا دیده بودم؟
من دنبال مادر هاچ، زنبور عسل، میگردم | روایت یک غرفهدار از مردم در نمایشگاه کتاب تهران
در روزگاری که هنوز سروکلهی کرونا در دنیا پیدا نشده بود، نمایشگاههای واقعی رونق داشتند. اگر روزگاری میشنیدیم چند سال بعد همایشها و نمایشگاهها مجازی برگزار خواهند شد، روی سرمان شاخ قشنگی سبز میشد. اما تا همین دو سال پیش نمایشگاه کتاب تهران دلخوشیِ اردیبهشتی مردم بود. آدمهای فراوانی به نمایشگاه سر میزدند، از کتابخوانها تا بروشور جمعکنها. از دزدان کتاب تا مادربزرگی که میخواست کتابی را که برای نوهاش خریده بود، پس بدهد. از بازدیدهای پرسروصدای مدارس و پدران و مادران دغدغهمند و گاه بیتوجه تا دختر نوجوان گمشده. این مطلب بیکاغذ اطراف روایت یک غرفهدار است از مردمِ نمایشگاه کتاب.
زبان مادری | جستاری در باب اینکه قصهها را چه کسی باید بگوید
همهی داستانهایی که در کودکی میخواندم پایان خوشی داشتند. در صفحههای آخر بعضیهایشان، خورشید زردرنگ بزرگی در حال غروب بود که نشانی از کورسوی امید داشت. کتابهایی که در نوجوانی میخواندم با متنهای زنده و واقعی نویسنده از تجربههای شخصیاش، مدام به یادم میآوردند که وقتی قصهمان را برای دیگران تعریف کنیم، دیگران از آن قصه التیام مییابند، پس یعنی داستانها جهان را انسانیتر میکنند و ما با آنها فهم بهتری از جهان پیدا میکنیم. از نظر مادرم، قصههای شخصی ما فاقد جنبهی انسانی بودند و چیزی جز شرم در خود نداشتند. بنابراین او هم مانند مادرش، برای پنهان کردن آن شرم، از گفتن داستانها بازم میداشت. اما بهراستی چه مدت باید در زندگی دیگران حضور داشته باشیم تا بتوانیم بخشی از خاطراتشان را که مثل سایه به وجودمان چسبیده، با دیگران به اشتراک بگذاریم؟
کتابها و تأثیرشان – بخش دوم | ردپای کتاب در زندگی مشاهیر ایران
کتاب و کلمه رد عمیق و ماندگاری بر خاطر خواننده بر جای میگذارد. ردپای کتاب در خودزندگینامههای شخصیتهای برجستهی ایرانی نیز دیده میشود و مشاهیر گاه از جادوی کلمات در زندگی خود گفتهاند. گروه مطالعاتی منش، زیر مجموعهی نشر اطراف است که نقاط عطف زندگی مشاهیر ایران را در قاب خودزندگینامههای ایرانی بررسی کرده است. این بار بیکاغذ اطراف به سراغ بخشی از این پروژه رفته که در آن مشاهیر از کتابهای تأثیرگذارِ زندگیشان گفتهاند.
لالاییهای ایرانی، لالاییهای پرنیانی | گذری بر کتاب «پرنیان و آب»
لالاییهای ایرانی بخشی از فرهنگ شفاهی مردم این سرزمیناند. سالها سینهبهسینه نقل شدهاند و از مادر به فرزند رسیدهاند. نخستین سرایندگان این ترانههای عامیانه مشخص نیستند اما بیشک مادرانی بینام و نشان در هر خانه و کوچه و پسکوچه لالاییها را سرودهاند، رنگ و آبش دادهاند و پرسوز و گدازش کردهاند. در طول سالها کتابها و پژوهشهای بسیاری دربارهی فرهنگ لالایی نوشته شده؛ یکی از کسانی هم که بخشی از لالاییهای ایرانی را در کتاب پرنیان و آب گردآوری کرده، ثریا قزلایاغ است. این مطلب بیکاغذِ اطراف روایتی مادرانه است از همین کتاب کوچک و غنی.
جادهی ابریشم | رد پایت را دنبال کن
به نقشهی روی دیوار اتاقتان نگاه کنید. کولهپشتیتان را بردارید و آمادهی ماجراجویی باشید. میخواهیم به سفری طولانی برویم برای کشف رد پایمان که از هزاران سال پیش در گوشه و کنار جادهای پرپیچوخم زیر لایههای خاک پنهان شده است. سفر را از سرزمینهای شرق دور آغاز میکنیم، در جستوجوی ردپاها به شهرهای فراموششده سر میزنیم، از مکانهایی عبور میکنیم که تا به حال اسمشان هم به گوشمان نخورده و راهمان را تا کرانههای اقیانوس اطلس ادامه میدهیم. اینجا جادهی ابریشم است.
روایت فاجعه | لحظهی باشکوه ویرانی
یک روز آفتابی، کنار پیادهرو نشستهای سر میز رستوران و درست لحظهای که پیشخدمت غذایت را میآورد، صدای انفجار مهیبی میشنوی. سرت را بالا میآوری و میبینی ساختمان مرتفعی در آن طرف خیابان که از مقابلش رد شده بودی در یک لحظه فرو میریزد. و لحظهی بعد دیگر ساختمان نیست، حجمی از آوار است که فرو ریخته. تو شاهد فاجعهای هستی که میشد یکی از قربانیانش باشی. چند دقیقه بعد میبینی داری با آبوتاب از جذابیت انکارناپذیر آن لحظه حرف میزنی. تو همدست فاجعهای؟
فکرهای بلندبلند قبل از مصاحبه | به روایت ایتالو کالوینو
ایتالو کالوینو نویسندهی بزرگی است، از آن نویسندههایی که خیال میکنیم صبح بیدار میشدهاند و یکراست مینشستهاند پشت میز کار و شاهکار خلق میکردهاند. هر چه باشد، نویسندههای بزرگ کارشان را خوب بلدند. اما به نظر میرسد نوشتن برای هیچکس مثل آب خوردن نیست. نویسندههای بزرگ هم مثل خیلی از ما تصمیم میگیرند صبح اول وقت بنشینند و ده دوازده ساعت یکبند بنویسند و شب که شد راضی و خشنود بروند دنبال زندگیشان، اما در زندگی واقعی خیلی کم پیش میآید که نویسندهای چنین روزی داشته باشد. این مطلب بیکاغذ اطراف روایتی است از ایتالو کالوینو دربارهی همین کلنجار رفتن با روزها برای نوشتن.
وقتی کلمه ماندگار میشود
«چه عبارتهایی در ذهن آدمهای مؤثر ماندهاند؟» با تأکید بر فعل «ماندن» در جملهی قبل، همین که حرفی بتواند از بین انبوه حرفهای روزانه خودش را نجات بدهد و سالها گرم و زنده باقی بماند، یعنی اتفاقی درون شخص افتاده. نویسندهی این مطلب بیکاغذ اطراف، هنگام خواندن خودزندگینامههای مختلف مشاهیر ایرانی، دنبال یافتن پاسخ این پرسش بوده است.
جهانی که از حرکت نمیایستد | روایت یک معلم سیزدهروزه
«برای من، معلم بودن شبیه داشتن جعبهابزاری ضروری در انتهای انباری قدیمی بود. نمیدانستم دقیقاً کجای زندگی به کارم میآید. فقط خیلی روزها آچار فرانسهای میشد تا سایر مهارتهای تکهوپارهام را چفت کنم، مثل آن روزهای سال 99 که شیر حوصلهی بیشتر معلمان و شاگردها چکه میکرد.» این مطلب بیکاغذ اطراف روایتی است از تجربهی ارتباط یک معلم بیحوصله با شاگردانش در روزهای قرنطینه؛ تجربهای کوتاه که او را متصل میکند به درکی دیگر از شغلی که هنوز برایش ملموس نیست.
خردهجنایتهای پدرومادری | برشی از کتاب پروژهی پدری
وقتی در جایگاه پدر یا مادر مینشینی، گاهی باید نقش دادستان و قاضی و ــبا اغماضــ جلاد را یکجا بازی کنی. آن هم وقتی که خودت هنوز نمیدانی در این دنیا چه نقشی داری و قرار است چه کنی. پس دستبهدامن مشاورها و کارشناسها و کتابهایی میشوی که وعده میدهند اگر به نسخههایی که میپیچند پایبند باشی، فرزندت بیبروبرگرد عضو سازنده و مولد جامعهی آینده میشود. و البته که خیلی وقتها آنقدرها هم درست نمیگویند. این مطلب بیکاغذ اطراف برشی است از یکی از روایتهای کتاب پروژهی پدری که مهدی حمیدیپارسا در آن از تجربهی پناه بردن به چنین نسخههایی میگوید.
خیال و بهارخواب | جستاری از کتاب خانهخوانی
خیلی از ساکنان خانههای آجربهمنی و سیمانی ساختهشده در دهههای سی و چهل تهران میگویند زندگی در این خانهها تجربهی خوبی بوده است؛ خانههایی که حالا بیشترشان تخریب شدهاند اما خاطرهشان همچنان پررنگ است. علی طباطبایی در جستارهای کتاب خانهخوانی در پی پاسخ به این سؤال است که چنین خاطرهی پررنگی از کجا آمده است؟ آیا فقط نوستالژی حوض و گلدان شمعدانی است که این گذشتهی از دسترفته را زیبا میکند یا معماری خانه و ویژگیهای ساختمانی آن هم در این تجربه نقش داشته است؟ جستار «خیال و بهارخواب» سراغ سهم ساکنان این خانهها از آسمان شهر رفته است.
جنازهی کتاب | روزنوشتهای یک معلم کتابدوست
«فرهاد سهسالونیمهمان، کارش با کتابش که تمام میشود، آن را قیچی میکند. البته هر کتاب، تا برسد به قیچی شدن، خیلی راه دارد. آنقدر برای فرهاد کتاب را میخوانیم که حفظش میشود. فرهاد آنقدر کتاب را ورق میزند که زهوارش درمیرود. آخر سر، وقتی کتاب رو به ویرانی مینهد، فرهاد با قیچی مینشیند بالای سرش. با دقت کتاب را ورق میزند و قیچی را میگذارد بیخ گلوی یک صفحهی کتاب.» این مطلب بیکاغذ اطراف روایتی است از روزمرگیهای یک معلم کتابدوست.
استانبول آرا گولر و استانبول من | به روایت اورهان پاموک
آرا گولر بزرگترین عکاس استانبول مدرن بود. عکسهای او زندگی ساکنان استانبول را هم در کنار معماری عثمانی شکوهمند شهر، مساجد شاهانه و آبنماهای عظیمش ثبت و روایت میکردند. اورهان پاموک، نویسندهی نامدار ترک و برندهی نوبل ادبیات سال 2006، از دوستان گولر بود و در همان محلهی او بزرگ شد. به تعبیر خود پاموک، «استانبولِ آرا گولر استانبولِ من است». پاموک در این مطلب که پس از مرگ گولر نوشته شده از استانبول میگوید و از اهمیت ثبت قصههای ساکنان شهر.
حکایت شهرها و کتابها | جستاری دربارهی شهرهای بناشده بر کتاب
قصهها در آغاز و انجام جوامع بودهاند و به محل سکونتمان و خودمان هویت میبخشند. مهاجرتهای مداممان هم تحت تأثیر کتابخوانیهایمان است. ما تبعیدیان، کاوشگران، پناهندگان و اقامتگزیدگان، کتاب در توبرهمان داریم. پیشینیانمان با خود احشام و چادر و غلات و سلاح و البته کتابخانه آوردند. ما با کتابهای کاغذی یا کتابخوانهای دیجیتال خود سفر میکنیم. این آیین قدمتی دیرینه دارد. آلبرتو مانگل در این جستار خواندنی به نقش کتابها در پیدایش شهرها میپردازد و از منظری نو به ارتباط قصهها و شهرها مینگرد. نشر اطراف نیز کتاب شنیدن شهر را دربارهی رابطهی روایت و شهرسازی با ترجمهی نوید پورمحمدرضا منتشر کرده است.
گفتار در آنچه خوالیگری را باید | برشی از کتاب کارنامۀ خورش
کتاب کارنامۀ خورش در نگاه اول محصول تلاش نادرمیرزا قاجار ــیکی از شاهزادگان قاجار مغضوب شاه همروزگارشــ برای گردآوری دستور پخت غذاهای مختلف ایرانی است. اما تسلط نادرمیرزا به ادبیات، تاریخ و طب دورهی خودش و دقت او در نگارش باعث شده محصول نهایی کارش فقط دستور طبخ غذاهای گوناگون نباشد. این کتاب فرهنگنامهای از غذاهای ایرانی است همراه شرح حوادث تاریخی، خاطرات نویسنده، قصه و شعر که همه با نظمی درونی کنار هم نشستهاند. توصیفات و ابداعات زبانی برای طعمها، تاریخچهی غذاهای محلی ایران همراه گزارش آداب و رسوم، روابط اجتماعی و خانوادگی آن دوره کاری کرده که این متن در گذر زمان همچنان خواندنی و تازه باشد. این مطلب بیکاغذ اطراف برشی است از این کتاب که نادرمیرزا در آن دربارهی آداب پختوپز و غذا خوردن و میزبانی سخن میگوید.
دیوار شکسپیر کوتاه است | اصغر عبداللهی از درام و اقتباس میگوید
اصغر عبداللهی فیلمنامهنویس و کارگردانی بود که قلم شیرینی داشت. وقتی خواندن متنی از عبداللهی را شروع کنی، محال است بتوانی کار را نیمهتمام بگذاری. باید تا تهِ تهش بخوانی. اصغر عبداللهی در کتاب «قصهها از کجا میآیند»، برای مخاطب کتاب از تجربههای فیلمنامهنویسی و نمایشنامهنویسی میگوید، عناصر داستان را میآموزد و ترس مخاطب را از نوشتن میریزد. در این مطلب بیکاغذ اطراف یکی از فصلهای کتاب «قصهها از کجا میآیند» را میخوانید. نویسنده در قالب روایتی خواندنی دربارهی درام و اقتباس از آثار بزرگ نویسندگان مشهور برایمان میگوید.
عَلَم شاهحسین علمکِش | روایتی از ویژهنامهی «غم خرّم»
علم شاهحسین اولش یکنفره بود؛ اولش یعنی اوایل دههی سی. یکنفر با چند تا از دوست و رفقایش آن را میبردند و میآوردند. ساده و عادی شبیه علم هیئتهای دیگر. حتی شاید نحیفتر و کوچکتر از باقی علمها. پدرش اولین علم را در نهسالگی با چند تا حلب و لولهی آهنی و مقداری پرچم برایش میسازد و او از آن روز تا آخر عمرش دیگر بیعلم نمیماند. پسرِ پیرمردِ کشاورز، رانندهی کامیون بود. گاهی کرج، گاهی مشهد. گاهی جنوب، گاهی شمال. هر روز، هر چیزی، به هر کجا که بار میخورد، میبُرد. کسی نمیداند این رانندهی کامیون دقیقاً چطور و از کی صاحب بزرگترین علم ایران شد. این مطلب بیکاغذ اطراف برشی است از روایت حسین غیورمرادی، راننـدهای که کامیونش را فروخت و تمام زندگیاش را وقف یک عَلَم بزرگ کرد؛ روایتی که اربعین سال گذشته همراه روایتهایی دیگر در ویژهنامهی «غم خرّم» نشر اطراف منتشر شد.
شدت پریشانیات چند است؟ | جستاری دربارهی روایتِ درد
چه میشود اگر به هر قصه از جنبهی تأثیر جسمی و عاطفیاش نگاه کنیم و به جای واژهها اعداد را به کار ببریم؟ چه میشود اگر فرض کنیم عدد ده به معنی غیر قابل تحمل است؟ آیا میشود به درد نهفته در قصهها فقط با یک عدد نمره داد؟ اگر قرار باشد به شدتِ درد، رنج، نگرانی، اضطراب، ترس و اندوه قصههایمان نمره بدهیم، چقدر میتوانیم همدلی و همراهی آدمها را برانگیزیم و دیگران را با خودمان همراه کنیم؟ این مطلب بیکاغذ برش کوتاهی است از کتاب «ورای خاطره» که نشر اطراف ترجمهی آن را در دست انتشار دارد.
میتونی بیای سفر؟ | نگاهی به برترین سفرنامههای معاصر
شاید در شرایط فعلی و محدودیتهای کرونایی نتوانیم زیاد سفر کنیم ولی سفرنامههای خواندنی همیشه ما را سریع و ارزان، گاهی با طنز و گاهی با جدیت، به اینجا و آنجای جهان میبرند. در این مطلب بیکاغذ اطراف، تعدادی از بهترین سفرنامههای نوشتهشده در چند دههی اخیر را معرفی کردهایم.
نامرئی، مثل اشباح | جستاری دربارهی زاهدان و زمان
وقتی یک خارجی در چهارراهِ کهنهی شهری مثل زاهدان میایستد، چیزهایی میبیند که از پیش میخواسته ببیند؛ مثل فقر و نجابت و چهرههای آفتابسوخته. کلیشهی منطقهي محروم و مردمان نجیب نمیگذارد شهر واقعاً دیده شود. کسی که از جای دیگری آمده، احتمالاً همانجا گوشیاش را درمیآورد تا آنچه را میخواسته ببیند برای همیشه ثبت کند. اما شهر، هیچکدام از آن تصاویرِ ثبتشده نیست. در این مطلب بیکاغذ اطراف، قاسم نجاری که خودش زاهدانی است شهر زاهدان را از دریچهی چشم خودش روایت کرده و از اشباح گذشته و آینده گفته است.
یا الله و یا نصیب | روایت شوق زیارت کربلا
قدیمترها که سفر مثل امروز آسان و سریع نبود، زیارت کربلا برای خیلیها آرزویی بزرگ و گاهی محال بود، مخصوصاً برای آنهایی که دستشان تنگتر بود؛ آدمهایی که تمام عمرشان به آرزومندی زیارت میگذشت. این مطلب بیکاغذ اطراف، روایت اشتیاق همین آدمهای تنگدست است؛ روایت سیدرضی و بیبی سکینه که اشتیاق زیارت کربلا را با خود از کابلِ افغانستان به قمِ ایران آوردند و شعلهاش را در سینه روشن نگه داشتند، تا بالاخره نصیبشان شد.
واحد شمیرانی | شب هشتم محرم به روایت شادروان مهدی شادمانی
«هر سال محرم برای من از شب علیاکبر شروع میشود. شب هشتم. شب علیاکبر جان میدهد برای شروع. شب هشتم همان شبی است که چشمهام را میبندم و با گوشهام میبينم. اين روضه گيرم میاندازد. روضهی پسر در کنار پدر. جانت را میگيرد و جانت میدهد. تکاندهنده است. به نظرم محرم را بايد تکاندهنده شروع کرد.» در این مطلب بیکاغذ اطراف، شادروان مهدی شادمانی از پیوند محکمش با شب هشتم محرم میگوید.
پاتیلها را لت میزنم | روایت احسان عبدیپور از مناسک عاشورا در بوشهر
تنم دارد میلرزد. من گاهی گریه و این کارها نکردهام برای حسینِ علیِ ابیطالب. توی بوشهر وظیفهی روضه فقط این است که زود تمام بشود، چون آن بیرون توی میدانگاه حسینیه، همه دمام به کول و سنج و بوق به دست ایستادهاند که هنگامه را شروع کنند. کارکرد دیگری ندارد. اصلاً گریه کم داریم توی عزای حسین. همه چیز بیشتر رویه و سمت و سوی حماسه دارد تا ملودرام. ما غم زیاد داریم، بغض زیاد داریم ولی نمیدانم چرا فرممان اینجور است. مجلسی نداریم که منتهی به گریه بشود برای حسین.
کتابها و تأثیرشان – بخش اول | ردپای کتاب در زندگی مشاهیر ایران
کلمهها جادو میآفرینند. در سطر سطر کتاب تصاويری میسازند زنده و دریچهای میشوند به دنیاهایی متعدد و متنوع. و گاه این دریچههای نو خواننده را بر آن میدارد که سرنوشت و زندگی خود را تغییر دهد. گروه مطالعاتی منش زیر مجموعهی نشر اطراف است که نقاط عطف زندگی مشاهیر ایران را در قاب خودزندگینامههای ایرانی بررسی کرده است. این بار بیکاغذ اطراف به سراغ بخشی از این پروژه رفته که در آن مشاهیر از کتابهای تأثیرگذار در زندگیشان گفتهاند. در ادامه بخش اول این مطلب را میخوانید.
آکسسوار | در خدمت و خیانت خنزرپنزر
خنزرپنزر یعنی زاد و ولد اشیا، ریزههای سرخوش. خنزرها یخچال و جارو نیستند، کار و بار جدی ندارند. فکر میکنند اجدادشان، اشیای بزرگ، مظلوم بودند به حساب نیامدند و اینها حق دارند مثل قومی برگزیده خانهها را یکییکی بگیرند. این روزها خانه شده جعبهی اشیا. مردم انگار دستهجمعی، احساساتی و خام شده باشند، چیز جمع میکنند. در این مطلب بیکاغذ اطراف، نفیسه مرشدزاده از خدمت و خیانت همین خنزرپنزرها میگوید.
شهید شد عباس محترم | روایت شادروان محمدسرور رجایی از هیئت مهاجران افغانستانی
آیینها و مناسک عاشورایی از مهمترین حلقههای اتصال ما ایرانیها و ملتهای همسایهمان است. محرم که میرسد، انگار همهی تفاوتها رنگ میبازند و عاشورا نقطهی تلاقی همهی ما میشود. مهاجران افغانستانی مقیم ایران هم، با اینکه از وطن دور ماندهاند، هر سال سنتهای عاشورایی را در هیئتهای خاص خود یا در کنار برادران و خواهران ایرانیشان به جای میآورند. این مطلب بیکاغذ اطراف روایتی است که پیش از این در کتاب رستخیز، دومین کتاب مجموعهی کآشوبِ نشر اطراف، منتشر شده است و مرحوم محمدسرور رجایی ــشاعر، نویسنده و پژوهشگر افغانستانیِ ساکن ایران که روز 7 مرداد 1400 درگذشتــ در این روایت از حالوهوای هیئت افغانستانیهای باقرشهر میگوید.
روایتدرمانی | بازآفرینی خط سیر داستانی هویتِ من
خط سیر داستانی زندگی ما محصول کنار هم گذاشتن تجربههای تلخ و شیرینمان است. گرچه ما خیلی از رخدادها و تجربههای زندگیمان را خودمان انتخاب نمیکنیم، اینکه چطور آنها را کنار هم بچینیم و به قصهای برسیم محصول انتخاب خود ماست. در نتیجه، راهحل بسیاری از مسائل زندگی را میشود در تغییرِ روایتِ خودزندگینامهای یافت. دیوید دنبورو در کتاب روایتدرمانی به همین موضوع میپردازد.
چرا معمار نشدم؟ | اورهان پاموک از استانبول و معماری میگوید
تقریباً همهی علاقهمندان به ادبیات، اورهان پاموک را به عنوان نویسندهای موفق و برندهی جایزهی نوبل ادبیات میشناسند. پاموک در جوانی دانشجوی معماری بوده و اگر روزگار طور دیگری رقم میخورد، ممکن بود به جای نویسندهای موفق، معماری معمولی در ترکیه باشد. در این مطلب بیکاغذ اطراف، پاموک دلایل نیمهکاره رها کردن معماری و دنبال نویسندگی رفتن را مرور میکند، رد تخیل و رؤیا و جایگاه آنها در معماری استانبول و در نوشتههای خودش را میگیرد و به مفهوم «خانه» میرسد.
دیدار در قرنطینه | نگاهی تاریخی به حج در عصر اپیدمی
این روزها سایهی سنگین بیماری کووید۱۹ فرصت دیدار و ملاقات را از مردمان جهان ربوده و حج نیز که روزگاری نقطهی تلاقی مردمان شرق و غرب و شمال و جنوب بوده دگرگون شده است. اما این اولین باری نیست که شکل و شمایل حج به دلیل شیوع بیماری دستخوش تغییر میشود. اواسط قرن نوزدهم میلادی نیز با آغاز اپیدمی وبا در مکه و حجاز، پایگاههای قرنطینهای تأسیس شد و در طول دهههای متمادی تجربهی حج را تحت تأثیر خود قرار داد. این مطلب بیکاغذ اطراف، به بهانهی برگزاری آیین حج امسال زیر سایهی سنگین همهگیری کووید19، سراغ مجموعهی دهجلدی اسناد حج انتشارات دانشگاه کمبریج رفته و به مرور کوتاه برخی مستندات تاریخی مربوط به اپیدمی وبا و پایگاههای قرنطینه در حج پرداخته است.
عطفِ کتابها | روایتی از عشق کتاب و مادرانگی
بعضی آدمها کتاب را که دستشان میگیرند، دیگر زمین نمیگذارند مگر اینکه آن کتاب را به دست فرد دیگری بدهند. این روایت را یکی از همین آدمهای خورهی کتاب نوشته که از نوجوانی و مدرسه تا بزرگسالی و مادر شدن، کتابها بخش جداییناپذیر زندگیاش بوده و در مراحل و شرایط مختلف او را همراهی کردهاند. همراهیای که البته مسری است و آدمهای اطراف را هم به خواندن کتاب علاقهمند میکند.
کاتاستروفا | جستاری از الکساندر همن
اگر فاجعه، آنطور که نظریهی تراژدی میگوید، رخداد دراماتیکی است که مسیر پیرنگ به سوی تصویر و نتیجهی نهایی را آغاز میکند، نبودِ فاجعه یعنی ممکن است که پیرنگ تراژیک هیچگاه حل نشود و پایان نگیرد. به بیان دیگر، وقتی زندگی را روایت میکنیم، چیزی که از قصهمان روایتی جاندار و معنادار میسازد، فاجعههایی است که بازگو میکنیم. اگر بخت آنقدر یارمان باشد که از پیچش فاجعهبار پیرنگ قصهمان جان سالم به در ببریم، میتوانیم داستانش را تعریف کنیم؛ باید داستانش را تعریف کنیم. الکساندر همن در جستار کاتاستروفا دربارهی همین موضوع حرف میزند، دربارهی ضرورت روایت فاجعه برای فهم قصهی خود و دیگران.
خاطرات و خطرات کتاباولی | به روایت یک ناشر
کسی که برای اولین بار کتابی مینویسد و دلش میخواهد منتشرش کند لابد دست و دلش گاهی هم میلرزد. اما آن ورِ قصه هم شنیدنی است: ناشری که با اثر نویسندهای بینامونشان مواجه شده و حالا، در این اوضاع اقتصادی و آشفتهبازار صنعت نشر، باید هزار و یک عامل را سبک و سنگین کند تا دربارهی انتشار اثر تصمیم بگیرد. این مطلب بیکاغذ اطراف روایتیست از فاطمه ستوده که مدتی عضو شورای بررسی آثار یک انتشارات بوده و باید چنین تصمیمهایی می گرفته.
آخرین روزهای خیابان قصهخوانی پیشاور
خیابان قصهخوانی و بازار قصهگوهای پیشاور روزگاری قلبِ تپندهی این شهر تاریخی بود؛ خیابانی که محلیها و مسافران در قهوهخانههایش جمع میشدند و قصههایشان را برای هم میگفتند. این مطلب بیکاغذ اطراف روایتِ پرسهای است در این خیابان قدیمی که حالا انگار دیگر آخرین روزهای عمرش را میگذراند.
زنی که عاشقِ دیدن بود | نگاهی به سفرنگارههای الا مایار
الا مایار، سفرنگار و عکاس ماجراجوی سوئیس، زندگی پرقصهای داشت و نوشتهها، عکسها و فیلمهایی که از سفرهایش باقی ماندهاند مخزن اطلاعاتی غنی و ارزشمند دربارهی زندگی روزمرهی مردمان روزگار گذشتهاند. گذار مایار در جریان سفرهایش به ایران هم افتاد و، گرچه به خاطر شروع جنگ جهانی دوم مجبور شد سفرش را کوتاه کند، فیلمهایی در این سفر گرفت که حالا قدیمیترین فیلمهای رنگی باقیمانده از ایران آن روزگارند. این مطلب بیکاغذ اطراف مرور کوتاهی است بر زندگی مایار و سفرنگارههای نوشتاری و تصویریِ بینظیرش.
روایت سفر یا روایت استعمار؟ | جستاری از تزوتان تودوروف
روایت سفر ژانری قدیمی است. آدمها از دیرباز سفر میکردهاند و از دیرباز ماجراهای سفرشان را روی کاغذ میآوردهاند. اما روایت سفر فقط بازگوییِ رخدادهای سفر نیست و ويژگیهای دیگری هم دارد؛ ویژگیهایی که باعث میشوند حتی پس از گذشت قرنها برای خوانندگان جذاب باشند. در این مطلب بیکاغذ اطراف، که ترجمهی فصلی از کتاب پندهای تاریخ است، تزوتان تودوروف ژانر روایت سفر را بررسی کرده و از نسبت این ژانر با تاریخ استعمار و با خوانندهی اروپایی امروزی میگوید.
چاه ویلِ ترایپوفوبیا | تجربهی ترس از ترسهای کشفنشده
وقتی آدم وسط همهی ترسها و دلهرههای روزانهای که با آنها دستوپنجه نرم میکند یکهو متوجه انبانِ پُر از ترس کشفنشدهی درونش میشود، بیشتر میترسد و بیشتر هول میکند. علتش روشن است: چنین آدمی مختصاتش را نمیشناسد، نمیداند قرار است با دیدن چهچیزی و چهکسی و در چه موقعیتی دوباره آن ترس سراغش بیاید. این هولِ پیدا شدنِ ترسِ جدید احتمالاً باید بیشتر از ترسهای کهنه و معمول دیگر بیشتر بترساندش. این مطلب بیکاغذ اطراف روایت محبوبه عظیمزاده دربارهی کشف ناگهانی یکی از ترسهایش است؛ اینکه آن ترس شناختهنشده کجا، چطور و با دیدن چه چیزهایی سراغش میآید.
بچههای کوچهی پشتی | زاهدان به روایت یک زاهدانی
ماجراها و اتفاقهایی فراوان از دل شهرها سر بر میآورند و زندگی تکتک آدمهایشان را تحت تاثير قرار میدهند. اما روایت آدمها از شهرهایشان گاه دریچهای میشود به فهم تاريخ و فرهنگ و بافت و حوادث آن شهر. این مطلب بیکاغذ اطراف، روایتی از زاهدان است؛ شهری به حاشیه راندهشده که خیلیها چیز زیادی دربارهاش نمیدانند. یاسین کیانی که خودش زاهدانی است و در این شهر زندگی میکند، در این روایت از نقل حادثههای تروریستیای که گهگاه خبرشان را میشنویم فراتر رفته و به علل تاریخی و اجتماعی چنین حادثههایی میپردازد.
صنعت نشر در آینهی هالیوود | تختهپرشی به جهان دیگر
علاقهی هالیوود به نمایش صنعت نشر کتاب در فیلم قدمتی طولانی دارد و رد این علاقه را در همهی ژانرهای سینمایی میبینیم. اما تصویری که فیلمها از صنعت نشر ترسیم میکنند همیشه دقیق و واقعگرا نیست. اسلون کرازلی در این مطلب بیکاغذ اطراف از تصورات اشتباه صنعت سینما دربارهی صنعت نشر میگوید.
روایتِ شهر | خواب پیادهروها، خواب مادرم
حمید امجد نمایشنامهنویس، پژوهشگر و کارگردان تئاتر و سینما، در این مطلب بیکاغذ اطراف از گذرگاههای شهر نوشته است، از مسیری که میدانها و پیادهروها طی کردهاند، و از دورهای که شهر مثل یک مادرِ مهربان، همیشه حاضر بود و در دسترس.
من هم نباشم، نامه آنجا هست
بیشتر ما حالا به شیوههای ارتباطی سریع و آنی عادت کردهایم و نامه نوشتن برایمان غریبه است. اما نامهنگاری، مخصوصاً در روزگاری که همهگیری جهانی کرونا میان ما و خیلی از آدمهای عزیزمان فاصله انداخته، میتواند دریچهای به لذتهایی تازه و کمنظیر باشد. در این مطلب بیکاغذ اطراف، جکی پالزین از روابط پربار و صمیمانهای میگوید که نامهنگاریهای خوب برای آدمها ایجاد میکنند، آن هم در زمانهای که دیگر بیشتر تعاملها لحظهای و بدون فکر رخ میدهند.
وقتی کتابها وطنت میشوند | روایتی از یک مهاجر عشق کتاب
مهاجرت، آن هم از قارهای به قارهی دیگر، تجربهی عجیبوغریبی است. بیشتر مهاجرها دلشان میخواد پیوندشان با وطن قطع نشود و هر کدام به شکلی برای حفظ این پیوند میکوشند؛ با انبوه زعفران و شوید و پسته در چمدانهایشان، با اصرار بر رفتوآمد با مهاجرهای هموطن، با پایبندی به آداب و رسوم آبا و اجدادی، و با شیوههای متعدد دیگر. در این مطلب بیکاغذ اطراف، یک مهاجر عشقِ کتاب از چنین تلاشی میگوید؛ از چمدانی پر از کتاب که حالوهوای خانه را برایش دارد.
آن قدمِ بیقرارِ اول | ماجراجویان بزرگ و درسهایشان
بعضی کتابها چیزی به ما میدهند که در کتابهای دیگر پیدایش نمیکنیم. یک جور میل، اشتیاق یا شورِ دستبهکار شدن، تغییر کردن، دگرگون شدن. ماجراجویان بزرگ هم برای خیلی از خوانندههایش چنین کتابی است. در این مطلب بیکاغذ اطراف، معصومه توکلی از تجربهی خواندن این کتاب نوشته و از شوری که میتواند به جانِ خواننده بیندازد.
گِرایوِ دی، گوشهی عکسهای عروسی | خاطرات یک عکاس و فیلمبردار
مغازههای عکاسی و فیلمبرداری سابق اغلبشان دکانهایی بودند با سقفهایی کوتاه و کُنجی که منفذی داشت به آتلیهای تاریک که دهنهی غار نموری را تداعی میکرد. کنار اینها یا از مجالس عروسی فیلم میگرفتند تا کارت پِرس میکردند یا عکس بُرش میدادند و یا در نهایت، آبشار ماتی را میانداختند توی بکگراند عکسها. تا یکیدو دهه قبل، تصویر ما از فیلمبردار مجلسِ عروسی کسی بود که باید دوربین بزرگ و سنگین را میگذاشت روی شانهاش، سه ساعت تمام از جمعیت در حال رقص فیلمبرداری میکرد، و نهایتاً برای تعویض زاویهی دوربین سَر از پشتبام مستراح حیاط درمیآورد یا آویزان عَلَمی گاز و نردههای پنجرهی همسایه میشد. جلال حاجیزاده که حالا یک مدیر هنری باسابقه است، سالهای جوانیاش در مغازهی عکاسی پدرش در یکی از محرومترین مناطق شهر مشهد به عنوان فیلمبردار مشغول کار بوده. این مطلب بیکاغذ اطراف، روایتی است از او دربارهی تجربهی عکاسی و فیلمبرداری مجالس عروسی اواخر دههی 1370 و اوایل دههی 1380.
به روایت ادوارد سعید: جو ساکو، تصویرگر زندگی در فلسطین
مجموعهی کمیک فلسطینِ جو ساکو از معروفترین کتابهای مصوری است که با موضوع فلسطین سروکار دارند. اثر ساکو دربارهی فلسطین، هم از منظر سیاسی و هم از منظر هنری، اصالتی خارقالعاده دارد؛ به تعبیر ادوارد سعید، نظریهپرداز ادبی و فعال سیاسی فلسطینی، «اثری بیشباهت به…
زن، مرد، کتاب | وقتی دو کتابخانه یکی میشوند
همهی کتابخوانها عاشق کتاباند اما رفتار همهی عاشقها با معشوقهایشان مثل هم نیست. به همین خاطر است که از وضع ظاهری کتابها، شکل و شمایل کتابخانه، یادداشتهای صفحهی اول و تاخورده بودن یا نبودن گوشهی برگههای کتابها میشود خیلی چیزها دربارهی صاحبشان فهمید. گاهی هم دست روزگار دو جور کتابدوستِ کاملاً متفاوت را میبرد زیر یک سقف. آن وقت کتاب و کتابخانه و کتاب خریدن هم میشود عرصهی دیگری برای کشمکشهای ریز و درشت.
روایت محمدرضا شفیعی کدکنی از آشناییاش با دیوان فرخی یزدی
«این مصاحبه در شهر فرانکفورت در آلمان در بهار 1369 انجام گرفته و این در سفری بود که به همراه زندهیاد مهدی اخوان ثالث به آن بلاد رفتیم برای شرکت در یک کنگرهی شعر، در خانه فرهنگ جهان haus der kulturen welt در برلین.» آنچه در ادامه میخوانید پاسخ شفیعی کدکنی به دو سؤال از او دربارهی اولین تجربههای شعری است. سؤالی که پاسخ آن روایتی خواندنی است از شفیعی کدکنی و کتاب تأثیرگذار دورهی نوجوانیاش.
و الا دیگر چه بهانه دارند که آبله اطفال را نمیکوبند؟
شکوفه دومین نشریهی زنان ایرانی است. دوهفتهنامهای که از سال 1292 خورشیدی، زمان سلطنت احمدشاه قاجار، به همت مریم عمید (مزینالسلطنه) منتشر میشد. در توضیح آن آمده «روزنامهای است، اخلاقی، ادبی، حفظالصحه اطفال، خانهداری، بچهداری، مسلک مستقیمش تربیت دوشیزگان و تصفیه اخلاق زنان، راجع به مدارس نسوان» و آنچه که از چهار سال انتشار آن باقی مانده هم همین را نشان میدهد. تلاش برای آگاهی و سوادآموزی زنان و اصلاح سبک زندگی و رفتار آنها بخش عمدهای از مطالب شکوفه است. متن زیر با توجه به فراگیری بیماری آبله، شایعات زیاد و بیاعتمادی مردم به آبلهکوبی در شمارهی چهارم/ سال سوم این نشریه منتشر شده است؛ اتفاقاتی که اگرچه بیش از صد سال قبل رخ داده، اما بیشباهت با وضعیت فعلی شیوع کرونا و بحث واکسیناسیون عمومی نیست.
روایت مرید برغوثی شاعر فلسطینی از کشوری که نیست
مُرید برغوثی شاعر و نویسندهی مطرح اهل فلسطین چهار سال از «کشور اسرائیل» بزرگتر بود اما بابت جایی که در آن به دنیا آمده بود، همچون دیگر هموطنانش، رنجهای ریزودرشتِ زیادی متحمل شد. او که اوایل سال 2021 درگذشت، در این روایت، از وضعی حرف میزند که ظاهراً فقط فلسطینیها با آن مواجه میشوند؛ اینکه هیچجا محل تولد آنها را بهرسمیت نمیشناسد و با اینکه همه میدانند فلسطین کجاست ولی این نام بهطور رسمی در هیچجا، حتی در شبکههای اجتماعی، بهخاطر مناسباتِ آلودهی سیاسی و زبانی به کار نمیرود.