اهمیت مکان ــ فضای داخلی خانه، جزئیات بیشمار و حتی نمای بیرون پنجرهها و آجرها ــ در آثار مارگریت دوراس انکارناپذیر است. او مکان را پارهای از اصل روایت میداند و پیوندی که میان مکان و شخصیتهایش ایجاد میکند گاهی مسیر قصه را تغییر میدهد. در همهٔ آثار او خانههای بزرگ، اتاقهای خواب، هتلها، دریاها، تالابها، خیابانها و کوچههای نیمهتاریک شهر، در ازدحام و سکوت، پارههایی ماندگار از روایتاند، تا آنجا که گاهی مکان است که قصه را به پیش میبرد. در نظر مارگریت دوراس، مکان ــ چه منظرهای طبیعی و دستنخورده باشد و چه گوشهای از خانه ــ خیالانگیز و تأثیرگذار است. مکان در نظر او فقط نقطهای جغرافیایی نیست. خانهاش انگار همهچیز است، تمام جهان.
مکان گاهی آدم را سر شوق میآورد. شاید اصلاً در تصورمان هم نگنجد که مکان همچو تأثیر و توانی دارد. تمام زنهای کتابهای من توی این خانه سکونت کردهاند، همهشان. ساکن شدن در مکان فقط از عهدهٔ زنها برمیآید، نه مردها. لُل و. اشتاین، آنماری استرِتر، ایزابل گرانژه و ناتالی گرانژه مقیم این خانه بودهاند، بله، زنهای جورواجور. گاهی که قدم به این خانه میگذارم، احساس میکنم با انبوهی از زنها روبهرو هستم. این خانهٔ مسکونی من هم بوده، دربست. بهگمانم بیشتر از همهجای دنیا ساکن اینجا بودهام.
یک.
هر گوشهٔ خانه، تاریکروشن هر اتاق، باریکی راهروها، ظرافت پنجرهها، سکوت همیشگی و مداوم دیوارها و پریشانی گلدانهای روی میز بر لحظهبهلحظه و سطربهسطر فیلمنامهها و رمانهای مارگریت دوراس اثر مستقیم میگذاشت. خانه برای دوراس الهامبخش بود و او خود را میان سکون و بیصدایی اشیا مقابل بیپرواییِ نوشتن مینشاند.
حضورش در خانه قبل از نوشتن اولین کلمه ضرورت داشت؛ حضور در فضایی که آدمهای قصههایش سرگردانیهای عشق، تنهایی، سرمستی، غم و شوریدگی را در آن تجربه میکردند. اهمیت فضای داخلی خانه، جزئیات بیشمار و حتی نمای بیرون پنجرهها و آجرها در آثار مارگریت دوراس انکارناپذیر است. او مکان را پارهای از اصل روایت میدانست. در رمان شیدایی لل و. اشتاین، در فیلمنامۀ هیروشیما، عشق من، در داستان عاشق، در نمایشنامۀ ساوانابای، در نایبکنسول و امیلی ال، در نامههای کوتاهش به یان آندرهآ، و در نوشتن، همین و تمام، خانههای بزرگ، اتاقهای خواب، هتلها، دریاها، تالابها، خیابانها و کوچههای نیمهتاریک شهر، در ازدحام و سکوت، پارههایی ماندگار از روایتاند. در نظر مارگریت دوراس، مکان ــ چه منظرهای طبیعی و دستنخورده باشد و چه گوشهای از خانه ــ خیالانگیز و تأثیرگذار است. طوری از کنجها حرف میزند که انگار تکههایی از رؤیایی بلندند.
دوراس در نوشتن، همین و تمام، از خانهای در نوفللوشاتو میگوید که همیشه برای فکر کردن و نوشتن به آن پناه میبرد؛ خانهای که برای او گویی وطن بود. پنجرهها و دیوارهایش را خودش رنگ کرده بود و تنهاییاش آنجا با تنهاییاش در کوچه و خیابان فرق میکرد. تنهاییِ دوراس در نوشتن، همین و تمام از جنسی است که فقط در عزلت و انزوای میان دیوارهای همان خانه ممکن میشد.
در رمان امیلی اِل هم دریا الهامبخش امیلی است و او در خانۀ مسکونیِ بالای توقفگاه کشتیها شعر نوشتن را از سر میگیرد. این خانه تنها چیزی است که امیلی و تلاطمهای درونی او را، پس از سفرهای طولانی دریاییاش، آرام میکند. انگار خانۀ بالای توقفگاه کشتیها امیلی را در آغوش میگیرد.
پیوندی که مارگریت دوراس میان مکانها و زنهای قصههایش ایجاد میکرد گاهی مسیر قصه را تغییر میداد. در داستان شیدایی لُل و. اشتاین، هتلها و مهمانخانهها دیدارهایی مهم را رقم میزنند. مکان نه فقط نقطهای برای آرامش، که عرصهٔ نمایان شدنِ حقیقت در سکوت بیپایان است. لُل در پرسههای طولانیاش کوچههای آشنای منتهی به دریا و خاطرهٔ رقصیدن خود را به یاد میآورد. هر روز اول به باغچهاش سر میزند و از بالکن خانهاش نقطهٔ دوردستِ تلاقی آسمان و سپیدی آبها را تماشا میکند و سپس راهی کوچهها میشود. او شوریدگیاش را اینچنین درمییابد و بهآرامی آن را میپذیرد، میان پیادهرویهای بیهدف و تماشای هر روز شهر.
خود دوراس هم در گفتوگو با میشل پُرت میگوید «لُل همیشه در حوالی دریاست» و «لل و.اشتاین زنی است که هر روز، طوری که انگار بار اول باشد، به یاد همهچیز میافتد، همهچیز که هر روز تکرار میشود، و هر روز گمان میکند بار اول است، انگار بین روزهاش حفرههای عمیق فراموشی باشد. نمیتواند به یادهاش عادت کند، به فراموشی هم همینطور.» شاید همانطور که دوراس میگوید، خودش هم هیچوقت ندانسته این زن کیست. در آثار دوراس، مکان است که قصه را میآفریند. «در غیاب لُل، خانه آیا در ساعات بعدازظهر منظر صحنهای خالی را به خود میگرفته با نمایشی از حدیث شوریدگی ناب که مفهومش دور از ذهن بوده؟»
دو.
دیوارهای خانهای که دربارهاش مینویسم جز لکههای پیدا و ناپیدا، جز شیارهایی که با قابهای عکس پوشانده شده بودند، ردی از ملال نیز بر خود داشتند. هر کسی که اندکی در این خانه میماند، اثاثیهاش را جابهجا میکرد، روبهروی قابهای روی دیوارهایش میایستاد یا در حیاط نه چندان بزرگش قدم میزد، چیزهایی را تا ابد از دست میداد و ذرات آرزو و ناامیدی در وجودش تهنشین میشدند. دورتادور خانه باغچه بود. درختهای سیب و گیلاس با شاخوبرگ پریشان و سایههای گسترده و زیبا، هر عصر که تن به هوای تازهٔ نمناک میسپردند، چشماندازی وهمانگیز و مبهم میآفریدند.
خانه وسایلی ساده داشت، با رنگهایی غیرتکراری که در نور صبح میدرخشیدند و در تاریکی غروب شکلشان را حفظ میکردند. پارچههای مخمل سبز و قرمز، رومیزیهای سفید و شیری، پردههایی توری که بافتشان شکلی سردرگم از یک گل میساخت و آباژوری کوچک روی میز که روشناییاش تنها نیمی از صورت او را روشن میکرد. اتاقهای دیگر را هم اشیای دیگری پر میکردند، کمدهای نیمهپر و کمی نامرتب، آینۀ بزرگ مات، کشوهای کوچک پر از خردهریز: شانه، گلسر، عینکی قدیمی، دستمالهای پارچهای و شیشهٔ خالی عطر. ردیف گلدانهای شیشهایِ رنگی و گلدان چینی بزرگی پر از گلهای نیمهخشکِ ساقهبلند که با هر بار باز و بسته شدن درِ اتاق میلرزیدند و گلبرگهاشان روی میز میریخت، زیباییِ تلخی را به یاد میآوردند. در یکی از اتاقها پیانویی بود که کمکم داشت از کار میافتاد. او میگفت که این پیانو در دورترین اتاق خانه، اتاق عجیبی که پای پنجرهاش یک نهال کاملیا بود، همچنان زنده است و هر نتِ آن، هر بار، کسی را به یادش میآورد که در راهروها، روی موزاییکهای چهارخانه، قدم میزد.
تصویر میزِ گرد کنار دری که به حیاط باز میشد، با چند کتاب و کاغذهای پراکنده روی آن، بیشتر شبیه کارتپستالی فراموششده در کشو بود. او پشت آن میز مینشست، لحظهای چشم میبست، دستهایش را روی میز میگذاشت، حرف میزد و همزمان به این فکر میکرد که زندگیاش چقدر با کلمهها تنیده شده و میان سکانسها گذشته؛ که زندگی به همان اندازه که او را خرد کرده برایش فاتحانه بوده. نگاهش که به پنجره میافتاد، از خیالش میگذشت که باغچهها همهچیز را تماشا کردهاند، زیر باران، زیر نورِ غمزدۀ خورشید… در بیهودگی روزهای تابستانی و برگریزان بینظم پاییز. حضور زنهای قصههایش در این خانه زیبا بود؛ زنهایی که با غروب آفتاب در تاریکی فرو میرفتند و با اولین شعاع نور سپیدهدم، قصههای تازه میگفتند. زنهایی که او میآفرید، زنهایی با سرنوشتهای نامعلوم. معماری خانه و بازیِ سایه و آفتابْ آن را به قابهای سینمایی نزدیکتر میکرد. کنجهایی که انگار سالها دست نخورده بودند و چیدمان عجیبی که تمام کتابهای نوشته و نانوشتۀ او را به هم پیوند میداد. پیوستگی درونی شگفتانگیز.
مارگریت دوراس، آنجا، در اتاقی نیمهروشن با سقف و ستونهای چوبی، عینکی با قاب سیاه چهارگوش به چشم داشت و رنگ پیراهنش انگار میان خاکستری و نیلی و سیاه نوسان میکرد. میگفت «بله، تنها یک زن میتواند ساکن این خانهٔ درندشت باشد.» بله… همهچیزِ آن خانه و اتاقهایش ریتمی هماهنگ با تن زن داشت.
جلوی اتاقش بوتۀ گل سرخ، تنها و خیالانگیز، انگار بریدهای از رؤیا بود. خانه هویتی زنانه داشت. همهچیزش با زنانگی پیوند میخورد، با تردیدها، با خواستنها، نشدنها، تنهاییهای بهدستنیامده و رؤیاهای بیانتها. خانه زادگاه شخصیتهای داستانی او شده بود. جایی که او جزئیات سرنوشت زنهای قصههایش را مینوشت و دستشان را میگرفت تا از زمان و شکنندگی لحظهها عبورشان دهد. خانه میتوانست همهچیز را در خودش گم کند، حل کند و دوباره بسازد. لل.و.اشتاین، ناتالی گرانژه و آنماری استرِتر، همگی تکههایی از این خانه بودند. در خاموشی ممتد، در انزوا و بیتعلقی او را نگاه میکردند. او میگفت خانه لبریز از حضور آنهاست.
مارگریت دوراس باور داشت که همهٔ شخصیتهای زن فیلمها و قصهها و نمایشنامههایش آنجا، در آن خانه، حضور داشتهاند. میان صندلیهای خانه پرسه زدهاند، در آینه موهایشان را مرتب کردهاند و میان کتابهای شعر دنبال جملهای گشتهاند. خانهٔ دوراس چهاردیواری محصوری بود که او را از لمس جهان واقعیت مصون میکرد. جایی که همیشه میشد به آن برگشت و به موسیقی نهانش گوش داد.
میشل پُرت در گفتوگویی بلند با دوراس در یکی از اتاقهای همین خانه مینشیند. دوراس حرف میزند و با صدایی امیدوار و جملههایی ناآرام، زنان داستانهایش را با پیکری لرزان در حقیقت به تصویر میکشد. مکان در نظر دوراس فقط نقطهای جغرافیایی نیست. خانهاش انگار همهچیز است، تمام جهان.
مارگریت دوراس در مقدمۀ کتاب درد مینویسد: «چطور توانستهام این نوشتهها را سالها در آن خانۀ حومۀ شهر که مرتب دستخوش سیلابهای زمستانی است، به فراموشی بسپارم؟» اشارۀ او به مکان و محلی که داستان در آن رخ میدهد یا از یاد میرود یا به خاطر میآید، مستقیم و مشخص است. در ابتدای کتاب نوشتن، همین و تمام، او از خانهای حرف میزند که در آن به تجربهای درونی از مفهوم تنهایی دست پیدا کرده و در ادامه مینویسد که دو کتاب شیدایی لل و. اشتاین و نایبکنسول را در اتاقی با گنجههای آبی نوشته؛ در وهم و بیداری، در آرامشی بینشان، قصۀ او مثل آوازی بلند میان سکون اشیا پیچیده.
عکسهای خانۀ او، پراکنده و بینظم، تکرار احساس تعلقاند. خانۀ مارگریت دوراس، که او در همهجای آن قدم میزد و مکث میکرد، که در آن درها را میبست و سیم تلفن را میکشید، که در آن میتوانست هر چیزی جز نوشتن را نادیده بگیرد. خانهای با پنجرهای رو به آبنمایی سنگی در کوچه… خانهای فراتر از یک خانه بود، فراتر از یک چهاردیواری آرام و غرق بیصدایی.
نویسنده: فرناز خاناحمدی
اگر به موضوع ارتباط مکان و فرایندهای فکری خلاقانه علاقهمندید، پیشنهاد میکنیم سراغ کتاب نزدیک ایده بروید.