همه‌ی قصه‌هایی که در کودکی می‌خواندم پایان خوشی داشتند. در صفحه‌های آخر بعضی‌هایشان، خورشید زردرنگ بزرگی در حال غروب بود که نشانی از کورسوی امید داشت. کتاب‌هایی که در نوجوانی می‌خواندم با متن‌های زنده و واقعی نویسنده از تجربه‌های شخصی‌اش، مدام به یادم می‌آوردند که وقتی قصه‌هایمان را برای دیگران تعریف ‌کنیم، دیگران از آن قصه‌ها التیام می‌یابند، پس یعنی قصه‌ها جهان را انسانی‌تر می‌کنند و ما با آن‌ها فهم بهتری از جهان پیدا می‌کنیم. از نظر مادرم، قصه‌های شخصی ما فاقد جنبه‌ی انسانی بودند و چیزی جز شرم در خود نداشتند. بنابراین او هم مانند مادرش، برای پنهان کردن آن شرم، از گفتن قصه‌ها بازم می‌داشت. اما به‌راستی چه مدت باید در زندگی دیگران حضور داشته باشیم تا بتوانیم بخشی از خاطرات‌شان را که مثل سایه به وجودمان چسبیده، با دیگران به اشتراک بگذاریم؟


 

رؤیا آن‌قدر ترسناک نیست که بچه‌‌ها نتوانند تعریفش کنند. همان‌طور که هست، تعریفش کن.

ضرب‌المثل یوروبایی

***

یک شب مادرت خواب دید که خودش مرده اما مادرش دارد به زندگی ادامه می‌دهد. خودش با این‌که مرده و دفن شده، روی مبل دسته‌دار محبوبش نشسته و در حال بافتن پلووری خوش‌رنگ‌و‌لعاب، زمزمه‌ی آواز مادرش را می‌شنود اما از شعر آن سر درنمی‌آورد‌. با وجود رنگ‌های آبی و سفیدی که از پلوور تابیده می‌شود و رنگ‌های محبوب مادربزرگت است، حرفی میان دو زن رد‌و‌بدل نمی‌شود. مادرت این خواب را قبل از به دنیا آمدن تو دید و هیچ‌گاه نپرسید خوابش چه معنایی دارد. چون مادرِ مادرت می‌گفت تعبیر کردن خواب‌ها یعنی آرزوی تحقق یافتن خواب‌ها. در عوض، مادربزرگت سه روز روزه گرفت، به فقرا غذا داد و از درگاه خدا خواست آن خواب تعبیر نشود. او اعتقاد داشت مادر خوب باید بخواهد فرزندش بیشتر از او عمر کند و زندگی فرزندش ارزشمندتر و شایسته‌تر از زندگی خودش باشد.

***

صدای زن شبیه مادربزرگم بود و چهره‌اش شبیه ماماچبو، دوست صمیمی مادرم. قدش خیلی بلندتر از من بود و هر بار حرکتی می‌کرد یا حرفی می‌زد، انگار از جایی نزدیک سقف صدای مرا در خود خفه می‌کرد و دست و پایم را از حس می‌انداخت. با این‌که نیمه‌خواب بودم، چیزهایی را در اتاق حس می‌کردم؛ خرخرهای بلند و ناهنجار برادرم، حرکات ریتمیک بدنش کنار خودم، نسیم خنک صبحگاهی که از میان درِ نیمه‌باز پنجره به داخل می‌وزید. اما نمی‌توانستم کاملاً از خواب بیدار شوم. به محض این‌که مادرم از در وارد شد و چراغ‌ را روشن کرد، زن ناپدید شد.

مادرم پرسید «مطمئنی صورت ماماچبو رو دیدی؟» این‌که صدای مادرش را شنیده بودم برایش تعجب‌آور نبود. مادربزرگ، محبوب قلب من، به‌تازگی فوت کرده بود. مادرم گفت «به هیچ‌کس درباره‌ی خوابت چیزی نگو. اگه خواب‌ها رو تعریف کنی، حقیقت پیدا می‌کنن.»

من رؤیاهای دیگری داشتم که به مادرم نگفته بودم و چون دوست داشتم به حقیقت بپیوندند، می‌خواستم برای دیگران تعریف‌شان کنم. خوابِ زمانی که پشت آن ساختمان متروکه با عشقم مشغول دلبری بودیم و آسمان آبی چون خدایی تک‌چشم احاطه‌مان کرده بود. خوابِ وقتی که با خواهرم ماشینِ همسایه‌ را دزدیدیم و در خیابان‌ها راندیم و هنوز پایمان به پدال گاز نرسیده، ابری از گرد و غبار به هوا بلند کردیم. در آن سن نمی‌دانستم مادرم دارد قصه‌گویی یادم می‌دهد، نمی‌دانستم وقتی داستانی را برای جهان تعریف می‌کنی،‌ آن قصه دیگر داستان تو نیست، بلکه برداشت شنوندگان و خوانندگان است که شکل و شمایل آن را تعیین می‌کند. اگر مادرِ او هم او را از تعریف کردن رؤیاهایش منع نمی‌کرد، رؤیای او و مادرش هم می‌توانست به حقیقت بپیوندد. او هم مانند مادرش لانه‌ای میان شاخه‌های متراکم درختی گذاشته بود و تمام خواب‌هایی را که نمی‌خواست با کسی در میان بگذارم، در آن گذاشته بود. تمام رؤیاهایم را در لانه‌ی امن مادرانه‌اش مدفون کرده بود و حس می‌کرد بهتر است مرا از سوءتفاهم‌ها و قضاوت‌ها در امان بدارد.

من نیاز داشتم رؤیاهایم را تعریف کنم. در شش‌سالگی از کابوس‌ها می‌ترسیدم و از آن‌ها زخم خورده بودم. تازه داشتم در جهان قصه و داستان ترک‌تازی می‌کردم و داستان بچه‌هایی را می‌خواندم که به زبان خودشان از قهرمان‌هایشان حرف می‌زدند. این قصه‌ها که اول‌شخص روایت می‌شدند، به روایت مزه‌هایی که زبانم را می‌گزیدند و صداهایی که موقع خواب، سرم را می‌ساییدند، علاقه‌مندم کردند. بیدار شدن از خواب به معنای پیروزی بر زن‌ها و هیولاها بود، مثل بچه‌هایی که در کتاب‌ها بر دشمنان‌شان پیروز می‌شدند و جهان را نجات می‌دادند. اما پیروزی‌های من عمر درازی نداشتند و رؤیاها دوباره بازمی‌گشتند.

خاطره‌ی رؤیاها اغلب با ظهور رؤیاهای دیگر محو می‌شد. ناگهان مردی نقاب‌دار با لباسی فاخر، شاهانه و رنگارنگ در خوابم پیدا می‌شد که شلاقی بلند را در هوا تکان می‌داد و بدون آن‌که در آن گذرگاه شلوغ کسی جلودارش باشد، تا گودالی تاریک و وحشت‌آور دنبالم می‌کرد تا این‌که بالاخره با صدای فریاد خودم، خیس عرق از خواب بیدار شدم. صبح‌ که می‌شد، خوابم را برای مادرم تعریف می‌کردم و او برایم قصه‌هایی واقعی از دوران کودکی و نوجوانی‌اش تعریف می‌کرد. مثلاً می‌گفت چطور در نوجوانی موهای آسیب‌دیده‌اش را به ‌طرز معجزه‌آسایی با روغن فندق احیا کرده. انگار می‌خواست با آن قصه‌های ظاهراً واقعی ترس‌هایم را فرو بنشاند.

***

یک‌ بار مادرت در خواب سرزنشت کرد که چرا بی‌نظمی و آشوبِ دنیای معلومات را به آرامش دنیای ناشناخته‌ها کشانده‌ای. جهانی که در آن بودی سرزمینی متروکه و ویران بود با خاکی به نرمی کاکل ذرت، و شاخه‌‌ی گل‌های زرد رو به آسمان که باران را صدا می‌زدند. تصمیم گرفتی گل‌ها را آب بدهی. «تو حجمی از آب هستی.» صدای معلم علوم دبستانت که قبل از زنگ تفریح، این حرف را در کلاس می‌زند در سرت می‌پیچد. زیپت را پایین می‌کشی و شروع می‌کنی به آب دادن گل‌ها. فواره‌ای گرم و شفاف از وجودت بیرون می‌پاشد. گرمای فواره پاهایت را می‌سوزاند و از خواب بیدار می‌شوی. چاله‌آبی که بر ملحفه‌ی ساتن رختخوابت نقش بسته تو را متوجه گندی که زده‌ای می‌کند. می‌شنوی که مادرت کلمات و لحنش را از خواب تو می‌دزدد و در اتاق خودشان، در مکالمه با پدرت به‌کار می‌برد.

***

چند وقتی بود پدرم شغلش را از دست داده بود و ما به خانه‌ای ییلاقی نقل‌مکان کرده بودیم. دیوارهای خانه آن‌قدر نازک و اتاق‌هایش آن‌قدر کوچک بودند که وقتی بچه‌های همسایه تینکو بازی می‌کردند من در سکوت با آن‌ها هم‌بازی می‌شدم و ذره‌ای از قوانین را هم جا نمی‌انداختم.

– واسه چی هنوز با نِنِه در ارتباطی؟

– نمی‌دونم درباره‌ی چی حرف می‌زنی.

– تو هنوز از پولی که از شغل بازرسی‌ به‌ دست میاری، به اون میدی؟

– به تو ربطی نداره با پولم چکار می‌کنم.

مادرم اصرار داشت به‌ خاطر آن رابطه‌ی قدیمی با نِنِه است که پدرم هیچ‌گاه نمی‌تواند شغلش را حفظ کند یا پولی برای روز مبادا نگه دارد. دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد و می‌گفت «یه نگاه بهمون بنداز. خونه‌مون خونه‌ی خاله است و بچه‌م مدرسه‌ی دولتی می‌ره.»

مادرم بعد به من که کوچک‌ترین بچه‌اش بودم تأکید کرد حواسم باشد چیزی از حرف‌های پدر و آنچه از خودش شنیده‌ام را جایی بازگو نکنم. می‌گفت «اینا حرفای آدم‌بزرگاست. اگه بشنوم جایی این حرفا رو تکرار کردی…» و یکی از گوش‌های خودش را می‌کشید و می‌گفت «…اون‌وقت دیگه خودت می‌دونی.» از او ترسی نداشتم. هیچ‌وقت کتکم نمی‌زد. اما نمی‌گذاشتم بحث‌و‌جدلش  با پدر به جایی درز کند چون اولاً به ‌نظرم خیلی مایه‌ی شرمندگی بود و دلم نمی‌خواست آبروی اعضای خانواده‌ام برود و ثانیاً ماجرای من نبود که بخواهم جایی تعریفش کنم.

مادر در آشیانه‌ای که برای محافظت از من بنا کرده بود، قصه‌هایی برایم تعریف می‌کرد که فقط بزرگ‌ترها با یکدیگر در میان می‌گذاشتند. وقتی بچه‌های هشت‌نه‌ساله‌ی هم‌سن‌و‌سالم پشت سر بچه‌های دیگر حرف می‌زدند و تیپ‌های مزخرف‌شان را مسخره می‌کردند، من می‌دانستم چرا در مهمانی‌های خانوادگی همه از یکی از خاله‌جان‌ها دوری می‌کنند، کدام‌یک از خاله‌جان‌ها برای ازدواج با مردی ثروتمند، دینش را عوض کرده و چه کسی به هوای زنی در کشوری دیگر، بچه‌هایش را رها کرده و رفته است. مادرم قسمم نمی‌داد این حرف‌ها بین خودمان بماند، اما هنوز هم نمی‌فهمم چطور در آن بچگی می‌توانستم پیش خودم نگه‌شان دارم. مادرم آلبومی داشت به اندازه‌ی یک دایره‌المعارف بزرگ که من عکس‌هایش را بر اساس قصه‌هایی که پشت‌‌شان بود، مرتب می‌کردم و عبارت‌های غیر‌قابل‌فهم و مبهمی مانند مامان پلاستیکی یا خدای زنده‌ی استودیو آبانیشه کنارشان می‌نوشتم و بقیه‌ی ماجرا را به تخیل کسانی که عکس‌ها را نگاه می‌کردند، وامی‌گذاشتم. این اولین تلاشم برای نوشتن کتاب بود.

***

مدرسه‌ی راهنمایی را تمام کرده بودم که یکی از دوستانم با بخش کتابخانه‌ی مرکز آمریکایی شهر جوس آشنایم کرد. قفسه‌ها از این طرف تا آن طرف دیوار به یکدیگر میخ شده بودند و آن‌قدر پر و متراکم بودند که زیر وزن کتاب‌ها داشتند فرومی‌ریختند؛ کتاب‌های خاطره‌پردازی‌ و خودزندگی‌نگاره‌ها از دشواری‌های خانوادگی، آسیب‌های دوران کودکی و مبارزه‌ی زن‌ها و مردها با اعتیاد یا بیماری‌های صعب‌العلاج. من دوران کودکی‌ام را به خواندن آثار داستانی گذرانده بودم و در کیمیاگریِ خلق جهان با کلمه‌ها غوطه خورده بودم، اما نیاموخته بودم چطور از لابراتوار کلمه‌هایی که در حال ساختنش بودم، برای روایتِ زندگی خودم یا عزیزانم استفاده کنم. فهمیدم که آدم‌‌ها در خاطره‌پردازی‌، لایه‌های مختلف دردهایشان، شکست‌های ناراحت‌کننده‌شان و ناخوشایندترین حقایق‌شان را در معرض ارزیابی و سنجش دیگران قرار می‌دهند و ظاهراً هیچ شرم یا ترسی از سرزنش دیگران ندارند. فهمیدم داستان‌هایی که در کودکی ذره‌ذره برایم افشا می‌شدند، قبلاً توسط مادرم به‌ شکل قصه‌‌ای کلی ساخته و پرداخته شده بودند.

یادم می‌آید صبح یک روز شنبه بچه‌‌ای بلندقد و کمی‌قوز‌کرده که حاصل رابطه‌ی پدرم و نِنِه بود سرش را پایین انداخت و به خانه‌ی ما آمد. یادم هست که مادرم به ما گفت به دوستان‌مان بگوییم او پسرعمویمان است و از کوگی آمده است. یکی از همکاران پدرم نِنِه را به ‌عنوان معلم‌سرخانه‌ی خواهر و برادرهایم که در ریاضی ضعیف بودند، به ما پیشنهاد داده بود. نِنِه آخرهفته‌ها برای درس دادن به خانه‌ی ما می‌آمد و بعد از تمام شدن ساعت تدریس، پدرم تعارف می‌کرد او را به خانه‌اش برساند. مادرم بعدها به من گفت رابطه‌ی آن‌ها زمانی شروع شد که او مرا باردار بوده. همچنین می‌گفت نِنِه اغلب روزهای جشن و اعیاد به خانه‌‌مان می‌آمد، با بچه‌ها در خانه می‌چرخید و در کارها کمک می‌کرد. آن وقت‌ها پدرم مشروب می‌نوشید، اما مادرم نه. بنابراین نِنِه بعد از غروبِ روزهای عید به جمع پدرم و دوستانش در بالکن ملحق می‌شد و با هم آبجوهای مختلف می‌نوشیدند و به مهمان‌هایی که با ریتم موسیقی جوجوی سانی‌‌آده مستانه می‌رقصیدند، قاه‌قاه می‌خندیدند.

تا این‌که کم‌کم یواشکی با هم به سفرهای بیرون شهر ‌رفتند، گاهی آخرهفته‌ها با هم بودند و پدرم وسط هفته با نفسی پر از بوی سیگار و الکل به خانه برمی‌گشت. مادرم می‌گفت آن زمان نمی‌تواست این‌ها را به کسی بگوید چون معمولا زن‌هایی که از شوهران‌‌شان خیانت می‌دیدند در کوچه و خیابان و آرایشگاه‌ها با معشوقه‌های شوهرشان برخوردهای فیزیکی می‌کردند، اما او آدمی نبود که داد‌و‌قال کند و غائله به راه بیندازد.

***

مادرت زمانی خوابی را برایت تعریف کرد که تا مدت‌ها در خاطرت ماند. مادربزرگت در آن خواب، آمالا و سوپ بامیه با عطر ادویه‌ی کاری به مادرت می‌داد. مادرت با اکراه غذاها را می‌گرفت و بعد با خنده‌ای خبیثانه آن‌ها را به اطراف پرت‌ می‌کرد. مادرش آزرده از دست رد خوردن، به باریکه‌های نوری که از دورها می‌تابید، قدم گذاشت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. یکی از روایت‌هایی که به کار خواهی برد، دور نگه داشتن زبان از غذا در خواب‌ها و دیگر این‌که در خواب‌ها، اشک‌ ریختن کمتر از خنده اتفاق می‌افتد.

***

زمانی‌که مادرم گفتن این قصه‌ها را شروع کرد، سال‌ها از فوت مادربزرگم گذشته بود و به گفته‌ی مادرم دلیل مرگش این بود که از درمان سرطان سر باز زده بود. در واقع وقتی سرطان داشت در او ریشه می‌دواند، او به گوشه‌ی انزوا و درماندگی خزیده بود. مادرم نامه‌هایی را که مادرش به زبان یوروبایی درباره‌ی ظروف سفالیِ خریداری‌شده از بازار محلی برایش نوشته بود، نشانم داد و گفت پس از مرگِ مادرش دست از تمام دارایی‌های او شسته، چرا که به نظرش مرگ مسری بود و تمام متعلقات مادربزرگم را در بر گرفته بود و می‌توانست مفاهیمی اثیری و آسمانی را برانگیزد.

سال اول دانشگاه بودم که برای مادرم تشخیص سرطان سینه دادند. در نوامبر 2011 بخشی از سینه‌اش را برداشتند و پس از آن جراحی، چنان در سکوت فرو رفت که انگار زیر تیغ جراحی، زبانش را از دست داده بود.

***

به یاد بیاور زمانی را مادرت به ‌دنبال راهی بود تا به کابوس‌های بی‌پایانت پایان دهد. تو را نزد کسی برد که کارش تعبیر خواب بود. قبل از ورود به خانه‌ی آن زن، به تو اطمینان داد که آن زن کمک میکند فقط خواب‌های خوب ببینی. نمی‌دانست خودت می‌دانی خواب‌های خوب چه حسی دارند، فقط به او چیزی نمی‌گویی چون نمی‌خواهی تو را از بیان حس‌های خوب برای دیگران منع کند. در اتاق پذیراییِ زن چیزی نبود جز آینه‌ای دو برابر قدت، میخ‌شده به دیوار. روی زمین نشستی و زمین آن‌قدر گرم و تمیز بود که زیر پوست تنت جیرجیر صدا کرد. به ‌دلیل تعداد زن‌های غریبه‌ای که در خواب‌هایت ظاهر شده بودند، وقتی زن دست‌هایت را گرفت و خطوط کف دستت را مثل نقشه با انگشت اشاره‌اش پی گرفت، چپ‌چپ نگاهش کردی. گفت کف دست‌هایت را گود کنی، بعد کلمه‌ها را تندتند، مثل آب دهان، کف دستت انداخت و گفت «دست‌هات رو بمال به صورتت… دوباره، دوباره، دوباره.»

***

در سنین بلوغ، مادرم به سمت کتاب‌ها هدایتم کرد، شاید چون دلش می‌خواست من هم مثل بچه‌هایی که در برنامه‌ی دورنمای کودکان در شبکه‌ی پی‌آر‌تی‌وی می‌دیدیم، حرف بزنم و چون فهمیده بود کتاب‌ها دایره‌ی ‌لغت آدم‌ها را وسیع می‌کنند. مرا با شاکاشاکا آشنا کرد، آرایشگر میان‌سالی که میان دندان‌هایش فاصله بود و در آرایشگاه کوچکش در جنتادانبوی، کتابخانه‌ی کوچکی راه انداخته بود و به بچه‌هایی که برای کوتاه کردن مو پیش او می‌رفتند، کتاب‌های مصور قرض می‌داد. از پدرم خواست اسمم را در مدرسه‌ی خصوصی سنت‌لوک بنویسد؛ مدرسه‌ی کلیسای انگلیکن که در آن شعر و سرهم‌نویسی به بچه‌ها می‌آموختند. اولین کتاب‌های دست‌دوم داستان‌‌کوتاهم را مادرم برایم خرید که جلد همه‌شان بوی نم و گرد و خاک می‌داد.

در برنامه‌ی دورنمای کودکان، بچه‌هایی که خوب صحبت می‌کردند پیانو، درام و گیتار هم می‌نواختند. من آ‌ن‌ها را به ‌خاطر جسارت‌شان و این‌که بدون دخالت بزرگ‌ترها و منع شدن از گفتن بعضی قصه‌ها، می‌توانند آن‌طور در تلویزیون با تمام دنیا صحبت کنند، تحسین‌شان می‌کردم. مادرم اعتقاد داشت بچه‌‌ای که کلمه‌ها به‌سرعت بر زبانش جاری شود، می‌تواند تمام جهان را تسخیر کند. فکر می‌کرد من در آینده یا وکیل می‌شوم یا شخصیتی تلویزیونی. اما اگر به امید روزی که با افتخار در حال خواندن خبر یا هنگام وکالت در تلویزیون تماشایم کند، می‌خواست در کودکی به علم و دانش و کتاب‌های زیاد مجهزم کند (اگر من را رؤیابافِ بعدیِ خانواده می‌دانست که چرخش جادویی شکل‌های رؤیا را تجربه می‌کند)، پس چرا از بازگویی قصه‌هایی که با من در میان گذاشته بود و در شخصیت‌های مختلف درونِ خواب‌هایم، پیش رویم ظاهر می‌شدند، باز می‌داشت؟

سه سال پس از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه‌، سه سال پس از آن‌که مطمئن شدم خانواده‌ام از اضطراب و نگرانی بیماری مادرم نجات یافته و به من اجازه داده داستان مادرم را (داستان همه‌مان را) با دنیا به اشتراک بگذارم، برعکس عقیده‌ی همیشگی مادر و مادربزرگم، از مبارزه‌ی مادرم با سرطان نوشتم. آن زمان دیگر مادرم برایم داستان تعریف نمی‌کرد و از بیماری‌ای که کل بدنش را تغییر داده بود حرفی نمی‌زد، اما من داستان‌های او را از مدت‌ها قبل از تشخیص سرطان و ماجراهایی که در مدت مبارزه‌اش با بیماری درباره‌ی خانواده تعریف کرده بود را به یاد داشتم و تا جایی که حافظه‌ام یاری می‌کرد آن‌ها را در جستاری نوشتم. نوشتم تا از رنجی که با شنیدن آن‌ همه داستان در طی سال‌ها به دلم نشسته بود، شفا یابم. اما سردبیری دست‌نویس‌هایم را برگرداند و برایم نوشت «این داستان تو نیست که بخواهی تعریفش کنی.»

من اولین کسی بودم که مادرم، وقتی آن توده‌ی سرطانی در بدنش ظاهر شد، ماجرا را برایش تعریف کرد. یک روز داشتم زانوهای ملتهبش را با روغن آبونیکی ماساژ می‌دادم که در کمال تعجب، لباس زیرش را بالا زد و پستان راستش را نشانم داد. بعد به زبان یوروبایی گفت «بیا ببین. بهش دست بزن.» لمسش کردم. قسمت پایین پستان سمت راست، چیز سفتی بود که انگار با پنبه‌‌ای مرطوب پرش کرده‌اند. گفت «می‌بینی چقدر سفته؟» هنوز حسش می‌کردم و در عین‌حال سعی داشتم افکار آزارنده‌ی درون ذهنم را خاموش کنم. سرم را تکان دادم. گفت: «یه سالی هست که این طوری سفت شده. اما الان دیگه درد گرفته.»

وقتی دکتر به مادرم گفت سرطان سینه دارد و این غده به زیرِ بغلش هم سرایت کرده، بخشی از وجودم خشکید و  پژمرده شد. شب سردی بود. باد پاییزی با وزوزی کند و آرام، این طرف و آن‌طرف می‌رفت. برگ‌های خشک و قهوه‌ایِ درخت انبه‌‌ی جلوی بیمارستان به زمین ریخته بود و زنی با شن‌کش جمع‌شان می‌کرد تا آن‌ها را در بشکه‌ای بریزد و برای مرده‌سوزی با خود ببرد. بعدها فهمیدم آن زن از صبح تا غروب چه می‌کند، چون چیزی نگذشت که آن بیمارستان به خانه‌ی دوم من تبدیل شد و گاه و بیگاه وقتی مادرم در اتاقش در بیمارستان به خواب می‌رفت، من زیر سایه‌ی آن درخت می‌نشستم.

آن روزها به‌خاطر آمد‌و‌رفت مرتب مادرم به بیمارستان، کلاس‌هایم را از دست دادم. وقتی با تزریق‌های وریدی، سمِ شیمی‌درمانی را وارد بدنش می‌کردند، من کنارش بودم. وقتی در توالت‌های بیمارستان با آن بوی گند مواد ضدعفونی، استفراغ می‌کرد، دستمال دستش می‌دادم. وقتی ریزش موهایش شروع شد و هر بار با شانه‌ای پر از کپه‌ی موهای کنده‌شده جلوی آینه‌ی میز آرایشش، چشم‌هایش از اشک پر می‌شد، آرامَش می‌کردم. دوستانم متوجه گرفتاری‌ام شدند، چون نمره‌هایم افت کرده بود و تمرکزم پایین آمده بود. مادرم مدام از این دکتر به آن دکتر می‌رفت. داروها و شیمی‌درمانی‌ وضعیت بدنی‌اش را ضعیف‌تر هم کرده بود. و من هنوز داستان‌هایی را که آن‌قدر باعث آزارم بود، با کسی در میان نمی‌گذاشتم چون نمی‌خواستم کسی برداشت غلطی کند و درباره‌ی خانواده‌ام قضاوت کند.

همه‌ی قصه‌هایی که در کودکی می‌خواندم پایان خوشی داشتند. در صفحه‌های آخر بعضی‌هایشان، خورشید زردرنگ بزرگی در حال غروب بود که نشانی از کورسوی امید داشت. کتاب‌هایی که در نوجوانی می‌خواندم با متن‌های زنده و واقعی نویسنده از تجربه‌های شخصی‌اش، مدام به یادم می‌آوردند که وقتی قصه‌هایمان را برای دیگران تعریف ‌کنیم، دیگران از آن قصه‌ها التیام می‌یابند، پس یعنی قصه‌ها جهان را انسانی‌تر می‌کنند و ما با آن‌ها فهم بهتری از جهان پیدا می‌کنیم. از نظر مادرم، قصه‌های شخصی ما فاقد جنبه‌ی انسانی بودند و چیزی جز شرم در خود نداشتند. بنابراین او هم مانند مادرش، برای پنهان کردن آن شرم، از گفتن قصه‌ها بازم می‌داشت. اما به‌راستی چه مدت باید در زندگی دیگران حضور داشته باشیم تا بتوانیم بخشی از خاطرات‌شان را که مثل سایه به وجودمان چسبیده، با دیگران به اشتراک بگذاریم؟

***

داستانی درباره‌ی مادرِ مادرم وجود دارد که تا زنده بود، مادرم حرفی از آن نزد. او روزگاری در دهکده‌ای به‌نام فری‌تاون زندگی می‌کرد (که البته هیچ‌گاه برده‌های آزاد را در خود جای نداد). مادربزرگم زنی شاغل بود و سبدبافی می‌کرد. بعد از جنگ نیجریه و بیافرا، دلش می‌خواست در خانه‌‌ای رو به رودخانه‌ای جاری زندگی کند و آن‌قدر در این خواسته‌ جدی بود که وقتی شوهرش (یعنی پدرِ مادرم) نتوانست چنین خانه‌‌‌ای تهیه کند، مدت‌ها گریه کرد. مادرم می‌گفت انگار چون از محل پردردسر و ناخوشایندی آمده بود به آرامش ذهنی نیاز داشت. پدربزرگم در کار پرورشِ ذرت و میوه‌های ریشه‌ای بود و زمین‌های زراعی‌اش پر از مترسک بودند. مادربزرگ از آشپزخانه‌اش می‌توانست مزرعه‌ی پدربزرگ را ببیند. او از خفاش‌ها متنفر بود و روی پشت‌بام‌شان پر از خفاش بود چون شوهرش درخت بادام‌زمینی هم پرورش می‌داد و محصولاتش را به کامیون‌دارهایی که از انوگو می‌آمدند، می‌فروخت. مادرم بعدها ‌گفت تعریف کردن این داستان‌ قبل از فوت مادربزرگ، باعث آبروریزی پدر و مادرش می‌شد. آن‌وقت غریبه‌ها مادرش را دست می‌انداختند که چرا به چنین زندگی مختصر و ساده‌ای رضایت داده است. گمان می‌کنم دلیل این‌که مادربزرگم اواخر عمر آن‌طور منزوی و غمگین شد، همین مسئله بود. به تصور من، مادرم سال‌ها این داستان را به‌تنهایی به دوش کشید و خاطره‌ی تنهایی خودخواسته‌ی  مادرش مدام به ذهنش می‌آمد. و به نظرم این یکی از دلایلی است که مادرم آن اواخر دیگر قصه‌هایش را تعریف نمی‌کرد.

***

یک‌بار خواب خانه‌ی نیمه‌ساز پدرت را دیدی که بعد از چند روز باران سیل‌آسا فروریخت. آن خانه قبل از ویران شدن، بر کوهستانی مشرف به چمنزاری سرسبز و متراکم قرار داشت که رودخانه‌ای راکد احاطه‌اش کرده بود. خانه تکه‌تکه ویران شد؛ اول اتاق غذاخوری، سپس اتاق بچه‌ها و بعد آشپزخانه. تمام تلاش‌ها برای جلوگیری از فروریختن ساختمان با شکست مواجه شد. وقتی خانواده‌ات کنار خرده‌‌آجرهایی فرورونده در آب‌های قهوه‌‌ای‌، جمع شدند، مادرت از همه آشفته‌تر و ناراحت‌تر بود. انگار گنجینه‌ای که به آن عشق می‌ورزید زیر ویرانه‌های خانه مدفون شده بود.

و تو این خواب را برای هیچ‌کس تعریف نکردی. حتی مادرت.


نویسنده: اولاجیده ای. آموجرابی

مترجم: عاطفه هاشمی

منبع: Guernica