هنرمند و زمانه، مارینا تسوتایوا، الهام شوشتری زاده، آخرین اغواگری زمین، جستار روسی، پاسترناک، مایاکوفسکی، روز هنرمند

نمی‌توانی از تاریخ بیرون بپری | جستاری از مارینا تسوتایوا دربارۀ معاصرت هنرمند با زمانه

مضمون اصلی انقلابْ گوش‌به‌فرمانِ زمانه بودن است و مضمون اصلی آیینِ تجلیل و بزرگداشتِ انقلابْ گوش‌به‌فرمان حزب بودن. آیا حزبی سیاسی، حتی قدرتمندترین و خوش‌آتیه‌ترین حزب جهان، می‌تواند زمانه‌اش را به‌تمامی نمایندگی کند؟ و آیا می‌تواند به نام این نمایندگی، تمام و کمال، بر مردم حکم براند؟یسنین بر باد رفت چون سر به حکمی سپرد که برای دیگران وضع شده بود، نه برای او. او حکم زمانه برای جامعه را با حکم زمانه برای هنرمند اشتباه گرفت و اولی را یگانه حکم موجود پنداشت. حکم سیاسی خطاب به شاعر و هنرمند را نباید با حکم زمانه اشتباه گرفت. حکم سیاسی به شاعرْ حکم روز نیست، فرمانِ «اهریمنان روز» است. مرگ یسنین خراجِ ما بود به اهریمنان دیروز. یسنین بر باد رفت چون از یاد برد که او نیز، درست به اندازۀ کسانی که گذاشت به نام و به نمایندگی زمانه در هم بشکنندش و نابودش کنند، پیام‌آور و منادی و پیشوای زمانه است؛ از یاد برد که او نیز، دست‌کم به اندازۀ آن‌ها، خودِ زمانه‌اش است.

کودکی، مورابیتو، الهام شوشتری زاده، به زبان مادری گریه می کنیم، نشر اطراف، بی کاغذ اطراف، ارسطو، جستار کوتاه، جستار برق آسا

در دفاع از بچۀ وسطی | پنج روایت از مورابیتو دربارۀ کودکی

شش‌ساله بودم که از هم‌کلاسی‌ام خوشم آمد. از ماسیمو، کودکی خجالتی و ریزه‌میزه‌ای که با هیچ‌کس حرف نمی‌زد. زنگ تفریح اولین روز مدرسه ماسیمو پیشم آمد و از من خواست بند کفشش را ببندم. میان آن همه بچه که فریاد می‌زدند و دور حیاط می‌دویدند، درمانده به نظر می‌رسید. زیبایی و شکنندگی‌اش به دلم نشست. سر کلاس موقع روخوانی هر کدام‌مان باید تکه‌ای از قصۀ کتاب را با صدای بلند می‌خواندیم. ماسیمو انگشتش را گذاشت سر خط و اولین کلمه را خواند. در واقع تته‌پته کرد. سراغ کلمۀ دوم که رفت، باز گیر کرد. و کلمۀ بعدی هم همین‌طور. بعد نوبت من شد. نمی‌دانم چه شد که تصمیم گرفتم بدتر از ماسیمو بخوانم. لابد فکر می‌کردم اگر چنین کاری کنم آدم بهتری می‌شوم. همان اولین تپق عمدی‌ام موقع خواندن جملۀ اول کافی بود تا بفهمم نمی‌توانم باقی کلمه‌ها را هم اشتباه بخوانم. بی‌خیال شدم و بقیۀ قصه را چنان روان خواندم که از قیافۀ معلم مشخص بود تحسینم می‌کند. به گمانم همان وقت فهمیدم سرنوشت حرفه‌ایِ من این است که کتاب بنویسم؛ تقریباً درست همان لحظه که طعم خیانت کردن را چشیدم. همیشه فکر کرده‌ام که این دو ـــ نوشتن و خیانت ـــ رابطه‌ای تنگاتنگ دارند.

جومپا لاهیری، خودترجمه گری، ترجمه بی کاغذ اطراف، الهام شوشتری زاده، نفیسه مرشدزاده، همین حوالی، جایی که هستم، نشر ماهی، امیرمهدی حقیقت، به عبارت دیگر، مترجم دردها، زبان ایتالیایی

جایی همین حوالی | جستاری از جومپا لاهیری در باب ترجمه خود

جومپا لاهیری پس از نوشتن اولین رمانش به زبان ایتالیایی، قصد داشت ترجمۀ آن را به مترجمی حرفه‌ای بسپرد اما در آخرین لحظه منصرف شد و تصمیم گرفت خود آن را به انگلیسی ترجمه کند یا اصطلاحاً دست به «خودترجمه‌گری» بزند. لاهیری در این جستار دربارۀ تجربه‌اش از فرایند خودترجمه‌گری صحبت می‌کند و می‌گوید برخی اصرار دارند خودترجمه‌گری وجود ندارد و این فرایند حتماً به عمل بازنویسی یا ویرایش نسخۀ نخست تبدیل می‌شود. به زعم او، ترجمۀ این‌چنینی حرکتی‌ است سرگیجه‌آور و متناقض، همزمان رو به ‌عقب و رو به ‌جلو. نوعی کشمکش همیشگی میان میل به پیش رفتن، و نیروی گرانش مرموزی که تو را عقب می‌کشد. از دید او، آنچه فرایند ترجمۀ خود را به‌شدت ناپایدار و متزلزل می‌کند، این است که کتاب اصلی در آستانۀ فروپاشی قرار می‌گیرد. انگار خودش را نابود می‌کند. یا شاید هم این نویسنده/مترجم است که دارد نابودش می‌کند، چون هیچ متنی نباید تا این حد زیر ذره‌بین برود.

اگر کلمه نبود چه می‌کردیم؟ | روایت مهزاد الیاسی از سفر به قونیه

قونیه، شهر شوربا، اذان و خیابان‌های خاکستری، با مردمانِ ظاهراً ناشاد و مهمان‌نوازش که به قول مولانا از ذوق بی‌بهره‌اند، با من که سوگند خورده بودم تا معلمی پیدا نکرده‌ام از قونیه نروم، مهربان بود و خیلی زود من را در خود پذیرفت. اما من دیگر برای دیدن هیچ‌چیز کنجکاو نبودم. من که قبلاً هر جا می‌رفتم ـــ مثل سگی که محدوده‌اش را علامت‌گذاری می‌کند ـــ باید اطرافم را خوب وارسی می‌کردم، بعد از چند ماه اقامت در این شهر، به‌جز سر زدن به تمام خانقاه‌های شهر، حتی سعی نکرده‌‌ بودم محله‌های اطراف آرامگاه مولانا را ببینم. برنامۀ روزانه‌ام مشخص بود: صبح تا ساعت چهار در هتل کار می‌کردم؛ چهار تا پنج به زیارت مقبره می‌رفتم؛ پنج تا هفت در چایخانۀ مِتین مریم‌گلی می‌نوشیدم و مثنوی می‌خواندم؛ و بعدش هم نوبتِ معاشرت با عزیز یا هولیو یا نوریه بود. معمولاً همان اطراف بودند و زائرانی مثل جان را در محوطۀ آرامگاه مولانا شکار می‌کردند.

ناداستان ، محمدحسین واقف، بی کاغذ اطراف، والتر بنیامین، نفیسه مرشدزاده، الهام شوشتری زاده، نان فیکشن، non fiction

علیه «ناداستان» | یا وقتی از ناداستان حرف می‌زنیم، از چه حرف می‌زنیم؟

non-fiction نام قلمرویی مشخص نیست؛ اسم یک حاشیه است. انگار ادبیاتْ کشور قصه‌ها باشد و هر چیزی که قصه نیست «خارجی» به حساب بیاید. از همین‌جا کج‌فهمی ادبیات آغاز می‌شود: چرا باید قصهٔ خیالی را کانونِ ثقل بگیریم و باقیِ نثرها را در قیاس با این کانون تعریف کنیم؟ مقالهٔ علمی، تاریخ‌نگاری روایی، جستار شخصی، خاطره‌نویسی، نامه‌نگاری، تک‌نگاریِ شهری، حتی کتاب آشپزی، هر کدام منطق و زیبایی‌شناسی خود را دارند. اما non-fiction آن‌ها را نه بر اساس کارکرد یا شیوهٔ بیان، بلکه بر اساس نبودنِ چیزی دسته‌بندی می‌کند. از نظرِ ناشر و کتاب‌فروش، سهل و مفید است؛ از نظرِ فهمِ ادبیات، بی‌حاصل.

کتک، قلدری، مدرسه، اول مهر، صمد بهرنگی، میشل فوکو، نفیسه مرشدزاده، الهام شوشتری زاده، بی کاغذ اطراف، مازیار اخوت

کتک به مثابهٔ زبان | دربارۀ قلدری، قدرت و ناتوانی

روز اول مهر و باز شدن دوبارۀ مدارس، علاوه بر یادآوری خاطرات شیرین کلاس و دیدار با همکلاسی‌های قدیمی و دوست‌های جدید، همیشه تداعی‌گر چیز دیگری هم هست؛ کتک، زورگویی و قلدری. مازیار اخوت در این جستار، ضمن مرور خاطرات کتک‌هایی که در مدرسه و خانه خورده، معتقد است همۀ این کتک‌ها نوعی زبان بود. زبانِ ارتباط و شاید هم نوعی گفت‌وگو! البته که این ارتباط یک‌طرفه بود. یک‌طرف زبان از نیام می‌کشید و طرف دیگر زبان می‌بست. به نظر او زبانِ معلم‌ها و مدیرها و پدرها، زبانِ قدرت بود. قدرت‌شان را از بزرگی، قدرت بدنیِ بیشتر، نقش و جایگاهِ پذیرفته‌شده و رسمیت‌یافته، قانون و حتا دانش می‌گرفتند. «اما حالا که فکر می‌کنم می‌فهمم که همین وقت‌ها، این آدم‌ها در نهایتِ قدرت و تسلط، به‌شکلِ عجیبی ناتوان بودند. ناتوان از ارتباط و گفت‌وگو و ناتوان از شنیدن به‌جای گفتن.»

نویسنده، آندره آسیمان، محمدحسین واقف، جستار، جستار روایی، گوته، همینگوی، داستایفسکی، استاندال، پروست، شاهزاده خانم کلو، نفیسه مرشدزاده، الهام شوشتری زاده، بی کاغذ اطراف

تقریباً نویسنده | جستاری از آندره آسیمان دربارۀ یک واژۀ «تقریباً» بی‌فایده

واژۀ «تقریباً»، بازی سایه‌روشن‌هاست، رقص ظرافت‌ها و اشاره‌ها. «تقریباً» راهی است نجیب برای پنهان کردن قطعیت‌های صریح. مانع بدیهیات می‌شود و درست به‌اندازه معلق نگه‌شان می‌دارد. «تقریباً» از قطعیت می‌کاهد. اگر به زبان قصاب‌ها بگوییم، قطعیت را تُرد می‌کند. خلاف یقین است و ـ پس بنابر تعریف ـ خلاف دانای کل. داستان‌نویسان از «تقریباً» استفاده می‌کنند تا از گفتن حقیقتی مستقیم و صریح پرهیز کنند، چون گویی در بیان بی‌واسطهٔ این یا آنِ چیزی، نوعی بی‌ظرافتی یا بی‌ملاحظگی هست. «تقریباً» همان روزنه‌ای‌ است که نویسنده و شخصیت‌هایش با آن راهی برای تأمل، عقب‌نشینی، یا القای چیزی پیدا می‌کنند که شاید حقیقت نداشته باشد، اما ذهن هیئت منصفه را مسموم می‌کند.

غلامرضا تختی، داریوش آشوری، بی کاغذ اطراف، الهام شوشتری زاده، نفیسه مرشدزاده، مجله بارو، خودکشی، پوریای ولی، پهلوانی

مردی که شکست را برگزید | یادداشت داریوش آشوری در سوگ غلامرضا تختی

اما چراغ پهلوانی نمرد تا آن‌که برای آخرین بار با تپشی چشم‌ها را خیره کند و آن‌گاه خاموش شود. با مرگ تختی آخرین فروغ این چراغ مرد و امروز اگر چیزی به این نام می‌شناسیم چیزی نیست جز موزه‌ای برای نمایش سنتی مرده که به تماشاخانه‌ای برای جلب توریست تبدیل شده است. تختی هم از جهت تن و هم روح آخرین تجلی سنت پهلوانی بود. کردار او، از همه جهت، عالی‌ترین صفاتی بود که سنت اخلاقی ورزش ما از مردانگی و پهلوانی می‌طلبید. به‌عبارت بهتر، او نمونۀ کامل یک «پهلوان» بود نه «قهرمان» به مفهوم جدید آن. و به همین دلیل، میان او و دیگران فاصله‌ای عمیق بود — فاصله‌ای پرنشدنی و روزافزون. و اما تراژدی وجود او از این‌جا سرچشمه می‌گرفت که محیط می‌خواست از او یک «قهرمان» بسازد، حال آن‌که او یک «پهلوان» بود و این پهلوان‌بودن را مردمانی که هنوز ریشه‌هایی در سنت دارند — همان مردمی که تختی از میان‌شان برخاسته بود — بهتر حس می‌کنند تا بورژوازی نوکیسۀ ما.

فیلم بردار عروسی، قاسم فتحی، خراسان، زهرا خانم، دوربین پولاروید، آتیلیۀ عکاسی

فیلم مجلس زنانه دست زهرا خانمه دیگه، نه؟ | روایتی از پیرترین فیلم‌بردار عروسی ایران

زهرا خانم تا یک هفته قبل از مرگش هم داشته توی مجلس عروسی با عروس و داماد به‌روزترین ژست‌هایی که یاد گرفته بود را تمرین می‌کرد. این‌که چطور جلوی دوربین بیایند و چطور و از چه زاویه‌ای راه بیفتند و بیایند توی کادر. اما این اواخر عروسی‌هایی که می‌رفت اوقاتش را تلخ می‌کرد. ناراحت می‌شد. مهمان‌های شیتان‌پیتان کرده از این‌که پیرزنی داشت مجلس عروسی‌شان را فیلم‌برداری می‌کرد دلخور بودند. زنی که فقط برای شمرده‌شمرده خواندن قرآن و تابلوهای در و دیوار و خیابان‌های شهر رفته بود نهضت سوادآموزی، از یک جایی به بعد و از چهل و خرده‌ای ساله‌ای که هیچ‌کس توقع کار کردن با دوربین را نداشت، همکار شوهرش شد و تبدیل شد به مهم‌ترین فیلم‌بردار عروسی منطقۀ خودشان. سال‌های دهۀ هفتاد که دیگر فیلم‌برداری از عروسی مرسوم شده بود و واجب، نوار ویدئوی مجلس زنانه مثل شمش طلا ارزش داشت. تکه ضبط‌شده‌ای بود از آبرو و حیثیت خاندان که یک نفر باید با تمام جانش از آن محافظت می‌کرد. برای همین تمام آقایان مجلس فقط و فقط روی یک نکته تأکید داشتند: «نوار، دست زهرا خانمه دیگه؟!»