ناداستانکی از ارین مورفی:

به ما یاد داده بودند صفت «متفاوت» صورت تفضیلی و عالی ندارد. معلم‌مان می‌گفت چیزها یا با هم متفاوت‌اند یا همسان‌اند. «بی‌نقص» هم همین‌طور؛ ‌یک چیز یا بی‌نقص بود یا نبود. ولی حتماً آرپی حس می‌کرد کانی از او «متفاوت‌تر» است.


آرپی، دخترکی لبنانی که هر چقدر هم معلم اشتباهش را تصحیح می‌کرد باز هم فعل «ask» را «اَکس» تلفظ می‌کرد، لابد از آمدن کانی، دانش‌آموز جدید کلاس پنجم‌مان، خوشحال بود. کانی زال بود، فوق‌العاده سفید، حتی با معیارهای جنوبی‌های سفید‌‌پسند. فقط پلک‌هایش کمی رنگ داشت: صورتیِ بینی موش‌ها، مابین مژه‌ها و ابروهایی به رنگ شب‌پره‌ی سفید.

به ما یاد داده بودند صفت «متفاوت» صورت تفضیلی و عالی ندارد. معلم‌مان می‌گفت چیزها یا با هم متفاوت‌اند یا همسان‌اند. «بی‌نقص» هم همین‌طور؛ ‌یک چیز یا بی‌نقص بود یا نبود. ولی حتماً آرپی حس می‌کرد کانی از او «متفاوت‌تر» است. آرپی اسمی داشت که خیلی شبیه آلپو، یک نوع غذای سگ بود، ولی دست‌کم خانواده‌ای داشت که پوست و مو و چشم‌هایشان شبیه او بود. در مقایسه با او، تفاوتِ کانی بی‌مانند بود. شاید او «متفاوت‌ترین» بود. «فرق‌دارترین».

متلک‌های بی‌رودربایستی و بی‌رحمانه‌ی بچه‌های دیگر هم حاکی از همین بود: کاسپر، صورت‌گچی، گوش‌پاک‌کن. کانی که شانه‌هایش را آن‌قدر خم کرده بود که شکل پرانتز به خود گرفته بودند، وانمود می‌کرد اسم‌هایی را که رویش می‌گذارند یا سؤالات طعنه‌آمیزی را که از او می‌پرسند، نمی‌شنود: دوشِ وایتکس گرفتی؟ دوست‌پسرت کیه، فراستیِ آدم‌برفی؟ جلوی کلاس می‌نشست و اگر حس می‌کرد پسرها موهایش را از پشت می‌کِشند، واکنشی نشان نمی‌داد. معلم‌مان که داشت نُه ماه آخر محکومیت سی‌ساله‌اش در نظام مدارس دولتی را می‌گذراند، بیشترِ روز ته کلاس می‌نشست و سرش گرمِ خواندن مجله و کاتالوگ لباس بود. تا جایی که می‌دانم هیچ وقت در این موضوعات دخالت نمی‌کرد.

اواسط پاییز همه‌چیز عوض شد چون پدر کانی در کارخانه‌ی شکلات و آبنبات‌سازی کار گیر آورده بود، خبری که کانی در یک روز بارانی، سر زنگ تفریح کلاسی با ترس‌ولرز به همه اعلام کرد.

می‌تونه برامون شکلات بیاره؟

آره.

هر مدلی؟ هرچقدر بخوایم؟ مجانی؟

آره، آره، آره.

این‌طور بود که تشریفات روزانه شروع شد. بچه‌ها می‌آمدند و سفارش کیک بادام‌زمینی و شکلات کاراملی و آدامس بادکنکی می‌دادند. کانی درخواست‌ها را توی یک دفترچه‌یادداشت جیبی می‌نوشت. روز بعد با یک جعبه پر از شیرینی و شکلات می‌آمد و شیرینی‌های وعده‌‌شده را به دست‌های درازشده می‌داد. کانی یک‌شبه به مرکز توجهات تبدیل شد. دخترها ــ‌حتی مارسیا میلر، اولین دختر کلاس که ریمل زد‌ــ هم التماس می‌کردند سر ناهار کنار کانی بنشینند تا بتوانند آخرین سفارش‌هایشان را بدهند.

من چی؟ کجای کار بودم؟ من هم شکلات‌های محبوبم ــ‌شکلات شیری و نارگیلی‌ـ‌ـ را درخواست کردم؟ یا آن‌طور که از آن سال به بعد به خودم و دیگران گفته‌ام، قبول نکردم در این بدرفتاری سهیم باشم؟ یا این‌که طبق سناریویی محتمل‌تر، یک شب با افتخار غنیمت‌هایم را از خانه بیرون ریختم و مادرم دعوایم کرد؟ یادم نمی‌آید، مطمئنم تصویر خیالی‌ای که از خودم در کسوت قهرمان استثنایی عدالت اجتماعی ساخته بودم، خاطراتم را تحت تأثیر قرار داده. و دقیقاً خاطرم نیست که واقعاً دیدم ــ‌یا صرفاً در خیالاتم تصور کردم‌ــ که یک روز بعد از مدرسه کانی و مادرش را در سوپرمارکت دیدم. در راهروی شیرینی و شکلات بودند. مادرش داشت یک کارتن را پر می‌کرد. و کانی، غرق نور بی‌امانِ لامپ مهتابی، روی دفترچه‌یادداشتش خمیده بود و داشت با دقت تیک‌های کوچکی رویش می‌زد.

 

نویسنده: ارین مورفی

مترجم: نیما م. اشرفی

منبع: Brevity

برای آشنایی بیشتر با ژانر ناداستانک می‌توانید به مطلب «در باب صدا، ایجاز و بیست سال داستانک» و «درست مثل رعد و برق | گذشته و آینده‌ی جستار برق‌آسا» مراجعه کنید.