با وجود همه‌ی مزایا و آزادی عملِ پربرکتی که جستار به نویسندگان بزرگی مثل وولف و مونتنی داد، جستارِ زمانه‌ی ما رام و خانگی شده و اغلب به نظر می‌رسد جذابیتش را از دست داده است. جستار سه‌بخشی و پنج‌بخشی که در بعضی از نظام‌های آموزشی به دانش‌آموزان و دانشجویان آموزش داده می‌شود، در واقع مقوله‌‌ای ناکارآمد و فرمول‌محور است که شاید تمرینی برای بالا بردن مهارت‌های نویسندگی باشد اما هیچ چیز زیبا و حیرت‌انگیزی در آن‌ نیست. یا هست؟ 


چهارده سالم بود که تصمیم گرفتم تایپ یاد بگیرم. یک راهنمای تایپ گیر آوردم که محل قرارگیری انگشت‌ها را توضیح می‌داد و چند تمرین هم داشت؛ اول جمله‌های کوتاه و بعد عبارت‌هایی طولانی‌تر که برای تایپ‌شان لازم بود انگشت‌هایت به گوشه‌کنارهای صفحه‌کلید برسند. مادرم یک ماشین‌تحریر دستی قدیمی، از روزگار ماشین‌نویسی‌اش، در زیرزمین داشت. مدت کوتاهی با آن کار کردم و بعدش پدر و مادرم یک ماشین‌تحریر برقی مارک برادِر برایم خریدند.

جمله‌ها که طولانی‌تر ‌شدند و سرعتم بالا ‌رفت، دنبال چیز دیگری برای تمرین گشتم. جستاری از ویرجینیا وولف پیدا کردم، البته نه آن مجموعه‌ی معروفش یعنی خواننده‌ی معمولی (1925)، بلکه کتابی از سال 1977 با عنوان عجیب کتاب‌ها و پرتره‌ها: برگزیده‌هایی دیگر از نوشتارهای ادبی و زندگی‌نگاره‌های ویرجینیا وولف. برای تمرین عالی بود؛ جمله‌هایی کوتاه و به‌اندازه، زبانی جذاب و دلربا و سرشار از عبارت‌هایی دور از انتظار که یک‌جورهایی کاملاً صحیح بودند. مثلاً در جستاری درباره‌ی زندگی‌نامه‌ی یکی از شاعران جنگ جهانی اول چنین تایپ کردم «هیچ یک از دانشجویان هم‌سن‌وسال روپرت بروک نمی‌توانست پیکر درخشنده و باطراوتش را در پوششی طلایی، آبی و قرمز چون خادمان کلیسای ریکاردی دیده باشند؛ این‌ها خیالات پیرمردانه است. چندان قرمز و آبی و طلایی روشن نبودند، بلکه رنگ‌هایی به‌هم‌آمیخته و چندرنگه بودند که بحث‌هایی جدی برمی‌انگیختند.» همین امروز هم تایپ این جمله‌ها برایم همچون نواختن موسیقی است. من موقع تایپ، صدای کلمه‌ها را که ریتم‌شان چون آواز یا نوای ویولن بالا و پایین می‌رود، به گوش خودم می‌شنوم.

از بعضی نوشته‌های کوتاه ادبی وولف مانند «در باغستان» یا «مدرسه‌ی عالی زنانه از بیرون» رد شدم (مسلماً ویراستارها روی نوشته‌های معروف‌تری مثل اتاقی از آنِ خود سرمایه‌گذاری می‌کنند) و به نقد‌های ادبی رسیدم که خیلی‌هایشان در دهه‌های 1910 و 1920 در جرایدی مانند گاردین یا ضمیمه‌ی ادبی روزنامه‌ی تایمز منتشر شده بودند. عاشق تایپ جستار مربوط به ساموئل پپیس، خاطره‌نویس قرن هفدهمی، بودم که وولف در آن چنین می‌نویسد «آسان‌گیری طبیعی زبانش شاید شلخته‌وار و بی‌ساختار باشد اما همواره دارای چنان جلوه‌های بصری روشنی است که پروانه‌ها، حشرات و افتادن گلبرگ‌ها در هر لحظه را به تصویر می‌کشد.» من تا آن زمان خاطرات پیپس را نخوانده بودم اما وولف کاری کرد که هم به خواندنش علاقه‌مند شوم و هم حس کنم قبلاً آن‌ها را خوانده‌ام چرا که طعم و بوی جوهره‌ای گرم و آتشین چون نوشدارویی گوارا در جستار او حضور داشت. با تایپ آن‌ جستارها و گوش سپردن به موسیقی ماشین تایپ، این جوهره به وجود من نیز راه می‌یافت.

اما این جستارها چه بودند؟ نه تحلیلی بودند، نه خلاصه‌‌شده‌ی کتاب‌ها. شاید بتوان گفت واکنش‌ها یا حتی جوابیه‌هایی بودند درباره‌ی چندین کتاب. در این جستارها جز نویسنده‌های انگلیسی، به چند نویسنده‌ی روس (داستایوفسکی، تورگینف و چخوف) و آمریکایی (امرسون، ثورو و ملویل) نیز پرداخته شده بود. آخرین جستار این مجموعه در 7 اوت 1919 برای گرامی‌داشت صدمین سالگرد تولد ملویل در اول اوت منتشر شده بود، که البته چهل سال پیش، وقتی جستار وولف را تایپ می‌کردم، متوجه خوشایندی این نکته نشدم. (خوشایند، چون همین سال گذشته جستاری برای گرامی‌داشت دویستمین سالگرد تولد ملویل منتشر کردم.) جستار من درباره‌ی رمان موبی ‌دیک بود و جستار وولف درباره‌ی آثار اولیه‌ی ملویل به‌خصوص تایپه و امو. در همان اولین پاراگراف جستار، اتفاق غریبی می‌افتد وولف از چیزی برایمان می‌گوید که درست به یادش نمی‌آورد: «کسی از دریاهای جنوب نگفته است؟ می‌گفتند به‌ نظرشان تایپه بهترین گزارشی است که تا به ‌حال درباره‌ی چیزی نوشته شده است. حافظه آن نیم‌جمله را بر جا می‌گذارد و بعد همان‌طور که می‌خواهد خطی بزرگ و آبی‌رنگ و نیمکتی زرد ترسیم می‌کند. امواج درهم می‌شکنند، موجی سفید و بزرگ از کف‌ شکل گرفته است، نمی‌توان خوب توضیحش داد اما همزمان حس درخت‌های نخل، شاخ‌وبرگ‌های زرد و مرجان‌هایی در زیر آب‌های شفاف نیز به‌ وجود می‌آید.»

قضیه از چه قرار است؟ نه نقد و تحلیل است و نه خلاصه‌نویسی. پایِ آموختن چیزی درباره‌ی تایپه در میان نیست. بلکه با واکنش و پاسخی به تایپه روبه‌رو هستیم: پاسخ خودِ وولف و شاید خودمان، زمانی که به سطر توصیفی جستار واکنش نشان می‌دهیم. وولف در این‌جا جستارش را بر مبنای شیوه‌ای که ویلیام هزلت در اوایل قرن نوزدهم پایه‌گذاری کرده، به رشته‌ی تحریر در آورده است. وولف هم، مانند سی‌. ال‌. آر. جیمز که بیانیه‌ی سیاسی درخشانش از ارتباطی عمیق با جستارهای هزلت (به‌خصوص آن جستارهایش که درباره‌ی مشت‌زنی‌اند) حکایت دارد، خلاصه‌ای روشن و شفاف از موضوع مورد نظرش را با پاسخی فردی، شخصی و عاطفی درهم‌آمیخته است.

در پس این نویسندگان، دستِ مونتنی تنها و ماجراجو را می‌بینیم که دو جلد اول مجموعه‌جستارهایش را در سال 1580 منتشر کرد و بعد در 1587 جلد سوم را به آن‌ دو افزود و جستارهای قبلی‌اش را هم بازبینی کرد؛ بعضی را حذف‌، تعدادی را اضافه و برخی را حک و اصلاح کرد. به قول معروف، جستارهای مونتنی هنوز نتراشیده و نخراشیده بودند. از این منظر می‌توان گفت که جستارها بازتابی از خود نویسنده بودند و هستند.

مونتنی درباره‌ی آغاز جستارنویسی‌اش چنین توضیح می‌دهد: «نوعی شوخ‌طبعی مالیخولیایی بود که از ملال و انزوایی که چند سال پیش خودم را در آن قرار داده بودم به‌ وجود آمده بود و اولین بار همین شوخی خیال ورود به حیطه‌ی نوشتن را به سرم انداخت. پس از مدتی که خودم را خالی و تهی از هر چیز دیگری یافتم، خود را به ‌‌سان دلیل و موضوع (دلیل مهربانی پدران برای فرزندان‌شان) به خودم عیان کردم». منظور این جستارنویس از فعل فرانسوی «جستار نوشتن» یاessaying ، سعی، تلاش و حتی آزمایش است. همانند «دیگ‌های روغن‌گیری» در کتاب موبی دیکِ ملویل ــ‌دیگ‌هایی که در آن‌ها روغن اسپرم خالص و شفاف گرفته‌شده از بدن وال‌ها جوشانده می‌شود‌ــ در جستارهای مونتنی نیز خودِ نویسنده در جوهره‌ی خالصش ذوب می‌شود. اما مورد مونتنی یک فرق اساسی دارد چرا که خودِ درونش بسیار متلون و متغیر است و در هر سطر و صفحه مدام از قرمز به آبی و از آبی به سبز تغییر رنگ می‌دهد. همان‌طور که خواننده در مسیر جستار پیش می‌رود، خودِ نویسنده در لحظه شکل می‌یابد و دستخوش تغییر می‌شود.

با وجود همه‌ی مزایا و آزادی عملِ پربرکتی که جستار به وولف و مونتنی داد، جستارِ زمانه‌ی ما رام و خانگی شده و با این‌که از بیانش می‌گریزم، باید بگویم در اغلب موارد جذابیتش را از دست داده است. جستار سه‌بخشی و پنج‌بخشی که به دانش‌آموزان سال آخر دبیرستان یا دانشجویان سال اول آموزش داده می‌شود در واقع مقوله‌‌ای ناکارآمد و فرمول‌محور است که شاید تمرینی برای بالا بردن مهارت‌های نویسندگی باشد اما هیچ چیز زیبا و حیرت‌انگیزی در آن‌ نیست. یا هست؟ برای من، فقط دو بار پیش آمده که جستارها غافلگیرم کنند.

اولین بار اواخر دهه‌ی 1980 بود که تازه دوره‌ی ارشدم را در دانشگاه کلمبیا شروع کرده بودم و با ادوارد تیلر، درسی با موضوع متون قرن هفدهم داشتم. این کلاس با وجود عنوان عریض و طویلش، فقط با دو متن محوری سروکار داشت: یکی اشعار مراسم سالگرد جان دان، دیگری دین پزشکان تامس براون، و در کنار آن‌ها هم طیف وسیعی از آثار مختلف، از محاورات افلاطون و درباره‌ی نفس ارسطو گرفته تا تحقیقات روز درباره‌ی تاریخ‌گرایی نو.

در جستارهای دیگری با موضوع نوشتن (چطور بنویسیم) و خواندن (چطور بخوانیم) درباره‌ی روش‌های آموزش خارق‌العاده‌ی تیلر نوشته‌ام اما این‌جا می‌خواهم از سبک آموزشی‌اش درباره‌ی جستار سه‌بخشی بگویم. او هر دو هفته یک‌ بار از ما می‌خواست جستاری سه‌بخشی بنویسیم. در نتیجه، هر دانشجو در طول ترم چند جستار کوتاه می‌نوشت، در حالی‌ که روال معمول دوره‌ی ارشد ایجاب می‌کرد هر دانشجو در طول ترم یک مقاله‌ی پژوهشی درست‌و‌حسابی بنویسد. تیلر از ما می‌خواست پاراگرافی درباره‌ی تکه‌ای از دین پزشکان براون یا ابیاتی از اشعار مراسم سالگرد دان بنویسیم و پاراگراف دوم را درباره‌ی تکه‌ای دیگر از همان اثر، و سپس پاراگراف سوم را به موضوعی چون زمان، خود، مرگ یا حقیقت اختصاص دهیم.

موضوع پاراگراف سوم تقریباً هیچ اهمیتی نداشت. جستارنویسی اتفاقی بود که مابین دو پاراگراف اول و پاراگراف سوم رخ می‌داد. نوعی جهش خیال‌آمیز به جهانی ناشناخته که می‌توانستی چیزی در آن بیابی؛ چیزی پنهان که حتی نمی‌دانستی چه شکلی است، فقط می‌دانستی رنگ‌هایش روشن، درخشان و زنده‌اند. باید اعتراف کنم اولین بار حین نوشتن این جستارها از شکل و قالب جستار به وحشت افتادم. نمی‌دانستم چطور از جزء (خواندن دقیق پاراگراف یک و دو) به کل (زمان، خود، مرگ و واقعیت) برسم. تیلور در کلاس گفته بود با الهام از اتفاقات دو پاراگراف اول، در پاراگراف سوم سراغ موضوع کلی مورد نظرتان بروید؛ مطلب خودش می‌آید. و این اتفاق طی انفجاری ناگهانی از مشاهدات جالب‌ توجه، پیوندهای پیش‌بینی‌نشده و کلمه‌هایی تقریباً آهنگین رخ می‌داد.

دومین باری که جستارها غافلگیرم کردند چند هفته پیش بود که مجموعه‌‌جستار قالب ناداستان‌های بومی: ‌جستارهایی از نویسندگان معاصر اثر الیسا واشوتا و ترزا واربورتون را خواندم. در مقدمه‌ی این مجموعه با عنوان «شناور دلپسند»، شرحی کاملاً متفاوت از شکل و شمایل جستار و جستارنویسی ارائه شده است. گردآورندگان جستارهای این کتاب هم مثل مونتنی جستارنویسی را به معنای «تلاش، آزمایش و تمرین» می‌دانند و می‌گویند «قالب جستار جایگاه مناسبی برای عمل تجربی و گاه دردناک جست‌وجوی پاسخ است.» مقدمه‌ی آن‌ها هم به قالب جستار می‌پردازد و هم به روند شکل‌گیری آن.

با این‌که عمل جستارنویسی را می‌توان در اعقابی اروپایی و متعارف (مونتنی، هزلت و وولف) دنبال کرد اما واشوتا و واربورتون مجموعه‌شان را در این میراث قرار نمی‌دهند و عمداً آن را با توجه به موقعیت مکانی‌ که ریشه در آمریکای شمالی دارد دسته‌بندی می‌کنند. گرچه آن‌ها با الهام از زبان مونتنی جستار را به «تلاش، آزمایش و تمرین» تعبیر می‌کنند و گرچه هر جستار این مجموعه نویسنده‌ای مجزا دارد، آنچه در این اثر روی داده، فردی به‌ نظر نمی‌آید. مقدمه‌ی این اثر شاید از زیر دست مؤلفی واحد بیرون آمده باشد، اما جهانی از متعلقات مختلف اعم از انسان، حیوان، و گیاه و البته سرزمینی مشخص پشت این فرد قرار دارد.

واشوتا و واربورتون در مقدمه‌ی کتاب‌شان‌ جستارِ «شناور دلپسند» را به سبدهای حصیربافت‌ تشبیه می‌کنند تا منظورشان روشن شود. شاید این سبدها استعاره‌ی مناسبی برای جستار و جستارنویسی نباشند اما واشوتا و واربورتون، همانند جوی هارجو و گلوریا برد، دو نویسنده‌ی بومی آمریکا، می‌خواهند «فرایند استعمار را طوری معکوس کنند که ادبیات بومی همچون روندی برای استعمارزدایی تولید و خوانده شود.» این روند در این‌جا عملِ حصیربافی است؛ جستارها انگار سبدهایی‌اند که در کنار هم فرم شناور دلپسند را به خواننده منتقل می‌‌کنند. این بافه‌های به‌هم‌متصل را می‌توان حلقه‌های درهم‌گره‌خورده‌ی شاخه و ریشه هم در نظر گرفت.

اما همه‌ی این جستارها و سبدها فرم واحدی ندارند. بعضی  از آن‌ها «سبدهای صید صدف خوراکی را به یاد می‌آورند؛ سبدهایی که بافه‌هایشان آن‌قدر فضای خالی میان‌شان دارند که آب‌ و شن‌ از لابه‌لای آن‌ها بگذرد و صدف‌ها باقی بمانند»، برخی دیگر «از آن نوع سبدهای حصیری‌اند که به‌قدری تنگ و به‌هم‌چسبیده‌ بافته شده‌اند که حتی آب را هم در خود نگه می‌دارند» و گونه‌ای از آن‌ها مانند «تاروپود پارچه» در هم‌ تنیده شده‌اند. این‌ گونا‌گونیْ طیفی از پیوندهای قومی و قبیله‌ایِ نویسندگان بومیِ جستارهای کتاب را نشان می‌دهند که هم بیانگر ماهیت‌‌های فردی نویسندگان‌اند و هم حکایت از طبیعت مکانی دارند که اثر در آن پدیدار شده است: کرانه‌ی اقیانوس یا رودخانه‌ای خروشان، جنگل یا بیابان. فرد و اجتماع، مکان و سرزمین و گذر زمان همه‌ی این‌ها در آن «شناور دلپسند» گرد هم می‌آیند و آن شناور، هم یگانه است (سبد) و هم متنوع (انواع مختلف سبد).

لی ماراکل، نویسنده‌ی بومی کانادایی، در کتابی با نام خاطره به ‌کار می‌آید (2015) طریقه‌ی آموزش گروهی را در بسیاری از جوامع بومی شرح می‌دهد؛ افراد در دایره‌‌ای کوچک و در صورت زیاد بودن جمعیت، در چند دایره‌ی متحد‌المرکز گرد هم جمع می‌شوند. از کسانی که در درونی‌ترین دایره‌ها قرار دارند انتظار می‌رود صحبت کنند و بقیه ناظر هستند و در صورت نیاز حرف می‌زنند. آنچه در مرکز دایره است در واقع «چیزی نادیدنی و ناشناخته و امری مقبول و پنهانی است.» افراد در کنار هم با صحبت کردن نوبتی، هر یک چیزی به دانش موجود اضافه می‌کنند که قبلاً بیان نشده است تا این‌که مرکز دایره که همه به دنبالش هستند‌ برای همگان هویدا می‌شود. از لحاظ معرفت‌شناسی غربی تا این‌جا همه چیز خوب پیش رفته است. شناساندن دانشی پنهان کاملاً قابل ‌درک است. نوعی آشکارسازی است. اما مقبولیت و دوست داشتن این دانش چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟

اولین بار که توضیح لی ماراکل را درباره‌ی عملکرد دایره‌ها خواندم، از ایده‌ی یک چیزِ «مقبول و پنهان» کاملاً گیج شدم. پنهان، بله درکش می‌کنم. اما مقبول و عزیز؟ این شکاف میان دانش و درکم از موضوع از نوع همان شکافی است که هنگام خواندن مجموعه‌ی واشوتا و واربورتون به آن برخوردم. می‌توانم این جستارها (من‌جمله مقدمه‌ی زیبای واشوتا و واربورتون) را با جستار وولف و مونتنی کنار هم بگذارم و چیزی درباره‌ی قالب جستار و عمل جستارنویسی بگویم. حتی می‌توانم به‌ خاطر قرار دادنِ نویسنده‌های متعارف در کنار نویسنده‌های بومی و محلی و گسترش دامنه‌ی آموزش و مطالعه‌ی جستار در مؤسسات آکادمیک آمریکای شمالی به خودم تبریک بگویم.

اما چنین کاری کاملاً اشتباه است. امیدوارم روشن و واضح باشد. اتفاقاً‌ قرار گرفتن جستارهای مجموعه‌ی قالب ناداستان‌های بومی در کنار جستارهای وولف و مونتنی، اصول اولیه‌ی جستار غربی را که معمولاً بدیهی در نظر گرفته شده‌اند و حتی واشوتا و واربورتون نیز در تفسیر آثار مونتی آن‌ها را می‌پذیرند، زیر سؤال می‌برد. خنثی کردن اصول این فرضیات چه معنایی دارد؟ برعکسِ درون‌گرایی فردی که در سبک آموزشی تیلر خودنمایی می‌کرد، رویکرد جمعی و اشتراکی به چیزی مقبول و پنهان چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ همه‌ی این‌ها در کنار هم چه پیامدی برای جستارنویسی (تلاش و آزمایش) دارند؟ در نهایت، استعمارزدایی از قواعد به‌خصوص قواعد جستار‌نویسی که مونتنی را پایه‌گذار و وولف را نقطه‌ی کمال آن می‌دانند، چه معنا و پیامدی خواهد داشت؟

واشوتا و واربورتون با پیش کشیدن مفهوم جستار به مثابه‌ی قالب «شناور دلپسند» مسیری برای «روند استعمارزدایی» پیشنهاد داده‌اند. اما باید به یاد داشته باشیم طبق استدلال محکم ایو تاک و کی. واین یانگ، استعمارزدایی استعاره نیست، بلکه مقوله‌ای است مربوط به دریا و خشکی، مربوط به اموری واقعی در جهان واقعی. مربوط به اصلاحات، استقلال و خودمختاری. مهاجرانی که بومیِ سرزمین‌های استعمارشده نیستند، باید آماده باشند چیزهایی را از دست بدهند تا استعمارزدایی تحقق یابد.

حال، قواعد ادبی ایجاب می‌کنند چه کنیم؟ آیا می‌توانیم حتی وقتی «شناور دلپسند» را پذیرفته‌ایم، به روش مونتنی و وولف عمل کنیم؟ اگر بخواهیم نویسندگان بومی را در قوانین متعارف اروپایی جای دهیم، نمی‌توان فقط به چند نویسنده بسنده کرد. در عوض باید فکر کنیم قرارگیری نویسندگان بومی (معرفت‌شناسی، فلسفه و طرز فکرشان درباره‌ی فرم ادبی) در این قلمرو چه تداخلی با مفاهیم قواعد، جستار و ادبیات دارند.

اگر دایره‌‌ی توصیف‌شده در کتاب خاطره به‌ کار می‌آید را تصور کنیم، می‌توانیم بگوییم من چیزی به تلاش مشترک‌مان برای رسیدن به «چیزی مقبول و پنهان» اضافه کرده‌ام چرا که ما کتاب‌هایی را که دوست داریم و جستارهایی را که می‌خوانیم رواج می‌دهیم. واشوتا و واربورتون به همراه طرفداران‌شان سهم بزرگی در این تلاش داشته‌اند. پس دقیق گوش کنید و ناظر باشید، اگر چیزی برای افزودن دارید، آن را بیفزایید. تنها با تلاش و تجربه‌گری در کنار هم می‌توانیم به نتیجه برسیم.


نویسنده: سوزان کانکلین اکبری

مترجم: عاطفه هاشمی

منبع: Literary Hub