زندگی روزمره معمولاً تکراری و ازیادرفتنی به نظر می‌رسد. همۀ آدم‌ها سعی می‌کنند اتفاقات بزرگ و مهم را در خاطره‌ها ثبت کنند اما در شرایط خاصی مثل جنگ، که زندگی از محور حرکت تکراری خارج می‌شود، جزئیات ناگهان ارزش پیدا می‌کنند و می‌شوند نقطه‌های پررنگ اتصال به زندگی. داوودقزلباش و شیرین میرزاده در سال ۱۳۵۸ ازدواج کردند. روز بعد از اعلام رسمی خبر جنگ در نماز جمعه، داوود خودش را از غرب تهران با دوچرخه به مسجد الهادی در تهرانپارس می‌رساند و برای اعزام داوطلبانه ثبت نام می‌کند. اولین اعزام او به مناطق جنگی در بیست‌وشش‌سالگی همراه شوهرخواهر و برادر بزرگش است. از سال ۶۰ تا ۶۷، داوود بین مناطق عملیاتی غرب، جنوب و تهران در رفت‌وآمد است. در طول سال‌های جنگ داوود و شیرین روزهای سخت و طولانی‌ای را پشت سر می‌گذارند و تنها راه ارتباطی‌شان نامه‌هایی است که برای هم می‌نویسند. نامه‌هایی که حال و هوای دلنشینی از بزرگ شدن بچه‌ها، اوضاع خانه و روزمره‌های زندگی را با خود به مناطق جنگی می‌برند و گزارشی از آب‌وهوا و دلخوشی‌های کوچک مردان جنگ را به تهران می‌آورند. انگار که زن و شوهر قرار گذاشته باشند وقت‌هایی که هیبت مهیب جنگ به خواب می‌رود، توی نامه‌هایشان، کنار هم زندگی کنند.


جنگ ایران و عراق، دفاع مقدس، نامه نگاری، اپیستولاری، مکرمه شوشتری، همشهری داستان، ناداستان، الهام شوشتری زاده، نفیسه مرشدزاده، بی کاغذ اطراف

داوود، ۷ اردیبهشت ۶۰

عیال، بعد از سلام، امیدوارم حال تو و هاجر خوب باشد. شنگول باشید. روز به مریوان رسیدیم. دیشب در کرمانشاه خوابیدیم. حرکت‌مان از تهران روز شنبه، دیروز، وقت اخبار ساعت دو بود. قبل از حرکت می‌خواستم به آبا (مادربزرگ) تلفن بزنم. معلوم نبود به کجا می‌رویم. از (برادرت) مهران چه خبر؟ چند روز قبل پرسیدم گفتند تلفن زدیم در جبهه بوده. برایش سلام دارم. به خاله، مهدی (برادرت) و لیلا (خواهرت) هم سلام برسان. شب است، خستۀ راه هستم. یک‌ نفر گویا می‌خواهد بیاید تهران عجله دارم بنویسم. فقط خبر بدهم کجا هستم. خلاصه چشمم نیمه‌باز است، یکی از برادرها تازه از جبهه آمده، گویا یک هفته در میان جبهه هستیم. خلاصه بیشتر از این نمی‌شود از وضع جبهه حرف زد. باور کن آن‌طوری که آن‌جا ترس جنگ هست، خاموشی هست، این‌جا نیست، بدون این‌که شیشه‌ها را پتو یا چیزی بکشند. شب عین شب‌های عادی انگار نه انگار جنگ است. البته شماها مراعات کنید و می‌دانم می‌کنید. به خدا می‌سپارمت.

داوود، ۱۴ اردیبهشت ۶۰

در مریوان هستم. خوب، خوب، خوب، الحمدلله. چندنفری مشغول نوشتن نامه هستیم. همه قریب‌به‌اتفاق زن و بچه داریم غیر از دو سه نفر. بالاترین سن حدود شصت سال و پایین‌ترین سن حدود پانزده سال. از همه رنگ است. کوه‌های اطراف مملو از درخت و چشمه‌سار است. اولین چیزی که جلب توجه می‌کند منظرۀ زیبای کردستان علی‌الخصوص مریوان و اطراف است. ما هم این‌چنین نعمتی در مملکت داشتیم نمی‌دانستیم. ظرف‌ها نوبت من بود، نشسته بودم رفتم شستم حالا آمدم باز بنویسم.
شام جایت خالی کنسرو سبزی‌پلو داریم. هدایای پشت جبهه است. راستی پول احتیاج داشتی از آقاجان بگیر. من صحبت کردم بعداً حساب می‌کنم. از شام داشتم حرف می‌زدم. خب آره، دیگر گذاشتیم روی چراغ داغ شود تا بخوریم. شکر به خدا و دعا به جان کسانی که این‌ها را برایمان فرستاده‌اند.

شیرین،۲۳ اردیبهشت ۶۰

نامه‌‌ات مرا خیلی خوشحال کرد. متشکرم که برایم از وضع آن‌جا نوشته بودی. اتفاقاً دلم می‌خواست برایت نامه بنویسم که دیدم اتاق خیلی شلوغ است، ننوشتم که بعدازظهر یک‌دفعه دیدم از تو نامه برایم رسید. هاجر هم خوب است و هر وقت که بهش شیر می‌دهم بسم‌الله می‌گویم و اگر یادم رفت وسط‌ها بسم‌الله می‌گویم. شب‌ها وقتی که می‌خواهم بخوابم با خودم می‌گویم الان داوود کجاست؟ چه کار می‌کند؟

چند روزی هست که دارم چهل‌تیکه می‌دوزم. لیلا (خواهرم) یک دندانش افتاده و برای اولین بار از این بابت خوشحال است. هاجر الان که دارم نامه می‌نویسم پهلویم روی زمین است و گریه می‌کند، انگار گرسنه‌اش است و مامان پایین در زیرزمین است. همه برایت سلام دارند. هاجر الان ساکت شده دارد انگشتم را گاز می‌گیرد.

داوود، ۳۱ اردیبهشت ۶۰

هم‌اکنون نصف‌ شب است. قبل از نگهبانی برایت باعجله نامه نوشتم. برادران‌مان امشب رفتند عملیات. صدای انفجار را اگر گوش‌هایت را تیز کنی شاید بشنوی. راستش یک بار رفتیم برای شناسایی و البته درگیری. شناسایی کردیم. درگیر که خواستیم بشویم یک قدری راستش بله… جریان از این قرار بود که ما پایین کوه بودیم آن‌ها بالای کوه. این‌همه راه رفته بودیم هم خسته شده بودیم و هم گرسنه. کوله‌پشتی را باز کردیم. جایت خالی شکم نصفه‌سیری کنسرو و نان خوردیم. حالا کجا؟ در خاک عراق. بعد به قصد ضربه، یواش، یواش، یواش به سوی دشمن بالای تپه حرکت کردیم. ساعت چند است؟ حدود ده‌ونیم صبح رسیدیم به سی‌قدمی آن‌ها، حالا خودمان نمی‌دانیم. باز نشستیم تا برای حمله آماده شویم. یک‌دفعه یک عطسۀ بلند شنیدیم. همه‌اش شش نفر بودیم با صد فشنگ. فکر کردیم با این‌ همه جمعیت چطور می‌شود درافتاد. ناچاراً مجبور شدیم با صلاح‌دید مسئولان کاری نکنیم.

برادرها هی این‌ور و آن‌ور می‌غلتند، حواسم پرت می‌شود. دیگر خوابم می‌آید. به همه سلام برسان.

حاشیه: پایین تپه، ده «پیران کهنه» یک خانواده بیشتر یا دو خانوار نمانده. مردمان خوبی‌اند؛ ماست، شیر، بدون این‌که پول بگیرند می‌آورند. زیر نور کم فانوس می‌نویسم. نامه همه قلم‌خوردگی شد. لیلا هم باید دندونکی بدهد یا نه؟ اگر رسم بود یک قاشق هم به نیابت من بخور.

شیرین، ۷ خرداد ۶۰

داوودجان، اکنون که دارم نامه می‌نویسم خاله با احد آقا و مریم و ملیحه و عمو و عمه و شوهرعمه به خانۀ مامان آمدند. خلاصه خانه خیلی شلوغ است. فقط چیزی که هست جای تو خالی است. داوودجان، اگر اجازه بدهی یک روز می‌خواهم به دیدن امام در جماران بروم. البته با همسایه‌مان که کارت دارد. اگر موافقت می‌کنی در نامه حتماً برایم بنویس. دیگر اگر از هاجر خواسته باشی بدانی، حالش خوب است و سرحال است و باید بگویم بالاخره دندانش درآمد ولی حالا دندونکی نپخته‌ام، اگر بپزم چی می‌خری؟
دلش می‌خواهد همه‌اش صورتم را گاز بگیرد. حالا هم این‌جا است. نامه که می‌نویسم چهاردست‌وپا می‌آید خودکار را از دستم بگیرد، که دفتر را برمی‌دارم می‌گذارم آن طرف. باز می‌آید، باز من به طرف دیگر می‌روم که حالا رسیده به خودکار نمی‌گذارد بنویسم و کلماتی چون «اد» می‌گوید. با این کارش حواسم را پرت می‌کند. همه سلام دارند.

شیرین، ۱۶ خرداد ۶۰

امروز سوم شعبان روز ولادت امام حسین است. پاسداران و ملت به میدان امام حسین رفته‌اند و در برابر قرآن و قانون اساسی رژه می‌روند و ملت هم شعارهای بسیاری می‌گویند از جمله: «مجاهد واقعی در جبهه می‌خروشد، مجاهد دروغی روزنامه می‌فروشد.» این مراسم از رادیو اف ام پخش می‌شود و هم‌اکنون باز است. شاید صدایش را بشنوی. دیروز به مناسبت ۱۵ خرداد تظاهرات وسیعی بود. مامان چون مهمان داشت، نمی‌توانست تظاهرات برود. من با هاجر پا شدم رفتم که خیلی خوب بود. جای تو خیلی خالی بود.

داوودجان، نمی‌دانم پول همراهت داری یا نه. اگر نداشته باشی برایم بنویس. نمی‌دانم زیرپوش، شورت، جوراب لازم داری یا نه. اگر از من بپرسی باید بگویم پول کافی دارم. مامان آمده بالا می‌گوید از عوض من بنویس خدا پشت و پناهت باشد. لیلا هم این‌جا است می‌گوید بگو لیلا نشسته می‌گوید وحدهو وحدهو وحده.

داوود، ۲۰ خرداد ۶۰

همسر عزیزم، سلام علیکم ولی این بار نه از سنگر قبلی، بلکه از سنگر قوچ سلطان. نمی‌دانم تعریفش را شنیده‌ای یا نه؟ همان تپه‌ای که روز پاسدار نیروی اسلام از چنگال صدامیان خائن به در آورد، بعد از یک هفته هنوز هم بوی تعفن جسد عراقی‌ها در منطقه می‌پیچد. غنایم جنگی فراوان زیر آوارهایشان مانده. همان تپه هشتادوسه اسیر و ده‌ها تن کشته داد و عده‌ی خیلی کمی از برادران ارتشی و سپاهی شهید و مجروح شدند. من‌ هم هنوز سالم و سلامت هستم تا خدا مشیتش چه باشد.

می‌دانم در این مدت ازدواج آن‌طور وظیفه‌ام را انجام نداده‌ام ولی تو عزیزم خوب مرا تحمل کردی و با همۀ نارسایی‌ها ساختی. نه به زیارت بردمت نه به سیاحت، نه به بیرون بردمت و نه خوردی و نه خوراکی. بر خدایمان شکر می‌کنم که زنی چون تو نصیب من کرد.

راستی کمبودهایم را جویا بودی باید عرض کنم که مردم نمی‌گذارند کمبود حس بشود. به چیزی فعلاً احتیاج ندارم.

شیرین، ۲۲ خرداد ۶۰

داوودجان، روبه‌روی کوچۀ مامان این‌ها یک نفر شهید شده در جبهۀ سرپل ذهاب الان چهار روز است که حجله گذاشته‌اند و تازگی‌ها در مسجد بعد از نماز مغرب و عشا مردم به خانۀ شهید محله می‌روند و تسلیت و تبریک می‌گویند و در راه شعارهای مختلف می‌گویند که یک شب هم ما به مسجد رفتیم و به خاطر این شهید که در کوچۀ ما است هر روز دسته می‌آید مثل ماه محرم. راستی داوودجان، در نامه که برایم می‌فرستی از آب‌وهوای آن‌جا برایم بنویس. شنیده‌ام که هوایش سرد است. خیلی سرد است یا معمولی است؟ این‌جا که هوا خیلی گرم شده، آدم عرق می‌کند. قبل از رفتنت دعا می‌کردم که به جای سردی بروی.

داوود، مژده! هاجر دندان دوم را در آورده و راه افتاده چهاردست‌وپا هی این‌طرف آن‌طرف می‌رود. وقتی گرسنه‌اش می‌شود عوض این‌که مامان بگوید بابا می‌گوید و به تقلید از من مشتش را بالا می‌برد.

داوود، ۲۵ خرداد ۶۰

(حامل عکس، تا نشود.)

عکس مزبور مجبورم کرد برایت این نوشتار را بفرستم. حدود یک ماه پیش با یکی از برادران گرفتیم. البته تعلق به او داشت داد به من. ترسیدم بشکند، زود فرستادم. جای با صفایی است، مگر نه؟ دست دشمنان اسلام بوده از صدقه‌سر شهیدان پس گرفتیم. البته عکس گویای همۀ جوانب محیط نیست. مثلاً بوی خوش گل‌های صحرایی که با نسیم به مشام می‌رسد. همچنین صدای گلوله‌های صدام و تکبیر متقابل نیروی اسلام در عکس نقش ندارد. مطالب مربوط به تپۀ شهید ثالثی است. در قوچ سلطان هستیم، همان جایی که برادران افتخار آفریدند و الان بعد از ده روز هنوز هم جنازۀ صدامیان خاک نشده. شب‌ها برادران برای دفن می‌روند. روز امکان ندارد. با توپ‌های دوربین‌دار بعله… می‌زنند.

جنگ ایران و عراق، دفاع مقدس، نامه نگاری، اپیستولاری

شیرین،۳۱ خرداد ۶۰

داوود عزیز و مهربانم، سلام. اکنون لحظه‌های حساسی را می‌گذرانیم و دو سه روزی است که مجلس شورای اسلامی دربارۀ آقای بنی‌صدر تشکیل جلسه می‌دهد و هر روز افشاهای گوناگونی که این آقا انجام داده و می‌دهد و ملت می‌خواهند که هر چه زودتر رئیس جمهور کنار برود. آقای رفسنجانی گفته که همین چند روزه وضع معلوم می‌شود. دیروز تهران خیلی شلوغ بود. زدوخوردهای شدید انجام گرفته که متأسفانه عده‌ای کشته و مجروح شدند. امروز همۀ مسجدها آماده‌اند. مهران هم در مسجد میثم است. شب را نیامده بود. صبح هم نیامد. من و مامان ناراحت شدیم چون تا ظهر هم نیامد. مامان رفت مسجد الحمدلله حالش خوب بود ولی گفتند که در زدوخورد بوده و گفته که امشب هم آماده‌اند. خب داوود، نمی‌دانم این خبرها را که می‌نویسم خوب است یا نه. تو سعی کن به دوستانت نگویی. داوودجان، با آن همسایه‌مان که گفتم کارت دارد می‌خواهم بروم پیش امام ولی هنوز دنبالم نیامده.

داوودجان، نمی‌خواهم خودت را در برابر من کوچک کنی و بگویی برای من کاری نکرده‌ای. ازت خیلی‌خیلی راضی هستم. دیگر مسافرت یا هیچ‌چیز دیگر برایم اهمیت ندارد. راستی داوود، وسط نامه بود که می‌نوشتم هاجر روی میز سماور نیمه‌نشسته، شیر سماور را باز کرده با آبش بازی می‌کند. عکست هم رسید. چه جای سرسبز خوبی است.

شیرین، ۵ تیر ۶۰

داوودجان، همین دو سه شب پیش منافقین اعلان کرده بودند که مردم بروند پشت بام الله‌اکبر بگویند. از مسجدها گفتند اگر امشب کسی الله‌اکبر بگوید دستگیر خواهد شد. هر چه منتظر الله‌اکبر دروغی منافقین شدیم هیچ خبر نشد. مهران می‌گفت خیابان‌ها را که می‌گشتیم ببینیم کسی الله‌اکبر می‌گوید یا نه، دیدیم که یک پسری می‌خواهد بیاید بیرون الله‌اکبر بگوید، که مادرش زد تو سرش و او را برد تو خلاصه.

حالا برایت از هاجر می‌گویم. داوود، آن‌قدر بلا شده که نگو و نپرس. می‌رود پشت در و دیوار قایم می‌شود، نگاه می‌کند می‌گوید «ادی»

راستی داوود در عکسی که فرستاده بودی لبخند یادت رفته بود. تو که می‌گفتی کچل نمی‌کنم. ببینم کدام سلمانی سرت را زدی؟ یا بهتر بگویم کی سرت را زده؟ در زنجان همه تو را در تلویزیون دیده‌اند، نمی‌دانم خودت خبرت شده که فیلمت را برداشته‌اند یا نه ولی من که ندیدم. داوودجان، می‌خواهم بیش‌ازاین بنویسم ولی ورق دارد تمام می‌شود.

داوود، ۱۳ تیر ۶۰

عزیزانم، سلامم را از سنگرهای قوچ سلطان «سرهنگ عبادت» فعلی بپذیرید. چندین روزی به پایان دوره نمانده. دیگر برایم نامه نفرست. حتی جواب این نامه را هم. البته بدان معنی نیست که امروز و فردا تهرانم. تا هر وقت احساس خطر شد می‌مانیم. البته تو بهترین شفیق زندگی‌ام در این راه و در تشویق من بی‌اندازه مؤثر بوده‌ای که در عین اشتیاق به شهادت دوری تو بعد از مرگم خیلی گران می‌آید. هر چند این‌جا زندگی معنی دیگری دارد. برای فردا صحبت کردن خنده‌دار است. چند روز پیش همسنگرم شهید شد. همان دست راستی که عکس را در همان جای باصفا با هم گرفته بودیم. همان «همسری» یعنی همان کسی که سرش مثل سر من کچل بود. وضعیت زندگی‌اش عین زندگی ما است. یک پسر به اسم روح‌الله دارد، یک ماه از هاجر کوچک‌تر. ان‌شاءالله اگر عمری باقی ماند نامه‌های بعدی شفاهی خواهد بود. اگر نه که خدا می‌داند، کسی از آن دنیا که نامه ننوشته.

 

فرزند دوم خانواده در راه است. داوود برای تولد زهرا به تهران برمی‌گردد اما چند ماه بعد برای شرکت در عملیات فتح‌المبین به خرمشهر می‌رود. داوود در عملیات آزادسازی خرمشهر هنگام شلیک آرپی‌جی از ناحیۀ دست مجروح می‌شود. جراحتی که باعث می‌شود کل سال ۶۱ و بخشی از سال ۶۲ درگیر بیمارستان و دوران نقاهت باشد و مدت کوتاه‌تری به جبهه برود. اما از سال ۶۴ دوباره در فاصله‌های چندماهه بین تهران و جبهه در رفت‌وآمد است. حالا شیرین و بچه‌ها بیشتر اوقات در خانۀ مشترک‌شان با خانوادۀ ناصر (برادر بزرگ‌تر داوود) در باغستان کرج هستند.

 

داوود، ۱۰ بهمن ۶۴

خدمت عیال عزیز و هاجر خانم و زهرا خانم سلام عرض می‌کنم. اهل و عیال از جانب بندۀ حقیر نگران نباشید، خوب هستم و محلی که در آن به خدمت مشغولم امن است. البته جزئیات را نمی‌توانم عرض کنم. شماره تلفن من ۳۰۲۴۵۱ می‌باشد. با یک عدد دوریالی می‌توانید تماس حاصل بنمایید. البته در هفته بیش از یک بار یا دو بار خواهشمندم تلفن نزنید. حدوداً ساعت پنج یا شش عصر باشد بهتر است. از این طرف با دوریالی نمی‌توانم تماس حاصل کنم. بر آقاجان و باجی سلام برسان بگو یک نامه آماده کرده بودم برایشان بنویسم کار پیش آمد نشد. شماره تلفن من پیش تو و باجی مخفی بماند بهتر است. هر موقع خواستید تلفن بزنید، خواهشاً محیط نظامی این‌جا را مراعات کنید.

شیرین، ١۵ اسفند ۶۴

نامۀ خوب تو روز چهارشنبه رسید. اولش خیلی خوشحال شدیم، با بچه‌ها زود باز کردیم که بخوانم وسط‌های خواندنم بود که هاجر اشک توی چشمانش پر شد و زهرا شروع کرد به گریه‌کردن که من بابا را می‌خواهم. خودم هم بغض توی گلویم را گرفت. راستی داوودجان، همان روز یعنی ساعت پنج و شش رفتیم خانۀ باجی هر چه شمارۀ ۳۰۲۴۵۱ را گرفتیم با اشغال بود یا کسی گوشی را برنمی‌داشت. سعی می‌کنم هفته‌ای یک بار خانۀ خودمان سر بزنم.

شیرین،۴ فروردین ۶۵

امروز هوا بارانی است. از دیشب شروع به باریدن کرده. تقریباً یکی دو هفته‌ای است که بعضی روزها شبانه‌روز باران می‌آید. امام فرموده بودند خواهران باید تعلیمات نظامی را یاد بگیرند و تظاهراتی هم به راه افتاد. هاجر دارد برنامه‌کودک نگاه می‌کند. وسط‌های نامه آمد گفت مامان چه کار می‌کنی؟ گفتم نامه می‌نویسم. گفت اسم من را هم بنویسی‌ها. گفتم باشد. زهرا هم دنبال مامان این‌طرف و آن‌طرف می‌رود و بازی می‌کند. قرار است فردا برویم جهاز زهرا خانم، نامزد مهران، را بیاوریم و روز پنجشنبه مادر زهرا یک ناهار به فامیل‌های خودشان می‌خواهند بدهند و قرار است ما برویم و زهرا را به خانۀ مامان بیاوریم. مامان می‌گوید کوچه‌مان شهید دارد دیگر برای مهران عروسی نمی‌گیریم. جای تو خیلی خالی است.

داوود، ۷ فروردین ۶۵

همین الان نامه‌ات به دستم رسید. فرصت کردی از نحوۀ نام‌نویسی و دیگر مراحل بسیج زنان جویا باش که باید دورۀ نظامی و کمک‌های اولیه را آموزش ببینی. دفاع غیر از جهاد است و بر همه واجب است. هاجر و زهرا، نقاشی‌های شما رسید. چقدر قشنگ بود. ان‌شاءالله خدا صدام را هر چه زودتر نابود کند. از لیلا خانم هم تشکر می‌کنم که عکس کشیده بود.

داوود، ۱ مهر ۶۵

عیال عزیز و بچه‌های خوبم، حال‌تان که خوب است؟ ان‌شاءالله پیروزی نزدیک است. کار را دیگران می‌کنند، ماها حاضر و آماده سر سفره می‌نشینیم و دو قورت‌ونیم هم بیش از دیگران طلبکاریم. شاید بگویند داوود که رفته بود جبهه او هم شورش را در آورده. همان‌طوری که خودم بارها شنیدم اما بگو انصاف دهند. عظمت جنگ را با ریخت و قیافۀ داوود در نظر بگیرند. ماها کلاه‌مان پس معرکه است. از پیرمرد هشتاد نود ساله تا بچۀ پنج ساله روز و شب به سروکلۀ خود می‌زنند و از داروندار خود می‌گذرند. آن‌وقت تهران با آن حلقوم گشادش که هر چه بریزی باز صدای کمبود جنس گوش فلک را کر می‌کند، دم از کمک به انقلاب می‌زند. آن‌ها را که دم از نصیحت می‌زنند بگو به عمل کار برآید به سخن‌دانی نیست. راست می‌گویند بیایند کمک.

شیرین،۱۰ مهر ۶۵

نامه‌ات روز دهم مهر رسید. این چند روزی که نبودی از هیچ‌چیز ناراحت نبودم جز یک موضوع که آقا ناصر و زینب خانم می‌خواستند به مشهد بروند و کسی نبود پیش من بماند. پیش خودم فکر کردم کاش کمی صبر می‌کردی این‌ها مشهد می‌رفتند، برمی‌گشتند بعد به جبهه می‌رفتی. به هر حال هر چی بود گذشت.

هاجر می‌گوید به بابا بنویس از مشقم بیست آوردم. چند روز اول مدرسه ناراحت بود. گریه می‌کرد. نمی‌خواست مدرسه بماند. رفتم با معلمش صحبت کردم، معلمش هم با هاجر کمی صحبت کرد. خلاصه دعا که خدایا از مدرسه خوشش بیاید. بالاخره حالا با خوشحالی به مدرسه می‌رود. بیشتر وقت‌ها می‌پرسد بابام کی می‌آید؟

داوود، ۱۶ مهر ۶۵

عیال خانم، امیدوارم طبق معمول از این که اذیتت می‌کنم و در سختی‌ها و مشقت‌های زندگی و در پرورش کودکان تنهایت می‌گذارم مرا ببخشی. زحمت شما به اندازۀ کوه‌ها از من بیشتر است. نامه‌ات چند ساعت پیش به دستم رسید. یک حرف درگوشی دارم به کسی نگو. آن این‌که ماشاءالله قدرت نامه‌نگاری‌ات با آن قلم رسا می‌کند. دفتر تهیه کن، رویدادهای روزانه یا هفتگی را یادداشت کن. بدین ترتیب هم تمرین است و هم سرگرمی داری. نماز جماعت ظهر می‌خوانند، متأسفانه من مشغول نوشتن نامه هستم از دستم رفت. می‌خواستم کلام از دستم درنرود. هم رشتۀ سخن فراموش شد و هم نماز تمام شد. خسره الدنيا والاخره.

امروز شهردار بودم. شهردار مسئول نظافت و غذا و چایی است و هر روز یک یا دو نفر به نوبت عهده‌دار شهرداری می‌شوند. لذا وقت غذا نامه را به اجبار رها کردم و جایت خالی هم‌اکنون غذا خوردیم و زیر یکی از سه درخت منطقه با دوستم دراز کشیده‌ایم. دوستم زنجانی است و اخبار گوش می‌کند. بنده هم دنبالۀ نامه را ادامه می‌دهم. هاجر را سلام می‌رسانم، زهرا را سلام می‌رسانم. از لحاظ خورد و خوراک نگذار برایشان بد بگذرد. البته چیزهای مضر نخر. به خودت زیاد توجه کن. امیدوارم زیارت مشهدی ناصر و زینب خانم قبول باشد.

شیرین، ۱۷ مهر ۶۵

داوود عزیزم، سلام. حالا که نامه می‌نویسم هاجر نشسته و نگاه می‌کند تا نامه نوشتن را یاد بگیرد. می‌گوید بنویس جلوی جبهه‌ای یا پشت جبهه؟ بنویس هاجر خانم مدرسه را دوست دارد تنها به مدرسه می‌رود. خم شده به نامه می‌گوید بابا حالت خوب است؟ خداحافظ.

مشغول شام خوردن بودیم که نامه‌ات به وسیلۀ دوستت رسید. خوشحال شدیم. آن‌قدر از این بنده تعریف کرده بودی که گریه‌ام گرفت. دلت هوای این طرف‌ها را نکند. در این روزهای خسته‌کننده جز خوردن و خوابیدن کار دیگری نداریم. پول خواسته بودی از مامان گرفتم و به وسیلۀ همین دوست خودت می‌فرستم. امیدوارم کافی باشد که البته مبلغ هزار تومان هست که ان‌شاءالله و بعداً به مامان می‌دهم. مامان می‌گوید باهات فهرم چرا موقع رفتن نگفتی؟

داوود، ۲۰ مهر ۶۵

شب است حدود ساعت نه. درازکش زیر پتو می‌خواهم قدری برایت حرف بزنم. همه‌چیز روال عادی دارد. قدری خسته‌ام. دیشب نگهبان بودم بدنم کوفته است. دلم می‌خواهد یک نفر مشت و مالم بدهد. بچه‌ها اگر بدانند مالش می‌دهند، رویم نمی‌شود.

از بچه‌های چادر یکی خیلی ساده است. سر به سرش می‌گذارند، شوخی می‌کنند در حد خوشایند. کم‌کم صدای چادر خاموش می‌شود، یکی‌یکی می‌خوابند. فردا شنبه است. نمی‌دانم بتوانم به صبحگاه بروم یا نه. بدنم سست است. زیر دندان‌هایم سرد است. ان‌شاءالله خوب می‌شود. نباید این حرف‌ها را بزنم. شاید خیال کنی خیلی مریضم اما فقط می‌خواهم کاغذ را پر کرده باشم. چشم‌هایم نگینی می‌کند خوابم می‌آید. باقی نامه را بعداً برایت می‌نویسم.

امروز قدری حالم بهتر است. البته زیاد فرقی نکرده. نمی‌دانم از چیست؟ به هر حال هوا بارانی است. از دیشب شروع شده. جلوی چادر باغچه درست کرده‌ام. شاهی و تربچه‌اش درآمده. دو سه روزه قابل خوردن می‌شوند.

شیرین، ۹ آبان ۶۵

از وقتی که تو رفتی موضوع برعکس شده. بچه‌ها از دفعۀ پیش که رفته بودی بهترند ولی خودم احساس دلتنگی می‌کنم. هاجر هم مدرسه می‌رود. پنجشنبۀ هفتۀ پیش مریض شده بود ولی حالا حالش خوب است. همان نقاشی کوه و خورشیدی را که یادش داده بودی، توی کلاس کشیده و خانمش بیست و صد آفرین بهش داده. از دیکته‌اش یک بار نوزده و یک بار دیگر هجده شده. خدا قوت و حوصله دهد تا زیاد بهش برسم و بیست بیاورد. الان هم پیش باجی دراز کشیده. زهرا هم پیش من نشسته می‌گویم به بابات چی بنویسم، می‌گوید می‌خواهم بگویم مهدی آمده.

 

مهران، برادر شیرین، در فروردین ۶۶ به شهادت می‌رسد و همزمان علی، فرزند سوم خانواده، به دنیا می‌آید. داوود از شهریور ۶۶ دوباره عازم جبهه می‌شود.

 

داوود، ۲۰ شهریور ۶۶

با سلام خدمت عیال مهربان. ما الان کنار سد دز هستیم و هر روز آبتنی برقرار است و صحیح و سلامتم. نگران من نباشید و الان جای شما خالی دارم چایی می‌خورم. در ضمن نامه را خودم ننوشته‌ام. عذر می‌خواهم. همان‌طور که میدانی موهای یکی از برادرها را با قیچی‌ای که آورده بودم اصلاح کردم و به جای مزد قرار شد این نامه را برایم بنویسد. از طرف من روی زهرا و هاجر و علی را ببوس و به پدر و مادرم برادر و خواهران سلام فراوان برسان و از این‌که خداحافظی نکردم از همه‌شان عذرخواهی کن و در ضمن برای من نامه ننویسند چون از این‌جا خواهیم رفت.

شیرین، ۲۹ شهریور ۶۶

بعد از رفتن تو من با بچه‌ها به خانۀ مامان رفتیم. باجی آن روز آش پشت پا برای شما پخته بود که ظهر همان روز من و لیلا برای آوردن آش به خانۀ باجی رفتیم. فردای آن روز به مناسبت چهلم شهدای مکه به تظاهرات رفتیم. فردای آن روز که شنبه بود به زنجان رفتیم، بعد به تبریز. خلاصه تا به امروز که ۲۹ شهریور است در حال نامه نوشتن هستم. همه‌اش این طرف آن‌طرف رفتم. وقتی که از راه رسیدیم نامه‌ات را بالای طاقچه دیدم خیلی خوشحال شدم. بعد از خواندن رفتم به باجی تلفن کردم و خبر آمدن نامه را گفتم.

هنوز هاجر را ثبت نام نکرده‌ام. خیلی دودل بودم بیاورم تهران یا نه ولی با ناراحتی مامان مواجه شدم. تصمیم گرفتم ان‌شاءالله فردا با مهدی بروم پرونده‌اش را بگیرم بیاورم. فاطمه، دختر مهران، دست می‌زند مثل همیشه می‌خندد. تازه نوک دندانش از لثه‌اش بیرون زده. مامان می‌خواهد پس‌فردا دندونکی بپزد. علی هم تازگی‌ها کم‌کمک می‌نشیند و اشیا را که از دستش می‌گیری گریه می‌کند. گوش‌دردش کمی بهتر شده. روزی یکی دو دفعه شیر پاستوریزه می‌خورد، البته شیر خودم هم می‌خورد. خلاصه همه سلام دارند.

داوود، ۱ مهر ۶۶

امیدوارم مسافرت خوش گذشته باشد. از مسافرت چیزی ننوشته بودی. من هنوز در فکرم که آقاجان چطور فهمید من رفتم. فاطمه دندان درآورد ان‌شاءالله مبارک باشد. دندونکی هم که خوردی دیگر چی؟ از زهرا و هاجر ننوشته بودی‌ها، یادت باشد اما نه خوب کاری کرده بودی. امکان دارد آدم دلش قیلی بیلی برود خدا نکرده. آن‌وقت است که خطرناک می‌شود.

الان ساعت ده و ده دقیقۀ شب است. البته ساعت من چهار دقیقه پیش است. در چادریم و چراغ روشن است. چهار نفر دیگر دراز کشیده‌اند و آماده برای خواباند. یک نفرمان آب می‌خورد و یک نفر برای تماشای فیلم اسپارتاکوس که از طریق ویدئو در حسینیه نمایش می‌دهند رفته. برادرهای دیگر صحبت از جن می‌کنند و احضار روح. از دور نمی‌دانم صدای سگ است شغال است یا گرگ. خلاصه این هم بحث‌انگیز است. امروز رفتم به باجی تلفن بزنم کسی گوشی را بر نداشت. برای آقاجان تلگراف زدم. دیگر لازم نیست به باجی بگویی نبودی گوشی را برداری. طفلکی امکان دارد دیگر بیرون نرود. من نیز فرصت دسترسی داشتم تلفن می‌زنم.

شیرین، ۱۷ مهر ۶۶

ان‌شاءالله تا حالا خستگی از یاد رفته است. مامان می‌خواهد آش بپزد و سایلش را آماده کرده. حالا هم رفته سبزی آش بخرد بیاورد پاک کنیم. راستی علی هم پهلوی دستم خوابیده، تند و تند پستانکش را می‌مکد.

چند روز پیش با مهدی سری به خانه‌مان زدیم. جوجه‌هایمان ماشاءالله بزرگ شده‌اند، غذایشان تمام شده بود. در جانانی‌ام نان خشک بود، کمی خیس کردم ریختم. کمی لباس گرم برداشتم. این‌جا هوا خیلی سرد شده طوری که بخاری روشن کردیم. در نامه‌ات بنویس هوای آن‌جا چطور است؟

نامۀ هاجر: سلام بابا حالت چطور است؟ خوبی؟ من هم خوبم. زهرا خوب است. علی خوب است. مامان هم است. من درسم را هم خوب می‌خوانم. چه کار می‌کنی؟ دلم برایت تنگ شده.

داوود، ۲ آبان ۶۶

نامه‌تان همراه نامۀ هاجر رسید. خوشحالی بی‌حدوحصر بود. اگر می‌بینی نامه ناخوانا است دلیلش این است که یکی از برادران دارد می‌آید تهران و بنده چمباتمه نشسته‌ام روی گل، تندتند نامه می‌نویسم. بنده حالم خوب است. هیچ نگرانی نیست. دیشب دلم گرفته بود برای زیارت مشهد مقدس، خدا ان‌شاءالله نصیب هر آرزومندی بکند. به خالۀ عزیز سلام می‌رسانم. بچه‌ها بابت ترشی که همراه آورده بودم بی‌نهایت خوشحال شدند و هر دفعه به مهران عزیز فاتحه و دعا قرائت کردند. دیشب پریشب بود تمام شد.

شیرین، ۲۸ آبان ۶۶

نامه‌ات بالاخره سه‌شنبه به دستم رسید. به این وسیله که خبردار شدم دو سه روزی است که نامه‌ات در سوپر مارکت بوده، رفتم گرفتم و باعجله آمدم خانه خواندم و کلی خوشحال شدم. بچه‌ها مشغول بازی‌اند و هاجر هم رفته مدرسه. ساعت دوازده ظهر است و کمی سوپ روی چراغ گذاشتم که می‌جوشد. هوا گاهی ابری است گاهی آفتاب. راستی هاجر امتحان قوۀ دیکته داشت هر چه کشو را می‌گشتم ورقۀ بزرگ پیدا نمی‌کردم. من و هاجر خداخدا می‌کردیم یک ورق بزرگ پیدا کنیم که از لای دفترهایت یکی پیدا کردیم. خوشحال شدیم و چیزی که بیشتر خوشحال‌مان کرد این بود که درست بالای ورقه با خط خوش یک «بسم الله الرحمن الرحیم» نوشته بودی. حالا امروز معلوم می‌شود از دیکته چند شده. راستی یک ورق اضافی هم همراه نامه هست اگر کاغذ نداشتی ازش استفاده کن.

داوود، ۲ آذر ۶۶

شیرین خانم، سلام علیکم. امروز کمی بی‌احتیاطی کردم رفتم شنا. وقت غروب به چرت چرت افتاده بودم مثل این‌که به خیر گذشت. الان که برایت نامه می‌نویسم از عطسه فعلاً خبری نیست. امشب بچه‌ها را دیدم که از خنده غش کرده‌اند. چند وقت پیش یکی از برادرها نواری را بدون این‌که خبر داشته باشیم از صحبت‌هایمان ضبط کرده بود، دیدم دارند آن را گوش می‌دهند و می‌خندند. آن‌قدر جالب ضبط شده بود که خدا می‌داند. این هم یادگاری شد برای این‌که شما بدانید ماها چه کار می‌کنیم. بیاورم بد نیست. اگر شد می‌آورم

این‌جا طبق معمول هر سال هوای خوبی دارد، گرم و معتدل عین بهار تهران. حتماً آن‌جا الان چراغ روشن می‌کنید؟ راستی خودمانیم‌ها، چقدر توی این در گیری از غرب گرفته تا جنوب سفر کردم. فقط قسمت شرق مانده آن هم خدا قسمت کند با هم برویم زیارت مشهد ان‌شاءالله.

 

داوود تا روزهای پایانی جنگ همچنان در جبهه می‌ماند. این آخرین نامۀ شیرین است. جنگ مرداد ۶۷ تمام می‌شود و داوود با دست مجروح و پردۀ گوشی که بر اثر موج انفجار پاره شده است به خانه برمی‌گردد.

 

شیرین، اردیبهشت ۶۷

روز هفدهم ماه مبارک رمضان است. یک‌دفعه تصمیم گرفتم نامه بنویسم. علی تکیه داده به من. هاجر دارد درس می‌نویسد. چند روزی هست که به مدرسه می‌رود. برنامۀ امتحانات ثلث سوم را هم داده‌اند. زهرا هم مشغول نقاشی کشیدن است. می‌گوید واسه بابا همه‌اش گل می‌کشم بابای من همیشه می‌رود جبهه. می‌خواهد نقاشی را با نامه برایت بفرستد. هنوز از نامه‌ات خبری نیست. به سوپر مارکت هم سر زدم خبری نبود. نمی‌دانم روزه می‌گیری یا نه. اگر می‌گیری که قبول باشد. این نامه را از پستی که توی باغستان هست برایت می‌فرستم. نمی‌دانم کی به دستت برسد. راستی آن گل‌ها که با آقا ناصر کاشتید جوانه زده. اگر از جوجه‌ها هم خواسته باشی، حال‌شان خوب است ولی چند روزی هست که مرغه دیگر تخم نمی‌کند. درخت‌ها هم گل‌هایشان ریخته و میوه می‌دهند ولی هنوز قابل استفاده نیست. ان‌شاءالله تا آن‌موقع می‌آیی. راستی از خیار و کدوها هم بگویم که کمی رشد کرده‌اند. ازت خداحافظی می‌کنم و شما و همۀ رزمندگان را به خدا می‌سپارم.


گردآوری و تنظیم: مکرمه شوشتری

منبع: همشهری داستان، شمارۀ 88، خرداد 97

 

♦ ژانر نامه‌نگاری یا اپیستولاری یکی از ژانرهای محبوب و قدیمی فرم‌های داستانی و غیرداستانی است. نشر اطراف در کتاب ادبیات من به صورت نظری به این مفهوم پرداخته و آن را به مثابۀ قالبی برای روایت خود توضیح داده است.

♦ در بی‌کاغذ هم پیش‌تر چند مطلب با همین موضوع منتشر شده که پیشنهاد می‌کنیم آن‌ها را مطالعه کنید: «من هم نباشم، نامه آن‌جا هست» و «حتی اگر کسی نامه را نخواند».